ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

یک نکته آموزنده

از این مطلب خوشم اومد اینجا نوشتمش . تو مجله موفقیت خوندم:

انسان در زندگی سه راه دارد:

راه اول از اندیشه می گذرد که این والاترین راه است.

راه دوم از تقلید می گذرد که این آسانترین راه است.

راه سوم از تجربه می گذرد که این تلخ ترین راه است.

 

پ.ن: اینم به توصیه کاوه عزیز ( روزمرگی) اضافه کردم:

روزگار بیرحم ترین آموزگاریست که اول امتحان میگیرد و بعد درس میدهد .

 

 

سفر اصفهان ۳

بعد از اون پیاده راه افتادیم نمی دونم بریم کجا انقدر رفتیم و رفتیم که نگو. طبق معمول ما 6 تا بودیم با آقای مرادی. یه نقشه اصفهان گذاشته بود زیر بغلش و برو که رفتی. هوا هم سرد بود از بس هم راه رفته بودیم دهنمون خشک شده بود. اینم اصلا به روی خودش نمی آورد که بابا چند تا دختر باهاته. لا اقل به یه ساندیس مهمونشون کن. البته بی دلیل توقع نداشتیما. چون اون تو همه چیز ما شریک بود ولی چیزی از خودش مایه نمی ذاشت. در کل یه خورده خسیس بود. دیگه منیژه گذاشت گردنش و جلوی یه آبمیوه ای وایساد و گفت استاد نمی خواهید چیزی برامون بگیرید؟ یه خورده هم هندونه داد زیر بغلش و دیگه الکی الکی مهمونش شدیم. خلاصه نفری یه شیرموز خوردیم و دوباره راه افتادیم. دیگه اون روز اتفاق خاصی نیفتاد و برگشتیم ولی مگه کاراش از یادمون می رفت. فردا صبحش دوباره برای بازدید از یه کارخونه رفته بودیم که یکاره سر یه چیز الکی جلو همه مهندسای اونجایه غشقرقی راه انداخت که بیا و ببین. ما رو می گی هی می گفتیم خدایا این چرا اینجوری می کنه؟خلاصه قشنگ آبروی ما رو اونجا برد و بعد که برگشتیم تو اتوبوس از همه عذر خواهی کرد. سر این عصبانی شده بود که یکی از بچه ها به شوخی (حالا بنده خدا منظوری هم نداشت) به اون مهندسه که توضیح می داده گفته بود حالا کی پذیرایی می کنید؟ ( آخه رسم همه کارخونه ها این بود که از تمام بازدید کننده ها پذیرایی مختصری می کردن اینم منظورش همین بود.) خلاصه دیگه بالاخره برگشتیم دانشگاه تا عصرش دوباره بریم بیرون. ولی عصبانیت این بنده خدا حسابی سوژه شده بود. راستی اینم نگفتم صبح ها میومد ما رو برای نماز بیدار کنه. ما هم شب دیر می خوابیدیم دیگه صبش مگه بلند می شدیم. زنگ ما هم صداش اینجوری بود که انگار کاسه بشقاب می زدن به هم. اصلا نمی دونستیم این صدای زنگه. بعد اینم ول نمی کرد که انقدر صدای این کاسه بشقاب و درمی آورد و فحش می خورد ما هم چمی دونستیم اونه. فکر می کردیم عین پادگانا یکی اومده بیدار باش بزنه. خلاصه عصرش رفتیم میدون امام که دیگه هرکی خرید مرید داره انجام بده. منیژه و ملیحه و لیلی از ما جدا شدن. من و مژگان و احترام موندیم با این استادمون. دلمونم نمیومد تنهاش بذاریم. همه دختر بودن اون یه دونه تک مونده بود. خودشم با ما خیلی راحت بود. خلاصه دیگه چهارتایی راه افتادیم که بریم بگردیم. اگه بدونید از اون اول که شروع کردیم به گشتن چیکارا کرد. حالا همش و یادم نمیاد. سوار ماشین شدیم و نمی دونم کجا می خواستیم بریم که آقای مرادی به راننده توضیحاتی داد و اونم گفت نزدیک شدیم بعد آقای مرادی گفت بله ستوناش و دارم می بینم. راننده شونش و انداخت بالا و با لاقیدی گفت ما که نمی بینیم. بعد دیگه هی این بنده خدا رو ضایع کرد. من اون موقع همچنان نقش شوهر غیرتی رو بازی می کردم ولی مژگان از بس که خندیده بود به پهنای صورتش اشک می ریخت. صداشم نمی ذاشت دربیاد دیگه داشت خفه می شد. قیافه اون و که دیدم دیگه منم شروع کردم. انقدر خندیدیم تا این که از ماشین پیاده شدیم. هرچی خاطره بد بود تو ذهنمون آوردیم تا بالاخره نیشمون بسته شد. بعد از اون احترام خطا کرد گفت یه جا هست گزای خوب و تازه ای داره بریم از اونجا بگیریم. اسمش و می دونست اما آدرسش و نه. دیگه این استاد ما هم الا و بلا که باید بریم اونجا. بعد رفت آدرس بپرسه. یه عالمه آدم صحیح و سالم از اونجا رد می شدن به اونا کاری نداشت اَد رفته سراغ یه شیرین عقل چپول و وایساده یه ساعت توضیح می ده که آدرس فلانجا رو می خواهیم و اهل اینجا نیستیم و می گن اونجا فلانه . . . خلاصه بعد یه ساعت اون طرف سرش و به آرامی تکون داد و گفت:لطفا یک بار دیگه تکرار کنید. دیگه ما رو میگی... از اون اول که رفته بود سراغ اون داشتیم می خندیدیم. اونم که اینجوری جواب داد... استادمون که برگشت به زحمت نیشامون و بستیم. اونم گفت بنده خدا مجروح جنگی بود. ما یه نگاه به هم کردیم و دیگه چیزی نگفتیم. فرداش تولد مژگان بود تصمیم گرفتیم یه جشن کوچولو بگیریم. مژگان کیک خرید ما هم هر کدوم یه کادو واسش خریدیم و کم کم برگشتیم طرف اتوبوس. دوتا از بچه ها جا مونده بودن و هرچقدر وایسادیم نیومدن. وقتی هم که پبدا شدن دیگه خیلی دیر بود. ما که اون روی آقای مرادی رو دیده بودیم گفتیم الان دوباره یه داد و بیداد در راهه. اما اون با خونسردی تموم فقط خدا رو شکر کرد که بچه ها پیدا شدن. بعدم گفت دیگه به شام نمی رسیم. همین بیرون یه چیزی می خوریم. واسه همه یه مینی پیتزا گرفت البته از خرج دانشگاه. فکر نکنید از جیب خودش بود. دیگه هرجوری بود برگشتیم و رفتیم تو اتاقامون تا مثلا زودی آماده بشیم و تولد بگیریم. از آقای مرادی هم دعوت کردیم که بیاد به اتاقمون. با عروسک و پاکتای خالی ساندیس اتاق و تزیین کردیم و چیپس و پفک و کیک هم گذاشتیم رو میز. ملیحه داشت لباس عوض می کرد که آقای مرادی اومد. حالا اینم هول شد داد می زنه نیا تو من لختم. منم که اونجا به جای همه خجالت می کشیدم گفتم: خاک عالم!!! داد نزن. حالا اون بیچاره اومده بود بگه من نمیام. اگه خواستید شما بیایید تو اتاقم. تازه اون شب بود که فهمیدیم اتاقش کجاست. رفتیم تو اتاقش و می خواستیم درو ببندیم که با ترس گفت نه در و باز بذارید. . . ما هم در حالی که به خودمون شک کرده بودیم دست به در نزدیم. اون شبم گذشت ولی از بس خندیده بودیم دل درد گرفته بودیم. فرداش دیگه چیزی نشد. فقط باغ پرندگان رفتیم که خیلی قشنگ بود. روز بعدشم دیگه برگشتیم و در تمام طول راه استاد از خاطرات گذشتش صحبت کرد و هرکی دیگه هم میومد تو جمع ما اضافه شه زودی می فرستادش پی نخود سیاه. در کل خیلی خیلی خوش گذشت. هنوزم اون استادمون و خیلی دوست داریم و گهگاه به دیدنش می ریم. به جز احترام که بچه اراک بود با چهار نفر دیگه رابطه دارم مخصوصا منیژه و مژگان. اول ملیحه بعد منیژه و بعد من ازدواج کردم. ملیحه یه دختر داره. منیژه یه ماهه که صاحب یه پسر شده. مژگان و لیلی هم هنوز ازدواج نکردن و سر کار میرن. 

                                                                                       پایان  

ادامه سفر اصفهان

برنامه اینطوری بود که صبح ها صبونمون و می خوردیم و می رفتیم برای بازدید از کارخونه ها و بعد برمی گشتیم به دانشگاه و ناهارمون و می خوردیم و کمی استراحت می کردیم و بعد دوباره می رفتیم بیرون ایندفعه فقط واسه سیاحت. اولین جایی که رفتیم به پیشنهاد آقای مرادی کلیسای معروف اصفهان بود. اما به دلیل تعمیرات اجازه ورود ندادن. حالا فکر کنید با راهنمایی استاد عزیزمون با اتوبوس از یه فرعی تنگ رفتیم تو و دیگه نمی تونیم دربیاییم. آقای مرادی هم که با اون فرمون دادنش کم بود ما رو بندازه تو جوب. راننده هم که معلوم نبود چیکار می کرد. انقدر راه و بند آوردیم و فحش خوردیم که سر تا پامون آباد بود. به هر جون کندنی بود از اونجا در اومدیم و همه هم روحیه ها بالا انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده خوشحال و خندون رفتیم به طرف نقش جهان و میدان امام. کلی هم ذوق کردیم. اینجا رو فقط تو تلویزیون دیده بودیم. من یکی که اولین بارم بود می رفتم اصفهان. همه از هم جدا شدیم و چون وقت هم کم بود و باید تا ساعت 5/7-8 خودمون و می رسوندیم دانشگاه. در نتیجه یه ساعت بیشتر واسه گشت و گذار وقت نداشتیم. ماهم دورمون و زدیم و همه مغازه ها رو نگاه کردیم و خرید و گذاشتیم واسه یه وقت دیگه. می خواستیم سوار کالسکه بشیم. یه سریهاشون که پر بودن یه دونه هم خالی گیر آوردیم، اول منیژه و ملیحه و لیلی رفتن سوار شدن اما بیچاره ها وقتی برگشتن دیدیم رفتن تو اغما حالا نگو این اسبه از اون اول شروع کرده گلاب به روتون بی ادبی کردن تا همون موقع که برگرده سر جای اولش. اینا پیاده شدن یه خورده گیج خوردن و سرمست از بوهایی که استشمام کردن اومدن پیش ما و بعدم انقدر خندیدیم که اشکمون دراومده بود. می خواستیم عالی قاپو هم بریم که باز گفتن مسئولش نیست و الان نمی شه و خلاصه اونجا هم رامون ندادن. دیگه کم کم برگشتیم سوار اتوبوس شدیم و اومدیم دانشگاه. شاممون و خوردیم و رفتیم تو اتاقامون. البته ما شش تا که با هم بودیم و نمی دونستیمم که اتاق آقای مرادی نزدیک ماست. شروع کردیم از این شعرای محلی من درآوردی خوندن و رقصیدن من درآوردی تر. البته بیشتر از اینکه برقصیم می خندیدم. از بس که شعرای احترام افتضاح و خنده دار بود. متا سفانه من روم نمی شه اونا رو بنویسم وگرنه این پست از اون پستای وحشتناک خنده دار بود و البته این صداهای ما همش تو اتاق آقای مرادی هم بود و ما هم از همه جا بی خبر. خیر سرمون شاگردای خوب و مودبش هم بودیم.

فرداش دوباره صبح تا ظهرش به بازدید گذشت و بعد از ظهر رفتیم چهل ستون و یه جایی که فکر کنم هشت بهشت بود و بعدشم سی و سه پل. حالا هر جا هم می ریم تق و تق از خودمون عکس میندازیم. خودتون فکر کنید دیگه نفری یه دوربین با حلقه فیلم 36 تایی برده بودیم. عکسای لیلی که خنده دار بودن بعد از این که چاپ شد دیدیم همش تکی از خودش با ژستهای مختلفه. یعنی تو بگو محض رضای خدا یه دونه با بقیه داشت نه!!!  عکسهای ما هم که نزدیک صد و خورده ای شده بود همش ما شش تا با آقای مرادی. یه دونه اینوری، یه دونه اونوری، یکی عمودی یکی افقی. همش هم شکل هم. مخصوصا عکسایی که تو شب می نداختیم. پشتمون که هیچی معلوم نبود. چشمامونم قرمز می افتاد با همون ژستهای تکراری. منتها اون موقع که می نداختیم نمی دونستیم بعد از چاپ چه خواهد شد. آقای مرادی قد بلندی داشت و همیشه هم لباسای کوتاه می پوشید. 5- 34 سالش بود اما کلا خوش تیپ نبود در عوض خیلی مهربون و دلسوز بود. ما هم خیلی دوسش داشتیم. بعضی از عکسا رو می دادیم اون ازمون بندازه ولی نمی دونید چیکار می کرد. به زور خودمون و نگه می داشتیم که نخندیم. انقدر اینوری می شد و اون وری می شد و بعدم یه جوری می نشست که انگاری رفته مستراح. لباسشم کوتاه بود می رفت بالا و کمرشینا می ریخت بیرون. ما هم عین این شوهرای غیرتی سعی می کردیم کاری بکنیم که کسی اون و تو این وضعیت نبینه بعدم حالا یا به روی هم نمی آوردیم یا هم یه وقتا حسابی می خندیدیم.

                                                                                    ادامه دارد . . .

سفر اصفهان

ایندفعه می خوام از سفرمون به اصفهان تو دوره دانشجویی تعریف کنم.

همونطور که قبلا هم گفتم رشته ما نقشه کشی و طراحی صنعتی بود. قرار بر این شد برای یه سفر علمی، گردشگری به اصفهان بریم. ما چهار تا دوست بودیم که تو اون سفر دوتای دیگه هم بهمون اضافه شدن. من، منیژه، مژگان، ملیحه اون دو نفر دیگه هم لیلی و احترام بودن. با ملیحه همه زیاد شوخی می کردن. خونشون تو کرج بود اما برای اینکه بتونه خوابگاه بگیره و هر روز نره و بیاد گفته بود تو قزوینن. توضیحی از شوخیا نمی دم. حتما همه می دونن دیگه با قزوینیها چه شوخی هایی می کنن.

واسه رضایت گرفتن از خونواده ها هم کلی حکایت داشتیم. از شانس گل ما اون سال انقدر برف بارید و بارید و کولاک شد و بهمن اومد و گردنه حیران به راه تهران اصفهان منتقل شد و کوه ها مثل پشم حلاجی شده در فضا پخش شد و شهاب سنگ باریدن گرفت و صد البته با این توصیفات هم اخبار دقیقه به دقیقه شرایط بغرنج اصفهان و توضیح می داد و رو اعصاب ما که با عزم راسخ می خواستیم بریم به اون شهرلی لی می رفت. بالاخره با هزار مکافات که نگران نباشید و من حتما برمی گردم و گردنه ها رو درمی نوردم و قسم و آیه که اگر خورشید و در دست راستم و ماه را در دست چپم بگذارید و بگید به این سفر نرو من می رم تا علم بیاموزم و فرد مفیدی برای جامعه باشم. بالاخره رضایت دادن و ما راهی شدیم.

قرارمون تو دانشگاه بود. نماز ظهرمون و خوندیم و راه افتادیم. استاد همراهمونم آقای مرادی استاد نقشه کشی و هندسه ترسیمی مون و یه خانم که الان فامیلیش و یادم نیست و مسئول آزمایشگاه فیزیک و اینجور چیزا بود. ما چهارتا با این استادمون خیلی جور بودیم ولی تو این سفر این بنده خدا انقدر سوتی داد و داد که یه لحظه این نیش ما بسته نمی شد. البته خودمونم دست کمی نداشتیما ولی خب مال اون بیشتر بود.

 توی راه یه خورده باهم حرف می زدیم. یه وقتا هم این استادمون و می کشیدیم تو حرفامون که اونم حوصلش سر نره. از دست این اخبارای لیلی هم که غش کرده بودیم از خنده. هم یه خورده بی حیا بود هم پررو در نتیجه هر چی دلش می خواست  می گفت اونم با لهجه غلیظ عربی.

وسط راه یه جایی بود به اسم دلیجان اونجا اتوبوس و نگه داشتن تا شام بخوریم و نمازمون و بخونیم و دوباره راه بیفتیم. از اونجا دیگه یه راست رفتیم تا خود اصفهان. بهمن ماه بود هوا هم وحشتناک سرد. رفتیم دانشگاه صنعتی اصفهان قسمت مهمانهاشون. حالا دانشگاه فسقلی ما کجا و اونجا کجا. خلاصه یه خورده موندیم تو کفش و بعد رفتیم تو اتاقامون. هر اتاق 3 تا تخت داشت با حموم و دستشویی و کمد و یخچال. منظره ای هم که از پنجره معلوم بود حرف نداشت. دو تا اتاق بغل هم و برداشتیم. من و مژگان و ملیحه تو یه اتاق. اون سه تا هم تو اون یکی. آقای مرادی هم تو یه اتاق نزدیک ما بود. این شبش و که خسته بودیم خوابیدیم. سوتیها و سوژه ها از فرداش شروع شد.

                                                                         ادامه دارد...

 

پ.ن1: قصدم خدایی نکرده توهین به مقدسات نبود. فقط دیدم به جاست گفتم از حرفاشون استفاده کنم.

پ.ن2: امروز یه روز بزرگ برای مجیدِ. اولین قدم برای رسیدن به یه هدف بزرگ. دعا می کنم همیشه شاد و موفق باشه.

پ.ن3: این فرزاد و نیلوفر کشتن منو. باباجون جفتتون وبلاگ دارید. برید دعواتون و اونجا کنید. منه بیچاره شدم واسطه. می دونم آخرشم این وسط همه کتکاش نصیب من می شه.

کارآموزی

تو دانشگاه که بودیم برای هماهنگ کردن برنامه کارآموزیمون تلفنی به جای یکی از دوستام صحبت کردم. نه یه بار نه دو بار هشت بار با فاصله های نزدیک به هم. طوری که اون طرف قشنگ صدای من و می شناخت. منم چون دفعه اول خودم و با فامیلی دوستم معرفی کردم هفت دفعه بعدیشم باز همین کار و کردم. از بس که این دوستم تا قطع می کردم یه سوال جدید واسش پیش میومد. از شانس ما زد و همونم درست شد و من و اون دوستم یعنی مژگان راه افتادیم و رفتیم اونجا با فاصله یک روز از اون تلفنا. حالا منم موندم چیکار کنم. صدام و عوض کنم. الکی با ادا حرف بزنم. چیکار کنم که این طرف من و نشناسه. مژگانم هیچ رقمه حاضر نمی شد حرف بزنه. هی می گفت دفعه اوله من خجالت می کشم. می گفتم بیا تو لب تکون بده من حرف می زنم. اینجوری معلوم نمی شه صدای کدوممون داره درمیاد. خلاصه انقدر مسخره بازی درآوردیم و الکی دوبله تمرین کردیم تا رسیدیم اونجا و اونم نمی دونم نفهمید یا به روی خودش نیاورد. دیگه به خیر گذشت. شرکتی که رفته بودیم اسمش (کاویان فرا کام) بود. بیشتر طراحی قالب کار می کرد واسه شرکت ایران خودرو. خلاصه من اونجا موندگار شدم و دوستم رفت یه جای دیگه. یه بار که صب زود از خواب بیدار شدم و اصلا هم حوصله نداشتم برم تو همون خواب و بیداری زنگ زدم به اونجا و وقتی گوشی رو برداشتن زد و زبون من گرفت و یه کاره از گفتن حرف «ک »و«و»  عاجز موندم و پرسیدم:شرکت (کافیان فرافام )؟؟؟ اون طرف گفت: بله؟؟؟!!!!! خودم و جمع و جور کردم و طوری که اون به گوشای خودش شک کنه دوباره اسم شرکت و گفتم و خلاصه اون روز و نرفتم.

بازم بازی

سلام به همه دوستان

بازم یه بازی دیگه شروع شده اما یه افشاگری وحشتناکه. نیلوفر مرداب دعوتم کرده تا شرکت کنم. منم دعوتش و لبیک گفتم و دلش و نشکستم. البته شایدم بهتر شد. تو پست قبلی گفته بودم که می خوام یه چیزی بگم اما تردید دارم. حالا با شرکت تو این بازی عملا اون تردید و باید بذارم کنار.

همونطور که می دونید روز اول به عنوان ناشناس و با یه هویت جعلی وبلاگ نویس شدم ولی حالا که فک و فامیل و در و همسایه می شناسنم و لطف می کنن بهم سر می زنن دیگه هویت جعلی به کارم نمیاد. خودم و راست راستی معرفی می کنم و شما هم هر کدوم از اسمارو که دوست داشتید صدام کنید. خلاصه ما اینیم:

و اما بازی:

خودتو معرفی کن: من سمیه ز ... هستم متولد 15 اردیبهشت 1361... 3 تا خواهر دارم: مهیار، افسانه و فرزانه. ا سال و 37 روزه که ازدواج کردم. اسم همسر عزیزتر از جانم مجید است که با هم همکاریم.

فصل و ماه و روزی که دوست داری: فصل بهار و دوست دارم. ماه هم از اسفند تا اردیبهشت و که شادابترین روزهای سال هستن.اسفند که خونه تکونی و شور و شوق و خرید عیده. فروردین که سال عوض می شه و خیلی چیزا رو هم با خودش عوض می کنه و اردیبهشت که هنوز هوا خیلی گرم نشده و جوونه های زیبا و برگهای سبز روشن رو روی درختهای کنار خیابونا و پارکها می بینیم و کلی انرژی می گیریم. ماه رمضان و محرم و هم دوست دارم. نه به خاطر مصیبتهای این دو ماه چون مصیبت که دوست داشتنی نیست. فقط به خاطر حس و حال خودم. روز هم هر روزی که توش یه اتفاق خوب بیفته و بیهوده نگذره. 

رنگ تو: همه رنگا رو دوست دارم و از همشونم استفاده می کنم اما از همه بیشتر آبی

غذای مورد علاقه: انواع کباب +  فسنجون و پیتزا

موسیقی مورد علاقه: یه وقتی بود که فقط اندی گوش می دادم. اما الان همه چی گوش می دم به جز خواننده های در پیت و سوسولی که جدیداً عین علف هرز دارن موسیقی پاپ و به گند می کشن.

بدترین ضد حالی که خوردی: دلم نمی خواد این و بگم ولی می گم. در مورد یکی از خواستگارانم بود که از طریق یکی از دوستانم قرار گذاشته بودن بیان خونه ما و من هم طبق معمول از خواهر و شوهر خواهرمم خواسته بودم که بیان ولی اون روز هرچی منتظر شدیم نیومدن و بعد هم یه دلایلی آوردن که به اونش کاری ندارم. اما اون روز احساس تحقیر شدن داشتم و خیلی حالم گرفته بود البته نه از اینکه حالا اون بیاد یا نیاد چون علاقه ای بهش نداشتم که از نیومدنش ناراحت شم از اینکه من و خونوادم و سر کار گذاشته بودن خیلی ناراحت بودم و نمی دونم دیگه طرف خودش اصرار داره بیاد بعد که قبول می کنی پیداش نمی شه. خیلی زور داره.

بزرگترین قولی که دادی: قولی بود که من و مجید بعد از جشن عقدمون به هم دادیم و روز عروسیمون تجدیدش کردیم که همدیگه رو خوشبخت کنیم و باعث سربلندی همدیگه باشیم و به پیشرفت هم کمک کنیم.

ناشیانه ترین کاری که کردی: وارد یه کاری شدم که اول بسمه الهی یک میلیون و دویست هزار تومن ضرر کردم اونم درست وقتی که حسابی دستم خالی بود و به جز پروژه های سبکی که تو خونه کار می کردم کار دیگه ای نداشتم.

بهترین خاطره ی زندگیت: روز عروسیم.

بدترین خاطره ی زندگیت: اجازه بدین این و نگم. حتی وقتی یادمم می افته حالم بد می شه.

شخصی هست که بخوای ملاقاتش کنی: آره مگه می شه نباشه. قبلنا خیلی دوست داشتم یه بارم که شده اندی و از نزدیک ببینم. اما الان به جز امام زمان کسی نیست.

برای کی دعا می کنی :واسه همه. هر کی که بیاد تو یادم. غریبه و آشنا یا زنده و مرده هم هیچ فرقی نداره.

به کی نفرین می کنی :اهل نفرین نیستم. اما شاید یه وقتا این سردمدارا رو بگم خدا لعنتشون کنه. معتادارم می گم خدا از رو زمین برشون داره. اما اگه کسی خودم و اذیت کنه یا دلم و بشکنه نه نفرین نمی کنم.

وضعیتت در ده سال آینده البته برنامه دارم ولی اینکه تا 10 سال دیگه رو پیشگویی کنم خیلی سخته. اصلا تا اون روز کی مرده و کی زنده. فقط یه چیز و مطمئنم. اگه باشم  می شم 35 ساله.

حرف دلت: کاش بفهمیم داریم چیکار می کنیم و کجا پا می ذاریم. کاش فقط خودمون و نبینیم. کاش همدیگه رو دوست داشته باشیم. واسه خوشحالی همدیگه تو هیچ چیزی کوتاهی نکنیم. کاش اشتباهای هم و ببخشیم. کاش دلمون و خالی از حضور خدا نکنیم. نمازامون و درست بخونیم. معنی واقعی قرآن و درک کنیم. عاشق باشیم و عاشق بمیریم.

منم صمیم، ققنوس، باور من، مرگ رنگ، روزمرگی و حرف دل و دعوت می کنم که انشالله بازی رو ادامه بدن.

ماهی- حلوا- ختم- بچه آخه چی بگم؟!

رفتم از فروشگاه از این ماهیهای پاک شده بسته بندی خریدم، دیدم روش نوشته با پوست اما نه معنیش و فهمیدم و نه توجه کردم. (حالا دیگه اینکه چرا من معنی یه چیز به این بدیهی رو نفهمیدم بماند) خلاصه خریدم و خوشحال و خندون برگشتم خونه و 3-4 تا تیکش و گذاشتم بیرون تا یخش باز بشه . بعدش دیگه هی نگاش کردم که حالا چیکار کنم. اومدم یه آب بگیرمش و عملیاتم و شروع کنم که دیدم بــــــــله این ماهیها پولک دارن. تازه فهمیدم معنی با پوست یعنی چی. منم تا حالا ماهی تمیز نکردم. یه تیکش و گذاشتم تو بشقاب و رفتم سراغ همسایه طبقه پایینمون و ازش پرسیدم این و باید چیکار کنم؟ اونم چند تا راه حل پیشنهاد داد و گفت برعکس خواب پوستش چاقو رو بکش. یا هم که بپیچ لای روزنامه و بذار تو ماهیتابه خشک داغ و بعد یه دفعه روزنامه رو بکن همش کنده می شه. با قیافه نالان و پشیمان از کرده خود برگشتم خونه و بعد عین این صیادای قهار یه تیکه از پوستش و گرفتم و کشیدم و گوشت قلفتیش جدا شد و منم یه لبخند پیروزمندانه از این هنرنمایی وحشیانم تحویل ماهیی که چند ساعته اعصابم و خورد کرده دادم و بعدش عملیاتم و شروع کردم و خوابوندم تو آب پیاز و زعفرون و آبلیمو. بعدم سرخ کردم و جای شما خالی میل نمودیم.

نکات آموزنده: برای انجام هر کاری کافیه کمی فکر کنید. قیافتونم اونجوری نکنید. برای کندن پولک ماهی جراحی رو بذارید کنار و از چاقو و قیچی استفاده نکنید. بعدم کلا یه ماهیی بگیرید که پولک نداشته باشه. به نکات هشدار دهنده روی بسته های خرید دقت کنید و توصیه های ایمنی رو هم جدی بگیرید.

دیشب رفتیم مسجد. ختم زن عموی زمستون بود. نمی دونم چرا به دلم افتاد براش نماز شب اول قبر و بخونم و خوندم. برای اولین بار بود که می خوندم اونم برای کسی که تا حالا ندیده بودمش شایدم یه بار دیدم که یادم نمیاد. منظور از زن عموش زن عموی نمی دونم نوه عموی بابای زمستونه. من هنوز از فامیلای اینا سر در نیاوردم. هر کی و می پرسم می گن عمو، پسر عمو، نوه عمو، زن عمو  و به طور کلی عمو نقش مهمی در فامیلای اینا به عهده داره و اگه بخواهیم حذفش کنیم دیگه کسی باقی نمی مونه!!!!!!!

دیروز تو مسجد چند تا بچه روبروی ما نشسته بودن بغل ماماناشون. از دست یکیشون خیلی خندیدیم. حسابی هم زشت بود اما بامزه بود. گوشاشم خفن از این بل بلیا بود دیگه بامزه تر و زشت ترش کرده بود. دختر بچه بود اما فوتبالیست. همه چی و با پاش شوت می کرد. یعنی به ثانیه نمی رسید. لیوان می ذاشتی، شوووت . . . پیشدستی می ذاشتی شووووت. ما روبروش بودیم اما خدارو شکر ایمن موندیم و همچنان زندگی سراسر قند و نباتمون و می گذرونیم.

امروز آخرین پنجشنبه ماه رمضونه. نمی دونم حلوا درست بکنم یا نه. اولین باری که درست کردم فکر کنم پنجشنبه اول رجب بود که دوستم زنگ زد و گفت آره امروز از اون روزای خاصه که نمی دونم اموات چیکار می کنن و چیکار نمی کنن. منم جوگیر رفتم خونه و الا و بلا که من باید حلوا درست کنم. همچین بدجور رگ خود شیرینیم واسه روح پدرشوهرم زده بود بیرون. با چه مشقتی هم درست کردم و گلاب و زعفرون زدم. آمادش کردم و تو ظرف کشیدم که زمستون گفت خیلی سفته نباید اینجور باشه. حالا سفت هم نبودا. همونجوری بود که به ظرف نچسبه اما  نمی دونم چرا عقلم و دادم دست این بچه و فرتی آب و بستم بهش و دوباره ریختمش تو قابلمه و هی هم زدم و تو ظرف کشیدم دیدم باز شل بود باز ریختم تو قابلمه و باز کشیدم و باز آب بهش بستم و خلاصه یه حلوای نیم ساعته 4 ساعت وقت من و گرفت اونم فقط به خاطر اینکه دفعه اولم بود و اعتماد به نفس کافی نداشتم وگرنه همون کار اول خودم درست بود که زمستون با اون نظرش آبادش کرد. به طور کلی نتیجش مهم بود که خدا رو شکر خوب درومد ولی دیگه عمرا از این خودشیرینیها نکنم. امروزم خدا خیرت بده. دست از سر ما بردار و این حلوارو بی خیال شو.

یه چیزی هست نمی دونم بگم نگم . همینجوری موندم . . .حالا شاید تو پست بعدی گفتم.

 

نمازو روزه همتون مورد قبول درگاه حق. عیدتون هم مبارک. ما رو هم از دعای خیرتون بی بهره نذارید. 

فعلا خداحافظ همگی 

 

روز جهانی کودک بر کودکان بلاگ اسکای مبارک

عجالتا عکس دو تا عروسک و به مناسبت روز جهانی کودک براتون می ذارم تا ببینید و کیفش و ببرید.

 

      

 

     

بازم این سرما اومد

یه جونورایی بودن تو علوم ابتدایی راجع بهشون می خوندیم و بهشون می گفتن خونسرد. دمای بدنشون در فصل سرما سرد و در فصل گرما گرم است. نمی دونم والله چی شد؟ گلامون قاطی شد. من اشتباهی به دنیا اومدم. اون روزو اصلا یادم نیست. خلاصه که منم عین اوناام. تو فصل سرما انقدر سردم که مثل قندیل می مونم. وقتی به یکی دست می زنم رعشه میوفته به جونش. خواهرام بهم می گفتن ننه سرما. توی گرما هم از بس داغ می کنم حتی با اینکه کولر گازی و میذارم رو آخرین درجش(تو شرکت) تو خونه هم که دور تند کولر و می زنم باز گرمم. آخه این چه حکایتیه؟ آخه این درد و برم به کی بگم؟ دو تا سوییشرت داشتم که پارسال هی زمستون برمی داشت تو خونه می پوشید و باهاشون می خوابید. خلاصه داغونشون کرد. بهش می گفتم آخه مرد تو مگه خودت لباس نداری؟ خب بردار لباسای خودت و بپوش اما خب کو گوش شنوا. می گفت با اینا خیلی راحتم. حالا دیگه امسال هیچی ندارم. شما بگید من چیکار کنم؟

از سرما اصلا خوشم نمیاد. از بس که یخ می کنم همش دلم می خواد بچپم زیر پتو. حال هیچ کاری و ندارم. برعکس من زمستون همونطوری که از اسمش پیداس عاشق پاییز و زمستونهشما از کدوم فصل خوشتون میاد؟ من که از اسفند تا اردیبهشت و خیلی دوست دارم. قشنگترین و پرجنب و جوش ترین و خوش آب و هواترین ماههای ساله. دروغ می گم بگید دروغ می گی.

دیشب زمستون یه ادکلن برام خرید. نه هیچ مناسبتی نداشت. همینطوری از روی علاقه تحویلم گرفت.اتفاقا اینجوری به نظرم شادیش بیشتره وگرنه تو تولدا و عیدا و سالگردا که خرید هدیه هنر نیست. به قول شاعر که می گه «بی بهانه یاد من باش» آره اینجوری بهتره.

راستی امروز روز جهانی کودکه. نکنه زمستون به این مناسبت برام کادو خرید.

 

 

یعنی این منم!!!؟؟؟

 

این لوگوی یکی از دوستان بود که خیلی شبیه بچگی منه. برام جالب بود. البته من اینقدر آویزون نبودم. در هر صورت جالبه.

یه درد دل کوچیک با خدا

وبلاگ بعضی از دوستای گلم و که می خونم انگاری از خودم خجالت می کشم. خجالت می کشم که اینقدر تو روزمرگی خودم غرق شدم و کمتر به اطرافم توجه دارم.

ماه رمضون هم داره تموم می شه و من اصلا حال و هوای سال گذشته رو ندارم. پارسال وقتی که از این ماه دراومدم. به معنای واقعی احساس سبکی می کردم. نور خدا دلم و همه وجودم و روشن کرده بود. حس و حال خوبی داشتم ولی امسال از اون حال و هوا خبری نیست. انگار هنوز سنگینی گناه و روی دوشم حس می کنم. انگار شبای قدری که بیدار بودم و روزه هایی که تو این ماه گرفتم . . . انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. انگار نه انگار که توی یه ماه عزیز هستم. ماهی که داره تموم می شه و من فرصت کمی برام مونده. خدایا چیکار کنم؟

نمی خوام سهمم از روزه گرفتن فقط بستن دهان و سهمم از شبای قدر فقط شب زنده داریش باشه. دلم می خواد تو رو با همه وجودم حس کنم. دلم می خواد مثل سال گذشته که خبر دادن امروز عید فطره بشینم و یه دل سیر گریه کنم. گریه کنم از دوری این ماه. دلم حال و هوای پارسال و می خواد اما چرا اون حال و ندارم. از سنگینی مرارت آوری که روی شونه هامه خسته ام. باید من و ببخشی و با دستای مهربونت غبار روی آینه دلم و پاک کنی تا انعکاس تصویرت و توی آینه دلم ببینم. دیگه دلم خودم و نمی خواد. فقط تو می تونی من و از دست خودم راحت کنی و یک منه دیگه بسازی. خدایا کمکم کن. فرصت من خیلی کمه. 

شاهکارهای میزبانان

دیشب افطار مهمون داشتیم. امشبم خودمون مهمونیم و اما شاهکارای دیشبمون:

جای شما خالی فسنجون درست کردم. البته گردو و رب انارش و از شب قبل گذاشته بودم بپزه که بتونم مزه کنم. خلاصه یه معجون خوشمزه درآوردم و کیفش و بردم. بعد رفتیم احیا و سحر برگشتیم خوابیدیم و ساعت 11 بلند شدیم برای ادامه کارها. مرغهای فسنجون و هم ریختم توش  و گذاشتم که بپزه. بعدش هم دیگه میوه بشور و آش درست کن و ظرف دربیار و در و دیوار و پاک کن و دیدم بــــــــله فسنجون خوشمزمون داره ته دیگ می شه. زودی یه قابلمه دیگه برداشتم و هی مرغا رو گذاشتم اینور و سیاهیشون و کندم  و موادش و هی این ور بکن و اون ور بکن و خلاصه دیگه اعصابم خرد شده بود بعد یه خورده آب به خوردش دادم و یه کمی هم رب انارو تو آب حل کردم و نمک زدم و باز گذاشتم یه خورده بجوشه. خدا رو شکر بوی ته دیگش دیگه رفت و خوشمزه هم شد ولی اون مزه اولی رو که احتمالا انگشتاتم باهاش می خوردی نداشت. کسی هم چیزی نفهمید و خیلی هم خوششون اومد مگر اینکه الان بیان و این پست و بخونن و من و به خاطر این اعمال خبیسانه به دم اسبی چموش ببندن و در صحرا ول کنن. حالا باز شاهکار من جبران شد اما مال زمستون که کیسه دوغ و باز کرد و ولش کرد به امون خدا و اونم نامردی نکرد و یه وری شد ریخت تو شوله زرد . . . دیگه این و نمی شد جمع کرد. شوله زرد بیچاره سفید شد. چقدر توش زعفرون و بادوم ریخته بودم. آخه زمستون چرا این کارو با من کردی؟

همیشه ظرفای کثیف دستهای مبارک زمستون و می بوسه و قاعدتا اگرم قراره چیزی بشکنه اون باید بشکنه اما نمی دونم چرا اینقدر من دست بشکنم خوبه. یه دست لیوان خوشگل داشتیم که حالا فقط دو تا و نصفی ازش مونده. نصفه به خاطر اینکه لب پریده است. آره دیگه از دست ما هم این برمیاد که کوتاهی نمی کنیم.   

دیگه اینکه امشب آخرین شب احیاست. ما رو هم از دعای خیر خودتون مستفیض کنید.(خدایی کلمه سختیه. نمی دونم کدوم «س» نمی دونم کدوم « ت» نمی دونم کدوم «ض» آخه زبون فارسی من از دست تو چیکار کنم؟)

یک مطلب یک سوال

سلام به همه دوستان عزیز.

خوبید؟ سر حالید؟ انشالله که باشید.

عرضم به حضورتون شب نوزدهم یه کوچولو احیا نگه داشتم اما عین گیجا آخرشم خوابم برد. از قبل به زمستون گفته بودم که فرداش و نمی رم سر کار. چون قرار بود مثلا تا سحر بیدار بمونم اما سعادتش و نداشتم. متاسفانه نشد که برم مسجد چون مژگان و عاطفه (خواهرای زمستون) قرار بود بیان که نیومدن مراسم مسجد هم فقط تا 12 بود این شد که دیگه منم نرفتم اما زمستون رفت. خیلی جالب بود وقتی چرتم می گرفت و داشتم می رفتم تو هپروت یه دفعه انگار یکی می زد بهم از خواب می پریدم. چند بار این اتفاق افتاد اما دیگه حریفم نشد که بیدار نگهم داره. خلاصه خوابیدم و طبق وعده ای که کرده بودم دیروزم نیومدم سر کار. اصولا ما اینطوری هستیم روزایی که می مونیم تو خونه بیشتر خسته می شیم! چرا؟ به خاطر این که میاییم هزارتا کار و که تو روزای عادی فرصتش و نمی کنیم انجام می دیم. دیروزم کیلو کیلو سبزی گرفتم و البته به خانه مادر زمستون رفتم فقط به خاطر این که آنها را از تنهایی درآورم. اصلنم فکر نکنید به خاطر کمک گرفتن سبزیها رفتم وگرنه ناراحت می شم. خدا حفظشون کنه حسابی کمکم کردن. بعدم هزارتا کار دیگه کردم و آخرشم رفتم دکتر و باز طبق معمول امروزم رفتم آزمایشگاه و دیگه الان در خدمت شمام. دیگه این آزمایشگاه شده خونه دومم. لااقل ماهی یکی دو بار باید برم بهشون سر بزنم.

حالا یه سوال:

حتما سریالای ماه رمضون و می بینید. بیشتر منظورم « میوه ممنوعه» است که پیرمرده عاشق یه دختر جوون شده. می خوام بپرسم چرا اینطوریه؟ چرا کسی نمیره سراغ مرده و بهش بگه آخه تو به چه حقی این کار و کردی؟ چرا همیشه سوء زنشون میره به طرف زنها در صورتی که شاید واقعا اونا گناهی نداشته باشن. دوست خواهرم بود که تعریف می کرد توی یه اداره ای کار می کنه که بیشتر با بازنشسته ها سر و کار داره و اونجا هم دقیقا اون پیرمردا دنبال این دخترای جوون بودن. یکی از همکارای پیرشونم که البته بسیار مبادی آداب بود و این بنده خدا هم رو حساب پیری و همکاری و ادبش احترامش می کرد به این دوستمون گیر داده بود. اولش در حد صحبت بود ولی بعد دیگه کار و به جایی رسوند که این دوستمون با وجود موقعیت خوبش تو اونجا به کل محل کارش و ترک کرد. جای تاسفه! فقط هم این نیست. گاهی می بینی توی یه ساختمون که همه متاهلند یه دختر مجرد هم میاد و ساکن می شه و اتفاقا یکی از اون آقایون دلش پیش این گیر می کنه. وقتی صداش درمیاد کسی نمی ره به مرده بگه به چه حقی این کارو کردی اما همه زبونشون واسه اون دختر بیچاره درازه و شایدم انقدر از خجالتش دربیان که اون بیچاره رو مجبور به ترک اون خونه بکنن. می خوام بپرسم چرا اینجوریه؟ چرا همیشه فکر می کنیم گناه از زنهاست. چرا همه زبونشون واسه اونا درازه. دیشب تو اون سریاله دختره به مادره می گفت اون روزایی که همش می رفتی تو این سمینار و اون کنفرانس باید فکر اینجا رو می کردی اما من اینم قبول ندارم. چرا وقتی مرد صبح زود می زنه بیرون و شبم حالا آیا برگرده یا نه از زن جوونش انتظار حفظ پاکدامنی داره اما زن که به خاطر موقعیت کاریش مجبوره گاهی دیرتر بیاد تو خونه  نمیتونه چنین انتظاری داشته باشه و باز اگر مرد هیزی و خیانت کنه گناهش می افته پای زن. چرا همش فکر می کنن که مردا فرشته ان و این زنا هستن که خرابشون می کنن در صورتی که آمار جرم و جنایت و خیانت تو مردا خیلی بیشتره.

حتما خوب فکر کنید و بعد جواب بدید. می خوام نظرات شما رو هم بدونم. منتظرم.

تو شبای احیا من و هم لطفا فراموش نکنید.

امیدوارم خدای خوبمون از سر تقصیرات هممون بگذره و سعادت بنده خوب بودن و نصیبمون کنه انشالله.    

نیش عقرب نه از ره کینست اما مال آدما ...

دیشب خیلی ناراحت بودم. ای کاش قبل از اینکه حرفی بزنیم یه خورده راجع بهش فکر می کردیم و می تونستیم بفهمیم که این حرف روی طرف مقابلمون چه تاثیری داره. فکر می کنید این درسته یه جایی با دعوت و درخواست بخوان که تو هم حضور داشته باشی اما بعد که می ری حرفهایی بزنن که فقط دلت و به درد بیاره. تو رو به خاطر کار نکرده سرزنش کنن و البته نه به طور مستقیم بلکه دوپهلو و با کنایه منظورشون و بگن و یه نفر دیگه هم بدون اینکه از هیچی خبر داشته باشه تاییدش کنه. زبون آدما هم زهر داره نه؟ زهرش از مال مار و عقرب کاری تره. می گن نیش عقرب نه از ره کینس اما نیش آدم . . . دیروز برای افطار رفتم اونجا که ای کاش نمی رفتم. برای انجام کاری از . . . دعوت شده بود که بره و اتفاقا منم خیلی بهش اصرار کردم که بره اما خودش به خاطر دلایل شخصی و البته کاری نپذیرفت و نرفت. دیشب که اونجا رفتم دیدم اونا من و مسئول نرفتنش می دونن در صورتی که من بهش اصرار کرده بودم بره. حالا من دارم براشون شرح می دم که اگرم نرفته از یه جای دیگه داره جبران می کنه. می بینم واسه من ضرب المثل میارن و اون یکی هم فقط واسه اینکه یه حرفی زده باشه تایید می کنه. هیچ حرفی رو مستقیم نزدن. همش کنایه بود و کنایه. ترجیح دادم سکوت کنم تا اینکه بیشتر کشش بدم. جالبش هم اینه که بعد بلند شد رفت مسجد. فکر می کنی این مسجد رفتن فایده ای داره وقتی که پات و روی دل یه نفر فشار میدی و بعد رد میشی!. . .

همون موقع بخشیدمشون اما این شد دوبار. دوبار یه حرفی زدن که تا اون ته تهای دل من و سوزوندن.

یادمه بچه که بودم یه داستانی خوندم که هیچ وقت از یادم نمیره.

 

 یه هیزم شکنی بود که هر روز می رفت تو جنگل برای قطع کردن درختا یا جم کردن چوب. به خاطر این رفت و آمداش با یه ببری دوست شده بود که هر روز می دیدتش. باهم قدم می زدن. غذا می خوردن و خلاصه تمام مدتی رو که هیزم شکن تو جنگل بود ببرم باهاش بود. یه روزی که اینا میان باهم ناهار بخورن هیزم شکن به غذا خوردن ببر نگاه می کنه و می گه چرا مثل سگ غذا می خوری؟ ببر که انتظار نداشت از بهترین دوستش این حرف و بشنوه خیلی ناراحت می شه اما چیزی نمی گه تا اینکه عصر هیزم شکن تصمیم می گیره برگرده. ببر بهش می گه با اون تبری که داری یه ضربه به سر من بزن. هیزم شکن قبول نمی کنه اما ببر اصرار می کنه و هر جور شده اون و راضی می کنه. هیزم شکن ضربه محکمی به سر ببر می زنه و خون جاری می شه. ببر بهش می گه حالا برو و دیگه هیچ وقت اینجا نیا. دیگه نمی خوام ببینمت. هیزم شکن می ره و تا چند سال اونورا پیداش نمی شه اما یه روز دوباره تصمیم می گیره بره همونجا و میره. هنوز کارش و شروع نکرده بود که ببر و می بینه. ببر بهش می گه مگه نگفته بودم دیگه هیچوقت نمی خوام ببینمت. چرا اومدی اینجا. هیزم شکن می گه الان دیگه چند سال گذشته. ببر سرش و به هیزم شکن نشون می ده و می گه این جای زخم تبرته. خیلی محکم زدی . زخم عمیقی بود اما خوب شد ولی هنوز جای زخم زبونی که به من زدی خوب نشده. حالا دیگه برو چون اگه بازم ببینمت ایندفعه حتما می کشمت. هیزم شکن که چاره ای نداشته از اونجا میره و دیگه هیچ وقت به اون قسمت جنگل نمیره.

اولین روز مدرسه

مدرسه ها وا شده       دیریدی دیریدی دید

همهمه برپا شده         دیریدی دیریدی دید

با حضور بچه ها مدرسه زیبا شده . . .

 

فکر نمی کنم این شعر از خاطر هیچ کدوممون رفته باشه. بوی دفترا و کتابای نو، جلد کردنشون، مدادای سوسمار، خودکارای رنگابارنگ، پاکن های سفید که خیلی وقتا عکس یه جونور هم روش بود، روپوش نوی مدرسه، کیف بزرگی که باید کلی کتاب تو خودش جا می داد. خیلی روزای خوبی بود خیلی خوب. اما دیگه دلم نمی خواد برگرده. دیگه حوصله اون استرسا و امتحانا رو ندارم. دیر بخوابی، زود بلند شی که می خوایی چهارتا کلمه بیشتر بخونی. نه واقعا نمی خوام دوباره تکرار شه اما در عوض دلم واسه دانشگاه تنگ شده. خیلی زیاد.

یادمه روز اولی که رفتیم مدرسه مانتو شلوارم طوسی بود. با یکی از دختر عمه هام همسنم. همه کارمون و با هم کردیم. با هم واکسن زدیم. با هم ثبت نام کردیم. توی یه مدرسه رفتیم. انتظار داشتیم توی یه کلاس هم باشیم. اولش یه خورده بازی کردیم. بعد وایسادیم تا کلاس بندیمون بکنن. من افتادم تو کلاس خانم تیماجی. ژاپنی نبودا. فامیلیش اینطوری بود. زهرا هم افتاد کلاس خانم آریج اما هی بلند می شد می اومد تو کلاس ما. معلمش هم هی می اومد دنبالش. واقعا بچه بودیم. اولین دوستی که پیدا کردم دوست که نه همصحبت اسمش معصومه بود ولی زیاد دووم نداشت. بعد با مرضیه حقدوست دوست شدم. دوست که چه عرض کنم صد بار تن من و لرزوند. یه بار مامانم گفت نمی دونم برو از عمت چی بگیر. منم بدو بدو راه افتادم رفتم. یه لباس آستین حلقه ای تنم بود. موهامم با یه نوار صورتی بسته بودم. وسط راه این و دیدم. چادرم سرش بود. تا من و دیده می گه آآآآآآآآآ بهار اگه به خانم نگفتم چرا سرلخت اومدی بیرون. منم که تازه کلاس اولی حالا فکر می کنم به اون بگه می خواد چیکارم بکنه. خلاصه اون روز همینطوری کابوس داشتم تا ببینم این چیکار می کنه. فرداشم دیگه نمی دونم گفت نگفت. معلممون که چیزی به من نگفت و خلاصه به خیر گذشت. یه بارمعلممون جمله سازی داده بود منم تند و کثیف نوشتم چون می خواست پاک کنه. بعد اومدم خونه همشون و پاک کردم که مثلا تمیز بنویسم اما کلمه ها رو یادم رفت. وایی اون روزم خیلی کابوس بود.

واسه دیکته من خیلی تو کلمه «گ» و« ق» مشکل داشتم. اوج مصیبتمم کلمه هایی مثل  گاو بود که نمی دونستم کدوم یکیشون درست تره چون یه چیزی بین اینا تلفظ می شه. یه بار سر دیکته گفت قشنگ منم موندم که خدایا با گ بنویسم یا ق ؟ برای اینکه مطمئن بشم پرسیدم: خانم گشنگ؟ بعد از کلاس به من می گه بگو فردا مادرت بیاد. منم فرداش مامانم و بردم از مامانم می پرسه شما ترکید؟ مامانم میگه بله. خانم تیماجی مامانم و نصیحت می کنه که انقدر تو خونه ترکی صحبت نکنید. با بچتون فارسی حرف بزنید. این خیلی لهجه داره. به قشنگ می گه گشنگ و . . .. حالا نکته اش اینه که ما تو خونه اصلا ترکی حرف نمی زدیم. من به این سن رسیدم هنوز ترکی بلد نیستم. البته ای کاش بلد بودما اما خب دیگه چیکار کنم کسی باهامون ترکی حرف نمی زد تا مجبور شم یاد بگیرم اگرم یه درصد احتمال داشت مامانینا بهمون ترکی یاد بدن با این توصیه خانم تیماجی اونم به هم خورد.

شما هم از روز اول مدرسه هاتون بنویسید. حتما خاطراتتون خوندنیه. یادتون نره ها.