ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

همرنگی

وقتی که می خواستند جهیزیه ام را (سرویس چوب) از یافت آباد به خانه پدرم و از آنجا به خانه خودمان بیاورند در اثر ناشیگری بعضی از قسمتهای کوچک وسایل رنگ پریدگی پیدا کرد. شوهر خواهرم کارگاه مبل سازی  دارد. از خواهرم خواستم به او بگوید که برایمان همرنگی بیاورد. چند بار او یادش رفت. چند بار شوهر خواهرم یادش رفت. یک بار آورد و من یادم رفت بگیرم.خلاصه تو عید من موفق شدم این همرنگی را از او بگیرم. خواهرم گفت آن را با پنبه روی قسمتهایی که می خواهم بکشم.ولی ما پنبه نداشتیم.گفتیم عیب نداره. از سر کار که اومدیم می خریم. اما باز یادمون رفت. همینطور هی یادمون رفت رفت رفت تا اینکه بالاخره بعد از دو ماه یک روز که برای خرید داروهای من رفته بودیم داروخانه یادمون افتاد که پنبه هم بگیریم. حالا من این طرف دارم پنبه می خرم زمستون هم اونطرف داره می خره . بعد با افتخار از این که یادمون مونده رفتیم پیش هم. اما دیدیم این افتخار نصیب دونفرمون شده. در نتیجه یکی کوتاه اومد و پس داد. بالاخره برگشتیم خونه تا مثلا روز جمعه این کار و انجام بدیم ولی طبق معمول یادمون رفت. اصلا انگاری چله افتاده بود. چند هفته پیش آلزایمرم خوب شد و به طور معجزه آسایی به خاطر آوردم که باید چی کار کنم. پنبه رو برداشتم و رفتم سراغ همرنگی. ولی از بخت بد از بس سراغش نرفته بودم سفت شده بود.زنگ زدم به خواهرم که سنگ صبورم به من بگو چیکار کنم؟ اون هم بعد از مشاوره با شوهرش گفت یک کم تینر بهش اضافه کن. دوای درد همرنگی رو به زمستون(شوهرم) گفتم و سفارش کردم زیاد نزنیها. اون هم به عنوان همسر همیشه در صحنه من راهی پشت بام شد. بعد از یکی دو ساعت دیدم دست خالی اومد. سوال این هفته ما اینه: همرنگی چی شد؟

جواب جهت تقلب: همرنگی از بس شل شد خراب شد.

دوباره زنگ زدم به خواهرم که سنگ صبورم حالا من چیکار کنم؟ زمستون طی یک عملیات غافلگیر کننده خبر داد که دیگه نباید نگران باشم. چون تینر جلوی آفتاب که بمونه می پره. تا عصر که آفتاب بره ده دفعه فرستادمش پشت بوم که ببینه تینرش پریده یا نه. هی رفت و اومد گفت نه. من هم که دوباره آلزایمرم اُد-عُد کرد این و یادم رفت تا دو هفته یعنی همین جمعه که گذشت. دوباره شفا پیدا کردم و یاد این موضوع افتادم. به زمستون گفتم برو اون همرنگی رو بیار دیگه تا حالا حتماً تینرش پریده. رفت نگاه کرد و اومد گفت نه نپریده گفتم آخه مگه میشه؟ درش یه دقیقه باز بمونه می پره. بعد از دوهفته این هنوز نپریده؟ زمستون گفت درش باز نیست. چشای من از هوش سرشار او گرد شد...

این بود انشای من          خوش بود دوستان من     

نتیجه گیری: شیمی دانهای عزیز تینر با در بسته نمی پره.

با آنچه نمی دانید دشمنی نکنید زیرا بیشتر دانش در چیزهایی است که شما نمی دانید.     (حضرت علی(علیه السلام))

نظرات 1 + ارسال نظر
نیلوفر چهارشنبه 27 تیر 1386 ساعت 03:28 ب.ظ

سلام عزیزم...دیدی گفتم من دوست دارم الانم اومدم پیشت
برم بخونم بیام...فعلا

دستت درد نکنه.
خوشحالم که موفق شدی (-:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد