ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

شب یلدا

فردا شب یلداست. حتما همه از تاریخچه این شب باخبرند اما شاید گفتن دوبارش خالی از لطف نباشه. بیشتر برای دل خودم می نویسم. دوست داشتید بخونید.

 

جشن شب یلدا جشنی ست که از 7000 سال پیش تا کنون در میان ایرانیان برگزار میشود. 7000 سال پیش نیاکان ما به دانش گاهشماری دست پیدا کردند و دریافتند که نخستین شب زمستان بلندترین شب سال است. جشن شب یلدا، همانند جشنهایی همچون نوروز و مهرگان، پس از حمله اسکندر، تازیان، و مغولها پابرجا مانده است و در تک تک خانه های ایرانی با گردآمدن خانواده ها به دور هم برگزار میشود. ایرانیان همیشه آیین هایشان همراه با شادی بوده و احترام ویژه به نور و روشنایی، برعکس نژاد سامی و تازیان که مراسم آنها همیشه همراه با سوگواری است و معمولا در تاریکی برگزار میشود.( که البته الان دیگه ما هم مثل اونا شدیم) از این روست که ایرانیان درازترین شب را بیدار مینشینند تا بیرون آمدن خورشید را ببینند. چراکه بعد از این انقلاب زمستانی اتفاق افتاده، روزها بلند می شوند و شبها کوتاه. در این میان همه با روشن کردن آتش و چراغ به یاری خورشید آمده و تا صبح بیدار میمانند. بسیاری بر این باورند که ریشه‌ی پاس‌داشت شب چله میراث قوم کاسپیان‌ است . کاسپ‌ها از اولین اقوام آریایی هستند که وارد ایران شدند. آنها ابتدا در گیلان امروزی ساکن شدند و پس از چندی به نقاط دیگر ایران مهاجرت کردند . کاسپ‌ها قوم نیرومندی بودند و تمدن توانمندی را پایه‌گذاری کردند. دریای خزر همچنان در زبان انگلیسی کاسپین گفته می شود. این جشن در ماه پارسی «دی» ( تولد دوباره خورشید ) قرار دارد که نام آفریننده در زمان پیش از زرتشتیان بوده است که بعدها او به نام آفریننده نور معروف شد. واژه ی روز ( DAY ) در زبان انگلیسی ( که همریشه با زبانهای کهن آریایی است ) نیز از نام این ماه برگرفته شده است. یلدا یک واژه سریانیست (سوریه)

 یکی دیگر از دلائل برگزاری این جشن، شب زادروز ایزد مهر یا میترا است. مهر به معنای خورشید است و تاریخ پرستش آن در میان ایرانیها و آریایی ها به پیش از دین زرتشت بازمیگردد، که پس از ظهور زرتشت این پیامبر او را اهورامزدا تعریف کرد. یکی از ایزدان اهورایی مهر بود که هم اکنون بخشی از اوستا به نامش نامگذرای شده.

 در"مهریشت" اوستا آمده است: مهر از آسمان با هزاران چشم بر ایرانی مینگرد تا دروغی نگوید"

بعد از هجرت گسترده ی مسحیان در زمان کشتار امپراطوری روم به ایران و منطقه های آسیای صغیرهنگام توسعه‌ آیین مهر در اروپا، مراسم شب چله به عنوان روز زایش مهر و نور و راستی با شکوه تمام برگزار می‌شد و پس از استیلای مسیحیت در اروپا، آداب و رسوم آیین مهر که در زندگی مردم و به ‌خصوص در میان رومیان نفوذ کرده بود هم‌چنان باقی ماند و با آمدن دین جدید رنگ نباخت . تا سال ٣٥٠ میلادی تمام فرقه‌های مختلف مسیحیت متفق‌القول روز ششم ژانویه را روز میلاد مسیح می‌دانستند ولیکن نفوذ آیین مهر کلیسای روم را بر آن داشت تا روز تولد عیسی مسیح را مطابق با تولد مهر یا میترا قرار دهد تا از التقاط این دو مناسبت نفوذ بیشتری بر زندگی مردم داشته باشد و بزرگ‌ترین جشن آیین مهر را در خود حل کنند. از این رو به دروغ آن را شب زادروز مسیح نامیدند. با این حال با دیدن مراسم کریسمس اروپایی ها میتوان به نشانه های ایرانی آن پی برد. ایرانیان در شب چله درخت سروی را با دو رشته نوار نقره ای و زرین می آراستند و ستاره ای بر فرازش می گذاشتند. ( ستاره نشانه ایست که بازرگانان را راهنمایی می کند تا به میترا در غار برسند - درخت سرو را از این رو دوست داشتند که نماد آزادگی و مقاومت در برابر تاریکی بود که آثارش را در ادبیاتمان می توانیم به وفور بیابیم - درخت کاج از این رو در کشورهای اروپایی مرسوم شد که محیط طبیعی آنها برای رویش کاج بهتر بود ) . بابانوئل نیز با کلاهی شبیه کلاه موبدان آیین مهر ظاهر می‌شود.همچنین باور ایرانیان در زمان مهرپرستی این بود که، مهر از بانوی باکره ای به نام آناهیتا در درون غاری زاده شده که بعدها مسیحیان عیسی را جایگزین مهر و مریم را جایگزین آناهیتا کردند. با قدرتمند شدن کلیسای رم و پس از گذشت زمان، فرقه‌های دیگر مسیحیت به این سمت و سو گرویدند. لیکن هنوز کلیسای ارمنی و ارتدوکس شرقی روز ششم ژانویه را روز میلاد مسیح می‌دانند .

ایرانیان گاه شب یلدا را تا دمیدن پرتو پگاه در دامنه‌ کوه‌های البرز به انتظار باززاییده ‌شدن خورشید می‌نشستند. برخی در مهرابه‌ها (نیایشگاه‌های پیروان آیین مهر) به نیایش مشغول می شدند تا پیروزی مهر و شکست اهریمن را از خداوند طلب کنند و شبهنگام دعایی به نام «نی ید» را می خوانند که دعای شکرانه نعمت بوده است . روز پس از شب یلدا (یکم دی ماه) را خورروز ( روز خورشید ) و دی گان؛ می خواندند و به استراحت می پرداختند و تعطیل عمومی بود.

آیین شب یلدا یا شب چله، خوردن آجیل مخصوص، هندوانه، انار و شیرینی و میوه‌های گوناگون است که همه جنبهٔ نمادی دارند و نشانهٔ برکت، تندرستی، فراوانی و شادکامی هستند , این میوه ها که اکثرا" کثیر الدانه هستند نوعی جادوی سرایتی محسوب می شوند که انسان ها با توسل به برکت خیزی و پر دانه بودن آنها خودشان را نیز مانند آنها برکت خیز می کنند و نیروی باروی را در خویش افزایش می دهند و نیز اعتقاد دارند با خوردن هندوانه می توانی چله بزرگ (اول دی تا ده بهمن) و چله کوچک(یازده بهمن تا آخر اسفند) را به سلامتی سپری کنی و بیمار نشوی. در این شب هم مثل جشن تیرگان، فال گرفتن از کتاب حافظ مرسوم است همچنین حاضران با انتخاب و شکستن گردو از روی پوکی و یا پُری آن، آینده‌گویی می‌کنند.

جشنهای قشنگی داریم اگر قدرشون و بدونیم و واقعا حفظشون کنیم و برای آیندگانمون به یادگار بذاریم

مناسبتهای دی ماه

ماه دی داره از راه می رسه. تو این ماه دوتا مناسبت بزرگ دارم. اولیش 18 دی  که تولد مجید. دو سال پیش در چنین روزی ما رفتیم آزمایش دادیم و بعد هم برگشتیم و تولد بازی کردیم. از دو سه روز قبلش با فرزانه رو بادکنکها کاریکاتور کشیدیم و جمله های خنده دار نوشتیم. منم که می خواستم از خودم هنر دربکنم گفتم برای اولین بار دستپختم و به خوردش بدم و کیکش و هم خودم درست کنم ولی هیچ کدوم از این اتفاقا نیفتاد. بدجوری ضایع شدم. اون روز صبح خیلی زود بیدار شدم تا خونه رو تزیین کنم. غذا و کیک درست کنم. یکی هم نبود بگه خب آدم عاقل چطوری می تونی یکی دو ساعته همه این کارا رو بکنی؟ اونم من که از بس کندم همه رو دق می دم و خدایی اون روز خودمم دق دادم. بادکنکا رو که باد کردیم دیدم همه اون نقاشیهای بامزه پاک شدن و یا اونقدر کمرنگن که به زحمت دیده میشن. کلی خورد تو ذوقم و بعد همونطور که بادکنکا زمین بود و منم دربه در این ور می رفتم و اون ور می رفتم مجیدم اومد در حالی که من اصلا آماده نبودم. به مامانم گفتم یه دقیقه صبر کن فعلا در و باز نکن. مجید دوباره زنگ زد. یعنی این وقت شناسیش من و کشته. محاله زمانی رو که گفته میاد یک دقیقه این ور اون ور شه. مامان گفت زشته پشت در مونده و رفت در و باز کرد. منم با قیافه آویزون آماده شدم و رفتیم واسه آزمایش. اما خب دیگه همه چی و دید و این بدترین سورپرایزی بود که کردم. خودم به خاطر اتفاقایی که افتاد بیشتر از اون غافلگیر شدم. طفلی مامانم همه کارا رو کرد. یعنی هم خونه رو تزیین کرد هم غذا و کیک درست کرد. بعدم خودش رفت دنبال کاراش. ما هم بعد از آزمایش و واکسن و این حرفا دیگه ظهر شده بود که برگشتیم خونه و من دیدم بـــــــــله کلیدم و جا گذاشتم. هر چی هم زنگ زدم کسی نبود که در و باز کنه. عین پت و مت مجید و کشوندم با خودم بردم مدرسه فرزانه و کلیدش و گرفتم و باز برگشتیم خونه و بالاخره رفتیم تو. یعنی خسته و مونده بودیم. واقعا عجب تولدی بود...

دومین اتفاق سالگرد عقدمونه که 29 دی ماه و اتفاقا تولد خواهرمم هست. دو سال پیش این روز عید غدیر بود. اون روز صبح که مجید اومد یعنی همه شگفت زده شدیم. ببین عجب شانسی!!! رفته بود آرایشگاه و اونم گفته بود بذار یه کاری کنم که حسابی تغییر کنی. اینم قبول کرده بود و آرایشگره هم انقدر موهاش و کوتاه کرده بود که خدا بدونه. خیلی بد بود. هنوزم فیلم وعکسای اون روز و که می بینیم می خندیم. بعد از آرایشگاه قرار بود بریم آتلیه و رفتیم اما هرچی زنگ می زدیم کسی در و باز نمی کرد. اون روزم عکاسه به من گفته بود که حتی نیم ساعتم دیر تر نیا چون نامزدی دختر خودش بود. انقدر اعصابمون خورد بود گفتم که حتما رفته. رفتیم یه دور زدیم و باز با ناامیدی تموم بهش زنگ زدیم یه دفعه دیدم گوشی رو جواب داد و نگو یه دقیقه رفته بود بیرون و از شانس ما هم همون موقع رسیدیم. تو جشنمون افسانه هی می گفت بابا تولد منه کادوهاتون و بدین به من..... خیلی خوب بود و همه چی به خیر و خوشی گذشت اما حالا دیگه ازهمه اونا فقط یه دنیا خاطره خوب برامون مونده که هیچ وقت از یادمون نمی ره.     

فقط یه خورده درگیرم. زود میام.

یک تصمیم سخت

نمی دونم در ازاء چیزی که قراره به دست بیاد چه چیزی باید از دست بدم. چون قاعده دنیا اینجوریه. هیچ چیزی رو مجانی بهت نمی ده گاهی هم بهای سنگینی می گیره. حرفهای مجید هم من و سخت به فکر واداشت. بد جور مونده بودم تو دو راهی. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بتونم یه راه و که البته درست ترین راه باشه انتخاب کنم. با زبون بی زبونی مخالفتش و به من نشون داد اما در هر صورت انتخابش با خودم بود. یه خورده تنهام گذاشت. برام لازم بود. باید با خودم کنار میومدم. فکر کردم. از زور ناتوانی و سردرگمی گریم گرفت. حتی یک درصد هم فکر نمی کردم مخالف باشه اما بود. از خدا پرسیدم پس کی قراره این اتفاق بیفته؟ اصلا چرا نباید بیفته؟ دلمم نمی خواست که مجید فکر کنه حرفاش برام اهمیتی نداره. معلومه که اهمیت داره. در هر صورت اگه این اتفاق بیفته اونم یه جورایی درگیر می شه. درسته مستقیم نیست ولی در هر صورت اثرش و میذاره. دیگه واقعا مغزم کار نمی کرد. یه دفعه یاد استخاره افتادم. اصلا اهل استخاره نیستم و اصولا اگه تصمیمی بگیرم اجراش می کنم ولی این بار شاید باید یه کاری می کردم تا مجید هم نسبت به این قضیه یه آرامش نسبی پیدا کنه. به مجید گفتم استخاره می کنم اگه خوب اومد دیگه مخالفت نکن و اگه بد اومد دیگه من راجع به این قضیه حرفی نمی زنم. یه sms زدم به آقا وحید تو قم و ازش خواستم برام استخاره بگیره. ده دقیقه بعدش جواب داد که انشالله خوب است. مجید جواب استخاره رو نپرسید. انگار از قبل می دونست که جواب چیه. منم چیزی نگفتم. حالا دیگه اون باید خودش و راضی می کرد همونطور که اگه منفی بود من باید خودم و راضی می کردم. می دونستم که چون خیلی منطقیه حتما با این قضیه کنار میاد. دو روز با خودش فکر می کنه و بالاخره حلاجیش می کنه. منم باید تمام جوانب و در نظر بگیرم و این کارو درست انجام بدم. دلم نمی خواد برای به دست آوردنش بهای سنگینی بپردازم چون اگه نشه ازش بهره برداری کرد یعنی یه تلاش بی فایده و یه شکست دیگه. خدایا کمکمون کن که شدیدا محتاج کمکتیم.      

کمک

من دلم یه قالب سفیدِ سادهِ تروتمیز تک می خواد.

 

کی می تونه به من کمک کنه؟

 

مردم از دست این قالبای تکراری...

 

کمــــــــــــــــــــــــــــــک!!!

 

یه هفته خوب دیگه

خدا رو شکر قدرت این و دارم که روحیم و خوب حفظ کنم و با یه دل خوش کنک الکی هم که شده هم خودم و هم اطرافیانم و شاد کنم.

دیروز کیک درست کردم وبرای ناهار همه رو مهمون کردم. عصر که آمنه دوباره زده بود زیر گریه دوتایی با هم در حالیکه بارون خیلی هم شدید بود رفتیم بیرون قدم زدیم و کلی صحبت کردیم. یه دفتر بهش دادم وگفتم همه احساسات مثبت و منفیت و تو این بنویس. منفیها رو پاره کن بریز دور و مثبتا رو اگه ازشون لذت می بری چند بار بخون. گفتم از چیزایی که دوست داشتی و آرزوش و داشتی بنویس و مثلا بگو تا پنجشنبه من خوبم و باید فلان چیز و بخرم. گفتم بنویس عید باید بری و برای پسرت لباس نو بخری یا به نیتش تخم مرغ رنگ کنی. گفتم بنویس که چهاردست و پا میره و تو باهاش بازی می کنی. گفتم هرچی که به ذهنت میاد و بنویس. از تصور مطالبی که بهش می گفتم لبخند می زد. زیر بارون قدم زدیم و دعا کردیم. وقتی برگشتیم روحیش به نسبت خوب بود. گفتم حالا بریم چایی مونده های عاطفه رو بخوریم. آخه مثلا صبح یه چای دم می کنه تا شب حالا دیگه اون چای بجوشه، سیاه شه، قیر شه فرقی نمی کنه. همینه که هست. بین راه یکی از راننده هایی که صبحا سوار اتوبوسش می شیم ما رو دید.

یکی دوساعت بعد از اینکه برگشتیم خونه، آمنه اینا رفتن خونه خواهر شوهرش. من و مجیدم رفتیم خونه خودمون. نمازمون و خوندیم و زدیم بیرون. روحیه هردومون ضعیف شده بود. نم بارون به صورتمون می خورد اما دیگه خیلی کم بود و آخرم قطع شد. تو اون سرما رفتیم پارک یه دوری زدیم و به صدای آب و فواره ها گوش دادیم و خوب نفس کشیدیم. حالمون که بهتر شد قدم زنان برگشتیم سمت خونه. بوی چوب سوخته و خاک خیس خورده میومد. هوا خیلی سرد بود. دو تا بستنی گرفتیم و راهمون و دورتر کردیم تا دیرتر برسیم. حالمون خیلی بهتر بود. دوباره همون راننده رو دیدم. گفتم الان می گه این دختره کار و زندگی نداره. هی میره لباس عوض می کنه با یکی دیگه میاد بیرون قدم می زنه.  تو خونه هم به جای شام باقالی داغ با گلپر خوردیم. جای شما خالی.

تو اوج بدبختی و مشکلات هم می شه احساس خوشبختی کرد. فقط باید یادمون نره که یه خدایی داریم و می تونیم بیشتر از هر کس دیگه بهش اعتماد کنیم. این روزا هم می گذره و ازشون فقط یه خاطره می مونه. نمی خوام این هفتم و مثل هفته پیش تلخ بگذرونم. گرچه که هنوز آمنه همونجوریه و چشمهای بچه زهره رو باید دوشنبه عمل کنن چون یکیش نمی بینه و یکیش بسیار کم بیناست و نیره هنوز وضع زندگیش همونجوریه و . . . هنوز هیچی عوض نشده و باید دعا کنیم اما با خوش بینی و اعتماد کامل به خدا و حکمت خدا. انشالله که همش به خیر می  گذره.

پ. ن 1: از حمید عزیز و کاوه عزیز خیلی خیلی ممنونم.

پ. ن 2: تو وبلاگ شکلات حمید از کیک پختن و خوردن تو ناراحتی نوشته بود. برام جالب بود آخه منم دیروز کیک درست کردم. برید حتما ببینید خیلی مطلبش قشنگه. 

        

بچه داری

دیشب گفتم امیر علی رو بدین به ما. شبا که هستیم. مواظبشیم. روزا هم بالاخره یا عاطفه یا آقا عیسی خودش نگه میداره. قبول نمی کردن. می گفتن مگه نمی خواهید صبش برید سر کار. گفتم غصه اون و نخور. حداقلش اینه که تجربه می کنیم. قرار بود برن خونه مژگان. با پررویی وسایلش و گرفتم و گفتم ما بیداریما. حتما بیاریدش. تازه فردا هم که پنجشنبس زود میام. فقط شیرش و برام بزارید که درنمونم. رخت خوابشو داروهاش و چند تا چیز دیگه رو بردیم خونمون. ساعت 11 دیگه حسابی خوابمون گرفته بود. نیم ساعت بعدش اومدن. بچه رو بیدار کرد و شیرش داد و جاشم که تمیز بود و بعد از یه ساعت رفتن. آقا عیسی می گفت خودم نگهش می دارم. گفتم نه. می خوام که پیش آمنه باشی. نگران بچه هم نباش.

یه پتو تو اتاق پذیراییمون انداختیم و یه پتو هم رومون. بچه هم کنارمون بود. ساعت 1 داروش و دادیم و خوابیدیم. ساعت 3 از صدای نق و نوقش بیدار شدم. بعدم مجید بیدار شد. یه خورده من نگهش داشتم یه خورده هم مجید. شیر تو شیشه رو خورد اما چون شیشه کوچیک بود کامل سیر نشد که دیگه تا صبح بخوابه. ساعت 4:30 دوباره خوابیدیم و 6 بیدار شدیم. خواب بود اما تا صبح هی غر می زد. صبح گذاشتمش تو قنداق فرنگیش و مجید برد خونه مامانش. طفلیا بالاخره یه شب راحت خوابیدن. بدون اینکه وسطش بیدار شن. همشون کلی دعامون کردن. مجید هم همینطور. اما انگار نمی دونن که آمنه خیلی بیشتر از این حرفا واسه من عزیزه.  دلم می خواد هر کاری که از دستم برمیاد انجام بدم تا حالش زودتر خوب شه.

 تجربه جالبی بود. به خودمون امیدوار شدیم. حالا فعلا قراره تا چند شب امیرعلی مهمون خونه ما باشه.

دعا یادتون نره.

آمنه

شما می دونید افسردگی بعد از بارداری چی هست؟ من شنیده بودم اما فکر می کردم نهایتش یه خورده گریه زاری می کنه و هی می ره تو فکر و بعدم به مرور درست میشه. چند روزه که فهمیدم اینطور نیست.

آمنه عزیزم آره آمنه دوست گل من که حالا شده خواهر شوهرم بعد از تولد امیر علی افسردگی شدید گرفته. نمی تونم حالتاش و براتون توصیف کنم. دیروز مردم و زنده شدم. پریروز با اصرار مجید راضی شدن که بالاخره بیان تهران خونه مامانش. اونا طرف رودهن می شینن. اومدن اما آمنه گلم دوست همیشگی من نبود. همش می گفت که دیگه بچه رو نمی خوام. می گفت دلم می خواد فرار کنم. می گفت می خوام بسپارمش به بهزیستی. می گفت عیسی (شوهرش) گفته تو رو می ذارم خونه مامانتینا خودم نگهش می دارم. شبش یه خورده با هم حرف زدیم. آقا عیسی می گفت یه سره گریه می کنه می گه من نمی خوامش.

دیروز صبح اومدیم سر کار مثل همیشه. مجید زنگ زد خونه و بعد گوشی رو وصل کرد به من که منم صحبت کنم. اصلا نمی دونستم اون ور خط کی هست. یعنی می دونستم اما می خواستم که اون نباشه. مجید گفت آمنه ست. چند بار آروم گفتم الو آمنه جان. حرف نمی زد. یعنی نمی تونست. چون فقط هق هق گریش بود. گفت خسته شدم. گفت این حس من و ول نمی کنه. گفت نمی تونم کاری براش کنم باید برم. گفت ازش بدم میاد. گفتم آمنه جان کجا می خواهی بری؟ گفت می رم قم. من امیرعلی رو از حضرت معصومه خواستم. می رم انقدر اونجا می مونم تا بالاخره درست شم. گفتم آخه دختر خوب اینکه راهش نیست. گفت چیکار کنم این حس شیطانی من و ول نمی کنه. جمله هاش و به زحمت از لابه لای ضجه هاش می شنیدم. گفتم آمنه جان من الان میام خونه باشه... جایی نریا... زود خودم و می رسونم. ساعت حدودای 10 صبح بود. سریع لباسم و پوشیدم و کامپیوترینا رو خاموش کردم و رفتم سمت خونه. به مجید گفتم خودت بهشون یه چیزی بگو. یعنی به رییس شرکتمون. قبلش به مهیار زنگ زدم. گفتم تو آدرس یه مشاور و داری بدی به من. گفت آره سر خیابونمون. گفتم نه بابا اونجا دوره یه جایی نزدیک ما. گفت از 118 شماره مرکز مشاوره منطقتون و بخواه. این کارو سپردم به اون و خودم رفتم خونه. قرار شد اون زنگ بزنه و بعد آدرس و تلفنش و بده به من. نفهمیدم چطوری خودم و رسوندم. همش می گفتم آخه من دارم می رم خونه که چیکار کنم؟ چی بهش بگم تا آروم شه. چه کاری از دستم برمیاد. دیگه دست به دامن خداشدم. گفتم من هیچی نمی دونم. تو یه حرفی بذار تو دهنم که آرومش کنه. جلوی مدرسه قدیممون پیاده شدم. مدرسه مطهری تو خیابون معلم. جایی که من و آمنه با هم پشت میزاش نشسته بودیم. رفتم تو و سراغ مشاور و گرفتم. گفتن که امروز نمیاد. رفتم تو دفتر من و شناختن اما یادشون نمیومد تو کدوم دوره بودم. آدرس مرکز مشاوره منطقه رو ازشون خواستم. گفتن سهروردی روبروی خرمشهر. دیگه نفهمیدم خودم و چطوری رسوندم خونه. یه مجله مسخره هم گرفته بودم که از توش یه مشاور تلفنی گیر بیارم. وقتی رسیدم دیدم آقا عیسی هم اومده. آمنه مثل ابر بهار گریه می کرد. عاطفه گفت بلند شده بود بره. رفته بود حتی سوار ماشین هم شده بود. عاطفه دوییده بود و دستگیره در و گرفته بود که نره. راننده هم که دیده بود اینجوریه. آمنه رو پیاده کرده بود. یعنی اگه عاطفه نمی دیدش چیکار می کرد؟ خدایا شکرت. دستش و گرفتم بردمش بالا دوتایی حرف زدیم اما گریش مگه بند میومد. منم که همچین گریه تو مشتم به زور جلوی خودم و گرفتم. با بدبختی ساکتش کردم. صورتش و شست با هم رفتیم پایین. بعد با آقا عیسی حرف زدم. گفتم اینقدر بهش نگید بچه رو می برید خودتون بزرگش می کنید. گفت خودش می دونه من تنهاش نمی ذارم. گفتم تو شرایط عادی آره اما الان با این حالش فکر می کنه راست می گید. بازم حرف زدیم. اونم طفلی یه خورده درد دل کرد. نمی دونستم غصه کدومشون و بخورم.  یه خورده بعدش خواهر آقا عیسی اومد. رفته بود واسشون دعا گرفته بود. می گفت چشم خوردن. من دوباره نشستم پای تلفن. خواهرم زنگ زد و آدرس و شماره مشاور و گفت. زنگ زدم وقت بگیرم. گفت 3 به بعد زنگ بزنید. آمنه آروم شده بود دیگه گریه نمی کرد. براش خرما آوردم تا چاییش و با خرما بخوره. اشتهاش خیلی بد شده. با اینکه بچه شیر میده ولی هیچی نمی خوره. بعد رفت آشپزخونه. داشتن این دعاها رو روش پیاده می کردن. خواهر آقا عیسی زود رفت. بعد آمنه و شوهرش طبق دستور همون دعاها رفتن تا توی یه مسجدی جایی شمع روشن کنن. من سر از کار این دعا ها درنمیارم. ناهیدم خودش و رسوند. عاطفه می خواست سوسیس سیب زمینی درست کنه. بهش گفتم تو غذا نذار من الان می رم درست می کنم. رفتم مخلفات آبگوشت و ریختم تو زودپز و یه ساعته غذا آماده شد. سبزی معطر خشک هم توش ریختم که طعم و عطرش بهتر شه. بعدم برگشتم خونه مامانش. آمنه حالش خوب بود. انگار نه انگار همون آدم یک ساعته پیشه. بعد از یه نیم روز خسته کننده خوردن یه غذای لذیذ همه رو سر حال کرد. گفتیم و خندیدیم. دیگه کسی از اون حال و هوا حرف نزد. بعد از غذا امیرعلی پیش ما بود. آمنه و عیسی هم رفتن بالا یه ساعت بخوابن. دوباره زنگ زدم به مرکز مشاوره و گفت همین امروز ساعت 3:45 دقیقه اینجا باشید. آدرسش همونجا بود تو سهروردی. آقا عیسی گفت: تو هم بیا. گفتم نمی خواهید تنها برید؟ گفت نه. ده دقیقه قبلش رفتیم و 5 دقیقه ای رسیدیم. یه خورده منتظر شدیم. ازم پرسید چه نسبتی باهاشون داری؟ گفتم دوستمه. یعنی خواهر شوهرمه. یه نگاهی بهم کرد و گفت جالبه. آمنه گفت احساس می کنم دوباره اون فکرا داره میاد سراغم. آسمون و ریسمون و به هم بافتم و انقدر حرف زدم تا بالاخره نوبتمون شد و رفتیم پیش مشاور. نیم ساعت حرف زدیم و حرف زد و یه سری کار گفت که باید انجام بدیم از جمله اینکه آمنه فقط بچه رو شیر بده و دیگه اون و نبینه تا شیر دهی بعدی. گریه هاشم گفت کاریش نداشته باشید بذارید گریه کنه و یه سری کارای دیگه. از اونجا که برگشتیم تا نزدیکیهای خونه پیاده اومدیم. خیلی راه نبود. هوای سرد پاییزی حال آمنه رو بهتر کرد. دو تا هم بستنی واسشون خریدم حالش و ببرن.

دوست گلم کاشکی یه خورده حرف گوش کن بودی و زود برنمی گشتی خونت. چقدر هممون بهت اصرار کردیم نرو تنها می مونی. قدیمیا یه چیزی می دونستن می گفتن زنی که زایمان کرده و بچش و تا 40 روز تنها نذارید. اما تو گوش ندادی. بهت گفتم اون بیمارستان نرو رفتی. هرکاری و گفتیم بکن نکردی. ارزشش و داشت دختر خوب که حالا به این روز بیفتی.

امروز صبحم که میومدیم سر کار باز گریش شروع شده بود.

می دونم حوصله ندارید مطلب به این بلندی رو بخونید اما اگه خوندین واسش دعا کنید. دلمون نمی خواد اینطوری ببینیمش. آمنه که همیشه همه رو دوست داشت و خنده از رو لباش محو نمی شد. حالا از بچه خودش متنفر شده و فقط گریه می کنه. خدایا نمی دونم به چی قسمت بدم که زودتر خوب شه.

خیلی حالم بده. . .  

آنچه گذشت

پنجشنبه دوستام اومدن و خیلی خوش گذشت. هم گفتیم و خندیدیم و هم از شنیدن اتفاقاتی که برای ملیحه و نیره افتاده است بی نهایت متاثر شدم.

منیژه از دعواهای خنده دارش با شوهرش تعریف می کرد دیگه ضعف کرده بودیم از خنده و اینکه یه بارم از بس نصفه شبی بچش جیغ می زد و گریه می کرد سه تایی رفته بودن تو کمد دیواری و باز اون تو ام دعوا می کردن و دیگه آخرش خودشون غش غش خندیده بودن. شوهرش می گفت بچش فقط سرشیشه رو می خورد. پستونک نمی گرفت. اینم واسه اینکه صداش درنیاد و هوا هم نره تو شکمش انگشتش و کرده بود تو سرشیشه و انگشتش کبود شده بود. آخه تو یه مجتمع زندگی می کنن و هر سر و صدایی و همسایه ها می شنون.  بعدم مجید و آقامرتضی رفتن این در کوچه ما رو درست کردن البته به اصرار آقامرتضی. این در ما با آیفن باز نمی شه هی مجبوریم از بالا کلید بندازیم یا سه طبقه رو بریم پایین و در و باز کنیم. دره درست شد دیگه منیژه ولمون نمی کرد از بس می گفت « قوت بازوهاش صلوات» در کل شب خیلی خوبی بود. ساعت یک اینطورا بود که رفتن.

جمعه دیگه حوصله مهمون نداشتم. دیروزش همش سرپا بودم. صبش خونه مونه رو جمع و جور کردیم. بعدم کوفته پزون شروع شد و ای بمیری شانس کوفته هام ترک خورد. البته فکر نکنید آش شد ریخت بیرونا نه. یه کوچولو گند خورد به ریختشون. منم دیگه داغون. عجیب حالم گرفته بود. هی مجید می گفت بابا خوبه. اما من که زیر بار نمی رفتم می گفتم خوبه واسه خودمون نه یه مهمون که برای اولین بار دعوتش کردیم. دیگه خلاصه اعتماد به نفسم رفت به زیر صفر. خورشت دست نخورده از دیشب مونده بود. همون و یه کم زیادش کردم و برنج هم کنارش باز خیالم راحتتر شد. ساعت 8 شد دیدیم هنوز نیومدن. مجید یه زنگ زد گفت می خواهیم بخوابیما. شما نمی خواهید بیایید. گفت یه مهمون بی موقع واسشون اومده بود که همین الان رفت. چند دقیقه بعدش اومدن. مجید گفت نصف شب اومدین خونه مردم چی بگین... امشبش هم به بگو بخند گذشت ولی اصلا به پای دیشب نمی رسید. نمی دونستیم کلاس بذاریم. نمی دونستیم راحت باشیم. منم که اصلا حرفم نمیومد باهاشون. ولی خدا رو شکر مجید نمی ذاشت ساکت بمونه. تازه کوفتمم خیلی هم خوشمزه بود. اصلا هم بد نبود که آوردمش وسط سفره. چون چرخوندمشون و روی سالمشون و گذاشتم. هاهاها!!! اما خب مثلا یه جوری بودن. از اینا که دو لقمه می خورن می گن سیر شدیم. خب بابا بخور دیگه. صبح تا حالا جون کندم تا تو بیایی اینجا شام بخوری سیر شی. اصلا می دونی چیه بهشون گفتم که بار اول و آخرم بود واستون کوفته گذاشتم. برید دیگه اینورا پیداتون نشه. خستم کردین با این غذا سفارش دادنتون. اینم که از خوردنتون. . .  یکی من و بیدار کنه به خدا من اینا رو نگفتم. یعنی بلند نگفتم اما تو دلم گفتم. ساعت 11 کادوشون و دادیم دستشون و رفتن. اونا هم واسه ما یه سبد گل و کادو آورده بودن. یه میوه خوری خیلی شیک. اتفاقا منم بهشون میوه خوری دادم. یکی از هزاران میوه خوری که هنوز رو دستم مونده و دوسشونم ندارم قالب اونا کردم. واسه عروسیشونم یه ربع سکه دادیم دیگه بسشونه. مجیدم می گفت دیشب بیشتر خوش گذشت. آدمای دیشب از جنس خودمون بودن. راحت و خودمونی. اونا هم بار اول بود که شام میومدن. چقدر تفاوت!!!

 ساعت 12 دیگه بیهوش شدیم از خستگی.     

 

دوتا مهمونی

یه چند روزه آپ نکردم. اومدم تا باز اراجیفم و سر هم کنم.

از دو سه هفته قبل یکی از دوستای مجید و که رفته بودیم عروسیش و تعریف هم کردم که آخر عروسی بود، آره اونا رو پاگشا کردیم. یعنی فردا شب میان. اونا هم با این شرط که باید کوفته تبریزی درست کنی تا ما هم بیاییم قبول کردن. حالا فردا باید کوفته درست کنم. با یه پذیرایی سنتی یعنی همراه ترشی و سبزی خوردن و دوغ و سنگک. بعدشم انار دون شده و از این حرفا...

دو سه روز قبل یکی از دوستام یعنی منیژه تماس گرفت و گفت پنجشنبه یعنی امشب واسه شام میان خونمون. مژگان و لیلی و هم با خودش میاره. اینا دوستای دوره دبیرستان و دانشگاهمن. مژگان همونه که من واسه کارآموزی به جاش حرف می زدم. منیژه هم همونه که شیرموز و انداخت گردن آقای مرادی.اون یه سال زودتر از من ازدواج کرد شهریور هم صاحب یه پسر شد به اسم پارسا...  خلاصه امشبم اونا میان. آقا مجید ما با شوهر منیژه، آقا مرتضی همچین عین برادرای گمشده می مونن. بار اول خونه لیلی نا همدیگه رو دیدن. بعد دو دقیقه ای آنچنان با هم گرم گرفتن. موقع خداحافظی هم مگه از هم دل می کندن. من و منیژه همینطور وایساده بودیم نگاشون می کردیم. تا اینکه بالاخره بعد از ماچ و بوسه و این حرفا از هم جدا شدن. امروزم انشالله سوپ می ذارم با فسنجون از نوع دامغانیش. اونم اینجوریه که پسته و گردو رو با هم قاطی می کنن و آسیاب می کنن بعد مرغ یا گوشت خورشتی می ریزن مثل چلوگوشت باید درشت باشه بعدشم توش اسفناج می ریزن که فوق العاده خوشمزس. اولین بار خونه دایی مجید تو دامغان این غذا رو خوردم. بعد هی می گفتم اینا چیه که تو این فسنجون ریختین. هی من می پرسیدم هی اونا نمی گرفتن من چی می گم تا اینکه همین یکی دو هفته پیش از فاطمه یاد گرفتم. منم چون دوست خوبی هستم واسه اولین بار درست می کنم و به خورد اونا می دم. اصولا من اولین تجربه هام و رو مهمونام پیاده می کنم. خدا رو شکر تا امروز که سربلند بودم. این غذا ها هم همراه سالاد و نوشابه و بعدم ژله دو رنگ و از این حرفاست. خراب این سنتی بودن و غذای محلی درست کردن خودمم. الهی قربون خودم برم. اما خب چون دو روز پشت سر همن یه خورده سختمه.

امروز صبح طبق عادت تو اتوبوس دستکشام و درآوردم و گذاشتم رو پام بعد موقع پیاده شدن همین طوری بلند شدم و اونا هم افتادن و من ندیدم و تازه بعد از اینکه اتوبوس دور شد یادم افتاد. انقدر از دست این حواس پرتیام عصبانی هستم که خدا بدونه. خدا یا یعنی من حواس و حافظه ام و دوباره به دست میارم؟؟؟

پریروز زودتر از مجید از شرکت دراومدم. بعد سوار اتوبوس شدم و چون شلوغ بود رفتم قسمت مردونه. (استغفرلله... عجب دوره زمونه ای شده! دیگه کسی حرمت اون میله وسطم نگه نمی داره.) خلاصه از اون اول که سوار شدم تو قسمت خانما اون پشت مشتا یه نفر بود که با یه لهجه خاصی راجع به یکی به اسم صدیقه حرف می زد. صدیقه نه آآآ  صدّیـــــــــــــــقه. لطفا رو « د» تشدید بذارید و « ی» رو هم تا جای ممکن بکشید. بعد هی انواع و اقسام آدمای مرتبط با صدّیـــــــــــــــقه رو نام می بردن. مثلا می گفت: رفتم یه خورده با طرف حرف زدم فهمیدم اون زندایی صدّیـــــــــــــــقه بود. ... اونی که می گی برادر صدّیـــــــــــــــقه بود. ... تو نرفتی خونه صدّیـــــــــــــــقه... مادر صدّیـــــــــــــــقه رو ندیدی؟؟؟ و همین طور تو تموم جمله هاش از این اسم استفاده کرد. فکر کنم به صدیقه آلرژی داشت. کلی با خودم خندیدم. سرگرمی خوبی بود.

پ. ن: زین پس به جای واژه غریب و نامأنوس زمستون از اسم زیبای مجید استفاده می گردد. چون بنده تو خونه هم هی می خوام همسر عزیزتر از جانم و زمستون صدا کنم و هی باید قبلش فکر کنم که چی باید بگم. آیا این مجید.. آیا زمستونه... آیا پاییزه... آیا....  

 

متولدین آذر

متولدین آذر یا قوس تولدتون مبارک. این عکس مربوط به ماه شماست البته با چند روز تاخیر که امیدوارم ببخشید.

حیوانی‌ که‌ در ارتباط با برج‌ تولد شماست‌، قنطورس‌ می‌باشد. یونانی‌های‌ باستان‌ آن‌چنان‌ به‌ اسب‌ عشق‌ می‌ورزیدند که‌ در افسانه‌ و اسطوره‌ به‌ قنطورس‌ منزلت‌ و لقب‌دادند. قنطورس‌ به‌ واسطه‌ خرد و توانایی‌های‌ شفا بخشش‌ مشهور شده‌ بود. قنطورس‌سمبل‌ طبیعت‌های‌ دو گانه‌ انسانها به‌ عنوان‌ یک‌ مخلوق‌ روشنفکر است‌. (به‌ نفع‌ بشر)

                              

                  تولدت مبارک

از هر دری سخن

بالاخره پالتو خریدم. پنجشنبه که تعطیل شدیم بدون قرار قبلی تصمیم گرفتیم بریم کوچه برلن در نتیجه راه افتادیم و یه ربع بعدش رسیدیم اونجا. فکر می کردم نهایتش بشه 30 تومن اما منم که همچین خوشگل پسند از یکی خوشم اومد که 55 تومن بود. بعدم هی گشتیم دیدم فایده نداره از همون خوشم اومده. در نتیجه هی این جیب و بگرد اون کیف و بگرد خودمون و کشتیم دیدیم 50 تومن بیشتر نداریم البته صرف نظر از پول خوردای ته کیفمون. بالاخره باید یه جوری برمی گشتیم خونه و قطعا اونم پای پیاده نبود. دوباره رفتیم همون مغازه و اونم قبول کرد و یه 5 تومن تخفیف داد و ما هم همون و خریدیم. لعنتی همه چی گرونه.

به زمستون وعده داده بودم مهمونش کنم. امروز روز موعوده. خب چه روزی بهتر از شنبه که بلیط سینما نیم بهاست (عجب خسیسی هستم) آره دیگه اول می ریم سینما (توفیق اجباری) بعدم شام و بعدشم خونه.

همه هفته رو سر می کردم تا جمعه بشه و یانگوم و ببینم. حالا که تموم شده خیلی ناراحتم. هر چی هم جاش بذارن دیگه فایده نداره. اولین بار بود که به یه سریال اینطور علاقمند بودم و وابسته. ای داد از این دنیا که همه چیزش فانیه.

به نظرتون عجیب نیست که آدم استعداد خودش و بشناسه و بدونه تو چی موفق می شه اما دنبالش نره. من اینجوریم. نه اینکه نخواستم، نتونستم. ما اصولا استعداد زیادی تو نقاشی داریم. هم من هم خواهرم. یه مدت من شده بودم مامانش. وقتی رفتیم واسه انتخاب رشته اون درست مثل مادرایی که خودشون یه آرزوهایی داشتن و بهش نرسیدن بهش گفتم بره نقاشی البته خودش هم دوست داشتا و استعدادش هم فوق العادس. اما می خواست اشتباه من و تکرار کنه و بره یه رشته دیگه بخونه. خدا رو شکر قسمت شد همونی رو انتخاب کنه که دوست داره. حالا که چند سال گذشته تصمیم گرفتیم با هم بخونیم و دوباره دانشگاه شرکت کنیم. همین رشته ای که هر دومون دوست داریم. اون که مطمئنم موفق می شه اما خودم می ترسم بازم نشه. آخه اگه پیش و بگیرم شاید دیگه نتونم بیام سر کار و این چیزی نیست که من دوست داشته باشم. کلاسای آزاد و بهم پیشنهاد ندید. اما اگه فرصت کردید یه کوچولو برام دعا کنید. در هر صورت رسیدن به آرزوهایی که می تونه آرامش روحی به همراه داشته باشه خودش خیلیه.

عصر یخبندان

اگه این روزا یه آدم یخی دیدین اصلا تعجب نکنید. اون منم که از سرما یخ زدم.

این روزا احساس می کنم اسکیمو شدم.هنوز بخاریمون و وصل نکردیم. شبا جفتمون یه یقه اسکی می پوشیم. یه سوییشرت هم از روش. جوراب هم پامون می کنیم و بعد می خوابیم. البته زمستون کلاه هم سرش می ذاره. بعدم می ریم زیر پتو و تا کلمونم می کشیم. خب چیکار کنیم سردمونه. حق داریم احساس کنیم اسکیموییم نه؟ تازه صبح ها که بلند می شیم بازم نوک بینیمون یخ کرده. وقتی هم می ریم وضو بگیریم که دیگه هیچی. دلم می خواد یه ور پتو بخوابم و دستم بگیرمش بعدم با همون قل بخورم و عین ساندویچ شم که نونش پتو باشه و محتویاتش من. خدایا آخه من از دست این سرما چکار کنم؟ هنوز نه پالتو جدید گرفتم نه سوییشرت. معلوم نیست این مغازه دارا کی می خوان این جنساشون و بیارن. یه شنل دارم اما خیلی کوتاهه. می ترسم بپوشم این قشنگا بیان بگیرنم. شانس که ندارم. پالتویینای قبلیمم دیگه دلم نمی خواد بپوشم. فعلا مجبورم با این سرما بسوزم و بمیرم.

اون روزی رفتم هر 5 تا شعله گاز و روشن کردم تا فعلا جای بخاری کار کنه اما بعد پشیمون شدم و گفتم اگه سرما بخوریم بهتره تا اینکه خفه بشیم خب جونم و از سر راه که نیاوردم.

اگه خدا بخواد امروز این بخاریو وصل می کنیم. فقط نمی دونم تو این سرما چرا انقدر من هوس بستنی می کنم!!! یه بارچله زمستون رفته بودیم رودهن خونه عمه ام. بعد تو اون سرمای شبانش که قطعا می دونید چقدر سرده رفتیم سراغ یه مغازه همه میومدن و در حالی که دندوناشون به هم می خورد می گفتن آفا یه چای داغ بده. ما هم شونصدتا بستنی خریدیم و تو راه برگشت خوردیم. از بس دستم یخ بود دیگه حسش نمی کردم. نه به خدا سادیسم نداریم اما می دونم یه جوری هستیم!!!

نقاشی راه پله هم تموم شد. فردا هم حبابای سقف و وصل می کنیم.

خدایا چرا ما اینقدر وقت کم میاریم؟؟؟؟!!!! نمی شه شبانه روز به جای 24 ساعت 30 ساعت باشه؟