ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

پرفروش ترین فیلم سال

این پستم یه کمی متفاوته. صمیم جون عزیزم من و به یه بازی دعوت کرده که توش باید به چند تا سوال جواب بدم. بازی راجع به فیلمی هست که درباره ما می خواد ساخته بشه احتمالا. و اما سوالات:

اتفاق مهم زندگی من که حتما باید در فیلمی که ازش می سازن بهش اشاره بشه:

خب اینا چند تا اتفاقه.

1-     رفتن به مدرسه و دوران ابتدایی که بسی بسیار خوش گذروندیم.

2-   نقل مکانمون به قسمت تقریبا شمال تهران و افت تحصیلی وحشتناک من در دوره راهنمایی به دلیل تغییر مدرسه. جلل الخالق از اون مدرسه ای که رفتم و البته بدترین مدرسه منطقه مان شناخته شد. مدیرمون همیشه ساعت 9- 10 با چشمای خوابالود می اومد و همیشه هم می گفت اداره بوده حالا از کی تخت خواب اداره شده بود من نمی دونم.

3-   عاشق شدنم وقتی که فقط 13 سالم بود و البته همون عشق روح من و تجلی داد و عاقبت به عشق نسبت به معبود رسیدم در حالی که پیش از اون حتی یک رکعت نماز هم نمی خووندم. دیدن ارواح و اشباح و جن و تاری و نمی دونم چی چی که مهیج ترین قسمت زندگی منه. تا مدتها اونا یکسره دورو برم بودن و بعضی وقتها کم بود سکته هرو بزنم. بعد از اینکه دوباره خونمون و عوض کردیم از دست اونا هم راحت شدم.

4-     اومدن یک نفر به زندگیم که ایندفه اون شدیدا به من عشق می ورزید و کلی ماجرا. دوستیم با آمنه سال اول دبیرستان.

5-   نوشتن اولین رمانم با عنوان (تابلوهای سیاه) در سن 17 سالگی و پرتره کشیدنم که کلاس نرفته کلی استادم. همچنین رفتن به دانشگاه و آشنایی با استاد مرادی.

6-     بازنویسی رمانم و تغییر اسم اون و قرارداد با انتشارات جیحون.

7-     ازدواج با برادر آمنه که همانا زمستان عزیزم می باشد.

سوال دوم اتفاقات مهم زندگی که بهتر است اشاره ای بهشون نشه:

1-     دعواهای مزخرف خانوادگی که تمامی ندارند.

2-     گریه زاریها و سوز و نیازهای عاشقانه ام.

3-     کارها و رفتارهای عجیب و نفرت انگیز . . .

4-     بازگشت دوباره مان به محله دوران کودکی و رفتارهای دیگران.

5-     بیماری خواهرم.

سوال سوم اخلاق و شخصیت من:

اخلاق من با آدمهای مختلف متفاوته در نتیجه نظراتشون هم در مورد من با هم فرق می کنه اما از نظر خودم:

 ساکت و کم حرف. بیشتر اهل نوشتن و کتاب. بسیار زیاد مهربان و همدرد. مغرور و کمی خودخواه. مغز اقتصادی عالی اما جیب خالی. خدا نکند بی محبتی ببینم تا بلانسبت بشوم هاپوی پاچه گیر. عجول. در بعضی موارد کم تحمل. فراموشکار. تخیل قوی. احساساتی. اشکم دم مشکمه. کم طاقت در مورد درد و این جور وقتها هم بسیار بهانه گیر می شوم. اگر هم کسی رو ناراحت کنم ده برابر اون ناراحت و پشیمون می شم و تا از دلش درنیارم ولکن نیستم. همه رو خیلی دوست دارم. دنیارو قشنگ می بینم. خوشبین و دلگنده هستم. خیلی هم تو کارام کند و باحوصله ام طوریکه اعصاب بقیه رو خورد می کنم. اما عوضش خودم اون کارو با لذت انجام میدم و کلی هم خلاقم و خدانکنه هولم کنند تا دوباره همون هاپوی پاچه گیر شم و اصلنم نفهمم چیکار کردم. و در آخر اینکه هرچی آقامون بگه.

سوال چهارم هنرپیشه ای که باید نقش ما را بازی کند:

هیچ شباهتی به هیچ کدام از بازیگرانی که می شناسم ندارم ولی ترانه علی دوستی می تواند بازی کند شاید چون صورتش گرده. نقش زمستان را هم مهدی امینی خواه می تواند بازی کند چون شباهتشان بسیار زیاد است.

حالا نوبت دعوت منه. منم همه کسانی رو که لینکشون و در سمت راست نوشته هام میبینید دعوت می کنم تا شروع کنن به نوشتن.

حتما بنویسیدا. میام بهتون سر می زنم.

 

   

نظرات 9 + ارسال نظر
abioFarzad سه‌شنبه 23 مرداد 1386 ساعت 01:59 ب.ظ http://wWw.StartOfAnEnd.bLogFa.cOm

بسی ناجوانمردانه دعوتم کردی! باشه! می نویسم! ولی باید کلی فکر کنم!!!

اشکال نداره. منتظر می مونم.

زرین مینو سپهر سه‌شنبه 23 مرداد 1386 ساعت 08:43 ب.ظ http://delhayebarani.blogfa.com

سلام
من اومدم اعتراف کنم که یه کمی فضولم!!!!
لوگوی وبتون در وبلاگ آغاز یک پایان دقیقا جفت پا رفت روی حس کنجکاوی من! منم می آم سر می زنم اما روم نمی شد بروز بدم تا همه بفهمن که من ....!
اما راجع به این بازی یا فیلم باید بگم خیلی جالب بود. آرزوی سعادت براتون می کنم.

سلام دوست عزیز. امیدوارم منظورتون این نباشه که وبلاگ من شرم آوره که روتون نمی شد بروز بدین. راست بگید این که نبود؟
در هر صورت ممنونم که به من سر زدین. امیدوارم رد پای شما رو بازم اینجا ببینم.

انصاری سه‌شنبه 23 مرداد 1386 ساعت 11:00 ب.ظ http://http://www.adineh.blogsky.com/

سلام ازحضورسبزتان ممنونم.اگه باتبادل لینگ موافقین خبرم کنید.
یاحق

سلام. ممنون که اومدین. بله چراکه نه

مرگ رنگ چهارشنبه 24 مرداد 1386 ساعت 12:38 ق.ظ http://www.a17.blogsky.com

بهار جووووووووووووووووونم سلام ....... چطوری؟
می گم یکم دعوتت سخته. اخه من هنوز اتفاق چندان مهمی توی زندگی ام نیفتاده که بخوام بنویسم.
اخه چی بنویسم؟
می شه از نوشتن انصراف داد؟

سلام عزیزم. خوبی؟ انصراف در کار نیست. اما تاخیر جایزه. فکر کن و بعد بنویس. تازه تو هم باید دعوت کنی داشته باشی.

صمیم چهارشنبه 24 مرداد 1386 ساعت 11:11 ق.ظ

عجب فیلم جالبی بهار جون. از استادت آاقی مرادی بشتر بگو.از درسایی که ازش گرفتی تعریف کن .خیلی از این بحث ها و درس ها خوشم میاد.
ضمنا تو که اینقدر با خونواده شوهرت مهربونی و دوستت دارن چرا از دعواهای خونوادگی نوشتی.به نظرم تو با همه خوب رفتار می کنی .پس غصه نخور عسلک.
ممنون که دعوتم روبه این زیبایی جواب دادی و نوشتی.بوس.

سلاااااام . صمیم جون عزیزم. خیلی خوشحال شدم که اومدی. منظورم از دعواها خونه پدرم بود نه اینجا. خدا رو شکر اینجا آرومه.
دعوت چیه دلبندم. شما امر بفرمایید بنده با کله میام.
از تو به یک اشاره از من به سر دویدن

شاهده چهارشنبه 24 مرداد 1386 ساعت 12:38 ب.ظ http://mobin2.persianblog.ir

سلام مبلاگ باحالی بود به قول اقا رضا برات ارزوی قلم روان دارم موفق باشی به ما هم یه سری بزن خوشحال بزن

سلام به دوست جدیدم. چشم حتما میام.

زرین چهارشنبه 24 مرداد 1386 ساعت 01:03 ب.ظ http://delhayebarani.blogfa.com

وای نه!!!!!!!! این چه حرفیه
اتفاقا وبلاگتون خیلی صمیمیه.
خوش به حالتون که این قدر راحت می نویسید یعنی می تایپید!
من هم شمارو با اجازتون لینک می کنم
اسم کوچک من (زرین) هست که از این به بعد به همین اسم
بدون فامیلی اکتفا می کنم.

خیلی خوشحالم کردین که به من سر زدین. بازم از این کارا بکنید تا همواره در پوست خود نگنجیم. :-)

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 25 مرداد 1386 ساعت 05:57 ب.ظ http://karaj400.blogsky.com

عجب سر گذشتی داشتی حاج بهار
خیلی زیبا نوشتی
من هم بزودی با پیدایش اولین اتفاق مهم زندگیم
دعوت شما را برای شرکت در این بازی بی نظیر
اجابت کرده و گوی سبقت را .... دیگه باقی شو نمیدونم
چه جوری سر هم کنم
حتما جایزه پر فروشترین فیلم رو میبرم
از این که منو به این بازی دعوت کردی ممنونم

سلاااااام. افتخار دادین بالاخره راجع به این بازی حرفی زدین. بی صبرانه منتظر دیدن فیلمتون هستیم. اما مطمئن باشید جایزهه مال خودمه.

مهیار شنبه 27 مرداد 1386 ساعت 02:01 ب.ظ

شاعرونویسنده که هستی همه هم که دارن شناساییت میکنم فیلمت هم ساخته بشه دیگه از خونه پاتو نمیتونی بیرون بذاری

آی گفتی. . . این شناسایی رو من موندم تو کفش.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد