ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

ادامه سفر اصفهان

برنامه اینطوری بود که صبح ها صبونمون و می خوردیم و می رفتیم برای بازدید از کارخونه ها و بعد برمی گشتیم به دانشگاه و ناهارمون و می خوردیم و کمی استراحت می کردیم و بعد دوباره می رفتیم بیرون ایندفعه فقط واسه سیاحت. اولین جایی که رفتیم به پیشنهاد آقای مرادی کلیسای معروف اصفهان بود. اما به دلیل تعمیرات اجازه ورود ندادن. حالا فکر کنید با راهنمایی استاد عزیزمون با اتوبوس از یه فرعی تنگ رفتیم تو و دیگه نمی تونیم دربیاییم. آقای مرادی هم که با اون فرمون دادنش کم بود ما رو بندازه تو جوب. راننده هم که معلوم نبود چیکار می کرد. انقدر راه و بند آوردیم و فحش خوردیم که سر تا پامون آباد بود. به هر جون کندنی بود از اونجا در اومدیم و همه هم روحیه ها بالا انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده خوشحال و خندون رفتیم به طرف نقش جهان و میدان امام. کلی هم ذوق کردیم. اینجا رو فقط تو تلویزیون دیده بودیم. من یکی که اولین بارم بود می رفتم اصفهان. همه از هم جدا شدیم و چون وقت هم کم بود و باید تا ساعت 5/7-8 خودمون و می رسوندیم دانشگاه. در نتیجه یه ساعت بیشتر واسه گشت و گذار وقت نداشتیم. ماهم دورمون و زدیم و همه مغازه ها رو نگاه کردیم و خرید و گذاشتیم واسه یه وقت دیگه. می خواستیم سوار کالسکه بشیم. یه سریهاشون که پر بودن یه دونه هم خالی گیر آوردیم، اول منیژه و ملیحه و لیلی رفتن سوار شدن اما بیچاره ها وقتی برگشتن دیدیم رفتن تو اغما حالا نگو این اسبه از اون اول شروع کرده گلاب به روتون بی ادبی کردن تا همون موقع که برگرده سر جای اولش. اینا پیاده شدن یه خورده گیج خوردن و سرمست از بوهایی که استشمام کردن اومدن پیش ما و بعدم انقدر خندیدیم که اشکمون دراومده بود. می خواستیم عالی قاپو هم بریم که باز گفتن مسئولش نیست و الان نمی شه و خلاصه اونجا هم رامون ندادن. دیگه کم کم برگشتیم سوار اتوبوس شدیم و اومدیم دانشگاه. شاممون و خوردیم و رفتیم تو اتاقامون. البته ما شش تا که با هم بودیم و نمی دونستیمم که اتاق آقای مرادی نزدیک ماست. شروع کردیم از این شعرای محلی من درآوردی خوندن و رقصیدن من درآوردی تر. البته بیشتر از اینکه برقصیم می خندیدم. از بس که شعرای احترام افتضاح و خنده دار بود. متا سفانه من روم نمی شه اونا رو بنویسم وگرنه این پست از اون پستای وحشتناک خنده دار بود و البته این صداهای ما همش تو اتاق آقای مرادی هم بود و ما هم از همه جا بی خبر. خیر سرمون شاگردای خوب و مودبش هم بودیم.

فرداش دوباره صبح تا ظهرش به بازدید گذشت و بعد از ظهر رفتیم چهل ستون و یه جایی که فکر کنم هشت بهشت بود و بعدشم سی و سه پل. حالا هر جا هم می ریم تق و تق از خودمون عکس میندازیم. خودتون فکر کنید دیگه نفری یه دوربین با حلقه فیلم 36 تایی برده بودیم. عکسای لیلی که خنده دار بودن بعد از این که چاپ شد دیدیم همش تکی از خودش با ژستهای مختلفه. یعنی تو بگو محض رضای خدا یه دونه با بقیه داشت نه!!!  عکسهای ما هم که نزدیک صد و خورده ای شده بود همش ما شش تا با آقای مرادی. یه دونه اینوری، یه دونه اونوری، یکی عمودی یکی افقی. همش هم شکل هم. مخصوصا عکسایی که تو شب می نداختیم. پشتمون که هیچی معلوم نبود. چشمامونم قرمز می افتاد با همون ژستهای تکراری. منتها اون موقع که می نداختیم نمی دونستیم بعد از چاپ چه خواهد شد. آقای مرادی قد بلندی داشت و همیشه هم لباسای کوتاه می پوشید. 5- 34 سالش بود اما کلا خوش تیپ نبود در عوض خیلی مهربون و دلسوز بود. ما هم خیلی دوسش داشتیم. بعضی از عکسا رو می دادیم اون ازمون بندازه ولی نمی دونید چیکار می کرد. به زور خودمون و نگه می داشتیم که نخندیم. انقدر اینوری می شد و اون وری می شد و بعدم یه جوری می نشست که انگاری رفته مستراح. لباسشم کوتاه بود می رفت بالا و کمرشینا می ریخت بیرون. ما هم عین این شوهرای غیرتی سعی می کردیم کاری بکنیم که کسی اون و تو این وضعیت نبینه بعدم حالا یا به روی هم نمی آوردیم یا هم یه وقتا حسابی می خندیدیم.

                                                                                    ادامه دارد . . .

نظرات 1 + ارسال نظر
حمید شنبه 28 مهر 1386 ساعت 07:44 ب.ظ

خاطره با مزه ای بود کاش آقای مرادی هم بخوندش:-)

روم نمی شه بهشون بگم وبلاگ دارم و بیاد بخونه. مگر اینکه اتفاقی بخونه. اونوقت فکر کنم من و به دم اسبی چموش ببنده و ول کنه تو صحرا.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد