ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

ذهن هوشمند

دو روزه هی دارم زنگ می زنم به مامانم و خواهرم تا دستور بعضی غذاها رو بگیرم. مامانم که الحمدلله همه چی رو مشتی و یلخی می ریزه تو قابلمه و بعدم می گیره زیر شیر آب و بعدم می ذاره روی گاز. این از این. البته دستپختش و دست کم نگیریدا. خیلی خوشمزس ولی حساب کتاب نداره این روش خاص خودشه. در نتیجه دست به دامن خواهرم می شم. امروز شوهر خواهرم به شوخی می گه آخه آشپزی بلد نیستی چرا عروسی کردی؟ چرا جوون مردم و بدبخت کردی؟ زمستون معجون این و نخوریا. . .

و اما تو این ماه رمضونی هر روز دارم یه نبوغی از خودم دربکنم. دستور غذاهای پراکندمم که هرکدوم روی این کاغذ پاره و اون دفتر یادداشته جمعشون کردم و توی یه سررسید نوشتم. اگه کمک خواستید در خدمتم.

دیگه اینکه فردا تولد خواهر کوچیکمه. ماهم پولامون و روی هم گذاشتیم و براش یه سیمکارت خریدیم. مسئول خرید هم مامانم شد. اونم یه شماره پرتی خرید که فقط خودش حفظ کرد و البته گفت این رندترینش بود. یعنی اون یکی شماره ها چی بودن که این رندشونه. خواهر کوچیکم خبر داره چی براش خریدیم آخه ما یه عادت بدی که داریم طاقت نمیاریم تاروز تولد طرف صبر کنیم. تا می خریم بهش می گیم چیه اما بهش نمی دیم. می دونم مزش از بین می ره ولی خب از اون خوره ای که به جونمون می افته بهتره. خلاصه خواهر کوچیکم از شمارشم خبر داره. بهش می گم شمارت پرته. می گه عیبی نداره!!! من که نمی خوام حفظ کنم. بقیه باید حفظ کنن. می گم خب اگه بخوایی به کسی شماره بدی چی؟ می گه زنگ می زنم به طرف شمارم می افته!!! آره دیگه هوشش به من رفته. چیکار کنیم. ما هم که حفظ نمی کنیم چون وقتی بهمون زنگ بزنه همونجا ثبتش می کنیم تو گوشی و دیگه خلاص. در نتیجه با این روش شما هم می تونید برید یه شماره پرت بخرید. غصه هم نداشته باشید. پس تکنولوژی به چه دردی می خوره؟!!!   

روزه شک دار

   ماه رمضونای ما عجیب و با شک شروع می شه. نمی دونیم غسل اول ماه و بکنیم یا نه. نمی دونیم دعای اول ماه و بخونیم یا نه. نمی دونیم کی از شعبان خداحافظی کنیم. نمی دونیم کی به رمضان سلام کنیم. اون قدیما که تلسکوپ نبود و با چشمای خودشون به آسمون نگاه می کردن و شروع ماه اعلام می شد چطوری بود؟ من که یادم نمیاد. از روزی که شروع کردم به روزه گرفتن همین آش و همین کاسه بود. آخر ماهش هم همینه. نمی دونیم عید بگیریم یانه. نماز عید و بخونیم یا نه. دلیل این همه شک چیه وقتی که رهبرما رو نایب برحق امام زمان می دونن و رهبر امت اسلامی؟ واقعا که حقانیتش خیلی ثابت می شه و البته از معجزاتش هم اینه که ماه و تو شب تاریک نمی بینه اما سر ظهر با بودن آفتاب تابستون هلال باریکتر از موی ماه به چشمش میاد. ازاین همه شک و شبهه از دین خشنی که اینا به اسم اسلام ناب محمدی معرفیش می کنن بیزارم. از قانونای عجیبی که واسه دینم درمیارن تعجب می کنم. بعد از 25 سال هنوز نمی دونم موسیقی حرام یا حلال. یکی می گه شاخه ای از عرفان و یکی از راههای رسیدن به خدا گوش دادن به آهنگ خوش و صدای قشنگه. یکی دیگه می گه اگه گوش بدی جات وسط جهنمه. یعنی واقعا کسی نیست که سولای ما رو جواب بده. چرا قانون و در مورد زن بدبختی که از فقر روسپی شده و از این راه امرار معاش می کنه رعایت می کنن و سنگسار می شه اما اون مفسد اقتصادی که میلیاردها تومن دزدی کرده دستاش وکه قطع نمیکنن هیچ، جرم ثابت شدشم سالیان سال بررسی می کنن تا شاید از یاد همه بره. کی خزانه علی(ع) اینطور تقسیم شد که این دفعه دومش باشه. چرا خدای اونا و دین اونا اینقدر با مال ما فرق می کنه؟ انگار که حتی اماماشونم فرق می کنه. انگار اماماشون تو خفا به دنیا اومدن و چند بار مردن. نمی بینم که برای تولدشون شادی کنن اما می بینم که برای هر کدوم چند بار عزاداری می کنن. روزشونم با مال ما فرق می کنه. نیروی انتظامی تصمیم گرفته همه رستورانا و اغذیه فروشیهارو تعطیل کنه اگه ببینه که دارن قبل از اذان مغرب فروش می کنن. نمی گم فروش غذا و راه انداختن انواع بوها صحیحه اما اینم راهش نیست. اگه یکی کور باشه و به چیز بد نگاه نکنه که هنر نکرده. یعنی در نظر اونا نفس ما اینقدر ضعیفه که اگه بویی به مشاممون برسه یا بدتر از اون غذایی ببینیم فوری روزه مون و بی خیال شیم؟ نمی دونم شاید اینم یکی از قوانین دینشونه که حتی دیدن غذا برای روزه دار حرومه آخه روزه یعنی نخوردن و البته نمی شه که ببینی و نخوری!!!!!!

 می گن یکی از نشونه های آخرزمان اینه که مسلمونا اول ماه رمضون و روزه نمی گیرن اما عید فطر روزه اند. سربازای امام زمان که تو مملکتمون تشکیل شدن دارن با همه قدرت موجبات ظهور امام و فراهم می کنن. دستشون درد نکنه. فقط نمی دونم واقعا اون روز کی می رسه و آیا وقتی برسه اینا نمی گن که امام دست نشانده آمریکاست و صلاحیت رهبری نداره چون مجلس خبرگان تاییدش نکرده و نقشی تو انقلاب و رفتن شاه نداشته و وقتی هم ما 8 سال جنگیدیم حتما ایشون سر سفره بوش پدر بودن و همصحبت بوش پسر. چمیدونم. شایدم من دارم اشتباه می گم. خدا کنه که اینطور باشه.

کودکی

سلام.

نیلوفر ( نیلوفر مرداب) از بچگیش نوشته بود و من و هم به یاد روزای خوب دوران کودکیم انداخت. چقدر بچه های اون موقع با الان فرق می کنن. ما از صبح که چشم باز می کردیم بازی می کردیم تا شب که بخواابیم. الان از صبح که بیدار می شن پای کامپیوترو بازیهای اینجوری هستن. هیچ دلم نمی خواد جای اینا باشم. ما واسه خاله بازی با چادر مادرامون خونه درست می کردیم که خیلی هم بزرگ و جادار بود. الان یه خونه باربی دارن که یه نفر به زور جا می شه چه برسه به مهمون. آخه تو خاله بازی حتما باید مهمون برات بیاد و مهمونی بری. خاله بازی داره فراموش می شه. خواهرم میگه زنگای ورزش دخترش، می گن یه عروسک بیارید تا تازه بهشون یاد بدن که چطوری خاله بازی کنن. از بس که همه تک فرزند دارن و اونارم منع می کنن که به کوچه و پیش دوستاشون نرن. بچه مودب خونواده ها از صبح که بلند می شه پای بازی کامپیوتری می شینه و مامانشم براش یه بشقاب پفک می بره و به اون افتخار می کنه که با سن کمش چطوری سر از کامپیوتر درمیاره.

ما چهارتا خواهر بودیم که سه تامون توی یه اتاق می خوابیدیم. کوچیکه پیش مامانمینا بود. بازیهای عجیب غریب از خودمون در می آوردیم . لگد بازی. زیر پتو و لاهاف کلی همدیگرو کتک می زدیم و می خندیدم. البته تا مامانمون می اومد آروم می شدیم تا نبینه با اون رخت خوابا چیکار می کنیم. صبمون اینجوری شروع می شد. بعد صبونه رو خورده نخورده دخترعمه هام می اومدن و دیگه جمعمون جمع می شد. چه بازیهایی می کردیم. گرگم به هوا. قلعه بازی. همه گرگه. با توپ بسکتبال وسطی بازی می کردیم. وقتی می خورد تو صورتمون از دردش بیهوش می شدیم. یه خورده گریه می کردیم باز دوباره می رفتیم وسط. بعد از سه چهار ساعت هم که عمم می گفت بریم ههممون صدامون در میومد که تازه بازیمون و شروع کردیم. ظهرا مامانم به زور می خواست ما رو خواب کنه که خودشم بخوابه اما مگه ما خوابمون می برد. مثلا سر ظهر می اومدیم ساکت باشیم و بازی نشستنکی بکنیم. یه اعصاب سنج داشتیم که اگه حلقه و میله به هم می خورد صدای زنگ بلندی درمیومد. ما هم اعصاب قشنگ اصلا صداش و درنمی آوردیم!!!!!! من چای خیلی دوست دارم. از بچگی هم همینطور بودم. بعضی ظهرا با این وعده که عصری بلند شی بهت چای می دم می خوابیدم. اما همیشه این شگرد مامانم  کارساز نبود. توی حیاتمون داربست زده بودن و شاخه های درخت انگور از همه جاش رفته بود بالا و خوشه های زیبای انگور ما رو که قدمونم نمی رسید تا بچینیمشون وسوسه می کرد تا از حوض کنار حیاط بالا بریم و به هر جون کندنی شده اونا رو بچینیم. عصر هم با نون تازه و پنیر بخوریمشون. اون روزا از یادم نمی ره. چقدر با خواهرم دعوامون می شد بعد یه دقیقه دوباره بازی می کردیم. یه بار که واسه بازیمون هیچ خوراکی نداشتیم و اون اومد خونه من بهش آب نمک دادم اونم با آب ولرم. اون بیچاه هم می خورد. الان که یادمون می افته می خندیم. توی حیاتمون یه درخت یاس هم داشتیم که عطرش تو کل کوچه می پیچید. اون روزا از یادم نمی ره. با اینکه پدرم اون خونه رو فروخت و صاحبخونه جدید درختها رو کند و باغچه رو صاف کرد و جلوی پنجره بزرگ و سرتاسری طبقه دوم آجر چید. اون روزا از یادم نمی ره با اینکه مشکلات از در و دیوار رو سرمون آوار شد و پدرم با اون همه شهرت و ثروت الان . . . نه ولش کن. تا همینجا که جلو اومدم خوبه. جلوترش دیگه همش . . . .

منم دلم می خواد اگه یه روز بچه دار شدم یه حیاطی باشه که یه حوض وسطش و دوتا باغچه هم اطرافش تا بچه من هم بتونه این لذتهارو با همه وجودش حس کنه. از درخت بره بالا و میوه بچینه. توی حیاط تاب ببنده. وسط حیاط آدم برفی درست کنه. یه سره جلوی چشمم توی یه اتاق نباشه تا هم اون دلش برای من تنگ بشه و هم من برای اون. کسی چه می دونه شاید بشه. . .  

عفو می شویم

اول از دوستای گلم که برای مطلب (فقط یه درددل) نظر داده بودن عذرخواهی می کنم و بعد اعلام می کنم که خداروشکر اون کسی که باید مطلب و می خوند خوند و بنده را عفو نمود. اکنون بسیار خرسندیم و همچنان به کارمان ادامه می دهیم. در ضمن آن پست را هم حذف کردم. ببخشید. باید بگم الان دیگه ناراحت نیستم چون واقعا مطلب خاصی هم نمی نویسم و آنچه را هم که در دلم قلمبه می شود و باید بگویم انشالله خواهم گفت البته اگر پیش بیاید.

 

حالا کمی غر می زنیم:

 

این اتوبوسهای خ انقلاب را دیده اید؟ ما باید سر ویلا پیاده شیم اما ایستگاهها رو عوض کردن حالا شونصد متر این طرفتر پیادمون می کنن. البته بماند که یک شبه اون وسط میله کشیدن و الان ملت باید برن وسط خیابون سوار اتوبوسها بشن اونا هم انقدر میان به این میله می چسبن که ما نمی دونیم چطوری رد شیم. نمی دونم کدوم یکی از اون باهوشا گفته  یه چیزهای عجیبی هم بچسبونن رو زمین تا مثلا اتوبوسها اینوری نیان اما یکسره مردم پاشون می ره روی اونا و سر می خورن. دیگه بعضی وقتا حالم از همه چی به هم می خوره. از این به اصطلاح اندشمندایی که دارن به ما ح ک و م ت می کنن. از این قانونای مسخره که شب به شب عوض می شه. از این گرونی از این کثیفی. هیچ کس که سر جای خودش نیست الحمدلله. اونایی هم که رفتن مسئول یه کار شدن  از بس مسئولیت پذیرن و کار می کنن شرم کشمون کردن. همش شعار همش شعار. دلم می خواد دهنشون و گل بگیرم. (گل و بلبل نخونیدا. گل و خاک بخونید) از قدیم گفتن ح ک و م ت با کفر می مونه و با ظلم نه. عیبی نداره تاریخ به ما ثابت کرده که همیشه یه حکومتی میاد و یه موسس داره. یکی اون و به اوج می رسونه و بعد خودشون با دست خودشون براندازی و کله پا شدنشون و دست و پا می کنن. حالا ببینم اینا چیکار می کنن. 

آخه دروغ از این بالاتر!!!! دیروز تو اخبار رفتن با زندونی های ا و ی ن صحبت کردن بعد می گن اونا هیچ مشکلی ندارن جز اینکه زندونی هستن. بعد یکی از اون زندونی ها تو مصاحبش می گه فقط استخر نداریم شنا کنیم!!!!!! ای خدا دلم می خواد همشون و له کنم. بابا به خدا ماها دور از جون یه مشت گوسفند و خر نیستیم تا هرچی می ذارن جلومون بخوریم و هر چی می گن انجام بدیم و صدامونم درنیاد. نمی دونید چقدر برای ظهور امام زمان دعا می کنم. حالم از این آدما به هم می خوره. از این همه تحقیر شدن دارم دیوونه می شم. ملت خودمون گشنه موندن تو عراق بیمارستان می سازن و غذا توضیع می کنن. این انصافه. مگه بیت المال حق من و تو نیست؟ من یکی که از حقم نمی گذرم.

فکر کنم بسه دیگه غر زدن. آخه یکی دوتا که نیست.  

عکسهای شمال

اینها عکسهای شماله که قولش و داده بودم. بالاخره یاد گرفتم چطوری عکس بذارم فقط خدا کنه سخت باز نشه. اون آقای خوش تیپ هم زمستونه با همون کلاه که قرار بود واسه من بگیره.

جشن باشکوه سالگرد ازدواج ما

سلام دوستان. اگه فکر کردین من عصبانی هستم سخت در اشتباهید. فقط سعی می کنم فراموش کنم البته اگه بشه. حالا بگذریم.

و اما برنامه سالگرد ازدواجمون: تصمیم گرفتیم اولین سالگرد ازدواجمون و جشن بگیریم. زمستون می گفت بیا خودمون دوتایی می ریم پارک جمشیدیه. بعدم می ریم همون فست فودی که اولش یه پولی می دی و بعد دیگه هرچقدر بخوایی می خوری. دوتایی کیفش و می بریم. از قبل خونواده من گفته بودن که برای سالگردمون حتما میان. عاطفه خواهر زمستون هم همینطور. در نتیجه این پیشنهاد رد شد. خود من هم ترجیح می دادم سال اول و جشن بگیریم حالا از سالای بعد دوتایی خواهیم بود. خلاصه قرار بر این شد که روز جمعه 16/6/86 مصادف با جشن شکوهمند عروسیمان مراسمی از ساعت 3 تا 7 برگذار کنیم. (تعجب نکنید از 3 گفتیم که لااقل 4 جمع شن) به صرف کیک و میوه و عصرونه. خلاصه ما شروع کردیم به زنگ زدن و از 65 نفر دعوت کردیم اما در نهایت  35- 30 نفر از آنها گفتند که می آیند. ما هم گفتیم عیبی نداره. تقریبا از اوایل هفته پیش شروع کردیم خورد خورد خریدامون و کردیم. تمام ظرفها رو هم یک بار مصرف گرفتیم که خدایی نکرده خسته نشیم. کیک هم سفارش دادیم و گفتیم روش گلای رز قرمز بزاره و گلهای خامه ای ریز دورش هم قرمز باشه. چرا؟ چون لباس من زرشکی بود. کلی هم بادکنک قرمز ساده و قلبی گرفتیم برای تزیین. اصولا من تزیینات و هماهنگ با لباسم انجام میدم. این کارو به شما هم پیشنهاد میدم خیلی شیک می شه. واسه جشن عقدم لباسم آبی بود. همه تزییناتمون هم سفید و آبی بود. تورهای سفید و آبی. بادکنکهای سفید و آبی. حتی گلهای طبیعی روی کیکمون هم آبی بود. خلاصه ایندفعه زدیم تو خط قرمز. همه چیزایی که اون دفعه آبی بود ایندفعه قرمز شد و خب می دونید دیگه این ادا بازیها خرج داره اما گفتیم عیبی نداره این جشن دیگه آخریشه. خونه خودمون کوچیکه در نتیجه جشنمون و خونه مادر زمستون که سه چهارتا خونه اون طرفتره گرفتیم. پنجشنبه دوتا خواهر کوچیکترم همونایی که باهاشون رفتیم شمال اومدن خونمون واسه کمک. ساعت 4 من و زمستون راه افتادیم رفتیم واسه خرید. میوه قرار بود موز و شلیل و انگور بگیریم. اما شلیلش و انقدر زیاد ریخت که دیگه از خرید انگور صرف نظر کردیم و گفتیم واسه هرکی دوتا شلیل می ذاریم. بعدم گوجه و کالباس و نوشابه و هزار تا چیز دیگه گرفتیم. عصرونه سالاد ماکارونی (ماکارونی پیچی- کالباس- خیارشور- سس مایونز) ساندویچ کالباس ژله و نوشابه و از این جور چیزا بود. بالاخره خریدامون و کردیم و برگشتیم خونه. یه ساعت بعدش رفتیم خونه مامانشینا تا خونه رو تزیین کنیم. خیلی خوشگل شد. عکس عروسیمونم زدیم پشت سرمون تا اگه نورمون کم بود اون بدرخشه. بادکنکهارو هم عین خنگولا باد کردیم و از حالا زدیم واسه فردا و البته در همون حال کالباس و خیارشورارم خورد کردیم واسه سالاد. ساعت 10 برگشتیم خونمون. شام خوردیم و بازم کار کردیم. انقدم خوابم میومد که خدا بدونه. بعد از 3-2 ساعت بالاخره رضایت دادیم و خوابیدیم. صبح کله سحر زمستون به زور بیدارم کرده که برم حموم. منم خوابالو جون نداشتم بلند شم ولی بالاخره بلند شدم. خلاصه رفتم حموم و اومدیم صبونه بخوریم. مرباهایی که از شمال آوردیم و  عسلی که از اردبیل برامون رسید و پسته ای که از دامغان برامون آوردن گذاشتیم وسط سفره و فقط پنیر نداشتیم. به خواهرام می گم ببخشید دیگه پنیر نداریم. . .  آخه ما فقیریم نمی تونیم حتی یه پنیر بخریم(داشتم راست می گفتم از بس واسه مهمونیمون خرج کردیم دیگه یه پنیر هم نمی تونستیم بگیریم) اینا رو می گم تا عمق فاجعه رو درک کنید. خواهرم آرایشگری بلده اونم از نوع فشنش. در نتیجه ما هم نشستیم زیر دستش. خداییش هم خوشگل درست کرد. ما هم بسی خرسند از چهره زیبایی که پیدا کردیم لباس پوشیدیم و شونصدتا عکس انداختیم و برای اینکه بیشتر از این مهمونا رو معطل نکنیم رفتیم خونه مادر زمستون. عمه و مادر بزرگم اومده بودن. همون عمم که رفتیم خونه دوستشون تو شمال. به خواهر بزرگم گفتم برن اونجا تا من هم زودی بیام. و خلاصه رفتیم. دوستم و دخترخالمم اومدن و شگفتا باخبر شدیم از اون همه مهمونی که قرار بود بیان فقط همین ها خواهند بود. می دونید یعنی چی؟ انقدر اعصابم خورد شد که خدا بدونه. از این که نیومدن ناراحت نشدم از این که می تونستن بگن نمیان تا من بدونم چقدر باید تدارک بدم و از اینکه نفهمیدن معنی دعوت یعنی اینکه برای من عزیز بودن و خواستم که یک روز دور هم جمع بشیم و باز هم یک خاطره خوب دیگه برای هم بسازیم. این که یکی گفته میام و بعد بی خبر رفته مسافرت و یا مونده خونه و فرشهاش و شسته و . . . نمی دونم چی بگم. فقط می تونم بگم انقدر ناراحت شدم که خدا بدونه. به هر حال اتفاقی بود که افتاده. باید کاری می کردم که لااقل به این چند نفر خوش بگذره. دختر کوچیک عمم می پرسید: بهار مهمونی کی شروع می شه؟ می گفتم شروع شده خبر نداری. اون یکی دخترعمم وسط داشت می رقصید مامانش می گفت اگه تا ساعت 7 همینطور برقصی 1000 تومن بهت می دم. خلاصه اولش یه خورده الکی گفتیم و خندیدیم که حالمون درست شه و بعدش واقعا درست شدیم. کیک و بریدیم و به همه تیکه های بزرگ دادیم و بازم کلیش موند که گذاشتیم رو میز تا هر کی خودش خواست دوباره ببره. بعدم کادو هارو باز کردیم و البته کادوی 10 هزارتومنی من با 300 هزارتومنی زمستون کاملا برابری داشت. همه حقوق من صرف مسافرتمون شد. اینم از خرج خونه برداشتم. این ماه مثل گداها شدم. خلاصه دیگه میز غذا رو چیدم بعدم از همه چی دادم که ببرن خونشون. بازم کلی واسمون موند. دیگه اینکه اگه دلتون خواست می تونید بیایید خونمون. هنوز کلی چیز برام مونده.

پ.ن (1): اگه کسی دعوتتون کرد و می دونید که نمی تونید برید خونش همون موقع بهش بگید. اینطوری بیشتر بهش احترام گذاشتید.

پ.ن (2): یکی از بادکنکایی که زده بودیم ساعت 3 نصف شب ترکید بیچاره برادر زمستونم اونجا خوابیده بود که جن زده از خواب پرید.        

دو مطلب

من تو شرکت کفشام و درمیارم و صندل می پوشم که راحت تر باشم.  همیشه قبل از این که کفشام و بپوشم یا توش و نگاه می کنم یا می زنمش زمین.  شرکتمون و به خاطر سوسکاش سمپاشی کردن. همشونم مردن. اونایی هم که هستن دنبال قبر و تابوت می گردن که بیفتن توش و بمیرن. دیروز پریروزا اومدم کفشم و بپوشم که ای کاش این کار و نمی کردم. حتما می دونید چی شد؟ منه خنگ اما نفهمیدم. سرخوش و خندون راه افتادم و با زمستون اومدیم بیرون. به زمستون گفتم احساس می کنم زیر پام یه چیزیه. ای خدا الانم که دارم می گم همه جونم جمع شده یه جا. رفتیم یه گوشه و اون لعنی رو درآوردم و زدمش زمین دیدم خبری نیست. خواستم بپوشم گفتم یه بار دیگه هم بزنمش که یه دفعه اون چیزی رو که نباید دیدم. جنازه سوسکه افتاد بیرون. ای خدااااااا . آخه چرا من؟! از حال بد و چندشم دیگه گریم گرفته بود. مجبور بودم اون کفش و دوباره بپوشم. زمستون هی می گفت عیبی نداره. فکر کن سنگ بوده. بپوش زشته. بهش فکر نکن. اما آخه مگه می شد. عین اینایی که عزراییل از بغلشون رد می شه هر یه دقیقه یه بار می لرزیدم. حسابی رفته بودم رو ویبره. خدا قسمتتون نکنه. 

و اما فردا. . . فردا جمعه ۱۶/۶/ ۸۶ سالگرد ازدواجمونه. یک سال گذشت. چقدر زود و چقدر خوب. توی این یک سال کلی تجربه بدست آوردیم و کلی از هم چیز یاد گرفتیم. من از اون یاد گرفتم که خوددار باشم. اون از من یاد گرفت که صبور باشه. من به اون یاد دادم که به حریم خصوصی همدیگه احترام بذاریم. اون به من یاد داد که حتی اگه از چیزی کم دارم اون و با بقیه تقسیم کنم. یاد گرفتم که چطور می تونم اطرافیانم و شاد کنم. هر روزش یه تجربه بود. اختلاف نظرای کوچیک داشتیم اما خودمون حلش کردیم. با صحبت با گذشت. ما طعم شیرین زندگی رو به هدیه دادیم. چقدر سال خوبی بود.خدایا متشکرم.    

خرید هدیه

دیروز از محل کارمون که تعطیل شدیم. رفتیم تو بازارای مختلف دنبال هدیه واسه همدیگه. اون یه گردنبند برام خرید. منم دو تا تیشرت براش خریدم. وحشتناک مشکل پسنده. اما خیلی خوشگلن. نزدیک ساعت ۱۰ رسیدیم خونه. فقط ۲ روز مونده.

کی خوشبخت تره

دوم راهنمایی بودم که با این دوستم آشنا شدم. 12 سالمون بود. الان 25 سالمونه. 13 ساله که با هم دوستیم. از همون اول نظرات و سلیقه هامون با هم متفاوت بود. اهداف و آرزوهامون با هم فرق می کرد. اصلا اون توی یه دنیای دیگه بود و من توی یه دنیای دیگه. می دونم که با وجود این همه تفاوت دوستای خوبی برای همدیگه بودن خیلی عجیبه. واسه خودمون هم عجیبه چه برسه به بقیه. وضع زندگیمون مثل همدیگه بود. هر دو از خونواده هایی بودیم که وضع مالی خیلی خوبی داشتیم اما به خاطر ندونم کاری بزرگترا پس رفتیم. این تنها شباهتمون بود. ثروت و مکنت واسه من بی ارزش شد چون با چشمای خودم دیدم که چی بودیم و چی شدیم. بی وفا بودن مال دنیا رو با همه وجودم حس کردم. عذاب آور بود اما آب دیده شدم. خودساخته شدم. با وجود کم سنی و جوونی پخته شدم. ولی این دوستم این جوری نبود. دلش می خواست بازم به اون بالابالا ها برسه. آخر پولدارا باشه. واسه یه قرون دوزار دلش نلرزه. دست کنه تو جیبش و چشم بسته خرج کنه. بزرگتر که شدیم آمد و رفت خواستگارا شروع شد. من ترجیح می دادم با یه کارمند ازدواج کنم. کسی که شغل و درامدش حساب و کتاب داشته باشه. بدونم آخر ماه چقدر دارم و رو همون برنامه ریزی کنم. درامدش حتی اگه کمم باشه عوضش حلاله حلال باشه. مرد زندگی باشه. حالا برعکس هرکی میومد بازاری بود منم رضایت نمی دادم. این دوستم به من می خندید. به شوخی می گفت یه آگهی بده تو روزنامه بگو به یه طلبه که حلال و حروم بفهمه و نون بخورو نمیر دربیاره نیازمندیم. خودش به کمتر از تاجرو کارخونه دار رضایت نمی داد. تنها چیزی که می خواست پولدار بودن طرف بود. می گفتم چه فایده داره پولدار باشه اما آدم نباشه. می گفت پولش بیاد خودش بره سال تا سال نیاد. سه سال زودتر از من ازدواج کرد. اتفاقا کارخونه دار بودن. اونم نه یکی دوتا. دو تا کارخونه بزرگ مواد غذایی. خیلی هم عزیز کرده پدرشوهرش بود. شوهرش هم تو همون کارخونه ها کار می کرد. قرار بود تابستون یه عروسی مفصلی بگیرن که همه کارخونه دارا و بازاریا هم توش باشن. از هیچی واسش کم نذاشتن. چندتا سویس طلا و جواهرو پالتو پوستایی که من تو عمرمم ندیده بودم. براش خوشحال بودم که به آرزوش رسیده. خودش 21 سالش بود و شوهرش 22 . می گفت خوبیش اینه که کم سن و ساله. خودم می دونم چجوری بارش بیارم. هیچ کدوم از اون چیزایی که واسه اون ارزش بود واسه من اهمیت نداشت. فقط واسش آرزوی خوشبختی می کردم. تا این که یه دفعه ورق برگشت. معلوم شد این آقا شدیدا رفیق باز، بچه ننه و متاسفانه عرق خور تشریف دارن. تا مرز جدایی هم رفتن اما بزرگترا واسطه شدن و تعهد گرفتن و خلاصه تموم شد. نزدیک عروسیشون بود که زد و بابای پسره ورشکست شد. کلیم بدهی بالا آورد و طلبکارا افتادن دنبالش. چون جهیزیه دوستم خیلی زیاد بود و تو خونه خودشون جا نمی شد یه خونه گرفتن و وسایل و بردن و اونجا چیدن. اما به جای اینکه خودشون برن تو اون خونه پدرشوهر فراری رفت و اونجا زندگی کرد. از این طرف هم دوست خنگ من باردار شد. اینا هم عروسی نمی گرفتن چرا؟ چون خودشون برای همه کادو برده بودن حالا هم همه باید میومدن و پس می دادن. خلاصه همه آواره بودن. خونواده شوهرش هم که قشنگ اون روشون و نشون دادن. یه جاری هم داشت این دوستم که وضعیتش بدتر از این بود و اتفاقا اون احمق هم باردار شد. این دو تا رفتن سونوگرافی. بچه دوستم پسر بود و مال اون یکی دختر. اون بدبخت و به زور کتک و همه چی وادارش کردن بچش و سقط کنه. اینم چون پسر بود نگه داشتن. دایی دوستم مثلا میاد خوبی کنه. یه وکیل به پدرشوهره معرفی می کنه که هم اون نجات پیدا کنه. هم اینا زودتر برن سر خونه زندگیشون. اما کار این پدرشوهره انقد گره خورده بوده که وکیله تا یه حدی می تونه درستش کنه و باز کلیش می مونه. 25 میلیون هم گرفته بوده. پدرشوهره هم الان زندانه. مادره و برادرا هم به این دوست من و خونوادش میگن شما همتون دزدید. بذار اون از زندان دربیاد تکلیف دخترتونم معلوم می کنیم. الان پسرش دو سالشه. عروسی هم که چه عرض کنم. با خرج مادر دوستم یه مهمونی گرفتن که خونواده شوهرش هم شرکت نکردن و مثلا این دوتا رفتن سر خونه زندگیشون. پسره صبح میره بیرون 12-1 شب مست مست برمی گرده خونه. انقدر که تا  نصف شب بالا میاره و دوباره روز بعد هم همینطور. اینم تا حرف می زنه یه دسته اسکناس میریزه جلوش و دوباره میره. دوستم جرات نمی کنه بچش و بسپاره دست شوهرش. میترسه ببره و خونوادش دیگه نذارن بیاره. و اینم بگم شانس آورده بچه شکل خونواده شوهرشن وگرنه با دادن یه نسبت زشت به دوستم این و هم قبول نمی کردن. طلاهاشم بدون اجازه این همرو فروختن. جرات هم نداره بهشون حرفی بزنه. وحشتناکم بددهنن. به قول دوستم ببخشید این و می گم همه چیشون و حواله میدن به هم. 25 سالشه اما می گه موهای شقیقه هام داره سفید می شه. 3 روزه که هم خودش و هم پسرش سرما خوردن ولی شوهرش حالا حال این هیچی حال بچشم نمی پرسه.

 من سه سال بعد از دوستم ازدواج کردم. حقوق خودم و شوهرم آخر برج میاد دستمون که همشم پای قست میره و نهایتش 100 تومن واسه خودمون می مونه. شوهرم مهربون و عاشق و مرد زندگیه. واسه عروسیمون یه جشن زیبا گرفتیم و شادیمون و با همه تقسیم کردیم. توی یه خونه کوچیک که 40 مترم نیست اما واسه خودمونه زندگی می کنیم. خانواده شوهرم مهربونن و از گل نازکتر به من نمی گن. واسه رسیدن به خواسته هامون باهم تلاش می کنیم و معنی همه اینا یعنی اینکه . . . هر دوتامون به آرزوهامون رسیدیم. حالا دیگه اینکه کی خوشبختتره قضاوتش با شما.

 واسه دوستم دعا کنید.

خوابالوها

الان فضای جالبی تو شرکت ما حکمفرماست. ساعت 2:40 .  باورتون میشه؟ همه خوابیدن!!!!!!!! زمستون رفته تو تاریک خونه خوابیده. خانم رحیمی سر میزش خوابش برده. آقای مکفی پشت دستگاه کپی خوابیده. یه نفرمون هم که مرخصیه. رییس شرکتمون که عروسی دخترشه. دخترش هم که همکارمونه خب عروسیشه و تو مرخصیه. منم که نشستم دارم وبلاگ می نویسم. به خواب ظهر عادت ندارم وگرنه منم الان تو هپروت بودم. عین روزای تابستون که تو خونه بودیم و بزرگترا می خوابیدن و فقط صدای کولر بود الانم همونطوریه. لذت می برم از این همه کار و فعالیت. البته خدایی اگه کار باشه کسی نمی خوابه اما وقتی کار نیست و رییس هم نیست بهترین کار خوابیدنه. اونم روز شنبه که واقعا کسی حوصله کار کردن نداره. انگار منم داره خوابم می گیره. بهتره برم بخوابم. تا اطلاع ثانوی  شب بخیر

سفرنامه (قسمت آخر)

دوشنبه 29/5/86

    (3)

صبح صبونه رو خوردیم. صبونمون چی بود؟ مربای تمشک با کره هایی که از رستوران دیروز برامون مونده بود. آماده شدیم و یه جوری راه افتادیم که واسه ناهار کنار سد باشیم. از خانم علی آقا هم منقل گرفتیم و کلی هم هله هوله برداشتیم و رفتیم به طرف سد. از سوسول بازیمون کمتر شده بود انگار ما هم به اون محیط عادت کرده بودیم. این بار از یه راه دیگه رفتیم سد و نمی دونید چقدر این راه قشنگ بود. شونصدتا عکس انداختیم تا بالاخره رسیدیم اونجا. زیراندازو وسایلمون و گذاشتیم زیر سایه یه درخت و رفتیم قایق سواری. یه قایق موتوری گرفتیم و دو دور دور دریاچه گشتیم و کلی هم کیفش و بردیم. شونصدتا عکس دیگه هم تو اسکله کوچیک و دم این درخت و کنار اون درخت انداختیم و نشستیم سر جامون. زمستون جوجه هارو کباب کرد و ناهار خوردیم. بعدم چایی خوردیم. بعد هی هله هوله خوردیم. از اون آلوچه ها هم که خریده بودیم خوردیم و خلاصه بترکیم هم صدا کردیم اون وسط و دیگه ازجامون بلند شدیم. زمستون و فرستادیم تا مثلا یه دوچرخه کرایه کنه و ما هم که دوچرخه سواری بلد نیستیم تو این جای خلوت یه خورده تمرین کنیم بلکه یاد بگیریم. زمستون هم دستش درد نکنه رفته بود از این دوچرخه ها که جغول بغولیا و پنبه زنای قدیم سوار می شدن گرفت و آورد. ما هم او مدیم سوار شیم. حالا نه قدمون می رسه روش بشینیم. نه وقتی با بدبختی می شینیم پامون به رکابش می رسه. خلاصه خنده بازاری بود که بیا ببین. کلی هم خودم و کبود مبود کردم. خداییش شما بودین رو این دوچرخه تعادل داشتین. از همه این کارامون فیلم گرفتیم. با اینکه چند بارم دیدیم باز می خندیم. بعد از اون دوچرخه رو پس دادیم و پیاده راه افتادیم دریاچه رو دور زدیم. قشنگی اونجا غیر قابل توصیفه. فقط پیشنهاد می کنم حتما یه سفر برید اونجا رو ببینید. پشیمون نمی شید.

هوا داشت تاریک می شد که کم کم به طرف خونه رفتیم. یه دفعه از توی جنگل صدای همه حیوونا بلند شد. اولش ترسیدم گفتم نکنه می خواد زلزله بیاد ولی بعد دیدم نه خبری نشد اونا هم خودشون ساکت شدن. خونه ما وسط جنگل سیسنگان بود. شاید هم یه کم این طرفتر. اونجا گرگ و روباه و شغال و خرس داشت با کلی حیوون دیگه که رانندهه می شمرد. خلاصه رسیدیم خونه. همش تو فکر سریال مدار صفر درجه بودیم که نمیدیدیمش. بیکار هم بودیم گفتیم چیکار کنیم و چیکار نکنیم. یه خورده شعر خوندیم و بعد نشستیم به یاد دوران کودکی اسم و فامیل بازی کردیم. سر اونم خیلی خندیدیم با اون شغلای عجیبی که خواهرم و زمستون می نوشتن. از (ف) خواهرم نوشته بود( فندوق شکن). از (د) زمستون نوشته بود (دلمه فروش) وقتی هم قبول نمی کردیم شاکی می شدن. اینش خنده دار تر بود. از ( ز) ماشین و سه تایی نوشته بودیم زامیاد. انگار قحطی ماشین بود. از (ک) اسمم و نوشتم کامران فامیلم و کریمی. زمستون هم نوشته بود کریم کریمی بعد که اسمامون و خوندیم. می گفت برا چی کریمی نوشتی؟ به اسم خودت (ی) می دادی. این روز خیلی خیلی خوش گذشت. آدما تو هر شرایطی اگه بخوان می تونن خوش باشن. فقط باید کمی فکر کرد و راهش و پیدا کرد. شبا قبل از اینکه چراغ و روشن کنیم در و پنجره ها رو می بستیم. دیگه به جز مورچه از جونور مونور خبری نبود.

سه شنبه 30/5/86

        ( 4)

بالاخره رفتیم دریا. به همه سفارش کردم لباس و حوله بردارن اما خودم یادم رفت. از اونجایی که زیادی باحیام روم نمی شه وازو ولنگار برم تو آب. حالا فکر کنید با بلوز و شلوار لی رفتم تو آب. خواهرامم همینطور. بعد از یک ساعت و نیم دوساعت که از آب دراومدیم بیرون. انقدر شن من رفته بود تو لباسامون که دیگه نمی تونستیم تکون بخوریم. کلی هم دیوونه بازی درآوردیم و خندیدیم. بیچاره خواهرم از هر موجی که اومد یه قلپ خورد. وایی که چقدر بدمزه بود. آخه منم یه ذره خوردم. همونجا یه دوش گرفتیم و رفتیم تو یکی از کانکسایی که علی آقا برامون گرفته بود. من که الحمدلله لباس نیاورده بودم. بقیه لباساشون و عوض کردن و رفتیم رستوران. می خواستیم ماهی بخوریم اما خواهر کوچیکم گفت ماهی رو درسته میارن من حالم به هم می خوره قیافش و ببینم. زمستون هم گفت یه موقع بد درست می کنن منم نمی خوام اون یکی خواهرم گفت منم نمی خوام. فقط من موندم که منم کوتاه اومدم و هممون کوبیده خوردیم و اتفاقا تکرار مدار صفر درجه رو هم دیدیم. از اونجا هم یه خورده تو این جنگل منگلا رفتیم و دیگه برگشتیم خونه. یه دوش گرفتیم دوباره زدیم بیرون تا شب. دوباره هم قایق سواری کردیم. اما این دفعه پدالی بود. امروز هم خیلی خوب بود و تو دریا خیلی خندیدیم.

چهارشنبه 31/5/86

        (5)

آخرین روز از سفرمون. واسه نماز صبح که بیدار شدیم دیگه نخوابیدیم. صبونه رو آماده کردیم و رفتیم کنار سد خوردیم. با وجود اصرار بقیه دیگه حاضر نشدم دریاچه رو پای پیاده دور بزنم. اونا هم صرف نظر کردن. عوضش جاهای دیگه رو گشتیم و باز شونصدتا دیگه عکس انداختیم. با گاوها با اسبها. حتی یه عکس هم از فضولات گاوا انداختیم. خیلی عجیب و بزرگ بودن. دایره های قلمبه به قطر 30-40 سانت . توشم پر از چوب علف ملفا بود. تا نزدیک ظهر بیرون بودیم. بعد برگشتیم و همه چیزامون و جمع کردیم و دوباره دوش گرفتیم و از خانم علی آقا خداحافظی کردیم و راهی شهر شدیم. خواهرام و با وسایلا تو ساندویچی گذاشتیم و رفتیم بازار روز که خیابون بغلیش بود تا بازم خرید کنیم. از همون مغازه که باهاشون دوست شده بودیم. یه تعداد دیگه کلوچه ، مربای بهارنارنج و آناناس و پرتقال. یه کیلو دیگه آلوچه و تازه زغلخته هم داشت. منتها زمستون گفت برو دیگه الان همه مغازش و جمع می کنی. اما اون آقا مهربونه تو یه ظرف برام زغلخته ریخت و مجانی بهم داد. تازه فکر کنید کیلو 6 تومن بود. زمستون هم بابت ناخونکایی که زده بود حلالیت خواست و خلاصه برگشتیم به همون ساندویچی. ناهارمون و خوردیم و ساعت 30/2 به طرف تهران اومدیم. خواهرم می گفت اگه دو روز دیگه می موندیم شیر گاواشونم می دوشیدیم. نه به سوسول بازیهای روز اول. نه به کارای روزای آخر. همش خاطره شد حتی اون خونه هپلی. شب که رسیدیم خونه خودمون. انگار وارد بهشت شده بودم. قشنگیهای هیچ جای دنیارو با خونه کوچیک خودمون عوض نمی کنم.

                                                                                    پایان

سفرنامه (قسمت دوم)

یکشنبه 28/5/86

       (2)

صبح بیدار شدیم. الحمدلله صبونه هم که نداشتیم. یه شیشه آب داشتیم که با اون شربت پرتقال درست کردیم و بعدم با اون بیسکوییت هایی که تو اتوبوس بهمون داده بودن خوردیم. بعد بلند شدیم آماده شدیم به این نیت که تا شب به این خونه برنگردیم. به خانم علی آقا گفتم که می خواهیم بریم شهر. اسم اون بنده خدا رم شک داشتم هی می رفتم می گفتم( ببخشید) اونم می اومد بیرون. این ببخشید دیگه موند روش اونم با اون آهنگ خاصی که من می گفتم. خلاصه ماشین اومد دنبالمون و ما بچه سوسولای شهری اون روستارو ترک کردیم و رفتیم تو خود نوشهر. سر کوچه بازار روزش پیاده شدیم و با راننده هم ساعت 4 قرار گذاشتیم که بیاد دنبالمون. و اما بازار روز خوشمزه نوشهر اگه بدونید اونجا چه بوهایی بود. یه عالمه آلوچه لواشک انواع ترشکای جورواجور. دیگه دلمون حسابی قیری ویری می رفت. جلو یه مغازه وایسادیم و از یه لواشک شروع کردیم که یه دایره خیلی بزرگ بود. خواهرم هم دوتا برداشت. بعد من یه کیلو آلوچه گرفتم. بعد خواهرم هم یه کیلو آلوچه گرفت. بعد دوباره خواهرم نیم کیلو رب انار گرفت. منم همینطور. بعدش یه شیشه مربای تمشک گرفتم ویه بطری هم آب آلبالو دیگه خواهرم نگرفت و شادمانه از اون مغازه خوشمزه دراومدیم و البته در این میان به زمستون از همه بیشتر خوش گذشت چون دم در ایستاده بود و هی همه چیز و تست می کرد و یکسره زیتون می خورد و به شوخی می گفت منم دوست ندارم اما گذاشتن جلوم مجبورم. بازارو چند بار دور زدیم و دو قلم میوه خریدیم و خواهرم هم ترشی لیته خرید و فلفل و از این جور چیزا. بعد در حالی که هی به پشت سرمون نگاه می کردیم که خدایی نکرده چیزی جا نمونده باشه بازار خوردنیاش و ترک کردیم و رفتیم سراغ مغازه های دیگه. زمستون شدیدا می خواست که حتما برای من یه کلاه بگیره. خواهر کوچیکمم دلش از این کلاه جهان گردا می خواست. بالاخره یه مغازه ای پیدا کردیم و زمستون هم یه کلاه کابویی برای خودش و اون یکی خواهرمم یه کلاه حصیری خریدن و ما هم حیران از اینکه این کلاهها مال ماست آیا چیزای دیگه خریدیم. وایی یه تابلویی خریدم که توش 4 تا پروانه خشک شدس توی یه قاب خیلی خوشگل و شیک. خلاصه دیگه هی خریدیم و خریدیم و خریدیم تا اینکه دیگه واقعا دستامون از وزن بارامون درد گرفت. دیگه فقط کلوچه ها مونده بود. چون مرکز فروشش و پیدا نکردیم باز دوباره رفتیم سراغ اون مغازه خوشمزهه. کلی هم باهامون دوست شده بودن که بیا و ببین. یه عالمه هم تخفیف دادن. دیگه خلاصه شونصدتا کلوچه من گرفتم و شونصدتا هم خواهرم. بعد از اونا آدرس رستوران ایران و که راننده ازش تعریف کرده بود و گرفتیم. اونا هم یه خورده توضیح دادن و دیدن ما نمی گیریم آدرس یه جای دیگه رو دادن که یکیشون قبلا اونجا کار می کرد. تازه بارامون هم گرفتن و گفتن ناهارتون و بخورید بعد بیایید ببرید. ما هم خوش و خرم که به پست چندتا مهربون خوردیم رفتیم سراغ همون رستورانی که اینا گفتن. اما هی گشتیم پیدا نکردیم. سوار یه ماشین شدیم و اونم مارو برد جلوی همون هتله که این رستورانه بغلش بود. ما هم نشستیم جاتون خالی کباب ترش و میرزاقاسمی سفارش دادیم. خداییش هم خیلی خوشمزه بود. مخصوصا کبابش. اما از اونجایی که ما کم غذا هستیم و غذای رستورانها زیاد غذاهامون موند. به زمستون گفتم می دونم خیلی ضایس اما خب برو بپرس یه ظرف یه بار مصرف ندارن ما این غذا هارو بریزیم توش. اونا که نمی دونن ما نمی تونیم شام درست کنیم تازه ما هم که دیگه اینارو نمی بینیم. زمستون هم رفت یه ظرف گرفت و خلاصه خوش و خرم غذای شبمون و هم آماده کردیم و حالا دیگه موند نمازمون. اینجا هم چون هتل رستوران بود یه اتاق بهمون دادن تا نماز بخونیم. هممون خراب معرفت این مهربونا بودیم. اگه بدونید یه اتاق تمیز سه تخته تلویزین پنکه سرویس بهداشتی و از همه مهمتر بدون جک و جونور. دلمون میومد یه ذره رو تختش دراز بکشیم. پشیمون بودیم از این که آخه چرا نیومدیم یه اتاق تو هتل بگیریم. چرا همه جا رو ول کردیم رفتیم اونجا . . . خلاصه نمازامون و یکی یکی خوندیم و اومدیم بیرون. قیمت اتاقش و پرسیدیم گفت شبی 20 تومن. دوباره زدیم تو کلمون که چرا نیومدیم اینجا که لااقل شبا یه خواب راحت داشته باشیم. ساعت شده بود 3. آهسته و پیوسته رفتیم به طرف بازار روز چون قرارمون با راننده ساعت 4 بود. بین راه رستورانی رو که آدرس گرفته بودیم دیدیم و فهمیدیم بله نه اونجایی رفتیم که راننده گفت نه اونجایی که مغازه دارا. تازه بیچاره ها هی گفتن الان زنگ می زنیم سفارشتون و می کنیم. یه پارک قشنگ هم اون وسط بود که رفتیم و چندتا عکس انداختیم. زمستون زیاد خوشحال نبود. می گفت این همه آدم خرج می کنه ولی هیچ چیزی اون کیفیتی رو که باید داشته باشه نداره. پس چجوری می گن میان شمال و هی خوش می گذرونن. هر چی باهاش حرف می زدیم فایده نداشت. تصمیم گرفتیم کاری کنیم که واقعا بهمون خوش بگذره. به بازار روز که رسیدیم پرسیدن از غذا راضی بودید؟ ما هم الکی گفتیم بله خیلی عالی بود. دستتون درد نکنه. بارامونم گرفتیم و رفتیم وایسادیم سر قرار. راننده هم با کمی تاخیر اومد. از اونجا رفتیم (آبشار آب پری) از وسط یه سری جنگل هم رد شدیم که نمی دونم ابتدای پارک جنگلی نور بود یا جنگلای رویان. خلاصه بهشتی بود روی زمین. آبشار آب پری هم با این که زیاد آب نداشت خیلی خوشگل بود. سیبارو زیر آبش شستیم و همونجا خوردیم. کلی هم عکس انداختیم. اصلا دلمون نمیومد برگردیم. ولی هوا داشت تاریک می شد. در نتیجه دوباره ما برگشتیم به اون خونه. سر راه برای فردامون جوجه گرفتیم. تصمیم داشتیم از صبح بریم به سد آویدر. خونه که رسیدیم خوشحال و خندون از این که شام داریم گرمش کردیم و از شامیها هم مونده بود اونارم گرم کردیم و تقریبا غذای لذیذی برای مورچه ها شدیم. کمی هم راجع به اینکه بمونیم یا به اون هتل بریم صحبت کردیم اما  نتیجه رو گذاشتیم برای فردا. خیلی خسته بودیم.

                                                                                                         ادامه دارد

سفرنامه

  شنبه ۲۷/۵/۸۶     

         (۱)

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.

من اومدم. جای شما خالی عجب سفری بود. رفته بودیم نوشهر منزل یکی از دوستان نزدیک عمه مان. البته جایی که ما بودیم یک سوییت جدا بود که همان برای اجاره گذاشته بودند و ما اصلا آنها را نمی دیدیم. چون این سوییت پشت خانه قرار داشت  اونها هم ما رو نمی دیدن. اما به دلیل سفارشات مکرر شوهرعمه ام به اون دوستش خیلی خیلی تحویلمون گرفتن و اصلا هم یک ریال از ما نگرفتن و ما بسی خورسندیم از این جهت چون همه پولش رو جاتون خالی کلی چیز میز خریدیم. بذارید از اولش بگم. . .

من و زمستون به اتفاق دو خواهر کوچکترم راهی سفر شدیم با اتوبوس. من بچه بودم که شمال رفتم. زمستون هم تا حالا نرفته بود در نتیجه هی عین این ندید بدیدها گل و گیاها رو به هم نشون می دادیم و کیف می کردیم. راننده هم تا وقتی تو شهر بودیم خوانندهای مجاز و به بزم ما دعوت می کرد اما همینکه پامون و از تهران گذاشتیم بیرون CD های دیگش و رو کرد. ما هم حالش و بردیم. یه فیلم هم گذاشت به اسم (بی وفا) که ندیده بودیم. بدم نبود. یه جای راه بود نمی دونم کجاش که هی از بالای کوه قطره های آب می ریخت پایین.اونایی که ماشین خودشون بود پیاده شده بودن و زیرش وایسادن. خییییلی قشنگ بود. یعنی همه راهش قشنگ بود اگه بخوام تعریف کنم حوصلتون سر میره. و اما تعریفی که عمه من از خونه دوستشون کرده بود: خونشون خیلی خوبه. قشنگ، سرویس بهداشتی کامل. نزدیک دریا. وسط جنگل. شبا حیوونا میان پشت در. حتما باید در قفل باشه. خودشون همه چی دارن هیچی وسیله نبرین. . .

تصور ما: یه خونه شیک مبله که وقتی پنجرش و باز می کنی  درختای انبوه و چه چه پرنده هارو می شنوی. وقتی هم می خوابی صدای موج دریا.

 و اما واقعیت: یک خونه نمور وسط روستای (ملا کلا ) با کلی جک و جونور ( مورچه – شاپرک – قورباغه درختی) سرویس بهداشتی کوچولو که زیر پله بود. کوچه ها پر از فضله گاو که بوش خفت می کرد.  و خب می تونید ما رو تصور کنید که قیافه هامون چه جوری شد. یه اتاق پذیرایی با یه اتاق خواب بود که حموم و دستشویی هم تو همون اتاق بود و شدیدا بوی نم می داد و ما هم رسما اون اتاق و تعطیل کردیم و درش و بستیم و هممون تو اتاق پذیرایی خوابیدیم. یه ماهی تابه و یه قابلمه و 4 تا قاشق چنگال و یه کتری و یه گاز پیک نیک بهمون دادن. ما هم بسی خوشحال از این همه امکانات. یه قوله رخت خواب هم پیچیده بودن لای یه بقچه بزرگ که انصافا تمیز بودن ولی ما دل چرکین بودیم. تو اتاق خوابش هم یه تخت دوخوابه گذاشته بودن که خب گفتم اونجا رو تعطیلش کردیم. یه یخچال بی رو پیکر هم داشت.

دیشبش شامی درست کرده بودیم، نون هم داشتیم  و خلاصه ناهار خوردیم. خدارو صدهزار مرتبه شکر ظرفهای مسافرتیم و برده بودم اگرنه غذا هم نمی خوردیم.رختخواب که خب هیچ کدوممون رغبت نکردیم بریم سراغش. نفری یه بالش برداشتیم روش و ملافه کشیدیم و رو زمین خوابیدیم تا عصر. (اگر حوصلتون سر رفت ببخشید. این پست و کامل می نویسم تا خودم بعدا که میام سراغش چیزی از یادم نره. دوست نداشتید نخونید) عصرش رفتیم یه جایی همون نزدیکا به اسم (سد آویدر) انقدر قشنگ بود که خدا میدونه. دورتادورش جنگل بود. وسطش یه دریاچه. دوباره وسط دریاچه حالت یه جزیره بود شبیه مال دکتر ارنست. از اونم خوشگلتر. ازش عکس دارم اگه موفق شم هفته دیگه براتون میذارم. نزدیک شب بود زود برگشتیم خونه که گم نشیم. اما با سوسول بازی تمام. جلوی بینیمون و می گرفتیم. اعصابمون خورد بود. از اومدنمون پشیمون بودیم. با اکراه از وسایل استفاده می کردیم. به دلمون نمی چسبید حموم بریم. می خواستم چای بذارم چایی ساز نداشتم. تلویزیون نداشتیم اصلا نمی دونید چی بود. عصرش علی آقا (همون که مهمونش بودیم) گفت امشب اینجا عروسیه شما هم بیایید بریم. ما هم که تا حالا عروسی روستایی ندیدیم از خدا خواسته گفتیم میاییم. شب که از سد برگشتیم سر و صورت و صفا دادیم و همینطوری با مانتو نشستیم تا بیان دنبالمون. ساعت 8 خانمش اومد گفت ما داریم میریم بیرون در و باز گذاشتم خواستید برید بالا تلویزیون ببینید. بعدم رفت. یه ربع بعدش علی آقا اومد و کلید خونشون و داد و حرفای خانمش و گفت. ما هم بالا که نرفتیم. فقط با لب و لوچه آویزون مانتوهامون و درآوردیم و هله هوله خوردیم که شام نخوریم بعدم بگیریم بخوابیم اما کدوم خواب؟ دو تا قورباغه اومده بود تو همون اتاق خوابه که سرویسش توش بود. ما هم زمستون و فرستادیم تو اتاق و در و بستیم تا اونا رو بگیره. خدارو شکر موفق شد. مجبور شدیم همه در و پنجره ها رو ببندیم آخه توری موری نداشتن. کولر هم نداشتیم اما هوا بد نبود. بعد دیگه با همون حال چندش گرفتیم خوابیدیم و تا صبح کابوس دیدیم و هی مورچه ها گازمون گرفتن و هی شاپرکا واسه خورشون می چرخیدن و هی عنکبوتا تار درست می کردن. تصمیم گرفتیم دو روزه برگردیم آخه هی حرص می خوردیم. 

                                                                                               ادامه دارد