-
بوذرجمهر
چهارشنبه 2 آبان 1386 14:54
یه قول کوچولو به حمید عزیز (باور من) داده بودم که راجع به بزرگمهر بنویسم و خلاصه الوعده وفا: در زمان انوشیروان (کیخسرو پسر کیقباد) ساسانی تقریبا تمام دنیا خراج گذار امپراطوری ایران بودند و باید هر سال مالیاتی را به ایران می پرداختند. در یکی از این سالها پادشاه کشور هندوستان از این امر سر باز زد و وقتی انوشیروان دید از...
-
یک نکته آموزنده
یکشنبه 29 مهر 1386 16:25
از این مطلب خوشم اومد اینجا نوشتمش . تو مجله موفقیت خوندم: انسان در زندگی سه راه دارد: راه اول از اندیشه می گذرد که این والاترین راه است. راه دوم از تقلید می گذرد که این آسانترین راه است. راه سوم از تجربه می گذرد که این تلخ ترین راه است. پ.ن: اینم به توصیه کاوه عزیز ( روزمرگی ) اضافه کردم: روزگار بیرحم ترین آموزگاریست...
-
سفر اصفهان ۳
یکشنبه 29 مهر 1386 08:14
بعد از اون پیاده راه افتادیم نمی دونم بریم کجا انقدر رفتیم و رفتیم که نگو. طبق معمول ما 6 تا بودیم با آقای مرادی. یه نقشه اصفهان گذاشته بود زیر بغلش و برو که رفتی. هوا هم سرد بود از بس هم راه رفته بودیم دهنمون خشک شده بود. اینم اصلا به روی خودش نمی آورد که بابا چند تا دختر باهاته. لا اقل به یه ساندیس مهمونشون کن....
-
ادامه سفر اصفهان
شنبه 28 مهر 1386 15:21
برنامه اینطوری بود که صبح ها صبونمون و می خوردیم و می رفتیم برای بازدید از کارخونه ها و بعد برمی گشتیم به دانشگاه و ناهارمون و می خوردیم و کمی استراحت می کردیم و بعد دوباره می رفتیم بیرون ایندفعه فقط واسه سیاحت. اولین جایی که رفتیم به پیشنهاد آقای مرادی کلیسای معروف اصفهان بود. اما به دلیل تعمیرات اجازه ورود ندادن....
-
سفر اصفهان
چهارشنبه 25 مهر 1386 12:45
ایندفعه می خوام از سفرمون به اصفهان تو دوره دانشجویی تعریف کنم. همونطور که قبلا هم گفتم رشته ما نقشه کشی و طراحی صنعتی بود. قرار بر این شد برای یه سفر علمی، گردشگری به اصفهان بریم. ما چهار تا دوست بودیم که تو اون سفر دوتای دیگه هم بهمون اضافه شدن. من، منیژه، مژگان، ملیحه اون دو نفر دیگه هم لیلی و احترام بودن. با ملیحه...
-
کارآموزی
سهشنبه 24 مهر 1386 13:53
تو دانشگاه که بودیم برای هماهنگ کردن برنامه کارآموزیمون تلفنی به جای یکی از دوستام صحبت کردم. نه یه بار نه دو بار هشت بار با فاصله های نزدیک به هم. طوری که اون طرف قشنگ صدای من و می شناخت. منم چون دفعه اول خودم و با فامیلی دوستم معرفی کردم هفت دفعه بعدیشم باز همین کار و کردم. از بس که این دوستم تا قطع می کردم یه سوال...
-
بازم بازی
یکشنبه 22 مهر 1386 14:05
سلام به همه دوستان بازم یه بازی دیگه شروع شده اما یه افشاگری وحشتناکه. نیلوفر مرداب دعوتم کرده تا شرکت کنم. منم دعوتش و لبیک گفتم و دلش و نشکستم. البته شایدم بهتر شد. تو پست قبلی گفته بودم که می خوام یه چیزی بگم اما تردید دارم. حالا با شرکت تو این بازی عملا اون تردید و باید بذارم کنار. همونطور که می دونید روز اول به...
-
ماهی- حلوا- ختم- بچه آخه چی بگم؟!
پنجشنبه 19 مهر 1386 11:47
رفتم از فروشگاه از این ماهیهای پاک شده بسته بندی خریدم، دیدم روش نوشته با پوست اما نه معنیش و فهمیدم و نه توجه کردم. (حالا دیگه اینکه چرا من معنی یه چیز به این بدیهی رو نفهمیدم بماند) خلاصه خریدم و خوشحال و خندون برگشتم خونه و 3-4 تا تیکش و گذاشتم بیرون تا یخش باز بشه . بعدش دیگه هی نگاش کردم که حالا چیکار کنم. اومدم...
-
روز جهانی کودک بر کودکان بلاگ اسکای مبارک
چهارشنبه 18 مهر 1386 13:14
عجالتا عکس دو تا عروسک و به مناسبت روز جهانی کودک براتون می ذارم تا ببینید و کیفش و ببرید.
-
بازم این سرما اومد
دوشنبه 16 مهر 1386 16:03
یه جونورایی بودن تو علوم ابتدایی راجع بهشون می خوندیم و بهشون می گفتن خونسرد. دمای بدنشون در فصل سرما سرد و در فصل گرما گرم است. نمی دونم والله چی شد؟ گلامون قاطی شد. من اشتباهی به دنیا اومدم. اون روزو اصلا یادم نیست. خلاصه که منم عین اوناام. تو فصل سرما انقدر سردم که مثل قندیل می مونم. وقتی به یکی دست می زنم رعشه...
-
یعنی این منم!!!؟؟؟
یکشنبه 15 مهر 1386 15:43
این لوگوی یکی از دوستان بود که خیلی شبیه بچگی منه. برام جالب بود. البته من اینقدر آویزون نبودم. در هر صورت جالبه.
-
یه درد دل کوچیک با خدا
یکشنبه 15 مهر 1386 10:18
وبلاگ بعضی از دوستای گلم و که می خونم انگاری از خودم خجالت می کشم. خجالت می کشم که اینقدر تو روزمرگی خودم غرق شدم و کمتر به اطرافم توجه دارم. ماه رمضون هم داره تموم می شه و من اصلا حال و هوای سال گذشته رو ندارم. پارسال وقتی که از این ماه دراومدم. به معنای واقعی احساس سبکی می کردم. نور خدا دلم و همه وجودم و روشن کرده...
-
شاهکارهای میزبانان
پنجشنبه 12 مهر 1386 09:52
دیشب افطار مهمون داشتیم. امشبم خودمون مهمونیم و اما شاهکارای دیشبمون: جای شما خالی فسنجون درست کردم. البته گردو و رب انارش و از شب قبل گذاشته بودم بپزه که بتونم مزه کنم. خلاصه یه معجون خوشمزه درآوردم و کیفش و بردم. بعد رفتیم احیا و سحر برگشتیم خوابیدیم و ساعت 11 بلند شدیم برای ادامه کارها. مرغهای فسنجون و هم ریختم توش...
-
یک مطلب یک سوال
سهشنبه 10 مهر 1386 09:24
سلام به همه دوستان عزیز. خوبید؟ سر حالید؟ انشالله که باشید. عرضم به حضورتون شب نوزدهم یه کوچولو احیا نگه داشتم اما عین گیجا آخرشم خوابم برد. از قبل به زمستون گفته بودم که فرداش و نمی رم سر کار. چون قرار بود مثلا تا سحر بیدار بمونم اما سعادتش و نداشتم. متاسفانه نشد که برم مسجد چون مژگان و عاطفه (خواهرای زمستون) قرار...
-
نیش عقرب نه از ره کینست اما مال آدما ...
پنجشنبه 5 مهر 1386 11:51
دیشب خیلی ناراحت بودم. ای کاش قبل از اینکه حرفی بزنیم یه خورده راجع بهش فکر می کردیم و می تونستیم بفهمیم که این حرف روی طرف مقابلمون چه تاثیری داره. فکر می کنید این درسته یه جایی با دعوت و درخواست بخوان که تو هم حضور داشته باشی اما بعد که می ری حرفهایی بزنن که فقط دلت و به درد بیاره. تو رو به خاطر کار نکرده سرزنش کنن...
-
اولین روز مدرسه
یکشنبه 1 مهر 1386 10:36
مدرسه ها وا شده دیریدی دیریدی دید همهمه برپا شده دیریدی دیریدی دید با حضور بچه ها مدرسه زیبا شده . . . فکر نمی کنم این شعر از خاطر هیچ کدوممون رفته باشه. بوی دفترا و کتابای نو، جلد کردنشون، مدادای سوسمار، خودکارای رنگابارنگ، پاکن های سفید که خیلی وقتا عکس یه جونور هم روش بود، روپوش نوی مدرسه، کیف بزرگی که باید کلی...
-
ذهن هوشمند
چهارشنبه 28 شهریور 1386 11:22
دو روزه هی دارم زنگ می زنم به مامانم و خواهرم تا دستور بعضی غذاها رو بگیرم. مامانم که الحمدلله همه چی رو مشتی و یلخی می ریزه تو قابلمه و بعدم می گیره زیر شیر آب و بعدم می ذاره روی گاز. این از این. البته دستپختش و دست کم نگیریدا. خیلی خوشمزس ولی حساب کتاب نداره این روش خاص خودشه. در نتیجه دست به دامن خواهرم می شم....
-
روزه شک دار
دوشنبه 26 شهریور 1386 13:08
ماه رمضونای ما عجیب و با شک شروع می شه. نمی دونیم غسل اول ماه و بکنیم یا نه. نمی دونیم دعای اول ماه و بخونیم یا نه. نمی دونیم کی از شعبان خداحافظی کنیم. نمی دونیم کی به رمضان سلام کنیم. اون قدیما که تلسکوپ نبود و با چشمای خودشون به آسمون نگاه می کردن و شروع ماه اعلام می شد چطوری بود؟ من که یادم نمیاد. از روزی که شروع...
-
کودکی
پنجشنبه 22 شهریور 1386 12:41
سلام. نیلوفر ( نیلوفر مرداب) از بچگیش نوشته بود و من و هم به یاد روزای خوب دوران کودکیم انداخت. چقدر بچه های اون موقع با الان فرق می کنن. ما از صبح که چشم باز می کردیم بازی می کردیم تا شب که بخواابیم. الان از صبح که بیدار می شن پای کامپیوترو بازیهای اینجوری هستن. هیچ دلم نمی خواد جای اینا باشم. ما واسه خاله بازی با...
-
عفو می شویم
چهارشنبه 21 شهریور 1386 09:03
اول از دوستای گلم که برای مطلب (فقط یه درددل) نظر داده بودن عذرخواهی می کنم و بعد اعلام می کنم که خداروشکر اون کسی که باید مطلب و می خوند خوند و بنده را عفو نمود. اکنون بسیار خرسندیم و همچنان به کارمان ادامه می دهیم. در ضمن آن پست را هم حذف کردم. ببخشید. باید بگم الان دیگه ناراحت نیستم چون واقعا مطلب خاصی هم نمی نویسم...
-
عکسهای شمال
سهشنبه 20 شهریور 1386 09:42
اینها عکسهای شماله که قولش و داده بودم. بالاخره یاد گرفتم چطوری عکس بذارم فقط خدا کنه سخت باز نشه. اون آقای خوش تیپ هم زمستونه با همون کلاه که قرار بود واسه من بگیره.
-
جشن باشکوه سالگرد ازدواج ما
شنبه 17 شهریور 1386 16:37
سلام دوستان. اگه فکر کردین من عصبانی هستم سخت در اشتباهید. فقط سعی می کنم فراموش کنم البته اگه بشه. حالا بگذریم. و اما برنامه سالگرد ازدواجمون: تصمیم گرفتیم اولین سالگرد ازدواجمون و جشن بگیریم. زمستون می گفت بیا خودمون دوتایی می ریم پارک جمشیدیه. بعدم می ریم همون فست فودی که اولش یه پولی می دی و بعد دیگه هرچقدر بخوایی...
-
دو مطلب
پنجشنبه 15 شهریور 1386 11:52
من تو شرکت کفشام و درمیارم و صندل می پوشم که راحت تر باشم. همیشه قبل از این که کفشام و بپوشم یا توش و نگاه می کنم یا می زنمش زمین. شرکتمون و به خاطر سوسکاش سمپاشی کردن. همشونم مردن. اونایی هم که هستن دنبال قبر و تابوت می گردن که بیفتن توش و بمیرن. دیروز پریروزا اومدم کفشم و بپوشم که ای کاش این کار و نمی کردم. حتما می...
-
خرید هدیه
چهارشنبه 14 شهریور 1386 14:24
دیروز از محل کارمون که تعطیل شدیم. رفتیم تو بازارای مختلف دنبال هدیه واسه همدیگه. اون یه گردنبند برام خرید. منم دو تا تیشرت براش خریدم. وحشتناک مشکل پسنده. اما خیلی خوشگلن. نزدیک ساعت ۱۰ رسیدیم خونه. فقط ۲ روز مونده.
-
کی خوشبخت تره
دوشنبه 12 شهریور 1386 10:50
دوم راهنمایی بودم که با این دوستم آشنا شدم. 12 سالمون بود. الان 25 سالمونه. 13 ساله که با هم دوستیم. از همون اول نظرات و سلیقه هامون با هم متفاوت بود. اهداف و آرزوهامون با هم فرق می کرد. اصلا اون توی یه دنیای دیگه بود و من توی یه دنیای دیگه. می دونم که با وجود این همه تفاوت دوستای خوبی برای همدیگه بودن خیلی عجیبه....
-
خوابالوها
شنبه 10 شهریور 1386 15:39
الان فضای جالبی تو شرکت ما حکمفرماست. ساعت 2:40 . باورتون میشه؟ همه خوابیدن!!!!!!!! زمستون رفته تو تاریک خونه خوابیده. خانم رحیمی سر میزش خوابش برده. آقای مکفی پشت دستگاه کپی خوابیده. یه نفرمون هم که مرخصیه. رییس شرکتمون که عروسی دخترشه. دخترش هم که همکارمونه خب عروسیشه و تو مرخصیه. منم که نشستم دارم وبلاگ می نویسم....
-
سفرنامه (قسمت آخر)
سهشنبه 6 شهریور 1386 08:27
دوشنبه 29/5/86 (3) صبح صبونه رو خوردیم. صبونمون چی بود؟ مربای تمشک با کره هایی که از رستوران دیروز برامون مونده بود. آماده شدیم و یه جوری راه افتادیم که واسه ناهار کنار سد باشیم. از خانم علی آقا هم منقل گرفتیم و کلی هم هله هوله برداشتیم و رفتیم به طرف سد. از سوسول بازیمون کمتر شده بود انگار ما هم به اون محیط عادت کرده...
-
سفرنامه (قسمت دوم)
دوشنبه 5 شهریور 1386 08:32
یکشنبه 28/5/86 (2) صبح بیدار شدیم. الحمدلله صبونه هم که نداشتیم. یه شیشه آب داشتیم که با اون شربت پرتقال درست کردیم و بعدم با اون بیسکوییت هایی که تو اتوبوس بهمون داده بودن خوردیم. بعد بلند شدیم آماده شدیم به این نیت که تا شب به این خونه برنگردیم. به خانم علی آقا گفتم که می خواهیم بریم شهر. اسم اون بنده خدا رم شک...
-
سفرنامه
یکشنبه 4 شهریور 1386 09:15
شنبه ۲۷/۵/۸۶ (۱) سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام. من اومدم. جای شما خالی عجب سفری بود. رفته بودیم نوشهر منزل یکی از دوستان نزدیک عمه مان. البته جایی که ما بودیم یک سوییت جدا بود که همان برای اجاره گذاشته بودند و ما اصلا آنها را نمی دیدیم. چون این سوییت پشت خانه قرار داشت اونها هم ما رو نمی دیدن....
-
و من رفتم. . .
پنجشنبه 25 مرداد 1386 11:37
سلام. من اومدم. اما کسی چه می دونه شاید بار آخرم باشه که میام. خب دیگه دوستان اگر بار گران بودیم رفتیم و گر نامهربان بودیم رفتیم. چی مکه میرم؟ ها اون که رفتیم و برگشتیم. دیدین که کلی هم تحویلمون گرفتن. از این وبلاگ می رم؟ ای بابا کجا از اینجا بهتر. کلی دوست پیدا کردم. از این دنیا میرم؟ نه بابا بی خیال. بذار لااقل...