ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

ای خدا آخر برج رسید.

چرا حقوقمون و نمی دن؟ مردم از بی پولی.

هی می خوام برم چیپس بخرم نمیشه . هی دلم کرانچی می خواد بازم نمی شه. فقط 1000 تومن واسه من مونده. 1000 تومن هم برای زمستون. می خوام برم کمیته امداد رام نمیدن میگن برو چادر سرت کن. آخه با ۱۰۰۰ تومن کی می تونه چادر بخره

این ماه مهمون زیاد داشتم. زیاد که یعنی دوبارش اساسی بود. دو هفته پشت سر هم خواهرشوهر بزرگه با داماد و بچه هاش و خواهرشوهر دومیه با شوهرو بچه هاش اومدن. اول، دومیه اومد. اونا جمعه ظهر اومدن.

وایی این و بگم. بعد از ناهار بستنی آوردم اما توش شیرموز هم ریختم. (یه بار این کار و بکنید خیلی خوشمزه میشه. زیاد نریزیدا) روش هم برای تزیین از این شکلاتای طرح سنگی هست که مثل اسمارتیز می مونه اما خب قیافش مثل  سنگه با خلال پسته ریختم. وسط خوردن یه دفعه دیدم صدای خنده دو تاشون بلند شد بعدم ازم پرسیدن اینا چیه؟ گفتم نترسید سنگ نیست بخورید. اما بعد از جمع کردن فهمیدم یه نفر ضایع بازی درآورده و خلاصه جدی جدی فکر کرده سنگه و هیچ کدوم و نخورده.

هفته بعدش با خواهرشوهرا خونه مادرشوهر جمع بودیم. دومیه گفت ببین چه قدم خوبی داشتم ما که اومدیم پشت سر ما هم این هفته بزرگه میاد. چهارمیه گفت: آخه به اینم می گن خوش قدمی. هفته به هفته خواهرشوهر بیاد خونه آدم مثلا خیلی خوشحالیی داره. لذت می برید از این دفاع.

حالا داشته باشید از مهمونی. رفتیم مرغ خریدیم اما مرغ نگو. بگو بوگندو. آوردیم خونه و از صبح گذاشتیم تو آب سرد و یکی دو بار هم آبش و عوض کردیم. بعد زمستون وایساد به تمیز کردن. هر از چند گاهی بهش سر می زدم که غش نکرده باشه آخه من مهربان بانو هستم وقتی تمیز شدن همینطوری گذاشتیم تو یخچال چون دیگه فرداش باید پخته میشدن. صبح که بلند شدیم همینکه در یخچال و باز کردیم رفتیم تو حال اغماء. دیگه جدی جدی به اون مرغا شک کردیم. زنگ زدم خواهرشوهر کوچیکه که هنوز ازدواج نکرده اما تجربه خونه داریش از من بیشتره اومد و مرغارو بررسی کرد و گفت نه اگه خراب باشه گوشت سفیدش حالت بنفش میشه. اون رفت مرغارو گذاشتم اول سرخ بشه ولی نمی دونید چه بویی تو خونه پیچید. دیگه دست به دامن مامانم شدم. زنگ زدم و شرح وقایع رو گفتم. مامانمم گفت خب خرابه دیگه ببر پسش بده. دیگه روم نشد به مامانم بگم دختر باهوشت با وجود شک زیاد تا مرحله سرخ کردن مرغها هم پیش رفت. در نتیجه همه مرغها رو ریختم دور و قیمه بادمجون درست کردم. اما هیچ اونم خورده نشد چون همه سالاد ماکارونی خوردن و راستی این و بگم این خونواده علاقه عجیبی به ماکارونی دارند و تقریبا یک روز درمیان ماکارونی می خورند.

فرداش مجبور شدم تا ظهر نرم سر کار آخه دیشبش یانگوم و ندیدم. ولی صبح به بهانه آزمایشگاه موندم خونه و بعدش دیگه با خیال راحت رفتم.

حالا از این حرفها بگذریم. ای خدا چرا حقوق مارو نمیدن؟

 

دیشب برنامه کوله پشتی رو دیدید. سردار رادان و دعوت کرده بودن. من فقط بعد از اخبارش و دیدم بدجوری این فرزادِ حالش گرفت. انقدر کیف کردم که خدا بدونه. گرچه اونا پرروتر از این حرفا هستن ولی خب همین هم خوب بود

 

(هرگز امید را از کف مده آنگاه که چیز دیگری برای دادن در کف داری.)         « نانسی سیمس»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد