ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

نامه های فروغ

این آدرس بخشی از نامه های فروغ فرخزاد به همسرش پرویز شاپور است که من بعد از خوندنش بسیار متاثر شدم و چون فروغ و خیلی دوست دارم بیشتر روم تاثیر گذاشت و بیشتر ناراحتم کرد. شما هم اگر دوست داشتید بخونید اون وقت می بینید که می تونست یه جور دیگه باشه. یک جور بهتر اگر اون زمان برای زن ارزش بیشتری قائل بودن و به احساسات و طبع شاعرانه اش بها می دادن و بددلیهای خودشون و با تهمت زدن به فروغ تعبیر نمی کردن و به خاطر شهرت و محبوبیتش اون و فاحشه نمی خوندن حتما یک جور دیگه می شد اگر اون همه محدودیت و تنگ نظری نبود قطعا همه چیز فرق می کرد اما کسی چه می دونه شاید اون وقت نمی تونست شعرهایی با این تاثیر عمیق روی احساسات خواننده بسرایه. وقتی نامه هاش و بخونی احساس می کنی که هر قطعه ای از اشعارش و چه وقت سروده. اگرچه که فروغ همیشه خودش و مقصر می دونسته اما وقتی همزمان با نامه هاش پیش می ری می بینی که اینطور نبوده و قطعا به خاطر نظام مردسالاری و کوچک شمردن زنها و حرفها و تحقیرهای اطرافیان او اینطور احساس می کرده. در هر صورت روحش شاد.

رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود

 

رفتم، که داغ بوسه پر حسرت ترا

با اشک های دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم

 

رفتم مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بود

عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده خموشی و ظلمت، چو نور صبح

بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

 

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم، که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی

 

من از دو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده های وحشی توفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم

 

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر

می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

 

روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش

در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

دومین سال

به همین زودی گذشت.

 

امروز دومین سالگرد عروسی ماست. عجیبه!! غریبه ای میاد تو زندگی آدم و ناگهان تمام لحظه هات و پر می کنه و می شه عزیزترین عزیزت. از برکت حضورش دنیات یه رنگ و بوی دیگه می گیره و زندگیت عوض می شه. همه غصه ها و تنهاییات، همه دلهره ها و نگرانیات همه ترسی که از آینده داری به یکباره از بین میره. می تونی یک عمر باهاش زندگی کنی بدون اینکه ازش خسته بشی و دلت حضور یه نفر دیگه رو بخواد. می تونید خونه کوچیک و عاشقانه ای درست کنید که هیچ وقت هیچ چیز و هیچ کس نتونه خدشه ای بهش وارد کنه. آرامش و امنیت و سعادتتون زیر همون سقف کوچیک جمع شده.

 

مجید عزیزم به خاطر همه چیز ازت ممنونم و خوشحالم از اینکه تو هم به اندازه من خوشبختی. وقتی تو به سراغم اومدی و من به خاطر کمبودهای زندگی اسیر تردید بودم که بپذیرم یا نه از حافظ کمک گرفتم. دو بار و سه بار و عجیب اینکه هر بار همین غزل اومد:

        

        سحرم دولت بیدار به بالین آمد                   گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

        قدحی درکش و سرخوش به تماشابخرام        تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد

        مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای           که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد

 

وقتی دیدم حافظ سه بار روی همین غزل تاکید کرد تردید و از خودم دور کردم و با توکل به خدا به خونه تو اومدم و حالا همه زندگی من سرشار از حضور پرمهر تو شده و هر روزی که از پیوند عاشقانمون می گذره دلبستگی و محبتمون بیشتر می شه و در کنار صمیمیتها احترام بیشتری برای هم قائل می شیم.

 

خدایا تمام خوشبختیمون و از برکت و لطف تو داریم. به خاطر همه چیز ازت ممنونیم. 

 

از ازدواج نترسید و اگر حتی حداقل امکاناتش و دارید اقدام کنید تا زودتر طعم خوشبختی رو احساس کنید. همینکه اقدام کنید خدا چنان برکتی به همون دستهای خالی شما می ده که غیر قابل باوره و از یه جاهایی براتون می رسه که فکرشم نمی کنید. تجربش و به معنای واقعی دارم. از هیچی نترسید و برید جلو. انشالله که سقف سعادتتون و زودتر بنا کنید.  

  

 پ.ن: این عکس هم از جشن باشکوهمون بعد از مراسم پرفیض افطاره. امسال برعکس پارسال دوتایی بودیم و خیلی هم بیشتر خوش گذشت. فقط کادوهامون یه خورده هول هولین. چون ما خونه و سر کار و همه جا با همیم از یه لحظه غفلت یا نبود دیگری باید استفاده کنیم اما چون خیلی وقت نداریم نمی تونیم جینگیلیش کنیم. تازه اصلا هم به هم امید ندادیم که کادو خریدیم. فقط شبش همدیگه رو غافلگیر کردیم

 

                          

 

نامه

تا حالا واسه پدر، مادر، همسر و کلا همخونتون نامه نوشتین؟ انگار بعضی حرفها رو نمی شه با کلام گفت. مخصوصا آدمهایی مثل من که وقتی می خوان از خودشون یا احساساتشون حرف بزنن انگار دارن خفشون می کنن و آخرم هیچی نمی گن. این جور وقتا ترجیح می دم بنویسم. وقتی گلایه ها و حرفهام و رو کاغذ میارم حس بهتری پیدا می کنم. نوشتن باعث می شه خیلی از سوء تفاهما برطرف بشه چون طرفین فرصت دارن تو خلوت نامه رو بخونن و راجع بهش فکر کنن. کسایی که مشکل من و دارن حتما نامه بنویسن و اگر اشتباهی هم کردن تو نامه بهش بپردازن. البته صحبت کردن خیلی بهتره ولی میگم دیگه واسه آدمهایی مثل ما که صحبت کردن از خودمون و باز هم تاکید می کنم صحبت راجع به خودمون و مشکلاتمون و چیزایی که آزارمون می ده خیلی سخته ( وگرنه در مورد مسائل دیگه خیلی راحت صحبت می کنیم) ولی نامه این مشکلمون و تا حدود زیادی حل می کنه.

البته نامه ها قرار نیست همیشه هم گلایه آمیز باشه. گاهی می شه نامه های عاشقانه واسه هم نوشت. هم اونی که می نویسه لذت می بره و هم اونی که می خونه. از این دست نامه ها تو صندوق اسرار مجید زیاده. نوشتن یه متن عشقانه یه دوست دارم ساده چنان اثر عمیقی داره که غیر قابل باوره. این کار و انجام بدین تاثیرش و خودتون خواهید دید.

این عکسارو وقتی که برق رفته بود مجید از خودش می گیره. دیگه خودشیفتگی و هزار کار عجیب غریب!!

                                

 

                                 

                                         اینجا چراغ قوه هم انداخته رو عکسش

                                

                                                    اینم قبل از برق رفتنه

این کار اسمش دکوپاژه. خودم درستش کردم. عید پارسال هم بود که بهش دادم و کلی شگفت زده شد

 

یاران ز چه رو رشته الفت بگسستند...

تا حالا شده دوستی داشته باشید که یکدفعه بذاره و بره و ندونید این وسط چی شد که اون اینطور رفت؟ و بعد مرتب از خودتون بپرسید کی رفت؟ اصلا چرا رفت؟ چرا چیزی نگفت و یکدفعه رفت؟ نکنه به خاطر من بود که رفت. شاید آدم تا مدت زیادی فکرش درگیرش باشه و شاید برای همیشه یک علامت سوال در ذهنش باقی بمونه. شاید نتونه هیچ وقت خودش و ببخشه. شاید فکر کنه که اون چرا نبخشید. شاید از خودش بپرسه پس اون همه نوشته ها و حرفهای زیبا و تاثیرگذار که می گفت جزء اعتقادات و باورهاشه چی شد که همش و از بین برد؟ شاید به جواب سوالاش برسه. شاید هم همیشه اون علامت سوال در ذهنش باقی بمونه. شاید فقط بتونه بگه متاسفه و باز از خودش بپرسه یاران ز چه رو رشته الفت بگسستند...

....

هرگز شروعی نداشت تا بتوان پایانی برایش متصور شد. طوفانی بود که گذشت اما گویی آثارش را نمی توان به این سادگیها مرمت کرد.

به خدا سپرده بودمت و یادت را در بیراهه های گذشته ای دور رها کرده بودم تا به خاطر نیاورم که تو را کجا گم کرده ام، اما چه سود که گهگاه از بیقوله های قلبم سر بیرون می نهی و مرا می سوزانی.

تو را دیدم نه تو را احساس کردم و بی دلیل خواستم که گریه کنم از این رو به بهانه ای ساده خندیدم تا گریه زیر صدای خنده هایی احمقانه پنهان شود.

چه سود از این احساس؟ از این تکرار بیهوده و لبریز از همه چیز!!

آیا آبی هست که بتوان این آتش افلاطونی را خاموش کرد؟

رویای زیبای من

جمعه ها شبکه 2یه کارتونی رو شروع کرده به اسم رویای زیبای من که همون یانگومه کارتونیشه. منم عشق یانگوم از همین قسمت اولش دارم نگاه می کنم ولی هیچی اون یانگوم نمی شه. خیلی ناراحت شدم تموم شد.

یه فیلم کره ای هم داره از شبکه 3 تبلیغ می کنه به خواهرم می گم دوباره همون پانسول چویی توش بازی می کنه. می گه مرده اسمشم. با چه اسمی هم تو ایران معروف شده.

دلیل اینکه این روزا کمتر وقت می کنم آپ کنم اینه که سرم حسابی شلوغ شده. کارت ویزیتای خودمم پخش کردم و الحمدلله وضعیت مشتریامم خوبن. اولین مشتریم دستش حسابی خوب بود. خدا برکت بیشتر بهش بده انشالله.

تا حالا شده یک کاری رو با انگیزه و اعتقاد فراوان شروع کنید اما از نیمه راه حالت یاس و ناامیدی پیدا کنید و آخرش هم کلا از اون کار صرف نظر کنید؟ واسه من پیش اومده حسابی هم حالم و می گیره و تا یه مدت فکرم و مشغول نگه می داره. فکر می کنم مهمترین عامل تشویق یا نفی اطرافیان باشه مخصوصا در مورد من مجید این نقش و داره. وقتی یکسره تو کار نه میاره و یا چیزی نمی گه اما نارضایتی رو از نگاهش می خونم سرد می شم و اگرچه که اون کار درست هم باشه ممکنه بذارمش کنار و گرچه گاهی شاید یک گوشه ای از دلم خالی بشه اما دیگه ادامش نمی دم. فکر می کنید مردها معنی این فداکاریها رو می فهمن یا اینکه فکر می کنن از اول هم اینکاره نبود یه تب تندی اومد و بعدم ولش کرد. چون دیگه صحبتی راجع بهش نمی کنم و کلا از این جمله که من به خاطر تو فلان کار و گذاشتم کنار و اصولا از هر منت گذاشتنی متنفرم، نمی دونمم که چطور فکر می کنن. ولی به گمانم دومی مد نظرشونه. به قول یکی از دوستام که اتفاقا پیش شوهرش هم صحبت می کرد  و می گفت ما هزارتا کار واسه آقایون می کنیم بدون اینکه هیچ حرفی بزنیم اما ایشون یعنی شوهرش به خاطر من فقط یه پیرهنشو زیر شلوار می ذاره هر موقع چیزی می گم می گه منیژه من به خاطر تو این پیرهن و زیر شلوار می ذارم. شوهرش از این تیپهای بسیجی خفن داشت. واقعا عجب کار شاق و طاقت فرسایی می کنه. بیچاره این آقایون از دست ما با این توقعاتمون چی می کشن.

  

سپاس

خواهر گلم فرزانه و پسر خاله عزیزم فرزاد!

از نوشته های قشنگتون به مناسبت تولدم ممنونم. فکر می کنم هیچ هدیه ای تو دنیا به اندازه محبت نتونه شادم کنه. بابت بهترین هدایایی که به من دادید بی نهایت ممنونم.

متنفر می شویم

این روزا انقدر همه چی بده که هیچی نگم بهتره فقط اینکه از کار بیرون متنفر شدم. انقدر بدم میاد که دلم می خواد تو یه صفحه فقط بنویسم متنفرم. متنفرم... فقط به خاطر مجید که دارم تحمل می کنم ولی از این اوضاع به اندازه تمام دنیا متنفرم.

یه اتفاق خوب هم افتاده. دیروز یه گوشی S500i خریدم. مشکی. کلی هم دوستش می دارم.

دیگه اینکه واسم دعا کنید این روزای لعنتی رو راحتتر بگذرونم. همش دارم ززرررررر می زنم و غصه می خورم. فکر کنم اگه یه کامپیوتر توپ و یه دوربین دیجیتال درجه یک بخرم استعفا بدم. (الهی آمین)  این اعصابمه ۸۸۸۸۸۸۸۸۸ اینم قیافمه   

کاشکی اینجوری نبود

عیدیهامون و نصفه نیمه داده. هیچ کس از حق خودش دفاع نمی کنه. البته من حتما موقع حقوق گرفتن باقیموندشم می گیرم. اما بقیه فقط بلدن پشت سرش حرف بزنن. همین که میاد بازم جلوش دولا راست می شن. اعصابم از این خورده. از سکوت اینا و بی پروایی اون. امسال حقوق هیچ کس و زیاد نکرد فقط مال من و زیاد کرد اونم چون دخترش عروسی کرد و رفت و من دست تنها شدم. دیگه بقیه همون حقوق پارسال و می گیرن در حالیکه امسال به جای یکبار سه بار قیمت همه چیز بالاتر رفت. راست می گن که مظلوم خودش اجازه می ده در حقش ظلم کنن. همش به خاطر نبودن شغل مناسب تو جامعس. هر کی می خواد همونی و که داره دو دستی بچسبه. حتی با بدترین شرایط. من اعصابم به هم می ریزه از سکوت تک تکشون. در حق من اجحافی نشده اما واسه بقیه رو که می بینم اعصابم خورد می شه. هر کاری می گه انجام می دن. انگار بلد نیستن نه بگن. نمی دونم غرور من زیاده یا اینا زیادی خودشون و پست می کنن. من کلا زیاد تحمل امر و نهی شنیدن و ندارم. شاید واسه همینه که همیشه ترجیح می دم واسه خودم کار کنم اما اینا نمی دونم چطوری تحمل می کنن. خدا رو شکر کار من کامپیوتریه و اون از هیچیش سر در نمیاره و کاری به کارم نداره. واسه همین اینجا راحتم. دو دفعه یکی بخواد بهم دستور بده می ریزم به هم. شاید اونا هم اینجورین اما تحمل می کنن. بعید می دونم. اگه بودن قطعا شرایط و تغییر می دادن. مثل یک نظافت چی همه جا رو تمیز می کنن. کارایی که در شانشون نیست انجام می دن. اگه شغلشون این بود حرفی نبود اما الان چرا این کارا رو می کنن؟ آخه واسه کی؟ دلم می سوزه. حالا با همه این شرایط انصافه که حقشون و کامل نده. فکر کرده اگه از هرکی یه لقمه بکنه چقدر گیرش میاد. روزی رو خدا می رسونه. برکت و از کاراش برده. پارسال 12 میلیون خرج بیمارستان داد. 70 سالشه. دیگه کی می خواد به فکر آخرتش باشه. اینقدر حلال و حروم کردن و چطور می خواد جواب بده. همش درگیر زد و بند و زیرآب زنی و نامه نوشتن واسه این و اونه. اسمشم پیشکسوته. خدا نیاره اون روزی رو که این الگو باشه. من و یاد کارتون اسکروچ میندازه با همون کارگر فقیری که براش کار می کرد.

    

-------- سکوت مثل همیشه

از دست همه چیز عصبانیم و بیشتر ناراحت. آره خیلی ناراحتم از حق کشیها و حق خوریها و سکوتی که از طرف مظلوم میشه چون راه به جایی نمی بره.

 

اعصابم خورده. دلم می خواد خفشون کنم.  

انتخابات- چهارشنبه سوری

صبحها تو برنامه مردم ایران سلام مسابقه ای طرح شده با این عنوان که تو یه جمله بگن در انتخابات شرکت می کنم ....    یا نمی کنم.... و بعد دلیل شخصیشون و مطرح کنن صرف نظر از وظیفه ملی و ایرانی بودن. این موضوع باعث شد به این قضیه فکر کنم. راستش من اصلا تصمیم ندارم شرکت کنم و دلیلشم ناامید شدنمه. آره واقعا فکر می کنم ناامیدم کردن. می دونم سختی و تحریم و فشار و هزار کوفت و زهرمار دیگه هست اما چرا واسه همه نیست؟ اینجوری که همه باید تو یه سطح زندگی کنن پس این اختلاف طبقاتی چیه؟ اونم اینقدر وحشتناک!!! اگه صحبت سر اسلام ناب محمدیه مگه زمون پیامبر که همه مسلمونا مجبور شدن به مدینه برن و چندین خونواده با هم تو یه خونه باشن و از سهم خودشون به مهاجرا هم بدن مگه تحریم نبودن؟ مگه سه سال تو شعب ابی طالب تحریم نبودن؟ اما همدلی و یکدست و یک سطح بودنشون اونقدر قدرتمندشون کرد که اول مکه و بعد کل عربستان و شام و سوریه و ایران و هزار جای دیگه رو تسخیر کردن. پس این اسلام ناب محمدی رو تو کجای این رفتارها می شه پیدا کرد؟ انگار از مسلمونی فقط تو سر و کله زدن و عزاداریشه که براشون مهمه.

دلم یه شادی بزرگ می خواد. یه چهارشنبه سوری واقعی. نمی دونم چرا می خوان این سنت قشنگ و از بین ببرن. در واقع نه از بین می ره و نه اینا دوباره احیاش می کنن. کاش مثل شب یلدا بهش بها داده می شد. کاش مثل قدیم میاوردن بوته می فروختن. "زردی تو از من. سرخی من از تو". یه همچین چیزی بود. رسم قشنگیه. ولی خراب شده. نارنجک می زنن. دستشون می رسید تانک میاوردن. از اول اسفند شروع کردن. باید یه بار دیگه به این روز نگاه کرد و یه بار دیگه احیاش کرد. همونجوری که بود نه اونجوری که الان هست. باید اون روز همه با شادی بیان بیرون و این جشن و نگاه کننو توش شرکت کنن نه اینکه از ترسشون تا جایی که می تونن بیرون درنیان. این یه کار فرهنگی و تبلیغ فرهنگی می خواد که فقط از دست تلویزیون برمیاد و دولت که تو هر چند تا محله یه جا رو به این کار اختصاص بده. فرهنگای قشنگ چرا باید به بی فرهنگی تبدیل بشن؟ تمدن مارو همین چیزا ساخته دیگه. شادی و همدلی تو همین کارا به دست میاد. نمی شه که هی از تمدنمون بگیم و بعد یه ذره واسش ارزش قائل نباشیم. چه می دونم در تعجبم!!! 

 

پلاک ۲۶

سه روزه که سرما خوردم. دیروز صبح رفتم دکتر 3 تا آمپول و کلی دارو مارو گرفتم. عصر هم باید می رفتم یه دکتر دیگه. اونم شونصد تا قرص دیگه بهم داد. از اونجا باید می رفتم خونه مادر مجید. برای شام دعوت بودیم. رفتم خونه یه آبی به دست و روم زدم و بعد که مجید اومد با هم رفتیم. آمنه هم بود. ماشالله پسرش خیلی بامزه و تو دل برو شده.

دیروز عصر از مطب دکتر که برمی گشتم دلم هوای محله قبلی و خونه ای که توش بودیم و کرد. آخه از سر کوچش رد می شدم. همه عشق و عاشقیها، رفت و آمد اون جن و پریها، ترس و دلهره‌ها، التهابا، شیرینیها، غم و فراقا همش تو همون خونه بود. خواهر بزرگترمم توی همون خونه عروس شد.  درخت آلوی توی حیاط و پنجره بزرگی که رو به حیاط باز می شد. شاخه های سیبی که از خونه جواد آقایینا اومده بود و تو حیاط ما آویزون بود. خونه ای که بهترین و گاها بدترین روزای عمرمون و توش گذروندیم. پرده اتاق خوابش که نماد حضور یکی از اون موجودات بود. رفتم داخل کوچه، پلاک 26 ....اما... هیچ اثری از اون خونه نبود. به جاش یه آپارتمان شیک ساخته بودن. حتی خشت و گلی ازش باقی نمونده بود تا من و به یاد بیاره یا من بتونم دستم و روی اون بکشم و با همه وجودم بوش و حس کنم. خونه جواد آقا و مش قاسم هم نو شده بود و خیلی از خونه های دیگه. حتی کوچه هم دیگه اون کوچه نبود. همه جا رو نگاه کردم و باز هم نگاه کردم و باز هم... به جز خاطره هیچی نبود. برگشتم و گفتم دیگه هرگز به اونجا نخواهم رفت. اما هر قدمی که برمی داشتم درواقع یادآور همون روزا بود. جای قدمهایی که قبلا همونجا گذاشته بودم. یک بار دیگه به تابلو و اسم کوچه نگاه کردم. کوچه ای که با وجود اون همه آشنایی حالا براش بیگانه بودم. از یادآوریش فقط آه می کشم. چی دارم که بگم. اونم مثل همه چیزای دیگه دود کردی و فرستادی بالا. نمی فهمم یعنی واقعا بعد از این همه سال زندگی، مستاجری در شان تو هست؟ اونم فقط با دو تومن پول پیش. جای ماشینت هم یه ماشین دیگه پارک بود. دیشب دلم مثل کوه سنگین بود. امروزم همین طور. بازم داری می گی با من همکاری کنید. آخه روی تو کی کم می شه؟ نمی‌تونم گریه نکنم. 

 

مردها به بهشت می روند و زنها قطعا به جهنم

بعد از خوندن این مطلب در وبلاگ آغاز یک پایان بدجوری به هم ریختم. تمام دیروز بهش فکر می کردم.

هر بار که صحبت از تجاوز به عنف می شه پوشش زن هم در کنارش مطرح می شه و به این ترتیب این رفتار وحشیانه مرد رو توجیح می کنن. این نمونه رو که دیگه پوشش کامل داشته چی می گن. آیا با تهمت زدن اون چیزی رو هم که براش باقی مونده می خوان از بین ببرن. نکنه بیچاره باید پول دیه اون سه تا حیوون رو هم بده تا اعدامشون کنن. موضوع سر تجاوز سه مرد به یک زنه که با زور و کتک کارشون و انجام می دن و بی توجه به التماسهای زن که شوهر داره و فقط دو ساله که ازدواج کرده اون و بدبختش می کنن. بعد از شکایت زن تهمت هرزه بودن و بهش می زنن و با وجود رد این موضوع همچنان حکم رو صادر نمی کنن و متاسفانه همسر زن اون و طلاق می ده و هیچ کس هم نیست که جوابگو باشه.

خودش بدترین ضربه روحی رو دیده و آیا حالا رواست که همسرش هم اون و ترک کنه؟ واقعا نظام مرد سالاری و جنس برتر تا کی می خواد تو این مملکت برپا باشه. یادم نیست شاید آمریکا بود یا کانادا که اول بچه ها بعد زنها بعد سگها و بعد مردها می تونستن به حقوق خودشون برسن. هردوش ردّه و افتضاح. قانون باید به مساوات حقوق همه رو در نظر بگیره و پیش از فکر کردن به جنسیت، انسان بودن مطرح باشد. تو کشور ما زنها باید دعا کنن تا اتفاقی براشون نیفته که خدایی نکرده پاشون به کلانتری و دادگاه کشیده بشه وگرنه بیچاره اند. وقتی به این چیزا فکر می کنم اعصابم خورد می شه. من نمی دونم چرا هر چی می شه می گن پوشش یا آرایش زن بد بوده. خدا می دونه من خودم هر دوش و امتحان کردم و دیدم که اون کسی که بخواد حرفی بزنه یا کاری بکنه به این چیزا کاری نداره. یادمه یه بار که از جایی برمی گشتم و شاید ساعت 7 – 8 شب بود. منم خسته و مونده. نه آرایشی داشتم و نه چیزی. مقنعه هم سرم بود وقتی کنار خیابون ایستادم تا یه تاکسی بگیرم چهار پنج تا ماشین پشت سر هم وایساده بودن و هی با من جلو عقب می رفتن و ... وقتی رسیدم خونه دست و پام چنان می لرزید که اصلا رو پا بند نبودم. نه یک بار هزار بار دیگه هم از این دست اتفاقات افتاد و خدا رو شکر قصر غسرقسر اااه چه می دونم قثر در رفتم. می خوام بگم انقدر آرایش و تیپ زن و علم نکنید. این کار پست مردها رو با هیچ چیز نمی شه توجیح کرد.

دیروز این ماجرا رو برای مجید تعریف کردم و ازش پرسیدم اگه خدایی نکرده این اتفاق تو زندگی تو پیش میومد چیکار می کردی؟ گفت وقتی می گن زن تو این جامعه مظلوم واقع شده یعنی همین دیگه. اما خب ما تو همین جامعه و با این مردم زندگی می کنیم. نمی شه اونا رو نادیده گرفت. شاید واقعا فقط دو راه وجود داشته باشه. آدم دست زنش و می گیره و می ره یه جا که هیچ کس نشناسدش یا اینکه از هم جدا می شن. گفتم خب تو کدوم و انتخاب می کنی. گفت من اول می رم اونا رو می کشم و بعد می ریم جایی که کسی نشناسمون.

خب اینم یه راهه اما چرا نباید فقط مجرم محاکمه بشه و اون زن بیچاره بدون اینکه کسی با چشم دیگر بهش نگاه کنه کنار همون مردم به زندگیش ادامه بده و کسی اون و عامل این کار ندونه و هی نگن مرد فرشته پاک آسمونیست که هرگز نباید کوچکترین غریضش برانگیخته بشه چون توانایی کنترلش و نداره پس حق داره به تو زن دیوسیرت که اصلا متولد شدی این فرشته ها رو از راه به در کنی و حالا هم که یه لاخه موت معلومه و یک آرایش ملیح داری پس هر بلایی سرت بیاد حقته.

 

دهه فجر

اون موقع که بچه بودم دهه فجر و دوست داشتم کارتونایی که صبح از تلویزیون پخش می شد: ‹بامزی› ‹چاق و لاغر› ‹زباله دان تاریخ› همشون برام خاطره انگیزن. حتی سرودها و برنامه هایی که تو این ایام پخش می شد حال و هوای خوبی داشت. اما الان دیگه هیچ کدومشون برام شیرین نیستن. انگار اصلا هیچ طعمی ندارن. شایدم گاهاً تلخ می شن. وقتی یه فیلم خوب جنگی مثل خاک سرخ یا روز سوم و می بینم همه تنم تیر می کشه و اشکم درمیاد با اینکه هیچ کس از قوم و خویشای ما تو جنگ بلایی سرش نیومد اما واقعا نمی تونم خودمو و  فشردگی قلبم و کنترل کنم ولی وقتی از سا-وا-ک و شا- ه و اینا می گن هیچ احساس خاصی پیدا نمی کنم. البته همیشه به شکنجه گر در هر دوره ای لعنت می فرستم اما ....

نمی دونم انقلابیون به چند درصد از خواسته هاشون رسیدن. نمی دونم آیا واقعا مزدشون و گرفتن یا از کردشون پشیمونن. نمی خوام بگم این انقلاب هیچ دستاوردی نداشته. سطح علمی و فرهنگی مردم واقعا بالا رفته و درواقع به سوادآموزی خیلی اهمیت داده شد. اما از نظر اقتصادی از اونچه که بودن بدتر شدن. کاخها پابرجا هستن و فقط کاخ نشینان عوض شدن. به خوداتکایی در بسیاری از صنایع رسیدیم اما به محض رسیدن به کیفیت مطلوب دزدیها هم شروع می شود و فقط اسم کیفیت مطلوب روی کالا باقی می ماند و درواقع با قیمت گران جنس نامرغوب را دریافت می کنیم چون از هزارجایش می زنند تا بیشترش به جیب خودشان برود. مردم همچنان آلت دست هستند متاسفانه. هنوز قانون خاصی برای احیای حق زنانی که گرفتار همسران شر هستند در نظر گرفته نشده است. حس پوچی در جوانان و رو آوردن به اعتیاد و قرص های روان گردان روز به روز بیشتر می شود. گرانی مسکن، متزلزل بودن قیمت اجناس، رشوه خواری، دزدی، دلال پروری، نبون شغل و امکانات مناسب برای افراد تحصیل کرده، سخت شدن ازدواج و بسیاری مشکلات دیگر جان ملت را به لبش رسانده. وقتی شروع می کنن از جنایات شا- ه حرف زدن خندم می گیرد. اگر کسانی رو که با نظامشون مخالف بودن، می کشتن یا شکنجه می کردن خب الانم که همون کار و می کنن تازه به دلیل هوش بشری قطعا کارهای جدیدتری هم یاد گرفتن. وحشیگری کوی دانشگاه، کشته شدن رازقی، دانشجوهای امیرکبیر و هزاران اتفاق دیگه مگه ممکنه از یادم بره. وعده وعیدهای خدمتگذاران ملت، عدم مدیریت از کوچکترین بخش تا بزرگترین سیستم همه و همه دل خوش رو از مردم گرفته و اونا رو تلخ کرده. فکر می کنم حق ملت ما این نبود. پاداش این همه فداکارای به بدترین شکل داده شد. انقلابیون واقعی همون اول کشته شدن و کسانی که به راس امور رسیدند آنطور که باید شعور سیاسی نداشتند و یا به مرور زمان اهداف مقدسشان را از یاد بردند. روحانیون به جرم کارهای کرده و نکرده از چشم مردم افتادند و شاید درست کردن همه این خرابیها یه انقلاب دیگه بخواد اما مردم ما واقعا دیگه حوصلش و ندارن و ترجیح می دن هنوز به خاطر دو تا شیر تو صف وایسن و از بسیاری حقوق خودشون بگذرن ولی دیگه فکر عوض کردن نظام و نداشته باشن. واقعا هم نیازی به عوض کردن نظام نیست ولی باید اساسی اصلاحش کرد. اونم فقط با اتحاد ما مردم درست می شه نه چیز دیگه. اما کو اتحاد ؟؟؟      

چند هفته پیش روز پنجشنبه به جای محل کار باید به یک همایش می رفتم که رفتم. ساعت 12 ظهر تمام شد و تا 1 رسیدم خونه و چون هوا بی اندازه سرد بود آش رشته درست کردم. مجید ساعت 2 برگشت و حدود یک ساعت بعد ناهار خوردیم. نگاهی به آش آماده کردم که تصمیم داشتم به چهار پنج تا همسایه هم بدم اما هر دوتامون حسابی خسته بودیم در نتیجه گرفتیم خوابیدیم و ساعت 5 بیدار شدیم و باز آش و گرم کردیم و پخش کردیم. حالا هر آشی که میارن در خونه می گم نکنه این عمل رزیلانه من و اونا هم انجام دادن.

خیلی دلم می خواد کار مستقلی داشته باشیم اما برای موردی که مد نظر ماست کمه کم 30 – 40 میلیون باید داشته باشیم. اینم فقط با فروش خونه امکان پذیره که ما به خاطر اقتصاد قشنگ کشورمون و ثبات بی حدش چنین ریسکی نمی کنیم.

آخه چرااااااااااااااااااااا؟چرا نمی تونیم هر جا دلمون می خواد خونه بگیریم با هر وسعتی که دوست داریم. یا نمی تونیم راحت بریم دانشگاه و همون رشته ای رو که دوست داریم بخونیم یا سراغ کاری بریم که فکر می کنیم توش موفق تریم. دلم یه شرایط بهتر می خواد نه اینکه شرایط فعلیم بد باشه ها نه. اما بهتر از این می خوام. کلا چون من یک مقدار زیاده خواه و بلند پروازم وقتی شرایط دست و پام و می بنده به هم می ریزم و هی فکر می کنم که چیکار می تونم بکنم. گاهی به نتیجه می رسم گاهی هم نه.

 

محرم

چند شبه که داریم می ریم مسجد. از دیشبم هیئت جلو خونمون راه افتاد. امسال به خاطر سرما دسته های عزاداری دیر راه افتادن. بازم بوی اسفند و خون توی جوبها و صدای طبل و دهل. باز هم صدای زیبای یک آشنا که با نوایی حزن آلود مصیبت عاشورا را در قالب شعر می خواند. بار اول که شنیدم تعجب کردم. فکر می کردم صدایش زیبا باشد اما نه تا این حد. بیخود نیست همه او را می خواهند که بیاید و بخواند. امسال سه چهار بار از مسجد تماس گرفتند تا قول خواندن را از او بگیرند. هیئت جلوی خانه و اهل محل هم که فقط او را قبول دارند چون زیبا و پر معنا می خواند و جفنگیات را به زور در گوش مردم فرو نمی کند مخصوصا حالا که یک منتقد بی رحم دارد.(من)

پدرم با رفتن به مساجد و هیئت های عزاداری مخالف بود از این رو ما در خانه بودیم چه شبهای محرم و چه شبهای قدر مگر گاهی که عمه و مادربزرگم می آمدند دنبالمان. توی همون شبها دعای من چیزی بود که اکنون دارمش. این دروغ است که می گویند از هرچه بدت بیاید سرت خواهد آمد. اگر چیزی را با همه وجودت بخواهی خداوند از تو دریغ نخواهد کرد و اگر با همه وجود از چیزی گریزان باشی مصون خواهی بود.

خدا یا به خاطر همه چیز از تو متشکرم.

مجید عزیزم وقتی صدای قشنگت و می شنوم و عشق تو رو می بینم بیشتر دوستت دارم.

هر شب مجید می گرده تا قشنگترین نوحه ای رو که می تونه بخونه انتخاب کنه. گاهی شعرش و کمی تغییر می دیم تا زیباتر و پرمعناتر شه. خدایا شکرت طبع شعری به ما داده ای تا بتوانیم در این را استفاده کنیم.

شبهای محرم همیشه برامون خاطره انگیزه. نزدیک یک ساله که هر روز صبح زیارت عاشورا و دعای عهد و می خونم و از این کارم خیلی راضیم.

خدایا ما رو ببخش و بعد از این دنیا ببر تا آنجا شرمنده خونهایی که ریخته شد و سرهایی که روی نیزه رفت و زهرهایی که خورانده شد تا آدمیت را به ما یاد دهند نباشیم. 

   

قصه

زمستان را دوست نداشت اما نه به خاطر سرمایش به خاطر خاطراتش. هر بار که لباس گرم می پوشد آن روز را به خاطر می آورد که محصل بود و به جز ژاکت کهنه خواهر بزرگترش چیزی نداشت که بپوشد و خودش را گرم کند.  زمستان که می شد همیشه در کلاس می ماند و کنار شوفاژ می نشست و مواظب بود ژاکتش خراب نشود و به میخهای نیمکتها گیر نکند اگرنه همین ژاکت را هم از دست می داد.

زمستان را دوست نداشت اما نه به خاطر سرمایش. بلکه به خاطر خاطراتش. هر بار که لباس گرم می پوشد آن روز را به خاطر می آورد که دیگر بزرگ شده بود و نمی توانست ژاکت قدیمی خواهرش را تن کند از این رو کاپشن مردانه پدرش را روی مانتوی کهنه و بزرگ خواهرش می پوشید و به دانشگاه می رفت. چهار پنج سایز لاغرتر از خواهرش بود و بسیار کوچکتر از پدرش و چقدر آن لباسها برایش بزرگ بودند و او می ترسید که بگوید برای من لباس نو بخرید زیرا من خجالت می کشم با این لباسها و این شلوار پاره ام که پایم را زخم می کند به دانشگاه بروم. می دانست که ته جیب آنها به جز یک دستمال کاغذی کثیف و چند تکه بلیط مچاله چیزی یافت نخواهد شد و اگر پیدا می شد چیزهایی واجب تر از او بود. وقتی توانست کار کند خدا را شکر می کرد که شهریور است و هنوز هوا سرد نشده. با اولین پولی که به دست آورد یک پالتوی گرم برای خودش و خواهر کوچکترش خرید تا مبادا کاپشن کهنه او را تن خواهر کوچکترش کنند. سالها می گذرد و او دیگر قادر است لباسهای زیبایی بپوشد اما تلخی پوشیدن آن لباسها را در مدرسه و دانشگاه از یاد نمی برد. زمستان را دوست ندارد به خاطر همه خاطراتش و آن سرمایی که او را به یاد آن خاطرات می اندازد.    

اندوه تنهایی

پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه می کارد

مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم بارید ... ای افسوس
بر سر گورم نباریدی

چون نهالی سست می لرزد
روحم از سرمای تنهائی
می خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهائی

دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق، ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام، از عشق هم خسته

غنچه شوق تو هم خشکید
شعر، ای شیطان افسونکار
عاقبت زین خواب دردآلود
جان من بیدار شد، بیدار

بعد از او بر هر چه رو کردم
دیدم افسون سرابی بود
آنچه می گشتم به دنبالش
وای بر من، نقش خوابی بود

ای خدا ... بر روی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را؟

دیدم ای بس آفتابی را
کاو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من!
ای دیغا، درجنوب! افسرد

بعد از او دیگر چه می جویم؟

بعد از او دیگر چه می پایم؟
اشک سردی تا بیفشانم
گور گرمی تا بیاسایم

پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه می کارد

 

 

خیلی این شعر و دوست دارم. کلا فروغ و خیلی دوست دارم. دیدم به حال و هوا می خوره نوشتم.

 

از دیشب تا حالا مجید مسموم شده. حسابی حالم گرفتس. نصف شبی یه خورده دکتری کردم بهتر شد ولی صبح تا حالا بازم حالش بده. باز دوباره بلند شده اومده سر کار. یه ذره حرف گوش نمی ده ها. اعصاب معصاب من و هی قشنگ می کنه. بعد اونم هیچی نمی خوره. منم انگیزه ندارم. نه صبونه خوردیم نه ناهار.

 

امروز می خواستم یه چیزای دیگه بنویسم اما حوصلش و ندارم.

 

اگه رفتین برف بازی خوش بگذره. فقط جو گیر نشید زیادی تو برفا بمونید سرما بخورید.

 

 

سال نو میلادی هم مبارک. سال گذشته تو فرانسه تظاهراتی علیه زمان انجام شد که چرا داره اینجور تند می گذره و تا سرت و می چرخونی شب شده. گفته بودن برای سال ۲۰۰۸ هم تجمع خواهند کرد. دیروز تو اخبار شنیدم که امسال علاوه بر تجمع خسارات زیادی رو هم وارد کردن. اینم یکی دیگه از کارهای عجیب آدما

 

تعطیلات

تا حالا تعطیلاتی به این بدی و مزخرفی و چرتی نداشتم. ترجیح می دم تعریفش نکنم چون بازم از عصبانیت زیاد دلم می خواد بزنم یکی و له کنم اون یه نفر قاعدتاً مجیده در نتیجه از خیرش می گذرم. یادمم که می افته اعصابم می ریزه به هم و فشارخونم می ره بالا. تعطیلات مسخرۀ لعنتی...

 

پ.ن: الان ساعت ۱۰ دقیقه به ۹ شبه و ما هنوز تو شرکتیم. اگه خدا بخواد تا ۹ می ریم خونه. یه طرح اومده بود کشت ما رو تا کارش تموم شه.

کمک

من دلم یه قالب سفیدِ سادهِ تروتمیز تک می خواد.

 

کی می تونه به من کمک کنه؟

 

مردم از دست این قالبای تکراری...

 

کمــــــــــــــــــــــــــــــک!!!