ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

خوش تیپ

چند وقت پیش جاتون خالی رفته بودیم عروسی پسر عموی زمستون. اونم چون خلبانه تالارش نمی دونم پایگاه چندم شکاری نیرو هوایی بود. ما هم نمی شناختیم. آهان راستی این و بگم. پدر و مادر پسره دامغانند. پدر و مادر دختره شمالند. عروسیشون و تهران گرفتند و برای زندگی به شیراز میرن خدایی سرتون گیج نرفت. خلاصه عروسیشون وسط هفته بود. ما هم از سر کار اومدیم و بدو رفتیم آرایشگاه. صبح (عاطفه)  خواهر شوهر کوچیکه لباسم و از اتوشویی گرفته بود. یه پیراهن صورتی صدفی با یه رویه بلند گیپور. خلاصه از آرایشگاه اومدیم و لباس پوشیدیم و آماده شدیم. قرار بود من و زمستون و عاطفه با هم بریم. زنگ زدیم به آژانس و یه ماشین اومد. منم که دیگه وقت نداشتم یه شال همرنگ لباسم اتو بزنم تنها شال صافم و که کرم و قهوه ای بود سرم کردم و راه افتادم. با خودم گفتم اولش که بریم شال مالینا رو در میاریم آخرش هم موقع اومدن با خودم شلوار برده بودم که لباسم و عوض کنم پس کسی مدادرنگی شدنم و نمیدید. بالاخره ما سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. از شانس ما راننده هم تالارو نمی شناخت. اما در عوض ما از تمام دیدنیهای تهران از جمله تونل رسالت برج میلاد برج آزادی و تمام برج های زیبای این شهر بهره مند شدیم. اگر پیاده می آمدیم زودتر می رسیدیم. راننده عزیز بالاخره در رسالت خودش سربلند گردید و ما رو به مقصد رسوند اما تالارو یه خورده رد کرد و مجبور شد دنده عقب بگیره و البته از در ورودی تا تالار هم فاصله ای بود که باید با ماشین می رفتیم. خلاصه دنده عقب رفتن همانا و یک تصادف جانانه هم همان. زد به یه موتوری که یه خانواده 4 – 5 نفری روش نشسته بودن. بچه ها افتادن اونور و زنه موند زیر موتورو مرده هم افتاد روش یعنی روی موتور. راننده و زمستون پیاده شدن. مردمم جمع شدن. راننده باید خانمه رو می رسوند بیمارستان. ما هم مجبوری با اون سر و شکل پیاده شدیم و رفتیم با فاصله از اونا ایستادیم. یه دفعه دیدیم صدای خنده دسته جمعی اومد و یه نفر هی داد میزنه کَدَّن نخبر؟ من و عاطفه هی اینور اونور و نگاه کردیم و بعد فهمیدیم با منه. حالا پشتمون و به اونا کردیم و بدتر از اونا ترکیدیم از خنده. آخه خدایی فکر کنید از زیر یه مانتو کوتاه یه دامن صورتی بلند معلومه. موهای قلمبه یه شال قهوه ای بی ربط هم رو سرمه. من چمیدونستم اینجوری وسط راه پیاده میشیم. اونا رفتن ولی مگه ما می تونستیم جلو خندمون و بگیریم. زمستون هم هی حرص می خورد و می گفت: انقد نخندید زشته. عین این قدیمیا که زنا پشت مردا می رفتن اونطوری رفتیم تا با عاطفه راحت بخندیم.

حالا پنجشنبه دوباره عروسی دعوتیم. از حالا دارم همه چیم و مرتب می کنم که مثل اون روز نشم.

 

نظرات 3 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 14 مرداد 1386 ساعت 05:29 ب.ظ http://karaj400.blogsky.com/

سلام
بجای نظر برات یه لینک خوشکل میذارم حتما ببین
با احترام حمید
http://naini.com/clips/sakine.html

حتما میرم. ممنون

هستی دوشنبه 15 مرداد 1386 ساعت 01:46 ق.ظ http://memories-river.blogsky.com

سلام
امیدوارم هرجا که هستی خوش باشی
قلم خوبی داری بازم تلاش کن
موفق باشی
یا حق

سلام. اختیار دارید ما که به گرد پای شما هم نمی رسیم. عجب وبلاگ قشنگی داری. فقط حیف که بسیار سنگینه و خیلی دیر باز میشه.

مرگ رنگ دوشنبه 15 مرداد 1386 ساعت 05:50 ب.ظ http://www.a17.blogsky.com

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم

بهار جووووووووووون سلام.......
وبلاگت خیلی قشنگه . خیلی هم راحت و روان نوشته بودی.
با اجازه من لینکتو گذاشتم تو وبلاگم تو هم دوست داشتی بذار

خیلی ممنون. حتما میذارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد