ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

سوتی

ایندفعه یه دو تا سوتی و تصادف و بنویسم چون دوستان اصرار دارن لحاف دوزی رو تعطیلش کنم.

من که می دونید عمراً اهل سوتی باشم!!!

این مال همکار خواهرمه. از صبح هی یه مزاحم به گوشیش زنگ می زد و قطع می کرد. دیگه حسابی کلافه شده بود. دفعه آخر با عصبانیت به اون طرف می گه اگه یه بار دیگه مزاحم من بشی شمارت و می دم به 118.  دوستشم گفته بود اگه بازم زنگ زد این دفعه بده به آتش نشانی...

خالم انشالله به این زودی مودیا قراره عروس بیاره. دختر خالم که دهنش خیلی قرصه قرار نبود تا قطعی شدن قضیه چیزی رو لو بده. اما به ما گفت آخه ما که کـــــــسی نیستیم تازه با تموم جزییات. خدایا شکر که خاله این وبلاگ و نمی خونه وگرنه حسابمون و می رسید. این دختر خاله ما که سایزش 36 از یه شلوار که سایزش نمی دونم 32 بوده یا 34 خوشش میاد و همون و می خره. بعدم می ره یه گن می خره و با هزار زور و بلا بپر بالا بپر پایین شلوار و تنش می کنه. در هر صورت اون دو تا گن تنش بود. بله درست خوندی دوتا. آخه می خواستن برن خواستگاری!!!! اونم اصرار داشت که همین شلوارو بپوشه. اگه ماجرا رو از زبون خودش با تموم اون عداهاش بشنوید .... بنده خدا دیگه تا آخرش تکون نمی تونست بخوره و جرات هم نداشت که حتی چیزی بخوره. خدایی آدم خفه می شه ها چه زجری کشید.

یه سوتی هم خاله جونم داده بود. نمی دونم چی گفته بودن که مادر عروس می گه چشم. خالمم می گه چشمتون درد نکنه.

یه بار داشتم با خواهرم می رفتم مدرسه. باید از خیابون رد می شدیم. وسط خیابون اومدم بگم افسانه... که یه دفعه دیدم بــــلــــــه افسانه خانم تو جوبن. یه ماشین آروم خورده بهش و اونم عقب عقب رفته افتاده تو جوب و طاق باز خوابیده اون تو...

خیلی وقت بود از این شکلا استفاده نکرده بودم. اینم واسه تنوعه.

لحاف دوزیه...

قرار بود آمنه بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد بره خونه خودشون. یعنی هرچی ما گفتیم بابا بیا خونه مامانت. پاش و کرده بود تو یه کفش که نه می رم خونه خودمون. در نتیجه اینا هم هیچی واسه بچه آماده نکردن. یه ده دوازده سالی هم می شد که هیچ بچه کوچیکی نداشتن. خلاصه روز آخر تو بیمارستان گفت میام خونه مامانینا. حالا ما هم اومدیم خونه و هی داریم رخت خوابارو برانداز می کنیم بلکه یه دشک کوچولو یا یه بالش کوچیک گیر بیاریم. اما نبود که نبود. من و زمستون رفتیم خونه خودمون. دوتا متکای کوچیک تزیینی واسه رو تختم داشتم که اصلا هم ازشون استفاده نمی کردم. یکی از اونا رو شکافتم و نصفه شبی با زمستون شدیم لحاف دوز و سه سوته یه بالش کوچولو درست کردیم و زمستون هم سر و تهش و دوخت و (از رو) گذاشتیم کنار. (خدایی کارش حرف نداره.) بعد رفتیم سراغ دشک. یه پتوی بهاره از مادر زمستون گرفتیم و تاش کردیم و روش یه ملافه انواختیم و از زیر با سنجاق قفلی وصلش کردیم و اینم شد دشک. پتو هم که خود آمنه داشت.

اینا رو گفتم که بگم سفارشات لحاف دوزی سه سوته پذیرفته می شود.  

یه بازی دیگه

حالا یه بازی دیگه.

یعنی من فقط نشستم ببینم کجا دارن بازی می کنن برم قاطیشون شم. به نظرم خیلی کیف داره این بازی کردنا.

خب این دفعه بازی صمیم که گفته:

5 رفتار که طی زمان تونستین عوضش کنین و 5 تجربه که به دست آوردنش خیلی هم آسون نبود براتون.

البته خدایی این بازی سختیه و خیلی فکر می خواد ولی خب تا هر جا یادم باشه می نویسم.

رفتارهایی که عوض کردم:

مامان و بابای من زیاد آبشون باهم تو یه جوب نمی ره و سر خیلی چیزا اختلاف دارن اما خب هیچ موقع هم کارشون به قهرای طولانی و این حرفا نمی کشه. از این ور دعوا می کنن یه دقیقه بعد همچین خوش و خرّمن. اون اولا وقتی دعوا می کردن حال من دیدنی بود. یخ می کردم ... اصلا ولش کن تا اینکه یه بار معلممون داشت بایکی از بچه های کلاس صحبت می کرد و اتفاقی منم شنیدم. معلممون گفت دعواهای اونا اصلا به تو ربطی نداره. اونا قهر می کنن یه دقیقه بعد خودشون آشتی می کنن. تو این وسط چیکاره ای که کارات و انجام نمی دی. دیدم راست می گه ها. فقط اعصاب خوردیش می موند واسه ما. این شد که دیگه واقعا زدم به رگ بی خیالی و خدا روشکر دیگه زندگی رو سیاه و خاکستری نمی دیدم.

قبل از ازدواج جلو همه یه بلوز آستین کوتاه وشلوار و یه روسری می پوشیدم بعد از ازدواج آستین لباسم و بلند کردم. شالمم از پس کلم آوردم جلوتر.

قبل از ازدواج گاهی تا 9 شب هم بیرون می موندم. بعد از ازدواج نهایتش تا 7.

یه وقتا خیلی خجالتی بودم که خدا رو شکر بهتر شدم.

دیگه چیزی یادم نمیاد. حالا تجربه ها:

بهترین تجربه من زندگی پدر و مادرمه. تو زندگی خودم با زمستون شیوه لقمان و در پیش گرفتم که (هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از آن پرهیز کردم) و خدا رو شکر تا به امروز موفق بودم.

قبلا از ناراحتیام هیچ صحبتی نمی کردم و فقط می نوشتم اما الان راجع به نظرات و سلائقم و رفتارهایی که ناراحتم می کنه با زمستون دوستانه صحبت می کنم و با هم حلش می کنیم.

دلم می خواست از .... یاد می گرفتم که به مادرم احترام بذارم و همسرم و عاشقانه دوست داشته باشم و برای خوشبختی فرزندانم از دل و جون مایه بذارم و آسایش همه رو فدای خودخواهی های خودم نکنم اما همه اینا رو از کوتاهیاش یاد گرفتم....

یاد گرفتم که شرایط همه رو درک کنم و تا جایی که در توانم هست بدون توقع جبران به بقیه کمک کنم و همه رو دوست داشته باشم و مسئولیت های زندگیم و خودم به دوش بکشم و اشتباهاتم و مدام تکرار نکنم و به نظرات خانوادم اهمیت بدم و با همشون دوست باشم و برای رفع اتهام از خودم دنبال مقصر نگردم و حرفها و درد دلهای مادرم و گوش کنم و به انتظارش برای دیدنم احترام بذارم و شخصیت همسرم و تحت هیچ شرایطی تخریب نکنم و همیشه سپاسگذار زحماتش باشم و... و... و...

ممنونم که همه اینا رو به من یاد دادی.

یه چند خط و پاک کردم ببخشید...

از کی و از چی خوشم میاد و از کی و از چی بدم میاد.

چطوره دوباره بازی کنیم.

بازی از کی و از چی خوشم میاد و از کی و از چی بدم میاد.

جمله بندی رو دارید دیگه...

1-     اول از همه از همسر عزیزتر از جانم خوشم میاد و مادر و خواهرای گلم.

2-     از آدمای بامزه ای که از محدوده ادب خارج نمی شن خیلی خوشم میاد.

3-     از حرفای خاله زنکی خیلی بدم میاد.

4-     از مردایی که خانومشون کنارشون ایستاده و باز چشمشون دنبال این و اونه خیلی بدم میاد.

5-     از کتابای تاریخی و مستندهای باستان شناسی خیلی خوشم میاد.

6-     نقاشی و سفالگری و کلاً هنرهای تجسمی به اضافه قالی بافی (تابلو فرش) رو خیلی دوست دارم.

7-     از زن و شوهرایی که تو جمع خیلی به هم احترام میذارن و در عین حال شوخ هم هستن خیلی خوشم میاد. (خودمون و می گما)

8-     از این دختر پسرای لوس که یه دوستی لوس تر از خودشونم دارن خیلی بدم میاد.

9-     از آدمای معتاد متنفرم.

10- از رفتن به کافی شاپ و رستوران خوشم میاد.

11- هله هوله خیلی دوست دارم. ترجیحاً ترش و شور. انار و موز و آلبالو هم همین طور.

12-  از آدمای خوش تیپ که همیشه بوی ملایم عطر می دن خیلی خوشم میاد.

13- از این که با یه آدم بدتیپ شلخته همقدم بشم خیلی بدم میاد.

14- از سلیقه خواهر کوچیکم (فرزانه) که خیلی نزدیک به خودمه خوشم میاد.

15- از برف بازی  و آب بازی خیلی خوشم میاد.

16- از مردای بلند قد با هیکل ورزشکاری و بازوهای تیکه تیکه خیلی خوشم میاد.

17- از این بچه های پررو و بی تربیت که هر کاری می کنن مامانشونم هیچی نمی گه خیلی بدم میاد. هم از مامانه هم از بچهه.

18- از رفت و آمد و مهمون بازی با آدمایی که باهاشون راحتم خیلی خوشم میاد.

19- از گل لاله خیلی خیلی خوشم میاد.

20- از زن و شوهرهای باذوق که واسه هم گل می خرن و بامناسبت و بی مناسبت به هم هدیه می دن خیلی خوشم میاد. (بازم خودمون و می گما)

21- از بوی بچه شیرخواره و خونه تازه عروس خیلی خوشم میاد.

22- از ماشینای شاسی بلند خوشم میاد.

23- از عجله کردن تو هر کاری بدم میاد.

24- از خونه هایی که زن سالاری یا مردسالاری باشه اونم تا حدی که نظرات طرف مقابل هیچ وقت مهم نباشه خیلی بدم میاد.

25- از پدر و مادرای تحصیل کرده که با بچشون واقعا مودب حرف می زنن خیلی خوشم میاد.

26- از مردایی که خونوادشون و فدای این و اون می کنن خیلی بدم میاد.

27- از خانمای باسلیقه و هنرمند و خلاق که از هر انگشتشون هزارتا هنر می ریزه خیلی خوشم میاد.

28- از پدر و مادرایی که مدام تو زندگی بچه هاشون دخالت می کنن بدم میاد.

29- از بچه هایی که هیچ وقت زحمت پدر و مادرشون و نمی بینن و همیشه زبونشون واسه اونا درازه بدم میاد.

30- از عصرای یه روز تعطیل که باید بشینی پای تلویزیون و فوتبال ببینی خیلی بدم میاد.

31- از جمله مهرم حلال جونم آزاد خیلی بدم میاد.

32- از این که تو جمعی باشم و آقایون هم نشسته باشن و فیلمی از تلویزیون پخش بشه که خانم جیغ و داد می کنه و درد زایمان و تحمل می کنه خیلی بدم میاد و معذب میشم.

33- از زنهایی که همیشه به شوهراشون می گن چشم در حالی که اون آقا هیچی نمی فهمه بدم میاد.

34- از مردایی که تو خونه کمک می کنن خیلی خوشم میاد.

35- از مردای دوزنه بدم میاد و چندشم می شه.

36- از بچه های سفید تپل که لباسای رنگابارنگ خوشگل می پوشن خوشم میاد.

37- از موندن خونه مادر بزرگ مخصوصا اگه همه نوه های هم سن و سالت هم باشن خیلی خوشم میاد.

38- از آدمایی که یه کاری می کنن و یه عمر منت می ذارن خیلی بدم میاد.

39- کلی نوشتما. بخوام بگم تا صبح ادامه داره. فکر کنم دیگه بسه نه؟

40- شما هم شرکت کنید تو بازی. هر کی نوشت خبرم کنه تا بیام و بخونم.

    

ملاقات

از ملاقات آمنه که برگشتیم خسته و کوفته بودیم از بس که تو ترافیک موندیم. از دست شوهرش هم آی حرص خوردم آی حرص خوردم. آخه فکر کنید. صبح روز قبلش آمنه با دوتا از خواهراش و شوهرش رفتن بیمارستان. بعد از 20 ساعت درد کشیدن اون دکترای احمق راضی شدن که سزارین بشه. ساعت 7 صبح فرداش بچه به دنیا اومد. بعد از ظهرش ما رفتیم عیادت. می بینیم شوهرش هلک و هلک با دست خالی اومده. بعد همینطور هی مهمون میومد نه شیرینی بود نه چیزی. ما هم همه گل و کمپوت و آب میوه اینا برده بودیم. رفتم به شوهرش می گم یه جعبه شیرینی بگیرید الان همه میان دیدنش. اینطوری بده. (شوهرش خیلی پسر خوبیه ها اما خب یه وقتا هم خیلی آدم و حرص میده. بعد از اینا هم هست که باید همه چی و بهش بگی، انگاری خودش نمی دونه) خلاصه این رفت و یه ساعت بعد اومد با دست خالی. گفت ملاقات دو ساعت بود یه ساعتش هم رفت. هیچ قنادی هم پیدا نکردم. آی دلم می خواست بزنمش. بهش گفتم. این و الان که نباید می رفتید دنبالش. قبل از اومدن باید می خریدید. گفت اصلا حواسم نبود. خلاصه من و فاطمه (خواهر زمستون ) به هم نگاه کردیم و هیچی نگفتیم. در هر صورت هر کی هم هر چی بیاره باز شوهر آدم یه چیز دیگس. یه توقع ویژه ای نسبت بهش داری که از بقیه نداری. انقدر سهل انگاری نوبره والله.

بعد از ملاقات برگشتیم. حالا تو اون هیری ویری به سر ما زده بریم دربند یا جمشیدیه. شب قبلش زمستون هم تا صبح بیمارستان بود و از اونجا یه راست رفت محل کارمون و منم برای اولین بار تو خونمون تنها بودم. بهش می گم خسته نیستی مگه؟ گفت نه بیا بریم. یه نگاهی به کیفامون کردیم و دیدیم خجالت داره. پول همراهمون بودا اما دادیم به شوهر آمنه که کم نیاره. اون از این کارت بانکا داشت تا بره و پول بگیره دیگه نمی شد. خلاصه مثل بچه های خوب برگشتیم خونه. انقدرم تو ترافیک موندیم که ساعت 7 شب رسیدیم خونه. یه سنگک گرفتیم و به جای شام صبونه خوردیم و یه کم دور خودمون چرخیدیم و بعد من رفتم حموم و تا بیامم زمستون به ملکوت اعلا پیوسته بود. منم که یکاره همچین عشق و علاقم بالا زده بود گفتم بذار یه غذای خوشمزه درست کنم برای ناهار فردا که می خواهیم ببریم، بخوره حالش و ببره. آخه قرار بود تخم مرغ آبپز ببریم. این شد که ساعت 30/10شب باقالی پلو با مرغ درست کردم و تا ساعت یه ربع به 12 با سرعتی که از من بعید به نظر می رسید آماده شد.

اونقدرم سرو صدا کردم گفتم الان بیدار می شه اما خدا رو شکر تکون نمی خورد. مثلا می خواستم خیلی آروم کار کنم. اما خب با زودپز خدایی نمیشه توقع بیشتر از این داشت. جای شما خالی کلیم خوشمزه شد و کیفش و بردیم.

تولدت مبارک گل پسر

سلام علیکم.

خوبید انشالله؟

بنده که از حال دپرسی خارج شدم. الانم دوباره زندگی سراسر قند و نباتمون و ادامه می دم.

خبر مهم اینکه پریروز آمنه دوست عزیز و گلم (خواهر زمستون) صاحب یه پسر کوچولوی بامزه شد که همشم اخم می کنه و خیلی جدی می خوابه. به هیچ کسم رو نمیده که این ور اون ورش کنه و از خواب بیدار شه. اسمش و گذاشتن « امیرعلی» اومدنت به این دنیا رو تبریک میگم عزیزم. این عکس خوشگلم تقدیم می کنم به آمنه عزیزم و همه اونایی که تازه مادر شدن. (آخی یادش بخیر. با آمنه می رفتیم مدرسه و همکلاس بودیم... چه زود گذشت. حالا مادر شده.)

 

              تقدیم به آمنه عزیزم

یک حنجره فریاد... یک بغل غصه... یک دنیا سکوت... یک تجربه تلخ! یک حس گنگ! یک صدای خاموش! یک خستگی ممتد!‌ یک سکوت غمگین... یک عالم دلتنگی و به وسعت تمام خوبیها عشق.

 

دلم سنگین شده از زیادی غم.

 

 

 

سرم

اگه یکی به شما سرم و اشتباه بزنه و خیر سرش هم دکتر باشه چیکار می کنید؟

تصمیم گرفتیم از تعطیلی کوچیکمون استفاده بهینه کنیم. در نتیجه راه افتادیم بریم سفر. تو راه من یه خورده گیج زدم بعد گیج تر شدم.بعد دیگه گیج گیج گیج شدم. وقتی از گیجی دیگه رو پا بند نبودم به یه بیمارستان رسیدیم و دکتره زودی اومد به من یه سرم بزنه. خیلی هم شلوغ بود اما من اورژانسی بودم. بعد بهم سرم زد اما احساس کردم به جای اینکه بزنه تو رگم زده زیر پوستم. بعد هی این قطره ها اومدن هی من هیچی نگفتم. هی اومدن باز هیچی نگفتم. کم کم دیدم پوستم داره می ترکه یه درد و سنگینی هم داشت. سوزن و از دستم درآوردم و به دکتره گفتم ببین آخه کجا زدی!!! دکتره عصبانی شد گفت بلند شو برو اصلا دیگه بهت نمی زنم. می گم خب ببین چیکار کردی؟ دستمم همینجوری داره می ترکه. بعد دکتره قاطی نمی دونم این سرم رو چیکار کرد عین اینکه شیر آب  و باز کنی همه سرم خالی شد. همون موقع منم از خواب بیدار شدم. شانس آورد وگرنه حسابش و می رسیدم

کمر درد

پولای قلکم و برداشتم تا برم و یه سوییشرت بخرم. فعلا هوا خیلی سرد نشده که پالتو بپوشم. از شانس گل ما هم هنوز تو هیچ کدوم از این مغازه هایی که سر زدیم لباس زمستونی زنونه نیاورده بودن. نتیجه این شد که زمستون دوتا سوییشرت واسه خودش خرید. همیشه اسما می ریم که واسه من خرید کنیم اما رسما به کام زمستون می شه. شلوارمم باز دوباره داره به ملکوت اعلا می پیونده. باید یه فکری هم به حال اون کنم.

روزای جمعه به معنای واقعی روز نظافت خونه ماست. چون یه هفته که خونه نیستیم. یه روزی که هستیم باید حسابش و برسیم. همیشه هم حموم و دستشویی و راه پله ها با زمستونه خواب و پذیرایی و آشپزخونه هم با من. بعد چون زمستون ما هم یه کوچولو وسواس داره. یه جورایی هر هفته خونه تکونی می کنیم. خدایی جمعه ها بیشتر از روزای دیگه خسته می شم. دیروزم اصرار می کنه که الا و بلا من باید سقف و هم تمیز کنم. هی می گم تمیزه نمی خواد اما کو گوش شنوا. خلاصه رفت بالای صندلی و یه تکون اضافه ... نه نیفتاد کمرش رگ به رگ شد. حالا دیگه از دیروز صبح نمی تونه صاف شه. بعد چون هوس آبگوشت کرده بود جای شما خالی از ۶ صبح یه آبگوشتی بار گذاشتیم تا روی شعله کم واسه خودش بپزه. من موقع آشپزی خیلی ظرف کثیف می کنم. از ظرف شستنم به شدت فراریم. در نتیجه همیشه پخت و پز با منه. شستشو با زمستون. دیروز دیگه داغون بودم از بس ظرف شستم. هی به خودم می گفتم این بنده خدا هر روز چقدر ظرف می شوره هیچیم به من نمی گه. تازه فقط ظرف های ظهر که نبود. شبم مجبور بودم غذا درست کنم که واسه ناهار امروزمونم بیاریم. ای که بترکیم از بس می خوریم. هی ناهار شام. ناهار شام.

حالا دعا کنید کمر زمستون زودتر خوب شه. طفلی نمی تونه قشنگ راست وایسه. رنجور و خمیدس. از این چسبا هم زده می گه می سوزه. اصلا آروم و قرار نداره. با اون حالشم باز بلند شده اومده سر کار!!! شما بگید من چی بهش بگم؟؟؟    

برنده خوش شانس

همین الان یه جایزه از دوست عزیزم حمید برام رسید. چند وقت پیش یه سوالی طرح کرده بود که به صورت مسابقه بود و گفته بودم که جایزه داره. 

نرفتید شرکت کنید جایزه از دستتون رفت.

عمرا هم نمی گم چیه اصرار نکنید تا دفعه بعد اگه از این مسابقات دیدید شرکت کنید. خرجش فقط یه کامنت گذاشتنه.

خداییش منم فکر نمی کردم جایزه بده اما داد. اومدم اینجا رسماْ ازش تشکر کنم و تبلیغی هم باشه برای اینکه اگه دوباره سوالی مطرح کرد همه شرکت کنن. اگه بگه جایزه میده یعنی میده.

الان من در نقش همون برنده خوش شانس با کلید طلایی چند برج و ویلا در اقسا نقاط دنیا می باشم!!!!

چیه حسودیتون می شه شاه کلید بردم؟؟؟ 

مینو جونم

بعله! اسم خواهر زاده ما بالاخره همون مینو خانم شد.

دیروز رفتیم خونشون وایییییییی خدا چقدر دوست داشتنی بود. تازه بیدارشم کردم آخه همش خواب بود. منم می خواستم تو بیداری ببینمش اونم که نمی شد در نتیجه با بچه سه روزه مثل یه آدم بزرگ رفتار کردم و تازشم خیلیم خاله مهربونی هستم. دیروز قبل از رفتن به نیلوفرم خبر دادم و اونم اومد. خیلی وقت بود ندیده بودمش. نیلوفر می شه دخترعموی خواهرزادم. تازه ققنوسم قرار بود بیاد که ظاهرا برنامش جور درنیومده بود. ققنوس می شه پسرخالم. ولم می کردن همه دوستای وبلاگی رو اونجا جمع کرده بودم. 

دیروز این زمستون از یه طرف محمد (شوهر خواهرم ) هم از یه طرف دیگه انقدر واسه مامان ما پاچه خواری کردنا تا حالا دامادایی به این پاچه خواری ندیده بودیم.

سر شامم باز بقیه خاندان اومدن و کلی گفتیم و خندیدیم ( قابل توجه صمیم) الانم خیلی روحیه خوبی دارم و خوشحالم.

رفت و آمد با دوست رو هم دوست دارم اما فامیل و ترجیح می دم.

پنجشنبه پیش یه عروسی رفتیم وایی چی بگم که زبانم قاصره. من یکی که تو عمرم همچین عروسیی با این همه تشکیلات و تجملات وحشتناک ندیده بودم. بعد همه چیشم عالی و خوشگل. انشالله که خوشبخت بشن. یه مدیر داخلی هم داشتن انقدر بداخلاق بود. وقتی آقایون می خواستن بیان داخل توصیه می کرد که حجاباتون و رعایت کنید. خودش اولش یه کت و شلوار قرمز با تاپ گیپور مشکی پوشیده بود دقیقا بعد از این توصیه اش کتش و درآورد و خوش و خرم می گشت بین مهمونا. چه می دونم لابد به همه محرم بود.

امروز آلبوم جدید اندی رو گوش دادم. متاسفانه مثل آلبومای قبلیش مخصوصا «سرسپرده» یا «خلوت من» بران دلچسب نبود. منظورم از نظر کیفیت و زیبایی شعره. اندی هم از دسته آدمهای محبوب زندگی منه. توی فامیل هم هر کی اندی میومد دستش اولین نفری که بهش خبر می دادن من بودم. آه چه دورانی بود. قبلنا گفته بودم که جن و پری و تاری میومد سراغم آره دیگه یکیشون هی شکل این بنده خدا میشد و میومد. به خدا راست می گم. وای یاد الیاس افتادم.

دیروز صدای قلب خودم و با این گوشیهای دکترا شنیدم و فهمیدم که زنده ام. تا حالا از اونا تو گوشم نذاشته بودم. همه صداهای دور و برت می پیچه توش ولی در کل چیز جالبی بود. همینکه دیدم زنده ام خوشحالم.

رفته بودم آمپول بزنم یه بچه هم بود که هی گریه می کرد. مامانش می گفت: به خانم سفارش کردم آمپول بی سوزن بهت بزنه. بعد که نوبت من شد می گم تو رو خدا به منم از اون بی سوزناش بزنید. وایی که چقدر این آمپولا درد دارن لعنتیها.  

 

بیماران

دیروز با خواهر کوچیکم قرار گذاشتیم و دوتایی رفتیم دیدن خواهر بزرگم. یه دخمل سفید بی ابروبه خونواده سه نفریشون اضافه شد. با این انتخاب اسمشون کشتن مارو. اول اول گفته بودن اگه دختر باشه مینو پسر باشه مانی. بعد گفتن مینو نه ماندانا. بعد گفتن ماندانا نه پارمیدا. بعد دوباره گفتن ماندانا. دیروزم فهمیدیم برگشتن سر خونه اول یعنی مینو که به معنی باغ بهشته. اسم دختر بزرگش ملیکاست. سر اون یک کلام بودن. همون ملیکا ولی واسه این انتخابشون سخت بود. حالا ببینیم تا شناسنامه بگیرن چی میشه. اونجا هوای بیمارستان خواهرم و گرفت و یه دفعه رنگش شد زرد زرد. بعد مامانم زودی یه آب آناناس واسش باز کرد و گفت این شیرینه بخور. نصفشم ریخت واسه من. گفتم مثلا مریض ایناان. من سورومورو گنده نشستم اینجا از همه چیزم تست می کنم. بعد می گم تو یخچال و نگاه کن چیزی نمونده باشه خدایی نکرده نخورده از این در نرم بیرون. اوناام یه خورده خندیدن و دیگه جو عوض شد. 

یک سرمای جانانه خوردم. حسابی داغونم. صبح رفتم دکتر آمپول پشت آمپول. کپسولای خفن. انواع و اقسام شربت.... همینه دیگه می گم از این سرما بدم میاد واسه اینه که یه سره مریض می شم. اصلا هم راهکار پیشنهاد نکنید من خودم همه این کارا رو کردم. فایده نداره. پارسال از بس آمپول زده بودم دیگه آبکش بودم. تازه تازه دارم خوب می شم که باز شروع شد فقط اگه می دونید چطوری باید مقاومت بدنم و ببرم بالا بهم بگید چون خیلی زیاد مریض می شم.

یه موردی برای عاطفه (خواهر زمستون) پیش اومده بود بعد اون به جای اینکه بره پیش دکتر زنان رفته بود دکتر عمومی. اونم یه تجویز عجیب کرده بود و واسه این آزمایش ایدز نوشته بود. ما رو می گی وقتی فهمیدیم کف کردیم. خدایی هیچ ربطی نداشت. عاطفه که دوباره اون مورد واسش پیش اومد رفت آزمایش رو داد. توی آزمایشگاه هم خیلی برخورد بدی باهاش داشتن انگاری که هر کی واسه این آزمایش بره چیکارس!!! خلاصه یه دو هفته ای گذشت تا اینکه یه روز صبح زود از آزمایشگاه زنگ زدن که پاشو بیا اینجا. اینم پرسیده بود که جواب آمادس؟ گفتن نه تو حالا بیا!!! بعد عاطفه زنگ زد به من. حالا اینم گریه که حتما جواب مثبت بوده که صبح زود زنگ زدن که پاشو بیا. دیگه من و می گی سکته رو زدم. گفتم عاطفه هر چی بود زنگ بزن به من بگوا منتظرم. بعد دیگه اگه بدونید من چه حالی داشتم هی التماس دعا و صلوات و نذر و ذکر و چمی دونم دیگه هرچی بلد بودم گفتم. اینم زنگ نمی زد ساعت شد 11-12- 2-3 خودمم که زنگ می زدم کسی گوشی رو برنمی داشت. اینجوروقتا هزارتا فکر عجیب و غریب میاد تو کله آدم. منم قاطی گفتم حتما جواب مثبت بوده و این برنگشته خونه. بعد چون مطمئنم نبودم به زمستون چیزی نگفتم که بیخودی نگران نشه. عصر از محل کارمون بدو بدو رفتیم اونجا. دیدم عاطفه خونس می گم پس چرا به من زنگ نزدی؟ می گه با فرزانه (خواهرزادش) رفته بودیم سینما بعدم دیگه بیرون بودیم.... منم داغ کردم عصبانی می گم نمی تونستی یه زنگ به من بزنی؟!!. . .  اونم که ریخت من و تو عصبانیت دیده خودش و جمع و جور کرد و ما هم برگشتیم خونه. بازم خدا رو شکر که چیزی نبود. ولی باید جفتشون و خفه می کردم هم عاطفه رو هم اون دکتر احمقی رو که همچین تجویزی کرده.

قدم نو رسیده مبارک

هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 

من دوباره خاله شدم. یه دختر خوشگل  تقریبا ساعت ۹ امروز متولد شد. شدیدا بیقرارم تا بعد از ظهر بشه و برم دیدنشون.

این گل قشنگم تقدیم به همه مادرا مخصوصا خواهر عزیز خودم

 

     قدم نو رسیده مبارک

 

تولدت مبارک

                   تولدت مبارک       

 

  این عکس تقدیم به تمام متولدین آبان یا عقرب. فقط امیدوارم کسی رو نیش نزنن.

بوذرجمهر

 یه قول کوچولو به حمید عزیز (باور من) داده بودم که راجع به بزرگمهر بنویسم و خلاصه الوعده وفا:

در زمان انوشیروان (کیخسرو پسر کیقباد) ساسانی تقریبا تمام دنیا خراج گذار امپراطوری ایران بودند و باید هر سال مالیاتی را به ایران می پرداختند.

در یکی از این سالها پادشاه کشور هندوستان از این امر سر باز زد و وقتی انوشیروان دید از مالیات او خبری نیست پیغامی برایش فرستاد و دلیلش را خواستار شد. پادشاه هند که به هر بهانه ای شده می خواست از این مالیات سنگین فرار کند معمایی را برای انوشیروان فرستاد ( متاسفانه معما را فراموش کردم) و گفت در صورتی مالیات را می پردازد که پادشاه ایران بتواند به این سوال پاسخ دهد. انوشیروان با علما و دانشمندان دربار جلسه ای گذاشت و معمای پادشاه هند را مطرح کرد ولی هیچ کس نتوانست پاسخی به آن دهد انوشیروان مامورانی را به اقسا نقاط کشور فرستاد تا هر طور شده پاسخ آن معما را پیدا کنند.

روزی یکی از ماموران پس از جستجوی فراوان به محله ای می رسد که تعدادی از کودکان و نوجوانان بازی می کردند. بچه ها که او را غریب می بینند به طرفش می روند و کمی گفتگو می کنند و دلیل آمدنش را می پرسند. مامور معما را مطرح می کند و با کمال تعجب پاسخ آن را از زبان یکی از کودکان دریافت می کند. او به سرعت این خبر را به دربار می فرستد و انوشیروان از مامور می خواهد که پاسخ دهنده را به دربار بیاورد تا پاداشش را بگیرد. مامور کودک روستایی را با خود به دربار می برد. انوشیروان از دیدن او تعجب می کند. در دوره ساسانی فقط اشراف می توانستند به مدرسه بروند. با این حال انوشیروان که کودک را بسیار باهوش می بیند او را در دربار نگه می دارد و تحت آموزش قرار می دهد. کودک به سرعت پله های ترقی را بالا می رود و روزی می رسد که دست راست انوشیروان یعنی وزیر اعظم او می شود. او برای همه قابل احترام بود و همچنان پس از قرنها به عنوان حکیم و دانشمند ایرانی از وی یاد می شود به او بزرگمهر یا بوذرجمهر می گویند.

یکی از ماجراهایی که از بوذرجمهر خواندم و هیچ وقت از یادم نمی روداین بود که حسودان آن دوره پیوسته تلاش می کردند این حکیم را در نظر انوشیروان خراب کنند اما هیچ وقت نمی توانستند موفق شوند و انوشیروان به قدری وزیرش را دوست داشت و برایش احترام قائل بود که به همه ثابت شده بود این امر غیر ممکن است. از بد روزگار اتفاقی حادث می گردد که سوء تفاهمی برای انوشیروان پیش می آید و حسودان هم دست به کار شده و به آن دامن می زنند. به دستور انوشیروان بوذرجمهر را به زندان می اندازند و برای شکنجه او دستور می دهد که فقط یک نوع غذا به انتخاب خودش به او دهند. بعد از چند سال که از این ماجرا می گذرد روزی می رسد که باز هم گره ای پیدا می شود و فقط به دست آن حکیم می تواند باز شود. انوشیروان که فکر نمی کرد او هنوز زنده باشد مرتب خودش را ملامت می کرد. ضمن اینکه طی این سالها آن سوء تفاهم هم رفع شده بود اما بوذرجمهر زنده بود و بعد از آزادی پیش انوشیروان می رود. انوشیروان که خود را مقصر می دانست از او عذرخواهی می کند و می پرسد که چطور با یک نوع غذا زنده مانده. بوذرجمهر می گوید: من شیر را انتخاب کردم که هم نوشیدنیست و هم خواص غذایی دارد به این ترتیب با خوردن فقط یک نوع غذا نه به غذای دیگری نیاز پیدا کردم و نه تشنه می شدم که نوشیدنی دیگری بخواهم.

 از آن پس هیچ کس نتوانست بوذرجمهر را مقابل پادشاه خراب کند و انوشیروان هم اگرچه که او را آزاد کرد اما تا پایان عمر خود را به خاطر این اشتباه نبخشید.

 ( شخصیت انوشیروان از آن دسته آدمهاست که من خیلی خیلی دوسش دارم و ارادتمندشم. اگه تونستید راجع بهش بخونید چون دیگه مثل اون پادشاهی نیومد.)