ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

خانه

خب اینم

خب اینم نشد. چقدر نقشه کشیده بودیم و حساب کتاب کرده بودیم اما یه دفعه همش خراب شد. به قول معروف همیشه آنچه که در ذهن شماست به واقعیت نمی پیوندد.

تصمیم داشتیم خونمون و بزرگتر کنیم تقریبا دو برابر. البته فکر ما شاید تا دو ماه پیش درست بود اما با این ثبات بازار رو دو روز پیش هم نمی شه حساب کرد چه برسه به دو ماه پیش!!! می خواستیم خونمون و بفروشیم و یه واحد پیش خرید کنیم که اتفاقا تو کوچه خودمون بود و صاحبخونشم که همون سازندش باشه قابل اعتماد که الحمدلله نشد. دیروز رفتیم با بنگاه محلمون صحبت کردیم و چنان خورد تو برجکمون که وا رفتیم. یعنی می شه خدایا ما یه روز یه فکری بکنیم و از بی ثباتی بازار نترسیم و ضربه نخوریم؟؟!! عیبی نداره. این نیز بگذرد.

دختر خالم تعریف می کرد که خواهر دوستش تو شیراز ازدواج کرده بود و خونشون 100 متر بود. بعد این خواهرش هی غصه می خورد که بیچاره خواهرم خونش خیلی کوچیکه فقط 100 متره.

کاشکی همه بیچاره ها اینطوری بودن نه؟

پ.ن: خسرو شکیبایی هم رفت. امروز داشتن از نزدیکی محل کارمون پیکرش و تشیع می کردن. چه حس غریبی!! غیر منتظره بود. خدا رحمتش کنه. خیلی ناراحت شدم اگرچه که هر اومدنی یه رفتنی داره و همه هم این و می دونیم ولی بازم ناراحت می شیم. چجوری مردن خیلی مهمه. کاش خدا مرگ باعزت قسمت هممون بکنه.   

 

ولادت حضرت علی و روز مرد و به همه آقایون تبریک می گم مخصوصا همسر گل خودم.

یاران ز چه رو رشته الفت بگسستند...

تا حالا شده دوستی داشته باشید که یکدفعه بذاره و بره و ندونید این وسط چی شد که اون اینطور رفت؟ و بعد مرتب از خودتون بپرسید کی رفت؟ اصلا چرا رفت؟ چرا چیزی نگفت و یکدفعه رفت؟ نکنه به خاطر من بود که رفت. شاید آدم تا مدت زیادی فکرش درگیرش باشه و شاید برای همیشه یک علامت سوال در ذهنش باقی بمونه. شاید نتونه هیچ وقت خودش و ببخشه. شاید فکر کنه که اون چرا نبخشید. شاید از خودش بپرسه پس اون همه نوشته ها و حرفهای زیبا و تاثیرگذار که می گفت جزء اعتقادات و باورهاشه چی شد که همش و از بین برد؟ شاید به جواب سوالاش برسه. شاید هم همیشه اون علامت سوال در ذهنش باقی بمونه. شاید فقط بتونه بگه متاسفه و باز از خودش بپرسه یاران ز چه رو رشته الفت بگسستند...

مگان

باورتون می شه؟ شوهرخواهرم از بانک ملی یه ماشین برده. مگان. وقتی شنیدیم کلی خوشحال شدیم و بدو بدو بهش زنگ زدیم و ... خدایی خیلی خوشحالم.

اینم از اون کارای خداست. سال گذشته برادر محمد حسابی بدهکاری بالا آورده بود و اون برای حل مشکل برادرش 206 خودش و فروخت و پولش و کامل داد به برادرش و خودشم دیگه نتونسته بود مجدد یه ماشین بخره تا اینکه خدا هم اینجوری جوابش و داد. خدایا دستت درد نکنه که حسابی هممون و خوشحال کردی.

به معنای واقعی ایمان آوردم که از هر دستی بدی از همون دستم می گیری.

بچه های دیپلمه

یه اس ام اس بامزه اومد دستم که اولین بز دیابتی دنیا در ایران کشف شد: بزبز قندی

این و واسه دخترعمم فرستادم جوابش این بوده: دیروز خواب دیدم با یک دسته گل اومده بودی به دیدنم. با یک نگاه مهربون. همون نگاهی که سالها آرزو داشتم و از من دریغ می کردی. گریه کردی و گفتی دلت برام تنگ شده ولی من فقط نگاه کردم. وقتی رفتی سنگ قبرم از اشکت خیس شده بود.

بهش گفتم بابا افسرده بی خیال... نه خدایی آخه این جواب من بود؟!!!

دیشب جای شما خالی مهمون داشتیم و بسیار عالی گذشت. همش می ترسیدم برق بره ولی خدارو شکر به خیر گذشت. واسه خرید که رفته بودیم بیرون یه مرد خیابونی رو دیدیم که زیر سایه یه درخت خوابیده بود. مجید گفت خوش به حالش این غم هیچی رو نداره و خوشبخته. می گم هیچ وقت این حرف و نزن. خوشبخت تویی که دست زنت و گرفتی و میری خرید برای قوم و خویشایی که دوستت دارن و برای دیدنت میان به خونت. سکوت می کنه. قطعا اونم احساس من و داشت.

خواهر زادم تو بازی که با خودش می کرده میاد مثلا واسه من کارت عروسی درست کنه. اسم و فامیل من و می نویسه اسم مجیدم می نویسه اما چون فامیلش و نمی دونست می نویسه خوش اخلاق. واقعا بچه ها چقدر باهوشن که اینطور موشکافانه به رفتارهای اطرافیانشون توجه دارن. به قول مجید این روزا بچه ها همه دیپلمه به دنیا میان.

اگه خدا بخواد آخر این ماه یا ماه دیگه شایدم ماه بعدش بالاخره یه ماشین می خریم. خریدیم خبرتون می کنم باهم یه دور تو شهر بزنیم و جلوی میدون آزادی هم یه عکس بگیریم. نظرتون چیه؟ میایید دیگه  

 

....

هرگز شروعی نداشت تا بتوان پایانی برایش متصور شد. طوفانی بود که گذشت اما گویی آثارش را نمی توان به این سادگیها مرمت کرد.

به خدا سپرده بودمت و یادت را در بیراهه های گذشته ای دور رها کرده بودم تا به خاطر نیاورم که تو را کجا گم کرده ام، اما چه سود که گهگاه از بیقوله های قلبم سر بیرون می نهی و مرا می سوزانی.

تو را دیدم نه تو را احساس کردم و بی دلیل خواستم که گریه کنم از این رو به بهانه ای ساده خندیدم تا گریه زیر صدای خنده هایی احمقانه پنهان شود.

چه سود از این احساس؟ از این تکرار بیهوده و لبریز از همه چیز!!

آیا آبی هست که بتوان این آتش افلاطونی را خاموش کرد؟

رویای زیبای من

جمعه ها شبکه 2یه کارتونی رو شروع کرده به اسم رویای زیبای من که همون یانگومه کارتونیشه. منم عشق یانگوم از همین قسمت اولش دارم نگاه می کنم ولی هیچی اون یانگوم نمی شه. خیلی ناراحت شدم تموم شد.

یه فیلم کره ای هم داره از شبکه 3 تبلیغ می کنه به خواهرم می گم دوباره همون پانسول چویی توش بازی می کنه. می گه مرده اسمشم. با چه اسمی هم تو ایران معروف شده.

دلیل اینکه این روزا کمتر وقت می کنم آپ کنم اینه که سرم حسابی شلوغ شده. کارت ویزیتای خودمم پخش کردم و الحمدلله وضعیت مشتریامم خوبن. اولین مشتریم دستش حسابی خوب بود. خدا برکت بیشتر بهش بده انشالله.

تا حالا شده یک کاری رو با انگیزه و اعتقاد فراوان شروع کنید اما از نیمه راه حالت یاس و ناامیدی پیدا کنید و آخرش هم کلا از اون کار صرف نظر کنید؟ واسه من پیش اومده حسابی هم حالم و می گیره و تا یه مدت فکرم و مشغول نگه می داره. فکر می کنم مهمترین عامل تشویق یا نفی اطرافیان باشه مخصوصا در مورد من مجید این نقش و داره. وقتی یکسره تو کار نه میاره و یا چیزی نمی گه اما نارضایتی رو از نگاهش می خونم سرد می شم و اگرچه که اون کار درست هم باشه ممکنه بذارمش کنار و گرچه گاهی شاید یک گوشه ای از دلم خالی بشه اما دیگه ادامش نمی دم. فکر می کنید مردها معنی این فداکاریها رو می فهمن یا اینکه فکر می کنن از اول هم اینکاره نبود یه تب تندی اومد و بعدم ولش کرد. چون دیگه صحبتی راجع بهش نمی کنم و کلا از این جمله که من به خاطر تو فلان کار و گذاشتم کنار و اصولا از هر منت گذاشتنی متنفرم، نمی دونمم که چطور فکر می کنن. ولی به گمانم دومی مد نظرشونه. به قول یکی از دوستام که اتفاقا پیش شوهرش هم صحبت می کرد  و می گفت ما هزارتا کار واسه آقایون می کنیم بدون اینکه هیچ حرفی بزنیم اما ایشون یعنی شوهرش به خاطر من فقط یه پیرهنشو زیر شلوار می ذاره هر موقع چیزی می گم می گه منیژه من به خاطر تو این پیرهن و زیر شلوار می ذارم. شوهرش از این تیپهای بسیجی خفن داشت. واقعا عجب کار شاق و طاقت فرسایی می کنه. بیچاره این آقایون از دست ما با این توقعاتمون چی می کشن.

  

گوشواره

اول نوشت مهم برای حمید عزیز: دوست خوبم وقتی کارتها به دستت رسید لطفا خبرم کن تا خیالم راحت شه. امیدوارم برات راضی کننده باشن و اگر خدایی نکرده نارضایتیی هم هست از چاپ باشه نه طراحی چون همونطور که گفتم این روش چاپ ضمن هزینه کمتر دقت رنگ بالایی هم نداره. بعدشم اینکه آخه چرا در نظردونیت و باز نمی کنی؟؟؟؟

                                                   ---------------------------

یه لنگه از گوشواره سرویسم گم شده حسابی اعصابم خورده. همه خونه رو هم زیر و رو کردم نیست که نیست. آخرین بار برای تولد بچه دوستم بود که استفاده کردم و بعدم اومدم گذاشتم سر جاش. حالا هرچی می گردم نیست. مجید گفت زنگ بزن خونه دوستت شاید پیدا کرده باشه. میگم اگه یه همچین چیزی پیدا می کرد که حتما بهم می گفت. دوباره اصرار که حالا زنگ بزن. خلاصه زنگ زدم و پرسیدم که این لنگه گوشواره من اونجا افتاده یا نه؟ گفت نه من روزی هزار بار از دست این پسرم خونه رو زیر و رو می کنم چیزی پیدا نکردم. بعد دوباره پیشنهادای عجیبش شروع شد!! گفت برو یه گوشه از شالت یا لباست و گره بزن و بگو بستم بستم بخت دختر شاه پریون و بستم بعد انشالله پیدا می شه. دیگه من و می گی انقدر خندیدم از این حرفش بعدم گفتم جریان اون گلس دیگه آخه من یه شاخه بامبو داشتم که اصلا رشد نمی کرد این دوست منم بامبوهای بلند و خوشگلی داشت. بهش گفتم آره این گل من اصلا بزرگ نمی شه گفت یه تور بنداز روش بعد روش نقل بریز و لی لی لی لی بکن گلت شاد می شه رشد می کنه. اون روزم خیلی خندیدم. گفتم اونوقت مجید نمی گه این دیوونه شده ؟ بعد اون همچنان جدی ادامه می داد نه دیگه وقتی تنهایی این کار و بکن. خلاصه دیگه همیشه روشهاش خارق العاده و منحصر به فرده.

حالا تو رو خدا دعا کنید من پیداش کنم تا نرفتم بخت دختر شاه پریون و گره بزنم.