-
خاطرات من و اتوبوس (1)
چهارشنبه 24 مرداد 1386 16:40
( این پست و باحالت عصبانی بخونید و هی تو دلتون داد بزنید) چند روز پیش سوار اتوبوس شدم و پشت سرمم چند نفر سوار شدن و در بسته شد. یه خانم جا موند بیرون و رو به نفر آخری که سوار شده بود با دعوا گفت: در و باز کن. این یکی خانمه فقط نیگاش کرد. اون یکی دوباره با دعوا گفت می گم در و بازکن، در و باز کن. این یکی خانمه که اعصابش...
-
پرفروش ترین فیلم سال
سهشنبه 23 مرداد 1386 13:40
این پستم یه کمی متفاوته. صمیم جون عزیزم من و به یه بازی دعوت کرده که توش باید به چند تا سوال جواب بدم. بازی راجع به فیلمی هست که درباره ما می خواد ساخته بشه احتمالا. و اما سوالات: اتفاق مهم زندگی من که حتما باید در فیلمی که ازش می سازن بهش اشاره بشه: خب اینا چند تا اتفاقه. 1- رفتن به مدرسه و دوران ابتدایی که بسی بسیار...
-
ما از مکه آمدیم آیا؟
دوشنبه 22 مرداد 1386 16:42
دیروز رفتیم ولیمه عمه و عموی زمستون. جاتون خالی حسابی خوش گذشت. تحویل بازاری بود که بیا و ببین و البته چون شخص شخیص بنده نو عروس زیبای برادر مرحومشان می باشم در نتیجه بالای مجلس جلوس کردم و خواهرشوهرها کنارم نشستند و انواع اغذیه و اشربه مقابلمان قرار گرفت. مجلسشان را در مسجد برگذار کردند. من هم در نهایت تعجب دیدم کسی...
-
غمگین
یکشنبه 21 مرداد 1386 15:00
چرا نظر نمیدین؟ مجبور می شم دوباره شعر بگما بابا جون وبلاگ به نظراتشه . . .
-
بچه ای به نام سارا
چهارشنبه 17 مرداد 1386 15:58
عجب روزی بود دیروز. خیرات و برکات از همه جا می بارید. بذارید از اولش بگم. متاسفانه دوباره شلوارم پاره شد. معمولا هر سه چهار ماه یکبار این اتفاق می افته. مامانم می گفت: آخه بچه مگه پاهات دندون داره که اینقدر شلوارات و پاره می کنی؟ فرصت نکردم برم شلوار بخرم. دیروز مجبور شدم یه شلوار پارچه ای بپوشم. منم چون همیشه لی می...
-
برای تو
سهشنبه 16 مرداد 1386 14:57
این پست و برای تو می نویسم و می دونم که می خونیش. نیازی نیست جواب بدی. من هنوز حرفات و نشنیدم اما نشنیده هم می دونم که چی شده. دلیلش فقط خستگیه. خسته از شرایط موجود. خسته از آدمای دور و بر. خسته از اونایی که حتی اگه یه عمر باهات زندگی کنند باز نمی فهمن دردت چیه. حرفت چیه. خسته از یه عمر نداشتن. نداشتن چیزایی که همیشه...
-
دو مطلب
سهشنبه 16 مرداد 1386 09:50
کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم می رسه جَلل خالق. این کامپیوترچیه؟ یعنی میفهمه؟ یعنی نمیفهمه؟ اگه میفهمه از کجا میفهمه؟ ما که نفهمیدیم. کجایی حسین فهمیده تا به ما هم بفهمانی. این اینترنت هم که دیگه آخر فهمیده هاست. چند روز پیش که تو شرکت داشتیم مگس می پراندیم چندشمان شد از این کاروَ اندیشیدیم چه کنیم و چه نکنیم که ناگاه...
-
شعری از خودم در حالی که قلبم بسیار شکسته است
یکشنبه 14 مرداد 1386 16:46
ای که از صفحه وبلاگی ما می گذری گر نظر دهی چه باشد، نظری ده، چرا اینطور می روی؟
-
خوش تیپ
یکشنبه 14 مرداد 1386 13:51
چند وقت پیش جاتون خالی رفته بودیم عروسی پسر عموی زمستون. اونم چون خلبانه تالارش نمی دونم پایگاه چندم شکاری نیرو هوایی بود. ما هم نمی شناختیم. آهان راستی این و بگم. پدر و مادر پسره دامغانند. پدر و مادر دختره شمالند. عروسیشون و تهران گرفتند و برای زندگی به شیراز میرن خدایی سرتون گیج نرفت. خلاصه عروسیشون وسط هفته بود. ما...
-
من نقشه کشی خوندم و گرافیست شدم
پنجشنبه 11 مرداد 1386 11:22
نمی دونم سریال ما چند نفر و نگاه می کنید یا نه. یه وقتا این سریال اعصابم و خرد می کنه. یاد روزای مدرسه و دانشگاه می افتم. یاد شاگرد زرنگ کلاسمون می افتم. البته از اینا نبود که یه سره سرش تو کتاب باشه. روزای خوبی بود . اگه معلم نمیومد کلاس و می سپرد دست اون تا هر کی اشکال داره ازش بپرسه. تو دانشگاه هم همینطور بود. من...
-
روز مرد
دوشنبه 8 مرداد 1386 11:56
نوشتن بعضی از خاطرات جذابیتی برای دیگران ندارد اما همان می تواند یکی از بهترین خاطرات فرد باشد. پیشنهاد می کنم وقتتون رو صرف خوندن این پست نکنید چون این هم از همون دست خاطره هاست که البته من به دلیل وقت کم با تاخیر نوشتمش. اولین روز مردی که می خواستیم با هم باشیم. دلم می خواست کاری کنم تا به هر دوتامون حسابی خوش...
-
برای همسر خوبم
یکشنبه 7 مرداد 1386 15:28
این بار می خواهم فقط برای تو بنویسم. برای تو زمستان عزیزم. می دانم! می دانم که زمستان نام مناسبی برای تو که همه وجودت گرما و محبت است، نمی باشد. اما چه کنم که من تو را فقط برای خود می خواهم و حتی نمی خواهم کسی از نام زیبای تو باخبر شود. من محبت تو را با همه وجودم در دلم جا داده ام. هر صبح که با نوازش تو چشم می گشایم و...
-
من خون می خوام
چهارشنبه 3 مرداد 1386 16:10
دیروز بعد از محل کارم با زمستون رفتم دکتر تا جواب آزمایشم و نشون بدم. یک عالمه دردای جورواجور پیدا کردم. نزدیک دو ساعت تو نوبت نشستم. ویزیت هر مریض ۲۰ دقیقه طول می کشید. به زمستون گفتم انگاری هرکی میره تو یه ساعت درددل می کنه دو ساعت هم گریه زاری بعد میاد بیرون. بعد تازه هر کی هم دارو می گرفت دوباره باید برمی گشت...
-
زیباترین واژه یعنی خدا
دوشنبه 1 مرداد 1386 16:30
امروز به شدت احساساتی هستم. صبح مطلبی راجع به خدا در وبلاگ( باور من خواندم) که احساسم را شیشه ای کرد. بعد هم دو سخنرانی از سخنرانی های الهی قمشه ای گوش دادم که حالم را بدتر کرد. یعنی بهتر کرد. یعنی به خود واقعیم نزدیکتر کرد. یعنی برای ساعاتی مرا از مادیات این دنیا جدا کرد. من به خدای خود چه بگویم تا بداند همانطور که...
-
سوال
دوشنبه 1 مرداد 1386 08:52
۱ سوال دیگه. من چیکار کنم تا شناسنامم بیاد کنار صفحم؟ کاملش کردم. عکس هم گذاشتم. ثبتش هم کردم ولی باز نمیاد!!!!!!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 31 تیر 1386 16:11
۱ سوال. یه مهربون پیدا شه جواب بده. من وقتی توی یک روز چند تا مطلب می نویسم در ساعات مختلف نظمش به هم خوره و به ترتیب زمان نوشتن و فرستادن نمیاد. سنگای صبور به من بگید چیکار کنم؟
-
اشکها و لبخندها
یکشنبه 31 تیر 1386 15:00
بالاخره حقوقمون و دادن. خوشالم. امروز هم با( زمستون) می ریم خونه مامانم شب می مونیم. آخه بابام برای یک ماموریت فوق سری رفته مسافرت. زمستون هم اولین بار که خونه مامانم می مونه. امشب حسابی از خجالت این چند وقته درمیاییم. تازه بُدّو رفتم عین عقده ایا دو سه تا کارت اینترنت هم خریدم. آخه همونطور که تعداد نظرات و می بینید...
-
گریه می کنم
یکشنبه 31 تیر 1386 10:00
بابا تورو خدا نظر بدین. مردم از دپرسی. چرا هیشکی من و دوست نداره؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 31 تیر 1386 09:24
ای خدا آخر برج رسید. چرا حقوقمون و نمی دن؟ مردم از بی پولی. هی می خوام برم چیپس بخرم نمیشه . هی دلم کرانچی می خواد بازم نمی شه. فقط 1000 تومن واسه من مونده. 1000 تومن هم برای زمستون. می خوام برم کمیته امداد رام نمیدن میگن برو چادر سرت کن. آخه با ۱۰۰۰ تومن کی می تونه چادر بخره این ماه مهمون زیاد داشتم. زیاد که یعنی...
-
از هر دری سخن
پنجشنبه 28 تیر 1386 09:01
خیلی خوشحالم که بالاخره یک نفر هم سراغی از من گرفت. دیروز می خواستم نماز بخونم البته اول این توضیح و بدم که برای خوندن نماز تو شرکت باید به اتاقکی که انباریش کردند برم و یک کارتون باز شده زیر پام بذارم و با فلاکت تمام نمازم رو بخونم. خلاصه طبق معمول رفتم و بررسی کردم که سوسکی چیزی نباشه بعد کفشام و در آوردم ووایسادم...
-
همرنگی
سهشنبه 26 تیر 1386 12:16
وقتی که می خواستند جهیزیه ام را (سرویس چوب) از یافت آباد به خانه پدرم و از آنجا به خانه خودمان بیاورند در اثر ناشیگری بعضی از قسمتهای کوچک وسایل رنگ پریدگی پیدا کرد. شوهر خواهرم کارگاه مبل سازی دارد. از خواهرم خواستم به او بگوید که برایمان همرنگی بیاورد. چند بار او یادش رفت. چند بار شوهر خواهرم یادش رفت. یک بار آورد و...
-
شب آرزوها
دوشنبه 25 تیر 1386 08:37
سلام. آغاز ماه رجب را به همه تبریک می گویم و التماس دعادارم. شب آرزوها نزدیک است. بهترین آرزوی شما چیست؟ من هم آرزویم را می نویسم. راستش در حال حاضر آرزویم بهبودی نوزادیست که تازه متولد شده است.مادر نوزاد دختر عمه ام است که از بچگی با هم بزرگ شدیم.دوران حاملگی و به دنیا آمدن بچه اش واقعاً پرماجرا بود. دخترعمه ام...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 تیر 1386 13:43
چون تازه شروع کردم اول از خودم میگم تا من و بهتر بشناسید. اسمم .... است و فامیلم .... . اسم پدرم .... و شماره شناسنامه ام .... . مطمئنم من و خوب شناختید. آخر می دانید که اسمی که رو خودم گذاشتم اسم واقعیم نیست. فقط چون متولد بهارم به من بگید بهار. 25 سال دارم و هنوز یک سال نشده که ازدواج کردم. با شوهرم همکارم. البته...
-
شروعی دیگر
یکشنبه 24 تیر 1386 13:38
سلام. این یک سلام تازه است . تا دیروز همه نوشته هایم محفوظ و فقط متعلق به خودم بود اما از امروز می خواهم حرفهایم را اینجا بگویم. اکنون که مانند گذشته خلوتی پیدا نمی شود تا فریادهای ما سکوتش را بشکند. این وسیله و این مکان می تواند فریادهای خاموش ما را در خود نگاه دارد. امیدوارم بتوانم از این راه دوستان خوبی پیدا کنم و...