ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

بچه ای به نام سارا

عجب روزی بود دیروز. خیرات و برکات از همه جا می بارید. بذارید از اولش بگم. متاسفانه دوباره شلوارم پاره شد. معمولا هر سه چهار ماه یکبار این اتفاق می افته. مامانم می گفت:

آخه بچه مگه پاهات دندون داره که اینقدر شلوارات و پاره می کنی؟

فرصت نکردم برم شلوار بخرم. دیروز مجبور شدم یه شلوار پارچه ای بپوشم. منم چون همیشه لی می پوشم اصلا به اینا عادت ندارم. وقتی هم می پوشم و تو خیابون میام حس خیلی بدی دارم و دریغ از ذره ای اعتماد به نفس. خلاصه شلوار رو پوشیدم و با لب و لوچه آویزون اومدیم بریم سر کار. زمستون هم هی عمداً به شلوارم نگاه می کرد و زیر زیری می خندید. بهش می گم خوبه تو رو بذارن به آدم اعتماد به نفس بدی. آخه یه بارم تو محرم شب بود گفتیم بریم بیرون. منم شلوارم و تازه شسته بودم اتوشم نکرده بودم. البته بیچاره خیلی هم چروک نبود. اون شبم هی دوباره به شلوار من نگاه می کرد و الکی می خندید و هی می گفت ثواب داشت این و یه اتو می کردی. چجوری روت شد با این بیایی بیرون؟ . . . خلاصه هی از این حرفا زد و منم حساس...  بگذریم. داشتم می گفتم. دیگه این شلوار پارچه ای یرو پوشیدم. حالا این شلواره هم پاچه هاش یه جوریه که من و بیشتر حرص میده. من عادت دارم پاچه شلوارم روی کفشم بیفته اما این نه اونقدر کوتاهه که گشت ارشاد بیاد و نصیحتم کنه. نه اونقدر بلنده که الگویی برای زنان جامعه باشم. خلاصه هر طوری بود دیروزو گذروندیم و برگشتیم خونه. گفتیم اینطوری نمی شه باید بریم یه شلوار لی بخریم. به عاطفه هم گفتیم و  سه تایی رفتیم به سمت چهارراه معروف نزدیک خانه مان. خلاصه دیگه هی رفتیم و هی رفتیم. هی گشتیم و هی گشتیم. هی به پول تو کیفمون و شلوارای مغازه ها نگاه کردیم و بالاخره از یه جا خریدیم. بعد دیگه نوبت خرید عاطفه بود. واسه اونم یه خورده گشتیم و بعدم الکی هی مغازه هارو نگاه کردیم. بعدم شیرینی خرید شلوارم رو از زمستون گرفتیم و خسته و مونده برگشتیم خونه. عاطفه رفت خونه خودشون. مااِ بیچاره باید سه طبقه پله رو بالا می اومدیم و اومدیم. همینکه در خونه رو باز کردیم صدای زنگ تلفن بلند شد. زمستون گوشی رو برداشت و بعد از چاق سلامتی گفت خواهش می کنم بفرمایید. دیگه قیافه من شد اینجوری. دلم می خواست کتکشون بزنم که اینقد بی موقع دارن میان خونمون. الحمدلله میوه هم هیچی نداشتیم. زمستون بدو رفت میوه خرید. منم خونه مونه رو جمع کردم. این بیچاره ها سومین بار بود که می خواستن بیان خونمون. دو دفعه قبلی هی زنگ می زدن هی ما نبودیم. خلاصه همه چیز آماده شد و اونا هم اومدن. منم از خستگی و خواب چشمام شده بود کاسه خون. اینا می شدن عمو زاده های پدر زمستون. خلاصه نشستیم و الکی از این تعارفای مسخره کردیم و بعدم دیگه سر حرف باز شد و شروع کردیم به صحبت. اونا چهار ساله که عروسی کردن. یه دختر 3 ساله هم دارن. اولش که اومدن شربت آوردم. بچشون هم دستش درد نکنه یه قلپ خورد و بقیش و داد به مبل. اینا هم که حسابی مواظب شخصیت بلوری بچه بودن گفتن: سارا !!! و بعد به ادامه صحبتهایشان پرداختند. من و زمستون هم لبخند زدیم و مشتاقانه به عرائضشان (چه کلمه سختی بلد نیستم بنویسمش) گوش سپردیم. یه خورده که گذشت بچه شروع کرد هی گفت گشنمه. منم که از شانس گلم هیچ غذای آماده ای نداشتم و البته پنیر و تخم مرغ هم نداشتیم.خودم و زدم به نشنیدن. بعد دیدم بچه داره داد میزنه می گه من گشنمه. الکی بلند شدم که برم براش غذا بیارم اما کو غذا. برای خودمون هم همبرگر گرفته بودیم که بخوریم اما اصلا وقت نکردم که از تو کیفم درش بیارم. اونا با التماس دعا که نه نمی خواد بشین. موز زیاد خورده دیگه نباید غذا بخوره. بعدم شرح انواع دلدردهای بچه رو گفتنو منم از خدا خواسته نشستم سر جام. بعد دیگه بچه گفت من خوابم میاد. می خواستم بگم منم خوابم میاد. پدر و مادرش که همچنان در حال صحبت بودن. نمی دونم چرا یه دفعه خواب از سر بچه پرید و بلند شد پرده رو کشید و انداخت رو پشتی مبل. بعدم نشست روش. مامانشینا دوباره گفتن سارا!!! تو به ما قول دادی دختر خوبی باشی. من و زمستون به هم نگاه کردیم و لبخند زدیم. چقد همه آروم و مهربون بودیم. چه فضای قشنگی. باید شمع روشن می کردیم. بچه دیگه کفری شد بلند شد رفت کفشاشو پوشید و با همون کفشا اومد تو خونه. این یکی دیگه واقعا اعصابم و خرد کرد. خدایی مامانش هم بلند شد بچه رو بغل کرد که کفشارو در بیاره اما بچه زد زیر گریه و نفسش رفت که حالا کی بیاد. زبون کوچیکش اون ته هی تکون می خورد و من می دیدم. خلاصه اینا هم آرومش کردن و دیگه بلند شدن که برن. بچه ناگهان به یاد دستشویی افتاد و البته با همون کفشا می خواست بره. من و زمستون دوباره به هم نگاه کردیم. خدا رو شکر کفشاشو درآورد و بعد از تشریف فرمایی دیگه رفتن. اما از خودشون یه کادو به جا گذاشتن. کادوی عروسیمون بعد از یازده ماه. ما هم خوشحال و خندون تصمیم گرفتیم پنجشنبه که می ریم عروسی ببریمش برای عروس و داماد.

نظرات 5 + ارسال نظر
NVPN پنج‌شنبه 18 مرداد 1386 ساعت 12:50 ب.ظ http://www.nvpn.net

سلام دوست عزیز وبلاگ خوبی دارید.
لینک شما در لینکستان سایت ما قرار گرفت
لطفاً شما هم لینک ما رو در لینکستان وبلاگتون قرار بدید .
با تشکر
لینک ما : http://www.nvpn.net
عنوان لینک ما : اینترنت بدون تحریم

سلام. ممنون که به من سر زدی و من و وارد لینکستانت کردی. :-)

نیلوفر پنج‌شنبه 18 مرداد 1386 ساعت 07:00 ب.ظ

یوهاهاهاهااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا....
من یه چیزیو فهمیدم که تا ظهور دوبارم بهت نمیگم....
مامان منم فک میکنه دندون دارم :)))))))))))))))))))
اگه یه کم اصرار کنی بهت میگما...فعلا بای خانم با مزه :))))))))))))))))
اگه فهمیدی می خوام بهت چی بگم یه جایزه داری...

نمی دونم که از کجا فهمیدی. اما الان می فهمم که چقدر معروف بودم و خودم خبر نداشتم. همه من و می شناسن. ایول به همه که باهوشن.
ایول به من که معروفم. :-)

مرگ رنگ شنبه 20 مرداد 1386 ساعت 03:07 ب.ظ http://www.a17.blogsky.com

سلام بهار جووووووووووووونم..... چطوری؟
چه قد بده بچه ی یه مهمون حرص ادمو در بیاره . من که خیلی بدم می اید. ولی خوب چه می شه کرد.
موفق باشی بهار جونم.

خیلی ممنون. خوشحالم که باهام همدردی.

حمید یکشنبه 21 مرداد 1386 ساعت 05:17 ب.ظ http://karaj400.blogsky.com

سلام
نمیدونم چه نظری بدم
فقط میگم که مهمون حبیب خداست مخصوصا
وقتی دست پر بیاد و فامیل زمستون باشه
اومدم بگم چرا به روز نمیکنی
دیدم غمگینو منتشر کردی
ممنونم که به من سر میزنی

خواهش می کنم وظیفست.
خدا از این مهمونا نصیب شما هم بکنه.

مهیار شنبه 27 مرداد 1386 ساعت 01:48 ب.ظ

برای انتقام پیشنهاد می کنم مونارو باخودت ببر خونشون

آخه مونا دیگه اون مونای سابق نیست. کلی مثبت شده.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد