ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

از هر دری سخن

بالاخره پالتو خریدم. پنجشنبه که تعطیل شدیم بدون قرار قبلی تصمیم گرفتیم بریم کوچه برلن در نتیجه راه افتادیم و یه ربع بعدش رسیدیم اونجا. فکر می کردم نهایتش بشه 30 تومن اما منم که همچین خوشگل پسند از یکی خوشم اومد که 55 تومن بود. بعدم هی گشتیم دیدم فایده نداره از همون خوشم اومده. در نتیجه هی این جیب و بگرد اون کیف و بگرد خودمون و کشتیم دیدیم 50 تومن بیشتر نداریم البته صرف نظر از پول خوردای ته کیفمون. بالاخره باید یه جوری برمی گشتیم خونه و قطعا اونم پای پیاده نبود. دوباره رفتیم همون مغازه و اونم قبول کرد و یه 5 تومن تخفیف داد و ما هم همون و خریدیم. لعنتی همه چی گرونه.

به زمستون وعده داده بودم مهمونش کنم. امروز روز موعوده. خب چه روزی بهتر از شنبه که بلیط سینما نیم بهاست (عجب خسیسی هستم) آره دیگه اول می ریم سینما (توفیق اجباری) بعدم شام و بعدشم خونه.

همه هفته رو سر می کردم تا جمعه بشه و یانگوم و ببینم. حالا که تموم شده خیلی ناراحتم. هر چی هم جاش بذارن دیگه فایده نداره. اولین بار بود که به یه سریال اینطور علاقمند بودم و وابسته. ای داد از این دنیا که همه چیزش فانیه.

به نظرتون عجیب نیست که آدم استعداد خودش و بشناسه و بدونه تو چی موفق می شه اما دنبالش نره. من اینجوریم. نه اینکه نخواستم، نتونستم. ما اصولا استعداد زیادی تو نقاشی داریم. هم من هم خواهرم. یه مدت من شده بودم مامانش. وقتی رفتیم واسه انتخاب رشته اون درست مثل مادرایی که خودشون یه آرزوهایی داشتن و بهش نرسیدن بهش گفتم بره نقاشی البته خودش هم دوست داشتا و استعدادش هم فوق العادس. اما می خواست اشتباه من و تکرار کنه و بره یه رشته دیگه بخونه. خدا رو شکر قسمت شد همونی رو انتخاب کنه که دوست داره. حالا که چند سال گذشته تصمیم گرفتیم با هم بخونیم و دوباره دانشگاه شرکت کنیم. همین رشته ای که هر دومون دوست داریم. اون که مطمئنم موفق می شه اما خودم می ترسم بازم نشه. آخه اگه پیش و بگیرم شاید دیگه نتونم بیام سر کار و این چیزی نیست که من دوست داشته باشم. کلاسای آزاد و بهم پیشنهاد ندید. اما اگه فرصت کردید یه کوچولو برام دعا کنید. در هر صورت رسیدن به آرزوهایی که می تونه آرامش روحی به همراه داشته باشه خودش خیلیه.

یک حنجره فریاد... یک بغل غصه... یک دنیا سکوت... یک تجربه تلخ! یک حس گنگ! یک صدای خاموش! یک خستگی ممتد!‌ یک سکوت غمگین... یک عالم دلتنگی و به وسعت تمام خوبیها عشق.

 

دلم سنگین شده از زیادی غم.

 

 

 

یک نکته آموزنده

از این مطلب خوشم اومد اینجا نوشتمش . تو مجله موفقیت خوندم:

انسان در زندگی سه راه دارد:

راه اول از اندیشه می گذرد که این والاترین راه است.

راه دوم از تقلید می گذرد که این آسانترین راه است.

راه سوم از تجربه می گذرد که این تلخ ترین راه است.

 

پ.ن: اینم به توصیه کاوه عزیز ( روزمرگی) اضافه کردم:

روزگار بیرحم ترین آموزگاریست که اول امتحان میگیرد و بعد درس میدهد .

 

 

بازم این سرما اومد

یه جونورایی بودن تو علوم ابتدایی راجع بهشون می خوندیم و بهشون می گفتن خونسرد. دمای بدنشون در فصل سرما سرد و در فصل گرما گرم است. نمی دونم والله چی شد؟ گلامون قاطی شد. من اشتباهی به دنیا اومدم. اون روزو اصلا یادم نیست. خلاصه که منم عین اوناام. تو فصل سرما انقدر سردم که مثل قندیل می مونم. وقتی به یکی دست می زنم رعشه میوفته به جونش. خواهرام بهم می گفتن ننه سرما. توی گرما هم از بس داغ می کنم حتی با اینکه کولر گازی و میذارم رو آخرین درجش(تو شرکت) تو خونه هم که دور تند کولر و می زنم باز گرمم. آخه این چه حکایتیه؟ آخه این درد و برم به کی بگم؟ دو تا سوییشرت داشتم که پارسال هی زمستون برمی داشت تو خونه می پوشید و باهاشون می خوابید. خلاصه داغونشون کرد. بهش می گفتم آخه مرد تو مگه خودت لباس نداری؟ خب بردار لباسای خودت و بپوش اما خب کو گوش شنوا. می گفت با اینا خیلی راحتم. حالا دیگه امسال هیچی ندارم. شما بگید من چیکار کنم؟

از سرما اصلا خوشم نمیاد. از بس که یخ می کنم همش دلم می خواد بچپم زیر پتو. حال هیچ کاری و ندارم. برعکس من زمستون همونطوری که از اسمش پیداس عاشق پاییز و زمستونهشما از کدوم فصل خوشتون میاد؟ من که از اسفند تا اردیبهشت و خیلی دوست دارم. قشنگترین و پرجنب و جوش ترین و خوش آب و هواترین ماههای ساله. دروغ می گم بگید دروغ می گی.

دیشب زمستون یه ادکلن برام خرید. نه هیچ مناسبتی نداشت. همینطوری از روی علاقه تحویلم گرفت.اتفاقا اینجوری به نظرم شادیش بیشتره وگرنه تو تولدا و عیدا و سالگردا که خرید هدیه هنر نیست. به قول شاعر که می گه «بی بهانه یاد من باش» آره اینجوری بهتره.

راستی امروز روز جهانی کودکه. نکنه زمستون به این مناسبت برام کادو خرید.

 

 

یه درد دل کوچیک با خدا

وبلاگ بعضی از دوستای گلم و که می خونم انگاری از خودم خجالت می کشم. خجالت می کشم که اینقدر تو روزمرگی خودم غرق شدم و کمتر به اطرافم توجه دارم.

ماه رمضون هم داره تموم می شه و من اصلا حال و هوای سال گذشته رو ندارم. پارسال وقتی که از این ماه دراومدم. به معنای واقعی احساس سبکی می کردم. نور خدا دلم و همه وجودم و روشن کرده بود. حس و حال خوبی داشتم ولی امسال از اون حال و هوا خبری نیست. انگار هنوز سنگینی گناه و روی دوشم حس می کنم. انگار شبای قدری که بیدار بودم و روزه هایی که تو این ماه گرفتم . . . انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. انگار نه انگار که توی یه ماه عزیز هستم. ماهی که داره تموم می شه و من فرصت کمی برام مونده. خدایا چیکار کنم؟

نمی خوام سهمم از روزه گرفتن فقط بستن دهان و سهمم از شبای قدر فقط شب زنده داریش باشه. دلم می خواد تو رو با همه وجودم حس کنم. دلم می خواد مثل سال گذشته که خبر دادن امروز عید فطره بشینم و یه دل سیر گریه کنم. گریه کنم از دوری این ماه. دلم حال و هوای پارسال و می خواد اما چرا اون حال و ندارم. از سنگینی مرارت آوری که روی شونه هامه خسته ام. باید من و ببخشی و با دستای مهربونت غبار روی آینه دلم و پاک کنی تا انعکاس تصویرت و توی آینه دلم ببینم. دیگه دلم خودم و نمی خواد. فقط تو می تونی من و از دست خودم راحت کنی و یک منه دیگه بسازی. خدایا کمکم کن. فرصت من خیلی کمه. 

نیش عقرب نه از ره کینست اما مال آدما ...

دیشب خیلی ناراحت بودم. ای کاش قبل از اینکه حرفی بزنیم یه خورده راجع بهش فکر می کردیم و می تونستیم بفهمیم که این حرف روی طرف مقابلمون چه تاثیری داره. فکر می کنید این درسته یه جایی با دعوت و درخواست بخوان که تو هم حضور داشته باشی اما بعد که می ری حرفهایی بزنن که فقط دلت و به درد بیاره. تو رو به خاطر کار نکرده سرزنش کنن و البته نه به طور مستقیم بلکه دوپهلو و با کنایه منظورشون و بگن و یه نفر دیگه هم بدون اینکه از هیچی خبر داشته باشه تاییدش کنه. زبون آدما هم زهر داره نه؟ زهرش از مال مار و عقرب کاری تره. می گن نیش عقرب نه از ره کینس اما نیش آدم . . . دیروز برای افطار رفتم اونجا که ای کاش نمی رفتم. برای انجام کاری از . . . دعوت شده بود که بره و اتفاقا منم خیلی بهش اصرار کردم که بره اما خودش به خاطر دلایل شخصی و البته کاری نپذیرفت و نرفت. دیشب که اونجا رفتم دیدم اونا من و مسئول نرفتنش می دونن در صورتی که من بهش اصرار کرده بودم بره. حالا من دارم براشون شرح می دم که اگرم نرفته از یه جای دیگه داره جبران می کنه. می بینم واسه من ضرب المثل میارن و اون یکی هم فقط واسه اینکه یه حرفی زده باشه تایید می کنه. هیچ حرفی رو مستقیم نزدن. همش کنایه بود و کنایه. ترجیح دادم سکوت کنم تا اینکه بیشتر کشش بدم. جالبش هم اینه که بعد بلند شد رفت مسجد. فکر می کنی این مسجد رفتن فایده ای داره وقتی که پات و روی دل یه نفر فشار میدی و بعد رد میشی!. . .

همون موقع بخشیدمشون اما این شد دوبار. دوبار یه حرفی زدن که تا اون ته تهای دل من و سوزوندن.

یادمه بچه که بودم یه داستانی خوندم که هیچ وقت از یادم نمیره.

 

 یه هیزم شکنی بود که هر روز می رفت تو جنگل برای قطع کردن درختا یا جم کردن چوب. به خاطر این رفت و آمداش با یه ببری دوست شده بود که هر روز می دیدتش. باهم قدم می زدن. غذا می خوردن و خلاصه تمام مدتی رو که هیزم شکن تو جنگل بود ببرم باهاش بود. یه روزی که اینا میان باهم ناهار بخورن هیزم شکن به غذا خوردن ببر نگاه می کنه و می گه چرا مثل سگ غذا می خوری؟ ببر که انتظار نداشت از بهترین دوستش این حرف و بشنوه خیلی ناراحت می شه اما چیزی نمی گه تا اینکه عصر هیزم شکن تصمیم می گیره برگرده. ببر بهش می گه با اون تبری که داری یه ضربه به سر من بزن. هیزم شکن قبول نمی کنه اما ببر اصرار می کنه و هر جور شده اون و راضی می کنه. هیزم شکن ضربه محکمی به سر ببر می زنه و خون جاری می شه. ببر بهش می گه حالا برو و دیگه هیچ وقت اینجا نیا. دیگه نمی خوام ببینمت. هیزم شکن می ره و تا چند سال اونورا پیداش نمی شه اما یه روز دوباره تصمیم می گیره بره همونجا و میره. هنوز کارش و شروع نکرده بود که ببر و می بینه. ببر بهش می گه مگه نگفته بودم دیگه هیچوقت نمی خوام ببینمت. چرا اومدی اینجا. هیزم شکن می گه الان دیگه چند سال گذشته. ببر سرش و به هیزم شکن نشون می ده و می گه این جای زخم تبرته. خیلی محکم زدی . زخم عمیقی بود اما خوب شد ولی هنوز جای زخم زبونی که به من زدی خوب نشده. حالا دیگه برو چون اگه بازم ببینمت ایندفعه حتما می کشمت. هیزم شکن که چاره ای نداشته از اونجا میره و دیگه هیچ وقت به اون قسمت جنگل نمیره.