ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

۱ سوال. یه مهربون پیدا شه جواب بده.

من وقتی توی یک روز چند تا مطلب می نویسم در ساعات مختلف نظمش به هم خوره و به ترتیب زمان نوشتن و فرستادن نمیاد.

سنگای صبور به من بگید چیکار کنم؟

اشکها و لبخندها

بالاخره حقوقمون و دادن. خوشالم.

امروز هم با( زمستون) می ریم خونه مامانم شب می مونیم. آخه بابام برای یک ماموریت فوق سری رفته مسافرت. زمستون هم اولین بار که خونه مامانم می مونه. امشب حسابی از خجالت این چند وقته درمیاییم. تازه بُدّو رفتم عین عقده ایا دو سه تا کارت اینترنت هم خریدم. آخه همونطور که تعداد نظرات و می بینید خودتون می فهمید که از وبلاگ من خیلی استقبال می شه. واسه همین نمی خوام کسی تو انتظار بمونه که حالا بعدش چی شد؟

 

ای خدا من تا کی باید به خودم دروغ بگم. یه خورده من و تحویل بگیرید. اینگده گریه کردم زیر پام خیس شده. اِ جون خودم کار بد نکردم همش اشکای قلقلیه که از چشای قلقلی ترم می ریزه

گریه می کنم

بابا تورو خدا نظر بدین. مردم از دپرسی.

چرا هیشکی من و دوست نداره؟

ای خدا آخر برج رسید.

چرا حقوقمون و نمی دن؟ مردم از بی پولی.

هی می خوام برم چیپس بخرم نمیشه . هی دلم کرانچی می خواد بازم نمی شه. فقط 1000 تومن واسه من مونده. 1000 تومن هم برای زمستون. می خوام برم کمیته امداد رام نمیدن میگن برو چادر سرت کن. آخه با ۱۰۰۰ تومن کی می تونه چادر بخره

این ماه مهمون زیاد داشتم. زیاد که یعنی دوبارش اساسی بود. دو هفته پشت سر هم خواهرشوهر بزرگه با داماد و بچه هاش و خواهرشوهر دومیه با شوهرو بچه هاش اومدن. اول، دومیه اومد. اونا جمعه ظهر اومدن.

وایی این و بگم. بعد از ناهار بستنی آوردم اما توش شیرموز هم ریختم. (یه بار این کار و بکنید خیلی خوشمزه میشه. زیاد نریزیدا) روش هم برای تزیین از این شکلاتای طرح سنگی هست که مثل اسمارتیز می مونه اما خب قیافش مثل  سنگه با خلال پسته ریختم. وسط خوردن یه دفعه دیدم صدای خنده دو تاشون بلند شد بعدم ازم پرسیدن اینا چیه؟ گفتم نترسید سنگ نیست بخورید. اما بعد از جمع کردن فهمیدم یه نفر ضایع بازی درآورده و خلاصه جدی جدی فکر کرده سنگه و هیچ کدوم و نخورده.

هفته بعدش با خواهرشوهرا خونه مادرشوهر جمع بودیم. دومیه گفت ببین چه قدم خوبی داشتم ما که اومدیم پشت سر ما هم این هفته بزرگه میاد. چهارمیه گفت: آخه به اینم می گن خوش قدمی. هفته به هفته خواهرشوهر بیاد خونه آدم مثلا خیلی خوشحالیی داره. لذت می برید از این دفاع.

حالا داشته باشید از مهمونی. رفتیم مرغ خریدیم اما مرغ نگو. بگو بوگندو. آوردیم خونه و از صبح گذاشتیم تو آب سرد و یکی دو بار هم آبش و عوض کردیم. بعد زمستون وایساد به تمیز کردن. هر از چند گاهی بهش سر می زدم که غش نکرده باشه آخه من مهربان بانو هستم وقتی تمیز شدن همینطوری گذاشتیم تو یخچال چون دیگه فرداش باید پخته میشدن. صبح که بلند شدیم همینکه در یخچال و باز کردیم رفتیم تو حال اغماء. دیگه جدی جدی به اون مرغا شک کردیم. زنگ زدم خواهرشوهر کوچیکه که هنوز ازدواج نکرده اما تجربه خونه داریش از من بیشتره اومد و مرغارو بررسی کرد و گفت نه اگه خراب باشه گوشت سفیدش حالت بنفش میشه. اون رفت مرغارو گذاشتم اول سرخ بشه ولی نمی دونید چه بویی تو خونه پیچید. دیگه دست به دامن مامانم شدم. زنگ زدم و شرح وقایع رو گفتم. مامانمم گفت خب خرابه دیگه ببر پسش بده. دیگه روم نشد به مامانم بگم دختر باهوشت با وجود شک زیاد تا مرحله سرخ کردن مرغها هم پیش رفت. در نتیجه همه مرغها رو ریختم دور و قیمه بادمجون درست کردم. اما هیچ اونم خورده نشد چون همه سالاد ماکارونی خوردن و راستی این و بگم این خونواده علاقه عجیبی به ماکارونی دارند و تقریبا یک روز درمیان ماکارونی می خورند.

فرداش مجبور شدم تا ظهر نرم سر کار آخه دیشبش یانگوم و ندیدم. ولی صبح به بهانه آزمایشگاه موندم خونه و بعدش دیگه با خیال راحت رفتم.

حالا از این حرفها بگذریم. ای خدا چرا حقوق مارو نمیدن؟

 

دیشب برنامه کوله پشتی رو دیدید. سردار رادان و دعوت کرده بودن. من فقط بعد از اخبارش و دیدم بدجوری این فرزادِ حالش گرفت. انقدر کیف کردم که خدا بدونه. گرچه اونا پرروتر از این حرفا هستن ولی خب همین هم خوب بود

 

(هرگز امید را از کف مده آنگاه که چیز دیگری برای دادن در کف داری.)         « نانسی سیمس»

از هر دری سخن

خیلی خوشحالم که بالاخره یک نفر هم سراغی از من گرفت.

دیروز می خواستم نماز بخونم البته اول این توضیح و بدم که برای خوندن نماز تو شرکت باید به اتاقکی که انباریش کردند برم و یک کارتون باز شده زیر پام بذارم و با فلاکت تمام نمازم رو بخونم. خلاصه طبق معمول رفتم و بررسی کردم که سوسکی چیزی نباشه بعد کفشام و در آوردم ووایسادم به نمازخوندن. حالا من یادم رفت که کفشام و اونجا درآوردم و چون نگاهم به مُهر بود فقط از گوشه چشم دارم می بینمشون. هی با خودم می گم خدایا این بادمجونا رو کی اینجا گذاشته؟ یکاره جا قحطیه انداختن وسط انبار!؟ پس چرا اومدم تو ندیدم؟ ... والبته چون حضور قلب داشتم حاضر نبودم نگاهم و از مهر بگیرم. بالاخره نمازه رو تا آخر خوندم و برگشتم نگاه کردم دیدم کفشای خودمه. اولش کلی به خودم خندیدم بعد هم یکی زدم تو کلم که اگه یه لحظه نگاه می کردم دیگه تا آخر نمازم فکرم با این بامجونای سیاه مشغول نمی شد. خدایا توبه

موقع برگشتن به خونه هم باز اعصابم خورد شد. اولا خدا لعنت کنه این شرکت اتوبوسرانی رو با این سرویس دهیش. بعد از کلی که منتظر موندم بالاخره یکی اومد. حالا وضعیت ایستگاه چجوری بود؟ اینجوری اومدم برم سوار شم هر چی وایمیسی نگاه می کنی نصیحت می کنی دستور می دی که خانم برو عقب هیچ فایده نداره. واقعاً این خانمها چرا اینطورین؟ حالا همشون و نمی گما ولی خیلیهاشون اینطورین. منم عصبانی دیگه خلاصه رفتیم بالا اما چه بالا رفتنی؟ یک خانمی نشسته بود روی پله دوم اتوبوس. اومدم بگم خانم بلند شو بذار سوار شیم، دیدم اولا سن و سال داره بعد هم انقدر قیافش نالس که دیگه حرفم و خوردم. دیگه با هر جون کندنی بود سوار شدیم ولی چه فایده رسیدیم استگاه باید پیاده می شدیم که هر کی می خواد بره پایین. این پیرزنه هم می بینه مردم می خوان برن و بیانا باز تکون نمی خوره. همچین خودش و پهن کرده که انگار فقط اون اونجاست. قیافش هم باز هنوز همونجوری بود.یعنی اینجوری آخر یکی صداش دراومد که خانم خب بلند شو بذار مردم پیاده شن بعد دوباره بشین. حالا وای از این بلند شدنش. دقت داشته باشید که این همه مدت هم اتوبوس همینطوری معطل این شاهزاده خانم تو ایستگاه وایساده بود. خلاصش و می خوام بگم. تا وقتی که هر کدوم از ما فقط خودمون و می بینیم این مملکت گل و بلبل بدتر می شه که بهتر نمی شه.

( خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی دهد مگر اینکه خودشان بخواهند. )

همرنگی

وقتی که می خواستند جهیزیه ام را (سرویس چوب) از یافت آباد به خانه پدرم و از آنجا به خانه خودمان بیاورند در اثر ناشیگری بعضی از قسمتهای کوچک وسایل رنگ پریدگی پیدا کرد. شوهر خواهرم کارگاه مبل سازی  دارد. از خواهرم خواستم به او بگوید که برایمان همرنگی بیاورد. چند بار او یادش رفت. چند بار شوهر خواهرم یادش رفت. یک بار آورد و من یادم رفت بگیرم.خلاصه تو عید من موفق شدم این همرنگی را از او بگیرم. خواهرم گفت آن را با پنبه روی قسمتهایی که می خواهم بکشم.ولی ما پنبه نداشتیم.گفتیم عیب نداره. از سر کار که اومدیم می خریم. اما باز یادمون رفت. همینطور هی یادمون رفت رفت رفت تا اینکه بالاخره بعد از دو ماه یک روز که برای خرید داروهای من رفته بودیم داروخانه یادمون افتاد که پنبه هم بگیریم. حالا من این طرف دارم پنبه می خرم زمستون هم اونطرف داره می خره . بعد با افتخار از این که یادمون مونده رفتیم پیش هم. اما دیدیم این افتخار نصیب دونفرمون شده. در نتیجه یکی کوتاه اومد و پس داد. بالاخره برگشتیم خونه تا مثلا روز جمعه این کار و انجام بدیم ولی طبق معمول یادمون رفت. اصلا انگاری چله افتاده بود. چند هفته پیش آلزایمرم خوب شد و به طور معجزه آسایی به خاطر آوردم که باید چی کار کنم. پنبه رو برداشتم و رفتم سراغ همرنگی. ولی از بخت بد از بس سراغش نرفته بودم سفت شده بود.زنگ زدم به خواهرم که سنگ صبورم به من بگو چیکار کنم؟ اون هم بعد از مشاوره با شوهرش گفت یک کم تینر بهش اضافه کن. دوای درد همرنگی رو به زمستون(شوهرم) گفتم و سفارش کردم زیاد نزنیها. اون هم به عنوان همسر همیشه در صحنه من راهی پشت بام شد. بعد از یکی دو ساعت دیدم دست خالی اومد. سوال این هفته ما اینه: همرنگی چی شد؟

جواب جهت تقلب: همرنگی از بس شل شد خراب شد.

دوباره زنگ زدم به خواهرم که سنگ صبورم حالا من چیکار کنم؟ زمستون طی یک عملیات غافلگیر کننده خبر داد که دیگه نباید نگران باشم. چون تینر جلوی آفتاب که بمونه می پره. تا عصر که آفتاب بره ده دفعه فرستادمش پشت بوم که ببینه تینرش پریده یا نه. هی رفت و اومد گفت نه. من هم که دوباره آلزایمرم اُد-عُد کرد این و یادم رفت تا دو هفته یعنی همین جمعه که گذشت. دوباره شفا پیدا کردم و یاد این موضوع افتادم. به زمستون گفتم برو اون همرنگی رو بیار دیگه تا حالا حتماً تینرش پریده. رفت نگاه کرد و اومد گفت نه نپریده گفتم آخه مگه میشه؟ درش یه دقیقه باز بمونه می پره. بعد از دوهفته این هنوز نپریده؟ زمستون گفت درش باز نیست. چشای من از هوش سرشار او گرد شد...

این بود انشای من          خوش بود دوستان من     

نتیجه گیری: شیمی دانهای عزیز تینر با در بسته نمی پره.

با آنچه نمی دانید دشمنی نکنید زیرا بیشتر دانش در چیزهایی است که شما نمی دانید.     (حضرت علی(علیه السلام))

شب آرزوها

سلام. آغاز ماه رجب را به همه تبریک می گویم و التماس دعادارم. شب آرزوها نزدیک است. بهترین آرزوی شما چیست؟ من هم آرزویم را می نویسم. راستش در حال حاضر آرزویم بهبودی نوزادیست که تازه متولد شده است.مادر نوزاد دختر عمه ام است که از بچگی با هم بزرگ شدیم.دوران حاملگی و به دنیا آمدن بچه اش واقعاً پرماجرا بود. دخترعمه ام استراحت مطلق بود و به قول قدیمی ها حتی برای رفع حاجت هم نباید از جایش تکان می خورد. البته این از شش ماهگیش شروع شد. بعد از این که مدتی در بیمارستان بستری بود با این شرط که تکان نخورد مرخص شد. در ضمن با وجود اینکه دکترهای قشنگمان[img]http://www.pic4ever.com/images/2i8d4ao.gif[/img] وضعیت او را خطرناک دیدند در هفت ماهگی سزارینش نکردند تا رسید به هشت ماهگی. شب بود وبه خاطر تب شدید دخترعمه ام او را به بیمارستان بردند. حالا وضعیت بدتر شده بود. به خاطر عفونت شدید مادر نمی توانستند او را سزارین کنند چون اگر با چاقو به جان او می افتادند عفونت وارد خون مادر می شد و او را از بین می برد. در نتیجه با هر بدبختی بود بچه به دنیا آمد اما عفونت مادر به او هم سرایت کرده بود و حالا دیگر معلوم نیست که او هم زنده بماند یا نه. برایش دعا کنید. اسمش را پرنیان گذاشتند. حالا عجیب تر خواب خواهرم است که آن را بعداً برایتان تعریف می کنم. یادتان نرود برای آن کودک دعا کنید و بهترین آرزویتان را هم بگویید.

بزرگترین پاداش دعا، آرامش است.     ( بیل دبلیو)

چون تازه شروع کردم اول از خودم میگم تا من و بهتر بشناسید.

اسمم .... است و فامیلم .... . اسم پدرم .... و شماره شناسنامه ام .... .

مطمئنم من و خوب شناختید. آخر می دانید که اسمی که رو خودم گذاشتم اسم واقعیم نیست. فقط چون متولد بهارم به من بگید بهار. 25 سال دارم و هنوز یک سال نشده که ازدواج کردم. با شوهرم همکارم. البته کارمان خیلی با هم فرق دارد ولی خب در یک مکان هستیم. اسم شوهرم .... است. شما او را به اسم زمستان بشناسید. چون او متولد سرماست. دی که بیاید می شود 32 سال ولی فعلا 31 ساله است. 6 خواهرشوهر دارم. اما نترسید. یکی از یکی بهترند. مخصوصا آمنه که دوست صمیمی خودم بود و هست. او 2 سال زودتر از من ازدواج کرد. 1 برادر شوهر هم دارم. زمستان فرزند پنجم است. خودم هم 3 خواهر دارم. برادر هم ندارم. من بچه دومم. خواهربزرگم ازدواج کرده و 1 دختر دارد یکی هم تو راه است. او فقط 3 سال از من بزرگتر است اما 10 سال زودتر از من ازدواج کرد

من علاقه زیادی به نقاشی، سفالگری، شعر، ادبیات، نوشتن و کتاب دارم. یک کتاب نوشته ام که اگر خدا بخواهد به زودی توسط انتشارات جیحون چاپ می شود.قراردادش را بسته ایم ولی فعلا در نوبت چاپ است. از وقتی وبلاگ صمیم را خواندم به این کار علاقمند شدم. از امروز وبلاگ نویسی هم به علائقم اضافه می شود. واقعا بشریت عجب پیشرفتی کرده. گوشه اتاقی می نشینی و می نویسی و بعد همه دنیا نوشته ات را می خوانند و حتی نظر می دهند. بگذارید از همین اول که اومدم یک سوال طرح کنم.

شما ترجیح میدین وبلاگ هایی را که عامیانه نوشته شده است بخوانید یا ادبی؟

من آخر هر پست یک جمله میذارم که امیدوارم خوشتون بیاد.

بدون عشق در زندگی شادمانی وجود نخواهد داشت، در میان شادی و عشق به سر برید.     (هوراس)

شروعی دیگر

سلام. این یک سلام تازه است.

تا دیروز همه نوشته هایم محفوظ و فقط متعلق به خودم بود اما از امروز می خواهم حرفهایم را اینجا بگویم.

اکنون که مانند گذشته خلوتی پیدا نمی شود تا فریادهای ما سکوتش را بشکند. این وسیله و این مکان می تواند فریادهای خاموش ما را در خود نگاه دارد.

امیدوارم بتوانم از این راه دوستان خوبی پیدا کنم و دوست خوبی برای شما باشم.