ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

ماه رمضون

اگر بخوام به عقب برگردم و خوب نگاه کنم می بینم آمار قابل قبولیه.

بعد از دوسال خدا رو شکر کلی از قسط هامون و دادیم و تا آخر امسال فقط قسط خونه و یک قسط دیگه می مونه که مبلغشون زیاد نیست و اتفاق مهم دیگه اینکه با پس اندازی که تو این دوسال کردیم تونستیم یه ماشین بخریم و انشالله چند روز دیگه تحویل بگیریم. یه پیکان 82 که البته 35-6 تا بیشتر کار نکرده. حالا فعلا همین هم کار ما رو راه می ندازه خدا رو شکر.

انگار قسمته ما کارای مهممون و تو ماه رمضون انجام بدیم. تو ماه رمضون بود که مجید اومد خواستگاری  و ماه رمضون سال بعد یک اتفاق مهم و برای اولین بار تجربه کردیم. تو ماه رمضون ماشین خریدیم و تو همین ماه یک تصمیم مهم گرفتیم که داریم انجامش می دیم.

ماه بسیار زیبا و پر برکتیست که با رفتنش دلم حسابی براش تنگ می شه. می خواهیم که از امسال زکات مالمون و هم بپردازیم. کاری که درست به اندازه نماز خوندن بهش سفارش شده و شاید اگر همه این کار و بکنن دیگه هیچ کس طعم تلخ فقر و نچشه.

نذر شوله زرد برای سلامتی فرزانه کرده بودم که دیروز انجامش دادم. خدا نعمت سلامتی رو از هیچ کس نگیره و اونهایی رو هم که بیمارن زودتر شفا بده انشالله.

ما نیمه شعبان عروسی کردیم و خیلی زود به ماه رمضون رسیدیم. اون سال وقتی ماه رمضون تموم شد و تلویزیون اعلام کرد که فردا عید فطره من بدون اینکه بخوام قوله قوله اشک می ریختم و احساس می کردم اصلا نمی تونم از این ماه دربیام. واقعا نمی تونم بگم که چقدر این ماه و دوست دارم. خلاصه اون روز ما حقوقمونم گرفته بودیم و در همون حین داشتیم تقسیم اراضی هم می کردیم. مجید هم فکر می کرد واسه اینکه ما بیشتر حقوقمون پای قسط میره اینجور گریه می کنم. سوئ تفاهم مسخره ای بود و هیچ وقت از یادم نمیره. مجید هم ناراحت بود که بیشتر از این از دستش بر نیومده و حالا من انقدر ناراحت شدم. رفتیم بیرون یه دوری زدیم. اما واسش خیلی عجیب بود که یه نفر به خاطر تموم شدن ماه رمضون گریه زاری کنه و شاید هم فکر می کرد دارم بهانه تراشی می کنم که مثلا اون ناراحت نشه. خلاصه اینکه نمی دونم چرا هر موقع اعلام می کنن فردا عیده من اشکم درمیاد و حالا دوباره داریم به اون عید نزدیک می شیم و من از همین الان دلتنگ ماه عزیزی هستم که داره تموم می شه و تا سال آینده هم کی مرده و کی زنده؟

دیشب همه خواهرهای مجید دعوت بودن و افطاری و سور ماشین و یکجا دادیم. پسر آمنه هم یکسره نق می زد و آویزن مامانش بود. آمنه با افاده می گفت (البته به شوخی) فکر نکنید واسه پسرم میام برای دخترای شما بذار ببینم به امیر چی میاد آه عسل ولی الکی اسم دختراتون و عسل نذاریدا. گفتیم حالا کی خواست به تو دختر بده خیلی هم پسرت اخلاق داره... حالا اینا که شوخی بود ولی چقدر بد بود این قدیما پدر مادرا می شستن واسه خودشون می بریدن و می دوختن بچه های بیچاره هم که اون وسط هویج بودن.

کم آبی

امسال کم آبی واقعا وحشتناک بود. چندتا عکس می ذارم از سد آویدر تو نوشهر. خودتون مقایسه کنید امسال و با پارسال

             سال 86

                 سال 86

این پل یا اسکلش امسال فاصله زیادی تا آب داشت در حالیکه پارسال خودتون می بینید کامل تو آب بود.

              سال 87

پارسال ریشه همه درختا تو آب بود ولی امسال ببینید چی شده!!! این جزیره کوچیک همون جزیره عکس اوله ها

              

             سال 87                 

این خشکی و این سنگریزه ها پارسال همش تو آب بود. عجب تابستون بدی بودا. اون از اون زمستون لعنتیش اینم از تابستونش!!!

سلام دوباره

سلام دوباره بعد از یک وقفه طولانی.

من بازم برگشتم.

از همه دوستانی که تو این مدت من و مورد لطف خودشون قرار دادن متشکرم مخصوصا کاوه عزیز.

گفته بودم بعد از اینکه از سفر برگردم میام و آپ می کنم.

چند روزی رفته بودیم نوشهر. پسرخالم ققنوس یه ویلایی دست و پا کرده بود و لطف کرد به ما هم گفت و همگی با هم رفتیم. خوب بود مخصوصا دریاش خیلی خوش گذشت اما مثل پارسال بهمون خوش نگذشت. هوا هم خیلی گرم بود و آنچنان سوختیم که وقتی آستین لباسمون بهمون می خورد آه از نهادمون درمیومد. نمی دونستم آفتاب سوختگی هم می تونه اینقدر درد و سوزش داشته باشه. انگار یکی یکسره آب جوش می ریخت رو دستت. تقصیر خودمون هم بود. ساعت ۱ رفتیم تو آب تا ۴-۵ بالاخره رضایت دادیم دربیاییم. دیگه اینکه در کل خوب بود. خدا رو شکر. وقتی بگشتیم خونه هیچی واسه خوردن نداشتیم. نه نونی نه پنیری هیچی. ققنوس هم با ما اومده بود خونمون. بنده خدا رو همینجوری راهی کردیم رفت. با چهار تا بیسکوییت سر و ته ناهار و هم آوردیم. از اینجا می گم که شرمنده. اینقدر خسته بودم که همت غذا درست کردن و نداشتم. 

امروز سالگرد بانک ملیه و از محمد شوهر خواهرم دعوت کردن که بره به جشنشون و اونجا انشالله ماشینش و تحویل بگیره.

تو این مدت که نبودم حال خواهرم فرزانه هم خیلی بد بود. انقدر بد که غیر قابل تصوره. الان بهتره ولی هنوز کامل خوب نشده. برای سلامتیش دعا کنید لطفا.

از امروز رفتیم پیشواز ماه رمضون. پیشاپیش نماز و روزه همه مورد قبول درگاه حق. خوبه که تو دعاهامون همدیگه رو از یاد نبریم. مخصوصا خواهرم و خیلی دعا کنید.

مگان

باورتون می شه؟ شوهرخواهرم از بانک ملی یه ماشین برده. مگان. وقتی شنیدیم کلی خوشحال شدیم و بدو بدو بهش زنگ زدیم و ... خدایی خیلی خوشحالم.

اینم از اون کارای خداست. سال گذشته برادر محمد حسابی بدهکاری بالا آورده بود و اون برای حل مشکل برادرش 206 خودش و فروخت و پولش و کامل داد به برادرش و خودشم دیگه نتونسته بود مجدد یه ماشین بخره تا اینکه خدا هم اینجوری جوابش و داد. خدایا دستت درد نکنه که حسابی هممون و خوشحال کردی.

به معنای واقعی ایمان آوردم که از هر دستی بدی از همون دستم می گیری.

گوشواره

اول نوشت مهم برای حمید عزیز: دوست خوبم وقتی کارتها به دستت رسید لطفا خبرم کن تا خیالم راحت شه. امیدوارم برات راضی کننده باشن و اگر خدایی نکرده نارضایتیی هم هست از چاپ باشه نه طراحی چون همونطور که گفتم این روش چاپ ضمن هزینه کمتر دقت رنگ بالایی هم نداره. بعدشم اینکه آخه چرا در نظردونیت و باز نمی کنی؟؟؟؟

                                                   ---------------------------

یه لنگه از گوشواره سرویسم گم شده حسابی اعصابم خورده. همه خونه رو هم زیر و رو کردم نیست که نیست. آخرین بار برای تولد بچه دوستم بود که استفاده کردم و بعدم اومدم گذاشتم سر جاش. حالا هرچی می گردم نیست. مجید گفت زنگ بزن خونه دوستت شاید پیدا کرده باشه. میگم اگه یه همچین چیزی پیدا می کرد که حتما بهم می گفت. دوباره اصرار که حالا زنگ بزن. خلاصه زنگ زدم و پرسیدم که این لنگه گوشواره من اونجا افتاده یا نه؟ گفت نه من روزی هزار بار از دست این پسرم خونه رو زیر و رو می کنم چیزی پیدا نکردم. بعد دوباره پیشنهادای عجیبش شروع شد!! گفت برو یه گوشه از شالت یا لباست و گره بزن و بگو بستم بستم بخت دختر شاه پریون و بستم بعد انشالله پیدا می شه. دیگه من و می گی انقدر خندیدم از این حرفش بعدم گفتم جریان اون گلس دیگه آخه من یه شاخه بامبو داشتم که اصلا رشد نمی کرد این دوست منم بامبوهای بلند و خوشگلی داشت. بهش گفتم آره این گل من اصلا بزرگ نمی شه گفت یه تور بنداز روش بعد روش نقل بریز و لی لی لی لی بکن گلت شاد می شه رشد می کنه. اون روزم خیلی خندیدم. گفتم اونوقت مجید نمی گه این دیوونه شده ؟ بعد اون همچنان جدی ادامه می داد نه دیگه وقتی تنهایی این کار و بکن. خلاصه دیگه همیشه روشهاش خارق العاده و منحصر به فرده.

حالا تو رو خدا دعا کنید من پیداش کنم تا نرفتم بخت دختر شاه پریون و گره بزنم.

 

از هر دری سخن

تو این تعطیلات دو روزش و رفتیم قم. مثل جهنم گرم بود. بسکه عرق می ریختیم تنمون سوزن سوزن می شد. آخه گرما هم حدی داره!!! اما جای شما سبز زیارت خوبی بود. کلی دلامون باصفا شد. مسجد جمکران هم رفتیم جایی که من به معنای واقعی عاشقشم. هی شبستان می زنن و صحن و سراش و بزرگ می کنن اما زورشون میاد دو تا درخت بکارن که یه ذره سایه شه. از این نظر واقعا اذیت شدیم اما روی هم رفته خیلی خوب بود.

این چند پست اخیر وبلاگم و کرده یه سفرنامه. الحمدلله هر روزم یه جا می ریم جدی جدی دارم سفرنامه نویس می شم.

شنبه یکی از دوستام گفته بود می خواد بیاد خونمون. اونم یه پسر خیلی شیطون داره. مجید می گفت دورتادور  خونه رو سیم خاردار بپیچ که بچهه نتونه به چیزی دست بزنه. خلاصه اینا اومدن و پسرشم مقابل چشمای حیرت زده من ساکت بود. یه هر از چند گاهی یه کاری می کرد اما نسبت به دفعه قبل که خونه رو کله پا کرده بود به چشم نمیومد. این گذشت تا دم رفتنشون یه دفعه بچه وحشی شد. ما هم با تعجب نگاش  می کنیم که ییهو چه اتفاقی افتاد؟ می پرید از رو این مبل رو اون یکی در ویترین و باز می کرد از پرده آویزون می شد. خیالم راحت شد که این همون محمد حسینه و تغییری نکرده. داشتم نگرانش می شدم.

به مجید می گم حالا ما هی بچه های این و اون و می گیم واسه خودمون یه وحشی تمام عیار میشه. (خدایا چنین بلایی رو از سر ما دور کن)

تا حالا دیدین یه سید بره و تغییر دین بده؟ منم وقتی شنیدم خیلی تعجب کردم. بعید می دونم به خاطر خداشناسی و پیامبرشون باشه. فکر می کنم بیشتر به خاطر آزادی عملشون بود که الحمدلله به اونا رسید اما یعنی لازم بود به خاطر کلاه شرعی گذاشتن روی کاراش دینش و تغییر بده. اصلا درک نمی کنم.

 

بوم هن

مردم از بس که می خوام بیام آپ کنم اما وقت ندارم.

مجبورم چند روز برگردم عقب. از پنجشنبه بگم که رفتیم خونه آمنه اینا. خونشون بوم هنه. انقدر فضای قشنگ و سرسبزیه که باید برید و خودتون ببینید. بعد یه باغم پشت خونشون دارن که چندتا بلبل شب و روز می خونه و به قول فاطمه زندگی در جریانه. قرارمون با فاطمه اینا تو تهران پارس بود که همگی با هم بریم. عصر بود که رسیدیم خونشون. هر موقع این بلبلای پشت خونه می خوندن این فاطمه دوباره می گفت آدم احساس می کنه زندگی در جریانه. فاطمه روحیه تند و جنگنده ای داره و اصلا این حرفا بهش نمیاد ولی انقدر گفت که دیگه سو‍ژه شده بود. اون شب همه یه سوتی خنده دار دادن. از همه بیشتر هم به عاطفه خندیدیم که مثلا عصبانی بود و داشت می گفت یه ساله می خوان آشپزخونه رو رنگ کنن هی امروز و فردا می کنن. همه ظرف و ظروفامون شکسته و منتظر نقاشیم که برم بخرم. فاطمه گفت چند تا لیوان داری؟عاطفه هم با عصبانیت: همون سه شیش تا هجده تاست  که با هم خریدیم. یه بارشم گفت برناممون واسه سه شنبه، چهارشنبه، پنجشنبه، جمعه، شنبه ست که تعطیله. گفتیم خدا رو شکر تعطیلات 5 روزه عاطفه ...

شبش قرار فردا رو گذاشتیم که بریم بلبل آباد. نزدیک همون جاهاست اما نمی دونم کجا. ساعت 12- 1 بود که خوابیدیم و 5/5 صبح بیدار شدیم و بعد از نماز راه افتادیم. اما آقا عیسی کلک زد و ما رو برد همونجایی که خودش دلش می خواد چون روز قبلش بارون اومده بود و اونجا حسابی قارچ در میومد. بین راه یه آبشار و چشمه ای بود که آب معدنی پلور و از اونجا می گیرن. چند تا ظرف و آب کردیم و باز راه افتادیم. امامزاده هاشم هم رفتیم. اولین بارم بود. بعدشم باز رفتیم و دیگه رسیدیم به مقصد. یه دشت بزرگ بود مثل چراگاه. سرسبز بود و بوی علف میداد و پر بود از گلهای شقایق. قله دماوند و هم راحت می دیدی. فوق العاده بود. بکر و دست نخورده. صبونه و ناهار اونجا بودیم جای شما خالی حسابی کیف کردیم و لپ گلی هم شده بودیم چجور!! از اونجا هم رفتیم چشمه اعلای دماوند. قشنگ بود اما اصلا به جایی که اول رفتیم، نمی رسید. شب هم خسته و کوفته و مونده برگشتیم خونه. چند تا از عکسای اون دشت خوشگل و می ذارم تا شما هم ببینیدش.

                    

                                                 اون قله سفید دماونده

                   

                   

                                             اینا هم همشون شقایقن

                    

 

اساس کشی

مامانینا اساس کشی داشتن.  این جمعه نه جمعه پیش برای جمع و جور کردن وسایل رفته بودم کمکشون. بعضی از وسایل خودم هم هنوز اونجا بود. نقاشیهای دوره بچگی، یادگاریهای دوستامون، دفترهای خاطراتم وکلی چیزای دیگه. مامان گفت هر چی رو می خواهید بردارید بقیه شون و می خوام بریزم دور. من تمام وسایلهای خودم و برداشتم. یه سریهاشونم پاره کردم و ریختم دور. کتابهای داستان و هم با هم تقسیم کردیم. داستانهایی که از خیلی گذشته بود و من اونقدر کوچیک بودم که سواد خوندنشون و هم نداشتم و بقیه برام می خوندن. بعضی کتابها مال دوره بچگی مامان و داییهام بود که داده بودن به ما. هر چیزی که رنگ و بوی خاطرات کودکی رو داره زیباست. جایزه کلاس اول و دوم ابتداییم که هنوز نگهشون داشته بودم. یه قلک فلزی کوچیک که شبیه صندوق آدم بزرگا بود و کلید هم داشت و من و خواهر بزرگترم پولامون و توی اون می ریختیم و هر موقع سنگین می شد درش و باز می کردیم و پولا رو عین اسکروچ می شمردیم و سکه هارو رو هم می چیدیم تا ببینیم باهاشون چی بخریم. اسباب بازیهایی که مال ما بود و ما سالم تحویل بچه های دیگه دادیم اما الحمدلله اونا داغونشون کردن و دیگه دور ریختنی بودن. یه سری از کتاب داستانا رو هم دادیم به ملیکا( خواهرزادم) گرچه اون زیاد کتابخون نیست ولی شاید اینا براش جالب باشه.

این جمعه هم رفتیم خونه جدید و اساسا رو پهن کردیم. انشالله که خونه خوبی براشون باشه.

ناهار جمعه رو من داشتم درست می کردم. توی برنج نمک ریختم و گذاشتم کته بپزه که دیدم خدایا چرا برنجه اینطوری می جوشه رنگش هم زرد زرد شده. داشتم سیب زمینی هم سرخ می کردم. مامانم هم حیران که چرا برنجه اینطوریه و یه ذره هم خورد و گفت مزشم یه جوریه خلاصه گفت خرابه و ریختیمش دور. فرزانه اومد ادامه سیب زمینیها رو سرخ کنه که ازم پرسید تو از این ریختی به جای نمک؟ گفتم آره. مامان گفت تو برنج هم از این ریخته بودی؟ گفتم خب آره مگه نمک نمکدون نیست؟ ( از این روانها) مامان گفت این جوش شیرینه نه نمک!!! می گم پس چرا ریختین تو ظرف نمک؟؟!! می گه آخه خودمون می دونستیم دیگه یادمون رفت بهت بگیم

 

پارک ارم

ای خدا مردم بس که کت و کولم کش میاد.

جمعه طبق قرار قبلی رفتیم پارک ارم. از همونجا هم انقدر کش میام. همونطور که قبلا گفتم ما هفت شبانه روز جشن تولد می گیریم چیکار کنیم دیگه پولداری و هزار درد و بلا... حالا پیدا کنید کنید پولدار را!!!

عکس مناسبی که بتونم اینجا بذارم ندارم وگرنه می ذاشتم. شاید 15-16 سالی باشه که نرفته بودم ارم. همه جا به نظرم کوچیک شده بود حتی بازیهاش یا دریاچش. خواهرم می گفت تو بزرگ شدی، اینا کوچیک نشدن!!

زمین تا آسمون با اون چیزی که قبلا بود فرق داشت. تصورم از اون پارک شلوغ و شاد کاملا به هم ریخت. نه صدای جیغ و دادی بود و نه فریاد و خنده ای. یادمه قبلنا باید تو صف می ایستادیم تا بتونیم سوار یه بازی بشیم اما ایندفعه فقط با ما چند نفر هم بازی رو راه می انداخت. اسباب بازیهای کهنه روکشای کنده شده و همه چیز خالی از حضور شاد جوانها. اینجاست که آدم می فهمه چقدر زمونه عوض شده و دل خوش از مردم سلب شده. خیلی متاسف شدم. با همه این حرفا به ما خیلی خوش گذشت. کلی بازی سوار شدیم. الکی هم جیغ می کشیدیم. فقط صدای ما تو پارک بود. اولش می گفتیم آقا تندش کن. وسطش می گفتیم بسه! آخرش می گفتیم آقا تو رو خدا بسه!! کلی خندیدیم و کیف کردیم. حسابی تخلیه انرژی شدیم. قایق سواری کردیم. صبحانه و ناها اونجا بودیم. کیک و هله هوله و باقالی تازه و . . . جای همگی خالی. به جای خودمون دوتا عکس از مینو می ذارم. فقط ماشالله بگید بچمون چشم نخوره انقدر که خوشگل و خوردنیه. الهی خاله قربونت بره عزیز دلم 

 

        

 

       

این و جمعه تو پارک با گوشی جدیدم ازش انداختم. الهی قربون لپات برم خوشگل من

              

 

تولدم

به خدا انقدر کار دارم اصلا نمی رسم آپ کنم.

حالا فعلا ولش کن:    می نویسم یادگاری       تا بماند روزگاری

                           گر نباشد روزگاری       این بماند یادگاری

                                                                                 شاعر: جواد

شنبه طبق معمول این اواخر اتفاقاتی تو شرکت افتاده بود که به شدت اعصابم خورد و داغون بود. به شدتم ناراحت بودم و با کسی حرف نمی زدم تا اشکم درنیاد و یه خورده بگذره. بعد هی مجید اومد و حرف زد و منم مجبور شدم از سایت بیرونش کنم و بعدم نشستم یه خورده گریه زاری کردم تا این اشکای دم چشمم بیان بیرون و اون عقبیهارم قورت بدم. بالاخره گذشت و برگشتیم خونه. قرار بود بریم سینما و شامم بیرون باشیم. من که داغون بودم. مجیدم هیچی نمی گفت. هی اون هیچی نگفت هی من هیچی نگفتم تا رسیدیم خونه. مجید نشست پای فوتبال. منم با غصه بیشتر رفتم رو تخت و در حالی که به شدت احساس کمبود محبت می کردم و دلم عین کوه سنگین بود، گرفتم خوابیدم. تا اینکه ساعت۸:۳۰ مجید بیدارم کرد و یه ذره آهنگ تولدت مبارک و برام خوند و گفت پاشو دیگه. رفتم واست کیک خریدم مهمون دعوت کردم تا یه ساعت دیگه هم میان... باید بگم خیلی خوشحال شدم. فکر کردم اصلا این روز واسش اهمیتی نداره. بهش می گم وقتی می بینی من انقدر ناراحتم بیا یه ذره نازم و بکش حالم بهتر شه دیگه :( . . . خلاصه که شب خوبی بود. جای شما خالی. 

 

 

پ.ن: فکر نکنید من خیلی گریه او هستما به خدا خیلی هم صبورم. اما شما که نمی دونید چی به من می گذره. فکر می کنم هر آدمی یه ظرفیتی داره. وایی به اون روزی که دیگه کاسه صبرش لبریز شه و واقعا نتونه تحمل کنه و فقط به اجبار جایی بمونه. من الان دقیقا همون حال و دارم.  

 

روزای خوب

صبحا کلی پیاده روی می کنیم. هوا خیلی خوب شده. یه بار از خونمون پیاده رفتیم تا شرکت. خیلی خوب بود اما پام زخم شد. یه روز استراحت دادیم تا پام خوب شه. بعد دیگه از سه راه طالقانی تا ویلا رو پیاده می ریم. اگرم صبح دیرمون شه موقع برگشتن این کارو می کنیم ولی صبا هوا خیلی بهتره.

اگه قراره با هم راحت صحبت کنیم باید حتی به رویاهای همدیگه هم احترام بذاریم. وگرنه دیگه هیچ وقت نمی تونیم بگیم تو سرمون چی داره می گذره. این و بهت نگفتم شاید بعدا بگم. حتما میدونی اما توجه نمی کنی. الکی الکی دل هم و می شکنیم. زود تموم می شه اما همونم نباید باشه. شاید هنوز به فرصت بیشتری نیاز داریم تا بیشتر و بهتر همدیگه رو بشناسیم. آدما موجودات عجیبین. اگه پاش بیفته از هر سنگی سخت ترن اما گاهی هم از هر شیشه ای شکننده تر. اونقدر حساس و ظریف که غیر قابل باوره.

نمایشگاه کتاب داره نزدیک می شه و منم دارم لحظه شماری می کنم. پارسال برای اولین بار بدون اینکه زیاد بگردم به اولین انتشاراتی که رسیدم همه کتابای مورد نظرم و داشت و منم خریدم. البته اینجوریم یه خورده بی مزسا آخه عادت دارم انقدر بگردم تا از پا بیفتم و خسته و کوفته برگردم. از اون مهمتر تولدمه که داره نزدیک می شه. امسال می ریم پارک ارم. دو ساله هی می ریم چیتگر و اونجا تولد می گیریم. خیلی خوش می گذره. سال اول همه چی الکی الکی شد. اونموقع نامزد بودیم. خواهر بزرگم و عمه کوچیکم که فاصله سنی زیادی هم با ما نداره داشتن قرار شمال و می ذاشتن که مجید گفت ما سر کار می ریم و چون تازه از عید گذشته نمی تونیم مرخصی بگیریم. بعدشم تولد بهار خانمه و از این حرفا. اونا گفتن خب باشه ما هم میاییم تولد و دیگه شوخی شوخی جدی شد و قرار شد بریم چیتگر. اونجا هم هی به ما می گفتن قناری و قمری و کبوتر و خلاصه هر چی جک و جونور بود به ما نسبت دادن و گفتن سال دیگتون و باید ببینیم. همونجا وعده سال دیگه رم گذاشتیم و دوباره رفتیم چیتگر و خلاصه دیگه یه رسم شده که واسه تولد من باید همگی با هم بریم پارک. چون چیتگر تکراری شده می ریم ارم. قرارشم تو همون دید و بازدیدای عید تعیین می کنیم. خوبه با یه بهانه الکی هم که شده آدم از این کارا بکنه و خوش بگذرونه. حیف از روزای خدا به این قشنگی که همش به مشغله های روزمره و تکراری بگذره.

این عکس مال چیتگر سال اوله. این فیلما رو می خوان سانسور کنن و مثلا یقه خانمه بازه و یه مستطیل سیاه هی دنبالش می دواِ و بدتر نظر آدم و جلب می کنه. نمی دونم چرا اون مستطیله اومده افتاده رو این عکسه. اگه فکر کردی نکردیا که کار منه.

 

                  

این رنو رو می بینید. سوژه به معنای واقعی بودن. سوییچ ماشین و جاگذاشته بودن تو خود ماشین و یک ساعت با دراش کلنجار می رفتن. آخر اومدن یه سیخ و پیچ گوشتی از ما گرفتن و بعد محمد شوهر خواهرمم رفت کمکشون و نیم ساعت بعد فهمیدن در عقب باز بوده. انقدر بهشون خندیدیم سریع سوار شدن و رفتن.

آخر هفته خوبی داشته باشید. راستی فردا مراسم آبگوشت خورون داریم هرکی می خواد بیاد خونمون.  

 

از هر دستی بدی...

توی موبایل یه آهنگ بامزه ای شنیدم که با لهجه ترکی واسه بربری می خوندن. به این تیکش خیلی خندیدم:

حالا گردالویی بربری

گوشتالویی بربری

خیلی وقته نیستم؛ می دونم. همونطور که گفتم هنوز از اون قاطی بودن درنیومدم. حتی میل به نوشتن هم ندارم. به بزرگی خودتون ببخشید. داریم فکرای بزرگ می کنیم تا اگه خدا بخواد یه تکونای اساسی به کار و بارمون بدیم. بالاخره از یه جایی باید شروع کرد. البته برناممون واسه یکی دو سال آیندس اما از همین الانا باید زمینه هاش و فراهم کنیم. بازم هرچی خدا بخواد.

اینکه میگن از هر دستی بدی از همونم می گیری یا اینکه چوب خدا صدا نداره یا اینکه کسی رو مسخره نکن ممکنه خودت هم به همون روز بیفتی همش درسته. صبر خدا زیاده انقدر می چرخونه و می چرخونه تا بالاخره جلوت دربیاد. وقتی شنیدم موهای بدنم سیخ شد و دلم فرو ریخت. اصلا هممون یادمون رفته بود. اون قضیه مال روزای بچگیمونه. توی کوچه شون یه دختری بود که تو بچگی تشنج کرده بود و دیگه یه جورایی عقب مونده بود. اینا پسوند اسمش یه خل اضافه کرده بودن. رو خیلیها اسم می ذاشتن اینم یکیش. مامانشون هم می خندید. خودش هم همونطور صدا می کرد. اصلا انگار عادی بود. ماها هممون بچه بودیم. یه بار که ما از زبون اونا چیزی رو تعریف می کردیم با همون اسامی مامانم دعوامون کرد که رو کسی اسم نذارید. گفتیم خب اونا می گن. گفت شما نگید. دیگه هم نگفتیم. همه چیز فراموش شد. ما بزرگ شدیم. ازدواج کردیم. سال گذشته دختر بزرگش بچه دار شد. از اقوام نزدیکمونه. هممون دست به دعا شدیم تا این بچه شفا پیدا کنه و اگه قراره عقب مونده شه اصلا نمونه. خدا رو شکر موند. دیگه همه چی خوب بود ولی کم کم معلوم شد چی شده. به خاطر تشنجش تو بدو تولد، فشارهای مغزی و هزار و یک مورد دیگه کلی مشکل داره. هنوزم براش دعا می کنیم که خدایا شفاش بده. چند روزپیش اینا میرن مشهد تا بچه رو دخیل ببندن. از این طرف  مادرم خواب دید که همون دختری که اینا تو بچگی بهش خل می گفتن رفته پیش مادره و می گه یادتونه به من می گفتید خل حالا ببین خوبه. مامانم میگفت من اصلا یاد اونا نبودم. این چی بود که دیدم. از اون روز تا حالا فکرم درگیرشه. خدا گردونده و گردونده حالا یه نوه بهشون داده که تو بچگی تشنج کنه و ... نه بازم دعا می کنم که خوب بشه اما واقعا حالم بد شد.

چقدر اعمال آدما مهمه. کوچکترین کاری که می کنی به خودت برمی گرده. نمی فهمی از کجا می خوری اما بدجور می خوری.

خدا از سر تقصیراتمون بگذره و نادانیهامون و بر ما ببخشه.

فَمَن یَعمَل مِثقالَ ذرّةٍ خَیراً یَرَه 7 وَمَن مِثقالَ ذَرّةٍ شَراً یَرَه 8    وقتی این موضوع و شنیدم این دو آیه یادم افتاد.

روی زمین یا زیرمین

برای اربعین مادربزرگم هر سال شوله زرد می پزه. امسال هم مثل هر سال ما شاد و خرم نرم و نازک چست و چابک رفتیم اونجا. همیشه با مترو می ریم. ایندفعه مجید گفت بیا با این اتوبوسای BRT بریم روزه تعطیله و خیابونا خلوته از رو زمین بریم بهتره. خلاصه رفتیم و خیلی هم سریع رسیدیم. خونه مادربزرگمم همه جمع بودن و جای شما خالی حسابی خوش گذشت. تا اینکه عصر شد و ما اومدیم برگردیم. باز دوباره سوار این اتوبوسای انقلاب شدیم و تو خود انقلاب پیاده شدم می بینم ای بابا از مجید هیچ خبری نیست. هی توی اتوبوس و می بینم و این ور و اون ور نه خیر نیست که نیست. فهمیدم مترو پیاده شده. منم که الحمدلله قاطی...نگو مجید حر پیاده شده. البته ما همیشه پاستور پیاده می شیم. اینم من و می بینه که همچنان خوش و خرم سوارم و به راهم ادامه می دم. می فهمه یه ایستگاه زودتر پیاده شده. بدو بدو خودش و می رسونه پاستور به خیال اینکه من اونجا منتظرشم اما از من خبری نیست. اونم هی این ور اون ور و نگاه می کنه و دیگه می ره سوار مترو می شه. بعد میاد تو کوچمون منتظر من میشه. آخه قرار بود بریم خونه مادرش. منم بدو بدو باماشین خودم و می رسونم و می بینم مجید تو کوچه داره قدم می زنه. هی فکر می کردم الان اون یه چیزی به من می گه یا من یه چیزی بهش بگم. بهتره خودم دست پیش بگیرم. در نتیجه(با ملاطفت) گفتم: تو کجایی عزیزم. معلومه؟ صبح یه ساعت میگی با ماشین بریم نه مترو پس چرا اونجا پیاده شدی؟ می گه اِ راست میگیا. من فکر نمی کردم تو یادت باشه. اصلا خودمم یادم رفته بود. بعدم که گفت چقدر دوییده کلی بهش خندیدم. (شدت عصبانیتمون و دارید دیگه) در خونه مامانشینا باز بود. می گم نرفتی تو؟ می گه نه برم چی بگم. می گن زنش و ول کرده تو خیابون. . . اینم حکایتی شد. باز خدا رو شکر جفتمون سالم رسیدیم.

 

پ.ن: کامپیوترم همش ریست می شه هیچ کاری نمی تونم بکنم. تا درست شد میام بهتون سر می زنم. اینم با کلی التماس دعا نوشتم. ای خدا از دست این سیستمای له شده. کامنتارم بدون جواب تایید کردم فرصت جواب بهم نمی ده. شرمنده.

 

ولنتایین

من واسه ولنتایین هیچ کاری نکردم درست برعکس پارسال که همه کار کردم. امسالم می خواستم، اما چون همش مجید باهام بود فرصت خرید هدیه پیدا نکردم. تصمیم گرفتیم شب بریم بیرون یه دوری بزنیم و شام بخوریم و برگردیم. عصر عاطفه اومد و گفت که می خواد بره خرید عید و گفت که با ما میاد. ما هم گفتیم بیا. نمازمون و خوندیم و زدیم بیرون. حسابی خرید کردیم البته ما که نه عاطفه. بعدش مجید یه شال برام خرید. بعد گفت حالا بریم تو یه کت شلوار واسم بگیر. منم گفتم آره حتماً پررو!!! این تازه عوض کادوی پارسال منه که تو هیچی نگرفتی. خلاصه دیگه شب خوبی بود. رفتیم یه جا رسیدیم. یه طرف خیابون رستوران بود طرف دیگه پیتزایی. اما چون مهمون مجید بودیم رفتیم رستوران و ... رستوران که چه عرض کنم عین آشپزخونه بود ولی انصافا غذای خوشمزه ای داشت. همیشه که نباید رفت جاهای باکلاس. بی خیال بابا هر جا دستت اومد برو. راستی فیلم پارک وی و دیدیم. چقد چرت و مزخرف بود. فقط اعصاب آدم و خورد می کرد. اگه ندیدین هیچ وقت نبینید.

صبح جمعه عین این پیرمرد و پیرزنا صبح خروس خون بیدار شدیم نمازمون و خوندیم. مجید رفت نون گرفت و صبونه که چه عرض کنم از بس زود بود انگار سحری می خوردیم. بعدم رفتیم افتادیم به جون اتاق خواب. تخت مختینا رو باز کردیم آوردیم بیرون پرده ها شوت شدن تو لباس شویی. دو بار در و دیوار و تمیز کردیم حسابی برق افتاد.( این کارو با رخشا بکنید حالش و ببرید) کمدا رو ریختیم بیرون و از اول جمع کردیم. لباس زمستونیهارم گذاشتیم تو چمدون. فقط سه چهارتاش و گذاشتیم بمونه. یه خورده هم وسطش سر و کله هم می زدیم. ده دفعه قهر کردیم و آشتی کردیم از این الکیا. ناهارم املت خوردیم. باز دوباره هی جون کندیم تا شب شد. چون خیلی کار کرده بودیم دیگه برای شام از خودمون پذیرایی نمودیم. تا مجید بره حموم و بیاد یه جوجه کباب خوشمزه درست کردم تا روی آشپز دیروزی رو کم کنم. بعدم دیگه شهریار و دیدیم و گرفتیم خوابیدیم.

امسال خونه تکونی رو زود شروع کردیم. پارسال گفتم تازه اومدیم دیگه کار خاصی ندارم. خلاصه هی کار ندارم، کار ندارم، نمی دونید مجید این خونه رو چیکار کرد. ریخت همه چی و بیرون و ده بساب. اعصابی از من خورد کرد که بیا و ببین. ماهی و سبزمون و ساعت 12 شب عید خریدیم. امسال دیگه درس عبرت شد. زود شروع کردیم که واسه هفته آخر کاری نداشته باشیم و فقط بریم بگردیم انشاللللللله. 

     

خوشحالها

یه خورده لاغر شدم و شلوارم خیلی برام گشاد شده. بنده هم بی خبر از این ماجرا شلوارم و پوشیدم و راه افتادیم که بیاییم شرکت. دیدم ای خدا این شلواره هی می افته. همین که چند قدم برمی داشتم هی میومد پایین. دو سه بار یه جای خلوت گیر آوردم و هی شلوارم و کشیدم بالا ولی افاقه نمی کرد بازم چند قدم که برمی داشتم همون آش بود و همون کاسه آخرسر دستکشام و درآوردم و گذاشتم تو کیفم. دستام و کردم تو جیب پالتوم و از اونجا شلوارم و نگه داشتم تا نیفته. مجید فقط می خندید. منم یه ساعت غر زدم که اگه تو بری یه کمربند واسه من بخری اینجوری عین چارلی چاپلین راه نمی رم. وقتی رسیدیم به شرکت دیگه ولش کردم و تا از پله ها بیاییم پایین.... کلی خندیدیم. حالا همین سناریو رو موقع برگشتن به خونه هم داریم. خدااااااااا 

دیروز در حال آرایش و بزک دوزک و در حین استفاده از فرموژه زدم موژه های نازنینم و قیچی کردم. جز خودم کسی نمی فهمه ولی واقعا اعصابم خورد شد.   

انتخاب فیلم

من: مجید جان برو دوتا فیلم بگیر این تلویزیون هیچی نداره.

مجید: چی بگیرم؟ ایرانی باشه.

من: نه دو تا فیلم عشقولانه خارجی. هنرپیشه هاش درست حسابی باشه ها.

مجید: می خواهی هندی بگیرم؟

من: هندی؟... بگیر اما از این هنرپیشه هایی باشه که من دوسشون دارما . درپیت نباشن.

مجید: اووووه من نمی دونم چی می خواهی. پاشو با هم بریم زودی میاییم.

من: نه دیگه من اصلا حوصله بیرون اومدن ندارم. خودت برو. دستت درد نکنه. دوتا فیلم خارجی خوشگل بگیر. ترجیحا هندی هم نباشه.

مجید: اگه بزن بزنی داشت چی.

من: بابا جون می گم عاشقانه.

.

.

.

مجید: بیا ببین چی گرفتم. مرده گفت قشنگه.

من: چی هست؟

مجید: یکیش کلیک اون یکی هم روز سوم.

من:

بازم من: اینا اونوقت عاشقانس؟

مجید: نمی دونم مرده گفت قشنگه گرفتم.

اول کلیک و می بینیم که مرتب راجع به یه مردیه که سخت عاشق کارشه و آخر عمرش یادش می افته ای وای از خونوادش غافل شده و ... روز سوم هم که ... عاشقانه نبود اما خیلی ناراحت شدم و اعصابم خورد شد.

 

دستت درد نکنه دلبندم. انتخاب فیلمت من و کشته.

 

 

بالاخره اومدم

یک اتفاق باورنکردنی. من دارم آپ می کنم.

این ماه عجیب سرمون شلوغه. باید دوتا مجله تحویل بدیم. یکی مال اسفند و یکی هم ویژه نوروز. می بینی عید هم داره از راه می رسه. به همین زودی.

تو این مدت اتفاقای خوب و بد زیادی افتاده. آدم تعجب می کنه. هیچ روزی از زندگی آدما خالی و بدون حادثه نمی گذره که اگه می گذشت زندگی واقعا چرت و تهی می شد.

اول اینکه یه پیشنهاد کار از صنایع د-فا-ع داشتم  که نشد برم. یعنی نخواستم و ردش کردم. دلایلش هم محفوظ بمونه بهتره.

دیدن بچه زهره رفتم. تا حالا عکس العملهای یک آدم نابینا رو از نزدیک ندیده بودم. به هر صدایی واکنش نشون می داد و سعی می کرد اون و ببنه یا بفهمه چی هست ولی متاسفانه نمی تونست. فقط شش ماهشه. خیلی ناراحت شدم . انشالله که خدا شفاش بده. خواهرمم اومده بود. مینو ماشالله سفید تپل بامزه و اون نحیف و بیمار. یکی از خوابهای عمه ام عینا تعبیر شد. وقتی این دوتا باردار بودن خواب دیده بود تو یه همچین جمعی هستیم و بچه ها دقیقا همین نشونیها رو دارن و اون برای اینکه زهره به دلش نیاد اصلا طرف بچه خواهرم نمیومد و همش پیش بچه اون بود. این خواب و همون موقع برامون تعریف کرد و حالا که بچه ها به نیا اومدن دقیقا همون اتفاق افتاد و عینا تعبیر شد. خدایا خودت شفاش بده.

باز من حلوا درست کردنم گرفت نمی دونید چه گندی زدم. وقتی مجید اومد فکر کنم دلش می خواست خفم کنه. جریان اینجوری بود که ما مهمون داشتیم و یه کاری پیش اومد که مجید باید می رفت. مهمونامونم بعد از مدتی رفتن من موندم و کلی پیشدستی کثیف و خونه ای که باید جارو می شد. تو اون هیری ویری خودشیرینی من واسه ارواح رفتگانمون زد بالا و گفتم بذار یه حلوایی درست کنم حالش و ببرن. دستور پختش و گم کرده بودم گفتم عیبی نداره یه بار درست کردم یادم هست دیگه. خلاصه رفتم درست کنم که دیدم ای بابا در حلب روغن بستس و منم بلد نیستم بازش کنم گفتم خب کاری نداره دورش و با چاقو بالا میارم و باز می شه. هر کاری کردم دیدم نشد که نشد. صدای پای همسایمون و شنیدم بدو رفتم سراغش اونم بدتر از من گند زد به در و پیکر روغن. دیگه گفتم خدایا چیکار کنم این چرا باز نمی شه. رفتم سراغ جعبه ابزار مجید و با قلم چکش و انبردست افتادم به جون روغن و بالاخره بازش کردم اما دیگه رسماً درش و تعطیل کردم و خب حالا مراسم حلوا پزون. شربتش و درست کردم و آرد و ریختم و بعد که رنگش عوض شد روغن ریختم و دیدم کمه باز ریختم و باز ریختم و بازم ریختم و یه دفعه دیدم آردها شناورن تو روغن. نامردی هم نمی کردم ملاقه ملاقه می ریختم نه قاشق قاشق. دیدم افتضاح شد رفتم ببینم عاطفه آرد داره من به این اضافه کنم دیدم دوقاشق داره و خب با اون روغن من اگه یک کیلو هم می ریختم جواب نمی داد چه برسه به دوقاشق. همون موقع هم مجید از راه رسید  و با هم برگشتیم خونه و وقتی اون بَلوَشو رو دید فشارخونش رفت بالا و منم که تمام حس خودشیرینیم با خاک یکسان شده بود این شکلی شدم و اون گند و با مجید جمع و جورش کردم و دو روز بعد دستور العمل حلوا رو پیدا کردم و دیدم برای 250 گرم آرد فقط 2 قاشق روغن می خواست نه سه چهار ملاقه.

کلی هم اتفاقای خوب افتاد که همشم بین من و مجید بود و باز از گفتنش معذورم. این جمله اشاره ایست واسه خودم. فقط می دونم هر چی که می گذره بیشتر از روز قبل دوسش دارم و از این بابت هم خیلی خوشحالم.

این برف آخری که اومد منم سر کار نرفتم و حسابی تو خونه کیف کردم. برفای پشت بومم با عاطفه پارو کردیم یه آدم برفی هم درست کردم و باهاش عکس انداختیم از بس کارامون بی تحرکه و تکون نمی خوریم یه کار به این کوچیکی باعث شده از اون روز هی پشت پاهام کش بیاد.

دیگه اینکه دیشب ساعت 11 آمنه زنگ زده بود. ناراحتتون نمی کنم فقط واسش دعا کنید. این زمستون لعنتی هم تموم بشه شاید یه خورده روحیه ها با اومدن بهار تغییر کنه. انشالله که همین طور باشه. 

ناپرهیزی کردم زیاد نوشتم دیگه برم.   

سورپرایز

قول داده بودم دیروز بنویسم اما نشد.

باید پنجشنبه رو تعریف کنم. فرزانه پیشنهاد داده بود یه تولد غافلگیر کننده واسه مجید بگیرن. منم هی گفتم نه نمی خواد و زحمت نکشید و اینا... اما خب اونا می خواستن این کار و بکنن. کلا مجید با این دوتا خواهر من هی واسه هم لاو می ترکونن. اینم یکی از لاواشون بود. کلید خونه رو داده بودم به عاطفه و اونم تو جریان بود. صبح زود که ما سر کار بودیم فرزانه رفت خونه ما و با عاطفه خونه رو تزیین کردن و کیک خریدن و غذا درست کردن. افسانه هم از شرکتشون رفت خونه ما. بعدم ما رفتیم. 10 دقیقه قبلش واسشون اس.ام.اس زدم که چقدر دیگه می رسیم و کلا از دور کارگردانی می کردم. بعدم که رسیدیم مجید درو باز کرد و همینجور هاج و واج به اونا نگاه کرد و بعد فهمید جریان چیه. خیلی توپ بود. همینجا باید یه تشکر ویژه از خواهر گلم بکنم و اینکه انشالله بتونم زحماتش و جبران کنم. البته لطف اونا خیلی بیشتر از این حرفاس و قابل جبران نیست. ولی خب... دیگه بچه عقده ای نشد. همه چی بود. چیپس و پفک و ذرت بوداده و جوجه و ... خدارو شکر از تولد من چیزی کمتر نداشت فقط تو پارک نبود. اونم روزای قبلش هی می گفت تولد تو می ریم پارک و....می گم بابا تولد من تو بهاره. اردیبهشت به اون قشنگی هوا به اون لطیفی. آخه چله زمستون تو این سرما کدوم پارک بریم. . . عجب حسودیه !!!

 

پ.ن: دلم یه روز قشنگ بهاری با آسمون صاف و آبی و ابرای سفید تپل و نسیم معطر می خواد. از این زمستون و سرما خسته شدم. همش سردمه. شونصدتا هم لباس می پوشم باز فایده نداره. دکمه های مانتوم به زور بسته می شن آخه زیرش یه تاپ و دو تا پلیور پوشیدم. از این برفای کثیف و گلی و خیابونای کثیف بدم میاد. با دیدن خشکی و یخ زدگی درختا بیشتر سردم میشه. صبحا به زور از جام بلند می شم و میام سر کار. دلم می خواد همش بشینم کنار بخاری. حس هیچ کاری و ندارم. تو رو خدا زودتر بهار شه. 

دو سه روز اخیر

تو پست قبل تا کجاش گفتم؟ ها خونه مامانش بودیم بعد می اومدیم عکس بندازیم. حسین عکاس بود. مامانش همین طوری باز و راحت نشسته بود و تو کادر جا نمی شد. حسین هم با لهجه غلیظ دامغانی و شوخی : مامان جان درسته چاقی اما خب می تونی خودت و جمع کنی تا بالاخره زندایی یه تکونی می خورد. یه برادر دیگه دارن به اسم علی و برعکس حسین که درشته اون خیلی لاغر و ریزه و مادر مجید هی می گفت که علی خیلی لاغره اون دفعه که اومده بود یه ذره گوشت به اینجاش نبود (با...سن) حسین با لهجه: عمه جان از بازو مثال بزن.

 این سمانه تو مدرسشون خیلی تنبل بود. بعد معلمشون می بره ازش درس بپرسه اینم هیچی بلد نبود. معلمه می گه چرا درس نخوندی؟ سمانه با لهجه غلیظ( لطفا اگه لهجه دامغانی بلدید، سمانه هارو با لهجه بخونید): خانم من نمی تونم تو خونه درس بخونم. معلم: چرا نمی تونی؟ سمانه: خانم بابام آواز می خونه من نمی تونم درس بخونم. معلم: مگه بابات چیکارس؟ خانم بابای من تو دانشگاه .... کار می کنه.معلم: به بابات بگو تو کوه و کمر همونجا آواز بخونه تو درستو بخونی. حالا باباش هم از این مذهبیاسا اصلا تو این خطا نیست. الانم رییس یکی از کاروانای زیارتیه. حالا دیگه بماند که بعد معلمه مادرش و خواست و ... یه بارم سر امتحان یه سوالی بود که وقتی در هواپیما می نشینیم چه چیزهایی می بینیم؟ جواب سمانه: وقتی در هواپیما می نشینیم بعضی چیزها را می بینیم بعضی چیزها را نمی بینیم. به زمین که نزدیک می شویم چیزهایی را که نمی بینیم می بینیم . از زمین که دور می شویم چیزهایی را که می بینیم نمی بینیم. یه بارم یه موضوع انشا بهشون داده بودن که راجع  به خانوادتون بنویسید. انشای سمانه: سالها پیش پدر و مادر من با هم ازدواج کردن بعد از مدتی مریم به دنیا آمد. بعد از مدتی فاطمه به دنیا آمد. بعد از مدتی سمیه به دنیا آمد. بعد از مدتی علی به دنیا آمد. بعد از مدتی حسین به دنیا آمد و بعد از مدتی من به دنیا آمدم. حسین می گفت انگار همه زندگی ما به زاد و ولد گذشت. حسین از وقتی به سن بلوغ رسیده می خواد عروسی کنه. اما یه وقت به خاطر سنش بعد دانشگاش بعد کارش و حالا هم برادر بزرگش فعلا موفق نشده. منتها هی برای خودش کاندید جور می کرد و می رفت سراغ باباش و دوباره بالهجه می گفت: بابا جان من زن می خوام. باباش: بابا جان کی و می خوای؟ حسین: بابا جان فلانی و می خوام. باباش: بابا جان نمی شه. حسین: چشم بابا جان.

خلاصه دیگه وقتایی که اینا میان یا ما می ریم دامغان از دست اینا میمیریم از خنده.

ولیمه هم رفتیم. قبلش فرزاد زنگ زد تا تولد مجید و تبریک بگه داشت می رفت خونه مادربزرگم. اونجا هم هیچ کس نبود. تنها بود. حتی مادربزرگمم نبود. خلاصه گفتیم که پاشه بیاد خونه ما تا با هم بریم. وقتی شنید حسین هم هست دیگه اومد. فرزاد و حسین ساقدوشای مجید بودن تو عروسیمون. یه ده نفری بودیم که داشتیم می رفتیم. مجید دعا می کرد یه ون گیرمون بیاد و همه با هم بریم که دعاشم مستجاب شد و همه با هم رفتیم. لعنتی آژانس گیر نمیومد که. خیلی خوش گذشت. برگشتنی هم چهار نفری پشت پراید نشسته بودیم هی عاطفه سر می خورد می رفت زیر صندلی راننده. کلی با این موضوع تفریح کردیم.

دیشبم زندایینا اومدن خونمون و بالاخره کوفته درست کردم. واسه تو راهشونم دادم. امروز می رن. کلی هم مادر مجید واسش خواهرشوهرگری کرده که چرا به عروس من گفتی کوفته درست کنه. اون از سر کار میاد خستس. آدم یه جاییی می ره هرچی گذاشتن جلوش می خوره و ... خلاصه. البته زندایی اینا رو ناراحت نمی شه ها بعد خودش داشت واسم تعریف می کرد. منم گفتم: ای ول... یادم باشه بعداً یه کادو براش بخرم.

امروزم یه سورپرایز بزرگ واسه مجید داریم. انشالله شنبه تعریفش می کنم.

خوش بگذره بهتون.

تولد مجید

از دیروز که خوردم زمین دستم یه کوچولو درد می کرد. بعد هی رفته رفته بیشتر شد و دیشب دیگه نفسم و برید. حسابی رگ به رگ شده و باد کرده. الانم که می بینید دارم تایپ می کنم واسه اینه که چاقو گذاشتن بیخ گلوم و می گن وبلاگ بنویس وگرنه من که این کاره نیستم. آی دستم...

دیشب می خواستم کیک بخرم اما این همسر بنده به دلیل علاقه وافر به دستپخت این جانب دستور فرمودن کیک و خودم درست کنم. منم یه نیگا به دست چلاغم کردم و گفتم حالا شب تولدشه دلش و نشکنم این شد که یه دونه از این پودرای آماده گرفتیم و رفتیم خونه. درضمن باید مخلفات کوفته رو هم دیشب آماده می کردم چون امشب باید به مراسم پرفیض ولیمه خواهر زندایی مجید بریم. ( لذت می برید از این گستره معاشرتی ما) در نتیجه امشب وقت نمی کنم. فردا هم که باید از سر کار بیام دیگه اصلا وقت نمی شه واسه یه همچین غذای پردردسری. ای که بترکید دقم دادید با این ویار کوفتتون. خلاصه رسیدیم خونه و دیگه دیدم واقعا نمی تونم درد دستم و تحمل کنم تا چه برسه به اینکه خمیر کیک و هم بزنم یا کوفته ورز بدم این شد که بنده شدم سرآشپز و همسر عالیقدرم آشپز و همزن بلانسبت. هی هم می زد و می گفت چقدر غریبانه. آخه چرا تولد تو همه جمع می شن و هی می ریم چیتگر و کیک و جوجه و بند و بساط میارن اما منه بیچاره. مجید خسته مجید تنها مجید آغلادی گدّی یادّی. کجای دنیا دیدی آدم خودش کیک تولدش و درست کنه. ( داشته باشید که فقط هم زدا کار دیگه ای نکرد... تنبل) (پارسال واسش تولد مفصل گرفته بودم و همه رو هم دعوت کرده بودم وایی یادم نمی ره نفری یه پیتزا و سالاد ماکارونی و اینا داده بودم جونم دراومد تا اینا آماده شن. پارسال روز تولدش خودم و زدم به مریضی و نرفتم سر کار. اینم هی زنگ می زد که با آمنه برو دکتر. بعد من با اون می رفتم خرید بعد مجید زنگ می زد که دارو چی بهت داد. انقدر اون روز خالی بستم که خدا بدونه تا شب که خودش برگشت و ملتفت موضوع شد) کیک و گذاشتم بپزه. مخلفات کوفته رو هم جدا جدا گذاشتم بپزه و باز باید یه شام درست می کردم که اونم باز بنا به درخواست مجید جانم عدس پلو گذاشتم چون علاقه بسیار زیادی به این غذا داره و به قول خودش اگه تا آخر دنیا هم بخوره سیر نمی شه. خلاصه دیگه حسابی ظرف کثیف کردم و همه رو گذاشتم در اختیار مجید که البته نصفشم عاطفه به دادش رسید. ها این کیک و حسابی خوشگل تزیینش کردم. خامه و شکر و زعفرون و هم زدم تا بشه خامه زرد بعد مالوندمش به وسط کیک بعدم موزو گردو گذاشتم بعد تکه بالایی کیک و گذاشتم روش (از وسط نصفش کرده بودم به صورت افقی) باز خامه مالیش کردم دورش هم سیب قرمز و پرتقال گذاشتم روشم موز چیدم لابه لاشم گل گذاشتم از این چترا هم روش گذاشتم و کلی باعث مباهات همسر گرامی شدم. اونم که دید این جوری نمی شه زنگ زد به زنداییشینا و گفت که شب زودی برگردن خونه مامانش تا کیک بخورن و البته هنر نمایی بانوی مهربان و فداکارو زیبای او را ببینند. بعدم خودمون و خوشمل کردیم و عکس انداختیم. بعد دوباره رفتیم سر کوفته که دیگه مخلفاتش پخته بود. باز همه رو دادم مجید قاطی کنه و ورزش بده بعدم گذاشتمش تو یخچال واسه چهارشنبه شب. بعدم با کیک رفتیم خونه مامانش. یه پسر دایی داره اسمش حسین این آدم انفدر خنده داره ها. می شینی پیشش فقط می خندی. دیشبم باز کلی از دست این خندیدیم و برگشتیم. چهارشنبه می خواد بره کربلا..ه ...م .. خوش به حالش. یه خواهرم دارن سمانه اون دیگه فقط نگات کنه می خندی اصلا حرفم نزنه.

پستم خیلی طولانی شد. بقیه شو بذارم واسه بعدی.