ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

و من رفتم. . .

سلام. من اومدم. اما کسی چه می دونه شاید بار آخرم باشه که میام.

خب دیگه دوستان اگر بار گران بودیم رفتیم  و گر نامهربان بودیم رفتیم.

چی مکه میرم؟ ها اون که رفتیم و برگشتیم. دیدین که کلی هم تحویلمون گرفتن.

 از این وبلاگ می رم؟ ای بابا کجا از اینجا بهتر. کلی دوست پیدا کردم.

از این دنیا میرم؟ نه بابا بی خیال. بذار لااقل سالگرد ازدواجمون و بگیریم.

این تیکه رو مثل مجریهای تلویزین اومدم. اصلا از این لوس بازیهاشون خوشم نمیاد. اما یه بارش جالب بود. اون موقع خواهر کوچیکم بچه بود و نشسته بود داشت کارتون نگاه می کرد. انگشتش هم تو دهنش بود. مجری برنامه کودک(خانم افشار) گفت: حالا دیگه نوبت یه کارتون قشنگه. اما یه خورده برید عقبتر تا چشماتون درد نگیره. آفرین. تو هم برو. آره با توام که انگشتت و کردی تو دهنت. برو عقبتر. خواهر منم شد این شکلی

یه بار هم برنامه آشپزی می داد. دختر عمم پرسید: این قارچها پختس؟ مجری گفت: بله این قارچها پختس ...

یه بارم من تنها نشسته بودم برنامه خردسالان و نگاه می کردم. دورو بر مجری چند تا بچه نشسته بود. یکیشون یه شیرین کاری کرد و مجری هم گفت: آفرین واسه این کوچولو دست بزنید. منم جوگیر شروع کردم دست زدن. از صدای دست خودم فهمیدم دورو برم چه خبره . کلی به خودم خندیدم. به کسی نگیدا.

خب دیگه داشتم می گفتم. من یه هفته نیستم. اگه خدا بخواد وقتی برگشتم دوباره میام اینجا. نظردونی من و خالی نذاریدا. برگردم ببینم خالیه افسردگی می گیرم. می خواستیم برای سالگرد ازدواجمون بریم سفرکه دیگه نشد. حالا میریم. زودتر از موعد مقرر. خوبی بدی دیدین، حلال کنید.

تا یه هفته دیگه خداحافظ.  

 

  

  

خاطرات من و اتوبوس (1)

( این پست و باحالت عصبانی بخونید و هی تو دلتون داد بزنید) چند روز پیش سوار اتوبوس شدم و پشت سرمم چند نفر سوار شدن و در بسته شد. یه خانم جا موند بیرون و رو به نفر آخری که سوار شده بود با دعوا گفت: در و باز کن. این یکی خانمه فقط نیگاش کرد. اون یکی دوباره با دعوا گفت می گم در و بازکن، در و باز کن. این یکی خانمه که اعصابش تعطیل تر از اون یکی بود، گفت: به من چه. به اون بگو.(راننده رو نشون داد) اون پایینیه کاری به این حرفا نداشت و همینطور عصبانی تر تو چشم این بالاییه نگاه می کرد و در حالیکه در و می کوبید می گفت می گم در و باز کن. این در و باز کن. این بالاییه دیگه قاطی کرد و داد زد بابا من چیکار کنم. به اون بگو. به اون. شنوایی راننده بالاخره کار کرد و در و باز کرد ولی ما کلی خندیدیم.

پرفروش ترین فیلم سال

این پستم یه کمی متفاوته. صمیم جون عزیزم من و به یه بازی دعوت کرده که توش باید به چند تا سوال جواب بدم. بازی راجع به فیلمی هست که درباره ما می خواد ساخته بشه احتمالا. و اما سوالات:

اتفاق مهم زندگی من که حتما باید در فیلمی که ازش می سازن بهش اشاره بشه:

خب اینا چند تا اتفاقه.

1-     رفتن به مدرسه و دوران ابتدایی که بسی بسیار خوش گذروندیم.

2-   نقل مکانمون به قسمت تقریبا شمال تهران و افت تحصیلی وحشتناک من در دوره راهنمایی به دلیل تغییر مدرسه. جلل الخالق از اون مدرسه ای که رفتم و البته بدترین مدرسه منطقه مان شناخته شد. مدیرمون همیشه ساعت 9- 10 با چشمای خوابالود می اومد و همیشه هم می گفت اداره بوده حالا از کی تخت خواب اداره شده بود من نمی دونم.

3-   عاشق شدنم وقتی که فقط 13 سالم بود و البته همون عشق روح من و تجلی داد و عاقبت به عشق نسبت به معبود رسیدم در حالی که پیش از اون حتی یک رکعت نماز هم نمی خووندم. دیدن ارواح و اشباح و جن و تاری و نمی دونم چی چی که مهیج ترین قسمت زندگی منه. تا مدتها اونا یکسره دورو برم بودن و بعضی وقتها کم بود سکته هرو بزنم. بعد از اینکه دوباره خونمون و عوض کردیم از دست اونا هم راحت شدم.

4-     اومدن یک نفر به زندگیم که ایندفه اون شدیدا به من عشق می ورزید و کلی ماجرا. دوستیم با آمنه سال اول دبیرستان.

5-   نوشتن اولین رمانم با عنوان (تابلوهای سیاه) در سن 17 سالگی و پرتره کشیدنم که کلاس نرفته کلی استادم. همچنین رفتن به دانشگاه و آشنایی با استاد مرادی.

6-     بازنویسی رمانم و تغییر اسم اون و قرارداد با انتشارات جیحون.

7-     ازدواج با برادر آمنه که همانا زمستان عزیزم می باشد.

سوال دوم اتفاقات مهم زندگی که بهتر است اشاره ای بهشون نشه:

1-     دعواهای مزخرف خانوادگی که تمامی ندارند.

2-     گریه زاریها و سوز و نیازهای عاشقانه ام.

3-     کارها و رفتارهای عجیب و نفرت انگیز . . .

4-     بازگشت دوباره مان به محله دوران کودکی و رفتارهای دیگران.

5-     بیماری خواهرم.

سوال سوم اخلاق و شخصیت من:

اخلاق من با آدمهای مختلف متفاوته در نتیجه نظراتشون هم در مورد من با هم فرق می کنه اما از نظر خودم:

 ساکت و کم حرف. بیشتر اهل نوشتن و کتاب. بسیار زیاد مهربان و همدرد. مغرور و کمی خودخواه. مغز اقتصادی عالی اما جیب خالی. خدا نکند بی محبتی ببینم تا بلانسبت بشوم هاپوی پاچه گیر. عجول. در بعضی موارد کم تحمل. فراموشکار. تخیل قوی. احساساتی. اشکم دم مشکمه. کم طاقت در مورد درد و این جور وقتها هم بسیار بهانه گیر می شوم. اگر هم کسی رو ناراحت کنم ده برابر اون ناراحت و پشیمون می شم و تا از دلش درنیارم ولکن نیستم. همه رو خیلی دوست دارم. دنیارو قشنگ می بینم. خوشبین و دلگنده هستم. خیلی هم تو کارام کند و باحوصله ام طوریکه اعصاب بقیه رو خورد می کنم. اما عوضش خودم اون کارو با لذت انجام میدم و کلی هم خلاقم و خدانکنه هولم کنند تا دوباره همون هاپوی پاچه گیر شم و اصلنم نفهمم چیکار کردم. و در آخر اینکه هرچی آقامون بگه.

سوال چهارم هنرپیشه ای که باید نقش ما را بازی کند:

هیچ شباهتی به هیچ کدام از بازیگرانی که می شناسم ندارم ولی ترانه علی دوستی می تواند بازی کند شاید چون صورتش گرده. نقش زمستان را هم مهدی امینی خواه می تواند بازی کند چون شباهتشان بسیار زیاد است.

حالا نوبت دعوت منه. منم همه کسانی رو که لینکشون و در سمت راست نوشته هام میبینید دعوت می کنم تا شروع کنن به نوشتن.

حتما بنویسیدا. میام بهتون سر می زنم.

 

   

ما از مکه آمدیم آیا؟

دیروز رفتیم ولیمه عمه و عموی زمستون. جاتون خالی حسابی خوش گذشت. تحویل بازاری بود که بیا و ببین و البته چون شخص شخیص بنده نو عروس زیبای برادر مرحومشان می باشم در نتیجه بالای مجلس جلوس کردم و خواهرشوهرها کنارم نشستند و انواع اغذیه و اشربه مقابلمان قرار گرفت.

مجلسشان را در مسجد برگذار کردند. من هم در نهایت تعجب دیدم کسی را برای مداحی آوردند که نوحه می خواند و ذکر مصیبت می گوید و آنچنان واقعه کربلا را با سوز و گداز تعریف می کند که همه اشکشان درآمد. اینکه چه ربطی داشت نه من و نه هیچ کس دیگر نفهمید. بعد از پذیرایی شام آوردن و بعدش هم موقع رفتن بود. من و آمنه همینطور نشسته بودیم و حرف می زدیم و هی پیرزنها می آمدن و با ما دست می دادن و خداحافظی می کردن. آخرش هم نفهمیدیم که ما از مکه آمده بودیم یا عمه و عموی زمستون. بعد از اینکه مسجد تقریبا خالی شد بالای مجلس را ول کردیم و از جایمان بلند شدیم. عمه هم ما را سخت در بر گرفت و برایمان آرزوی خوشبختی وزیارت خانه خدا را نمود ما هم سرخوش از این همه تحویل قدم زنان به اتفاق خواهرشوهرها به خانه بازگشتیم و البته ناهار امروزمان را هم دادند تا ما گرسنه نمانیم و ضعف بر ما مستولی نگردد و پیوسته فرد مهمی برای جامعه باشیم. عمراً فامیل شوهری و البته شوهری به این ماهی داشته باشید. در آخر هم بعد از اینکه به خانه رسیدیم دور هم چند لیوان چای خوردیم و حسابی کیف کردیم و بعد به خانه خودمان رفتیم و آرمیدیم. (روحمان شاد)      

غمگین

چرا نظر نمیدین؟ مجبور می شم دوباره شعر بگما بابا جون وبلاگ به نظراتشه . . .

بچه ای به نام سارا

عجب روزی بود دیروز. خیرات و برکات از همه جا می بارید. بذارید از اولش بگم. متاسفانه دوباره شلوارم پاره شد. معمولا هر سه چهار ماه یکبار این اتفاق می افته. مامانم می گفت:

آخه بچه مگه پاهات دندون داره که اینقدر شلوارات و پاره می کنی؟

فرصت نکردم برم شلوار بخرم. دیروز مجبور شدم یه شلوار پارچه ای بپوشم. منم چون همیشه لی می پوشم اصلا به اینا عادت ندارم. وقتی هم می پوشم و تو خیابون میام حس خیلی بدی دارم و دریغ از ذره ای اعتماد به نفس. خلاصه شلوار رو پوشیدم و با لب و لوچه آویزون اومدیم بریم سر کار. زمستون هم هی عمداً به شلوارم نگاه می کرد و زیر زیری می خندید. بهش می گم خوبه تو رو بذارن به آدم اعتماد به نفس بدی. آخه یه بارم تو محرم شب بود گفتیم بریم بیرون. منم شلوارم و تازه شسته بودم اتوشم نکرده بودم. البته بیچاره خیلی هم چروک نبود. اون شبم هی دوباره به شلوار من نگاه می کرد و الکی می خندید و هی می گفت ثواب داشت این و یه اتو می کردی. چجوری روت شد با این بیایی بیرون؟ . . . خلاصه هی از این حرفا زد و منم حساس...  بگذریم. داشتم می گفتم. دیگه این شلوار پارچه ای یرو پوشیدم. حالا این شلواره هم پاچه هاش یه جوریه که من و بیشتر حرص میده. من عادت دارم پاچه شلوارم روی کفشم بیفته اما این نه اونقدر کوتاهه که گشت ارشاد بیاد و نصیحتم کنه. نه اونقدر بلنده که الگویی برای زنان جامعه باشم. خلاصه هر طوری بود دیروزو گذروندیم و برگشتیم خونه. گفتیم اینطوری نمی شه باید بریم یه شلوار لی بخریم. به عاطفه هم گفتیم و  سه تایی رفتیم به سمت چهارراه معروف نزدیک خانه مان. خلاصه دیگه هی رفتیم و هی رفتیم. هی گشتیم و هی گشتیم. هی به پول تو کیفمون و شلوارای مغازه ها نگاه کردیم و بالاخره از یه جا خریدیم. بعد دیگه نوبت خرید عاطفه بود. واسه اونم یه خورده گشتیم و بعدم الکی هی مغازه هارو نگاه کردیم. بعدم شیرینی خرید شلوارم رو از زمستون گرفتیم و خسته و مونده برگشتیم خونه. عاطفه رفت خونه خودشون. مااِ بیچاره باید سه طبقه پله رو بالا می اومدیم و اومدیم. همینکه در خونه رو باز کردیم صدای زنگ تلفن بلند شد. زمستون گوشی رو برداشت و بعد از چاق سلامتی گفت خواهش می کنم بفرمایید. دیگه قیافه من شد اینجوری. دلم می خواست کتکشون بزنم که اینقد بی موقع دارن میان خونمون. الحمدلله میوه هم هیچی نداشتیم. زمستون بدو رفت میوه خرید. منم خونه مونه رو جمع کردم. این بیچاره ها سومین بار بود که می خواستن بیان خونمون. دو دفعه قبلی هی زنگ می زدن هی ما نبودیم. خلاصه همه چیز آماده شد و اونا هم اومدن. منم از خستگی و خواب چشمام شده بود کاسه خون. اینا می شدن عمو زاده های پدر زمستون. خلاصه نشستیم و الکی از این تعارفای مسخره کردیم و بعدم دیگه سر حرف باز شد و شروع کردیم به صحبت. اونا چهار ساله که عروسی کردن. یه دختر 3 ساله هم دارن. اولش که اومدن شربت آوردم. بچشون هم دستش درد نکنه یه قلپ خورد و بقیش و داد به مبل. اینا هم که حسابی مواظب شخصیت بلوری بچه بودن گفتن: سارا !!! و بعد به ادامه صحبتهایشان پرداختند. من و زمستون هم لبخند زدیم و مشتاقانه به عرائضشان (چه کلمه سختی بلد نیستم بنویسمش) گوش سپردیم. یه خورده که گذشت بچه شروع کرد هی گفت گشنمه. منم که از شانس گلم هیچ غذای آماده ای نداشتم و البته پنیر و تخم مرغ هم نداشتیم.خودم و زدم به نشنیدن. بعد دیدم بچه داره داد میزنه می گه من گشنمه. الکی بلند شدم که برم براش غذا بیارم اما کو غذا. برای خودمون هم همبرگر گرفته بودیم که بخوریم اما اصلا وقت نکردم که از تو کیفم درش بیارم. اونا با التماس دعا که نه نمی خواد بشین. موز زیاد خورده دیگه نباید غذا بخوره. بعدم شرح انواع دلدردهای بچه رو گفتنو منم از خدا خواسته نشستم سر جام. بعد دیگه بچه گفت من خوابم میاد. می خواستم بگم منم خوابم میاد. پدر و مادرش که همچنان در حال صحبت بودن. نمی دونم چرا یه دفعه خواب از سر بچه پرید و بلند شد پرده رو کشید و انداخت رو پشتی مبل. بعدم نشست روش. مامانشینا دوباره گفتن سارا!!! تو به ما قول دادی دختر خوبی باشی. من و زمستون به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم. چقد همه آروم و مهربون بودیم. چه فضای قشنگی. باید شمع روشن می کردیم. بچه دیگه کفری شد بلند شد رفت کفشاشو پوشید و با همون کفشا اومد تو خونه. این یکی دیگه واقعا اعصابم و خرد کرد. خدایی مامانش هم بلند شد بچه رو بغل کرد که کفشارو در بیاره اما بچه زد زیر گریه و نفسش رفت که حالا کی بیاد. زبون کوچیکش اون ته هی تکون می خورد و من می دیدم. خلاصه اینا هم آرومش کردن و دیگه بلند شدن که برن. بچه ناگهان به یاد دستشویی افتاد و البته با همون کفشا می خواست بره. من و زمستون دوباره به هم نگاه کردیم. خدا رو شکر کفشاشو درآورد و بعد از تشریف فرمایی دیگه رفتن. اما از خودشون یه کادو به جا گذاشتن. کادوی عروسیمون بعد از یازده ماه. ما هم خوشحال و خندون تصمیم گرفتیم پنجشنبه که می ریم عروسی ببریمش برای عروس و داماد.

برای تو

این پست و برای تو می نویسم و می دونم که می خونیش. نیازی نیست جواب بدی. من هنوز حرفات و نشنیدم اما نشنیده هم می دونم که چی شده. دلیلش فقط خستگیه. خسته از شرایط موجود. خسته از آدمای دور و بر. خسته از اونایی که حتی اگه یه عمر باهات زندگی کنند باز نمی فهمن دردت چیه. حرفت چیه. خسته از یه عمر نداشتن. نداشتن چیزایی که همیشه آرزوشو داری و چه بسا همونا برای بعضیا اونقدر پیش پا افتاده باشه که اصلا نبیننش. خسته از حماقتایی که تمومی نداره. خسته از هنر. آره هنر. تو کتاب سینوهه نوشته بود علم مثل دارو می مونه که باید اون و به بقیه برسونی اما اگه این کار و نکنی و همش و تو خودت حفظ کنی اونوقت مثل سم می شه که خودت و از بین میبره. هنر هم همینه. تو شوخی بهت گفتم از هر انگشتت ده تا هنر میریزه. شوخی نبود. راست گفتم. اگه این همه هنرو تو خودت حفظ کنی از بین میری. همونطور که وقتت از بین میره. عمرت از بین میره. اینا رو از تو دفتر تو نوشتم: زندگی کوتاه است و راه دراز و فرصتها زود از دست می روند. کسانی که با افکار عالی و خوب دمسازند، هرگز تنها نیستند. راز موفقیت این است: هدفی را بی وقفه دنبال کنید  و بسیاری مطالب دیگر و آیا تو فقط اینها را می نویسی؟ اگر می نویسی پس چه اهمیتی دارد که آنها گم شوند یا بسوزند یا به هر نوعی از بین بروند. اگر کسی کارت را دوست ندارد. چه اهمیتی دارد. مهم تو هستی که آن کار را انجام می دهی و لذت می بری. دیگران دوست ندارند چون لذتش را نچشیده اند. اما تو که از لذت آن باخبری نبینم که باز نشستی. منتظر چی هستی؟ تو جشن شب نشینی . . . اینجاش و گفتم بخندی. اون داستان و حتما برات تعریف کردم که می گفت «این نمی ماند» دیدی واسه من نموند. واسه تو هم نمی مونه اما خودت هم همت کن تا اینطوری بشیخوشحال. . .

دو مطلب

کوه به کوه نمی رسه   آدم به آدم می رسه

جَلل خالق. این کامپیوترچیه؟ یعنی میفهمه؟ یعنی نمیفهمه؟ اگه میفهمه از کجا میفهمه؟ ما که نفهمیدیم. کجایی حسین فهمیده تا به ما هم بفهمانی. این اینترنت هم که دیگه آخر فهمیده هاست.

چند روز پیش که تو شرکت داشتیم مگس می پراندیم چندشمان شد از این کاروَ اندیشیدیم چه کنیم و چه نکنیم که ناگاه به یاد اینترنت افتادیم و از روی بیکاری تمام وبلاگهایی را که دوستان زحمتش را می کشند خواندیم و به لینکدونیهای عزیزان سر زدیم و آنقدر رفتیم و رفتیم تا از محله ای آشنا سردرآوردیم. با خود اندیشیدیم آشنایی ندهیم تا همچنان « ناشناس همدل» باقی بمانیم اما جلل خالق از این اینترنت که چه بخواهی و چه نخواهی تو را به همه می شناساند. ما نیز با آنکه روی ماهمان را پوشاندیم اما درخششمان از زیر پوشیه پدیدار گشت و در پیش آشنایان نمایان و شناخته شدیم. از این رو فرهنگستان ادب و هنر پارسی نام نامأنوس « ناشناس همدل» را به «آشنای همدل» تغییر داد. پسرخاله عزیز(بودا منی ماجرا) . . .

                      

                              ---------------------------------------------------------

 

اشعار بهار و زمستان در خلسه

دیروز درحالیکه چرکولکها را به باد فنا دادم و از حمام درآمدم همراه با باز نمودن در‌ این بیت را سرودم: (البته در خلسه)

                                   در وا شد و گل آمد           دختر خوشمل آمد

 

و اما زمستان که این بیت جاوید مرا شنید او نیز به خلسه رفت و این ابیات را سرود:

                                 

                                   داغون من خوش آمد        به به ببین کی آمد

                                                      این حوله آبی آمد           

                                   در وا شد و گل آمد           بهار خوشمل آمد

 

البته شعر او طولانی تر بود اما چون هر دو در خلسه می سرودیم کسی نبود تا اشعارمان را یادداشت کند و برای آیندگان باقی گذارد. من نیز ابیات آسمانی او را از یاد بردم.       

 

شعری از خودم در حالی که قلبم بسیار شکسته است

ای که از صفحه وبلاگی ما می گذری          گر نظر دهی چه باشد، نظری ده، چرا اینطور می روی؟

                                           

                                            

خوش تیپ

چند وقت پیش جاتون خالی رفته بودیم عروسی پسر عموی زمستون. اونم چون خلبانه تالارش نمی دونم پایگاه چندم شکاری نیرو هوایی بود. ما هم نمی شناختیم. آهان راستی این و بگم. پدر و مادر پسره دامغانند. پدر و مادر دختره شمالند. عروسیشون و تهران گرفتند و برای زندگی به شیراز میرن خدایی سرتون گیج نرفت. خلاصه عروسیشون وسط هفته بود. ما هم از سر کار اومدیم و بدو رفتیم آرایشگاه. صبح (عاطفه)  خواهر شوهر کوچیکه لباسم و از اتوشویی گرفته بود. یه پیراهن صورتی صدفی با یه رویه بلند گیپور. خلاصه از آرایشگاه اومدیم و لباس پوشیدیم و آماده شدیم. قرار بود من و زمستون و عاطفه با هم بریم. زنگ زدیم به آژانس و یه ماشین اومد. منم که دیگه وقت نداشتم یه شال همرنگ لباسم اتو بزنم تنها شال صافم و که کرم و قهوه ای بود سرم کردم و راه افتادم. با خودم گفتم اولش که بریم شال مالینا رو در میاریم آخرش هم موقع اومدن با خودم شلوار برده بودم که لباسم و عوض کنم پس کسی مدادرنگی شدنم و نمیدید. بالاخره ما سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. از شانس ما راننده هم تالارو نمی شناخت. اما در عوض ما از تمام دیدنیهای تهران از جمله تونل رسالت برج میلاد برج آزادی و تمام برج های زیبای این شهر بهره مند شدیم. اگر پیاده می آمدیم زودتر می رسیدیم. راننده عزیز بالاخره در رسالت خودش سربلند گردید و ما رو به مقصد رسوند اما تالارو یه خورده رد کرد و مجبور شد دنده عقب بگیره و البته از در ورودی تا تالار هم فاصله ای بود که باید با ماشین می رفتیم. خلاصه دنده عقب رفتن همانا و یک تصادف جانانه هم همان. زد به یه موتوری که یه خانواده 4 – 5 نفری روش نشسته بودن. بچه ها افتادن اونور و زنه موند زیر موتورو مرده هم افتاد روش یعنی روی موتور. راننده و زمستون پیاده شدن. مردمم جمع شدن. راننده باید خانمه رو می رسوند بیمارستان. ما هم مجبوری با اون سر و شکل پیاده شدیم و رفتیم با فاصله از اونا ایستادیم. یه دفعه دیدیم صدای خنده دسته جمعی اومد و یه نفر هی داد میزنه کَدَّن نخبر؟ من و عاطفه هی اینور اونور و نگاه کردیم و بعد فهمیدیم با منه. حالا پشتمون و به اونا کردیم و بدتر از اونا ترکیدیم از خنده. آخه خدایی فکر کنید از زیر یه مانتو کوتاه یه دامن صورتی بلند معلومه. موهای قلمبه یه شال قهوه ای بی ربط هم رو سرمه. من چمیدونستم اینجوری وسط راه پیاده میشیم. اونا رفتن ولی مگه ما می تونستیم جلو خندمون و بگیریم. زمستون هم هی حرص می خورد و می گفت: انقد نخندید زشته. عین این قدیمیا که زنا پشت مردا می رفتن اونطوری رفتیم تا با عاطفه راحت بخندیم.

حالا پنجشنبه دوباره عروسی دعوتیم. از حالا دارم همه چیم و مرتب می کنم که مثل اون روز نشم.

 

من نقشه کشی خوندم و گرافیست شدم

نمی دونم سریال ما چند نفر و نگاه می کنید یا نه. یه وقتا این سریال اعصابم و خرد می کنه. یاد روزای مدرسه و دانشگاه می افتم. یاد شاگرد زرنگ کلاسمون می افتم. البته  از اینا نبود که یه سره سرش تو کتاب باشه. روزای خوبی بود . اگه معلم نمیومد کلاس و می سپرد دست اون تا هر کی اشکال داره ازش بپرسه. تو دانشگاه هم همینطور بود. من نقشه کشی و طراحی صنعتی خوندم. روحیه ام حساس و هنر دوسته ولی با این حال رشته خشنم و دوست داشتم. کلاسهای استادمرادی بهترین خاطره هارو برام ساخت. سفری که به اصفهان رفتیم و تو دانشگاه صنعتی اصفهان ۳ روز موندیم. شاهکارای آقای مرادی. سوتیهای بچه ها. بازدید از کارخونه ها. عجب روزایی بود. طراحی های قالب و جیگ و فیکسچر این شاگرد زرنگ حرف نداشت. نقشه کشیها هم که دیگه آخر لذت بود. انقدر کارش خوب بود که دیگه هیچ استادی ازش پروژه پایان ترم نمی خواست و نمرش و می داد ولی اون خودش دلش می خواست که پروژه تحویل بده چون از این کار لذت می برد. خطکش T ،میز نقشه کشی، کالک و راپید،‌ شابلونای جورواجور همه وسایلاش و دوست داشت و از کار کردن با اونا لذت می برد. ولی نمی دونم چرا برای این شاگرد زرنگ بعد از فارق التحصیلی دیگه کار نبود. اگرم بود از این کارای در پیت بود که خودش رضایت نمی داد بره. یه جایی و یه کاری می خواست که بتونه از همه اطلاعاتش استفاده کنه. خیلی از اون بچه هایی که همیشه ایراد داشتن و هنوز نمی دونستن چطوری باید یه کارو اندازه گیری کنن به خاطر واسطه و رابطه سر کارای خوب رفتن. ولی اون شاگرد زرنگه هرچی بیشتر می گشت کمتر پیدا می کرد. آخر هم سر کار رفت ولی نه کاری که برای به دست آوردن علمش چند سال وقت گذاشت. الان توی یه شرکت مشغوله. به عنوان یه گرافیست که همشم با کامپیوتر کار می کنه. از کارش بدش نمیاد ولی هنوزم وقی یه خطکش T میبینه وقتی کتابای قدیمش و باز می کنه وقتی خاک روی نقشه هاش و پاک می کنه از خودش می پرسه یعنی هیچ جایی نبود که علم این آدم به دردشون بخوره. آدمی که همیشه سعی می کرد همه چیز و خوب یاد بگیره تا همیشه بهترین کار و ارائه بده. با خودش فکر می کنه من نقشه کشی خوندم و گرافیست شدم. الان جای من کی داره کار می کنه؟ شاید یه حسابدار که سه ماه دوره اتوکد دیده شایدم ...     

روز مرد

نوشتن بعضی از خاطرات جذابیتی برای دیگران ندارد اما همان می تواند یکی از بهترین خاطرات فرد باشد. پیشنهاد می کنم وقتتون رو صرف خوندن این پست نکنید چون این هم از همون دست خاطره هاست که البته من به دلیل وقت کم با تاخیر نوشتمش.

اولین روز مردی که می خواستیم با هم باشیم. دلم می خواست کاری کنم تا به هر دوتامون حسابی خوش بگذره. پنجشنبه رفتم خونه مامانم. قرار بود همه اونجا دور هم جمع شن. عمه هام، مادربزرگم، خواهرم. . .

قبل از اینکه برم اونجا رفتم بازارنزدیکشون و دربه در دنبال شامپویی که همیشه استفاده می کنم گشتم. آخرش هم پیدا نکردم. یک کمربند زیبا برای زمستون خریدم و یک کیلو فالوده برای اینکه ببرم خونه. دیگه داشتم از گرما هلاک می شدم که رسیدم اونجا. پسرخالمم اونجا بود. خیلی پسر خوبیه و منم خیلی دوسش دارم. این روزا داره وارد مرحله عرفان میشه اما احساس می کنم یه جورایی قدماش و اشتباه می ذاره. این کارا یه استاد می خواد یه مرشد که بتونه راهنمای خوبی باشه و صدها سوالی رو که تو ذهن میاد جواب بده. خلاصه تا عصر کم کم بهمون اضافه می شدن. پسرخالم که رفت دیگه مجلس کاملا زنونه شد. تا ساعت 6 گفتیم و خندیدیم بعدش رفتیم زیارتگاه نزدیک خونه. بیشتر برای نوزاد دخترعمم دعا کردیم. متاسفانه عفونت تو مغزش هم رفته. دکترش گفته زنده نمی مونه اگر هم بمونه عقب افتاده میشه. اما برای خدا که کاری نداره. یه نذری عجیب هم که اونجا خوردیم بستنی بود. بعدش دیگه برگشتیم خونه. خلاصه که تا شب دور هم بودیم. ساعت 11 همه رفتن. من و خواهر کوچکترم بیدار بودیم و صحبت می کردیم. صبح هم دیر بیدار شدیم. به زمستون گفته بودم که تا ظهر برمی گردم و همین کار و هم کردم. فقط بین راه همینطور می اومدم و خرید می کردم. دیگه کیفم حسابی خالی شده بود. چند وقت بود که زمستون هوس کیک کرده بود. اول خواستم درست کنم. گفتم لاش موز و گردو میذارم و روش هم خامه و تزئینات. دیدم زد بالای 5000 تومن. حالا من چقدر دارم؟  2150 در نتیجه ابرای بالا سرم و پاک کردم و رفتم قنادی یه کیک کوچولو خریدم که شد 1800 هنوز 350 تومن دیگه داشتم که با اونم 3 تا موز خریدم و وقتی مطمئن شدم که دیگه پول ندارم با خیال راحت رفتم خونه. هی خدا خدا کردم زمستون تو کوچه نباشه. وقتی دیدم نیست دعا کردم تو خونه هم نباشه که خدارو شکر نبود. خونه مامانش و دارن کاغذ دیواری و نقاشی می کنن. اون هم اونجا مشغول بود. کیک و از تو جعبش درآوردم و گذاشتم تو یخچال و جلوش هم چیز میز گذاشتم که معلوم نباشه. همون موقع صدای پای زمستون و شنیدم. دیگه 3 سوته جعبه کیک و انداختم پشت اپن و وایسادم سر جام. بعد که زمستون اومد تو دیگه ماچ و بوسه و کجا بودی و چی کارکردی و کی اومدی و از این حرفا. همش هم مواظب بودم سمت آشپزخونه نره. چند دقیقه ای موند و دوباره رفت خونه مامانش. منم گفتم جمع و جور می کنم بعد میام همینکه رفت سریع شیرموز درست کردم و گذاشتم تو یخچال. از این پفک هندیا هم گرفته بودم که اونارم سرخ کردم. بعدم یه پارچ شربت خنک درست کردم و بردم خونه مامانش. تا عصر اونجا بودم. وقتی برگشتم خونه خودمون دُم آفتاب و به یه جا بستم که غروب نکنه و من نمازم و بخونم. خلاصه که برای شام جوجه کباب آماده کردم میوه هم شستم. بعد دیگه رفتم سراغ خودم. یه لباس خوشمل با یه آرایش خوشملتر. موهامم درست کردم و کیفش و بردم. ساعت 7 غذا رو آماده کردم. زمستون هم اومد. بعد از یک عملیات انتحاری جوجه هارو خودش کباب کرد. منم سفره رو چیدم. یک شام خوشمزه در یک محیط عشقولانه. بعد از شام به عمه و عموش زنگ زد چون قراره فردا برن مکه. سرش و برگردوندم و گفتم این ور و نگاه نکن. کیک و پفک و کادوشو رو میز چیدم و گفتم حالا نگاه کن. بعد هم روزش و تبریک گفتم و کادوش و دادم. 2 تا عکس هم انداختیم. یکی من از اون یکی هم اون از من. دوربینمون اتومات داره اما عین گیجولا بلدش نیستیم. پیگیرش هم نشدیم که یاد بگیریم. همه چیز و تا قبل از شروع شدن یانگوم تموم کردم که دیگه اون و با خیال راحت ببینیم. موقع یانگوم هم از همون شیرموز بستنی های خوشمزه آوردم  و بعد هم تا نیمه شب بیدار بودیم. شب بسیار خوبی بود.      

برای همسر خوبم

این بار می خواهم فقط برای تو بنویسم. برای تو زمستان عزیزم. می دانم! می دانم که زمستان نام مناسبی برای تو که همه وجودت گرما و محبت است، نمی باشد. اما چه کنم که من تو را فقط برای خود می خواهم و حتی نمی خواهم کسی از نام زیبای تو باخبر شود. من محبت تو را با همه وجودم در دلم جا داده ام. هر صبح که با نوازش تو چشم می گشایم و هر شب که با بوسه تو به خواب می روم. من از آن روزی که شناختمت تمام غزلهایم را برای تو سرودم. اما اکنون هدیه کوچک من چگونه می تواند محبت های بزرگ تو را جبران کند. مهربان من این شعر را برای تو می نویسم. همان شعری که در صفحه اول دفتر خاطراتم نوشتم در اولین روز از پیوند آسمانیمان. فقط تو بخوان. فقط تو بدان که من اگر گاهی بهانه گیر می شوم دستهای گرم تو را می خواهم که با وجود تمام خستگی هایش، سرما و خستگی های مرا بزداید.

من تمام تو را می خواهم و تمام محبت تو و جز آن دیگر هیچ! ...

 

امشب از آسمان دیده تو

روی شعرم ستاره می بارد

در سکوت سپید کاغذها

پنجه هایم جرقه می کارد

 

شعر دیوانه تب آلودم

شرمگین از شیار خواهش ها

پیکرش را دوباره می سوزد

عطش جاودان آتش ها

 

آری، آغاز دوست داشتن است

گر چه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

 

از سیاهی چرا حذر کردن

شب پر از قطره های الماس است

آنچه از شب بجای می ماند

عطر سکر آور گل یاس است

 

آه، بگذار گم شوم در تو

کس نیابد ز من نشانه من

روح سوزان آه مرطوبت

بوزد بر تن ترانه من

 

آه، بگذار زین دریچه باز

خفته در پرنیان رؤیاها

با پر روشنی سفر گیرم

بگذرم از حصار دنیاها

 

دانی از زندگی چه می خواهم

من تو باشم، تو، پای تا سر تو

زندگی گر هزارباره بود

بار دیگر تو، بار دیگر تو

 

آنچه در من نهفته دریائیست

کی توان نهفتنم باشد

با تو زین سهمگین توفانی

کاش یارای گفتنم باشد

 

بسکه لبریزم از تو، می خواهم

بدوم در میان صحراها

سر بکوبم به سنگ کوهستان

تن بکوبم به موج دریاها

 

بسکه لبریزم از تو، می خواهم

چون غباری ز خود فرو ریزم

زیر پای تو سر نهم آرام

به سبک سایه تو آویزم

 

آری، آغاز دوست داشتن است

گر چه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

من خون می خوام

دیروز بعد از محل کارم با زمستون رفتم دکتر تا جواب آزمایشم و نشون بدم. یک عالمه دردای جورواجور پیدا کردم. نزدیک دو ساعت تو نوبت نشستم. ویزیت هر مریض ۲۰ دقیقه طول می کشید. به زمستون گفتم انگاری هرکی میره تو یه ساعت درددل می کنه دو ساعت هم  گریه زاری بعد میاد بیرون. بعد تازه هر کی هم دارو می گرفت دوباره باید برمی گشت داروهاش و نشون دکتر می داد. زمستون پرسید چرا خانمها تا قبل از ازدواج هیچ موردی ندارن اما تا عروسی می کنن مریضیهای جورواجور می گیرن؟ گفتم خب از خیرات و برکات خانه شوهر هست دیگه بعدش هم تا قبل از عروسی مسئولیتی ندارن. خوش و خرم می خورن و می خوابن و می گردن. اما بعد از عروسی تازه همه چی شروع میشه. خود من مگه چقدر وقت دارم که استراحت کنم. (من از ساعت ۷ صبح تا ۶ - ۷ شب بیرونم. وقتی هم که می رسم خونه تا یه غذایی درست کنم و یه خورده دور خودم بچرخم وقت خواب رسیده ) البته این مشکل تمام خانمهای شاغله. خلاصه بالاخره نوبت من رسید و رفتم تو. این و هم بگم صبش داشتم مطلبی رو از وبلاگ باور من می خوندم که توی اون چند تا آدم به هم کمک می کنن و در ازای مزدشون فقط می گن ما هم یه روز شرایط تو رو داشتیم اما یه نفر پیدا شد و به ما کمک کرد حالا تو فقط نذار آخر این حلقه عشق به تو ختم بشه. اتفاقا این مطلب و زمستون هم خوند و خیلی خوشش اومد. بعد از من یه مریضی بود که به شدت بدحال بود خلاصه من نوبتم و دادم به اون. بعداز اون دیگه بالاخره رفتم پیش دکتر. دکتر هم خودش مریض بود. عجب دنیاییه! وقتی جواب آزمایشم و دید معلوم شد علت همه اون دردای رنگارنگ  کم خونیه شدیدمه. بعد هم قرص مرص داد و طبق معمول ما باید برمی گشتیم و بهش نشون می دادیم که این کارو کردیم و خلاصه بعد از دو ساعت و نیم از اون مطب دراومدیم. پشت سر ما پدر همون بچه مریض که جام و دادم بهش دوید و  یه بسته قرصم و که پیش دکتر جامونده بود بهم داد و گفت این و جا گذاشتید. اینجا بود که من یاد همون داستان افتادم.

دنیای کوچیکی داریم اما قشنگه. من فکر می کنم دنیای ما از بهشت هم قشنگتره. اونجا همه چی خوبه. چشمات جز خوبی هیچی و نمی بینه اما اینجا وقتی بین هزاران بدی چشمت یه خوبی میبینه دلت لبریز میشه .

امروز از صبح که اومدیم سرکار زمستون راه به راه میاد تو سایت و برام چیزمیزای خوشمزه و مقوی میاره. تازه سفارش عسل اردبیل هم دادیم. شوهر آمنه اردبیلیه و امروز فرداست که بره شهرشون یعنی روستاشون و از اونجا عسلارو با کندو میاره. جاتون خالی.    

زیباترین واژه یعنی خدا

امروز به شدت احساساتی هستم. صبح مطلبی راجع به خدا در وبلاگ( باور من خواندم) که احساسم را شیشه ای کرد. بعد هم دو سخنرانی از سخنرانی های الهی قمشه ای گوش دادم که حالم را بدتر کرد. یعنی بهتر کرد. یعنی به خود واقعیم نزدیکتر کرد. یعنی برای ساعاتی مرا از مادیات این دنیا جدا کرد.

من به خدای خود چه بگویم تا بداند همانطور که او مرا عاشقانه دوست دارد من نیز با همه وجودم دوستش دارم و می خواهمش و این را با تمام آنچه که او به من داده احساس می کنم چراکه عظمت حضور او غیر قابل انکار است. خدای من در وجود من و در قلب من زندگی می کند. خدای مهربان من مالک من است. چه کسی می گوید خدای مهربان من مخلوقات نافرمانش را به جهنم می فرستد تا عذابشان دهد. اصلاً مگر خدایی به این مهربانی و بخشندگی می تواند بندگان ضعیف خود را در آتش بسوزاند!...نه من باور نمی کنم. من گمان می کنم جهنم جایی است که بندگان نااهل را به آنجا می برند تا از خدا دور شوند و سایه لطف او و گرمای وجود پاک او را احساس نکنند و عذاب آنها که همانا بزرگترینشان می باشد همین است. و بهشتیان از این جهت به تمام لذائذ می رسند که در جوار خدا به سر می برند. پس دیگر به من وعده قصرهای باشکوه و غذاهای رنگارنگ و پریان زیبا را ندهید. من دیگر کودک نیستم که به وسوسه رسیدن به این چیزهای ناچیز بنده خوب خداشوم. به من فقط بگویید که اگر نخواهم خوب باشم، دیگر خدا را نخواهم دید...  

سوال

۱ سوال دیگه. من چیکار کنم تا شناسنامم بیاد کنار صفحم؟

کاملش کردم. عکس هم گذاشتم. ثبتش هم کردم ولی باز نمیاد!!!!!!