ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

یه هفته خوب دیگه

خدا رو شکر قدرت این و دارم که روحیم و خوب حفظ کنم و با یه دل خوش کنک الکی هم که شده هم خودم و هم اطرافیانم و شاد کنم.

دیروز کیک درست کردم وبرای ناهار همه رو مهمون کردم. عصر که آمنه دوباره زده بود زیر گریه دوتایی با هم در حالیکه بارون خیلی هم شدید بود رفتیم بیرون قدم زدیم و کلی صحبت کردیم. یه دفتر بهش دادم وگفتم همه احساسات مثبت و منفیت و تو این بنویس. منفیها رو پاره کن بریز دور و مثبتا رو اگه ازشون لذت می بری چند بار بخون. گفتم از چیزایی که دوست داشتی و آرزوش و داشتی بنویس و مثلا بگو تا پنجشنبه من خوبم و باید فلان چیز و بخرم. گفتم بنویس عید باید بری و برای پسرت لباس نو بخری یا به نیتش تخم مرغ رنگ کنی. گفتم بنویس که چهاردست و پا میره و تو باهاش بازی می کنی. گفتم هرچی که به ذهنت میاد و بنویس. از تصور مطالبی که بهش می گفتم لبخند می زد. زیر بارون قدم زدیم و دعا کردیم. وقتی برگشتیم روحیش به نسبت خوب بود. گفتم حالا بریم چایی مونده های عاطفه رو بخوریم. آخه مثلا صبح یه چای دم می کنه تا شب حالا دیگه اون چای بجوشه، سیاه شه، قیر شه فرقی نمی کنه. همینه که هست. بین راه یکی از راننده هایی که صبحا سوار اتوبوسش می شیم ما رو دید.

یکی دوساعت بعد از اینکه برگشتیم خونه، آمنه اینا رفتن خونه خواهر شوهرش. من و مجیدم رفتیم خونه خودمون. نمازمون و خوندیم و زدیم بیرون. روحیه هردومون ضعیف شده بود. نم بارون به صورتمون می خورد اما دیگه خیلی کم بود و آخرم قطع شد. تو اون سرما رفتیم پارک یه دوری زدیم و به صدای آب و فواره ها گوش دادیم و خوب نفس کشیدیم. حالمون که بهتر شد قدم زنان برگشتیم سمت خونه. بوی چوب سوخته و خاک خیس خورده میومد. هوا خیلی سرد بود. دو تا بستنی گرفتیم و راهمون و دورتر کردیم تا دیرتر برسیم. حالمون خیلی بهتر بود. دوباره همون راننده رو دیدم. گفتم الان می گه این دختره کار و زندگی نداره. هی میره لباس عوض می کنه با یکی دیگه میاد بیرون قدم می زنه.  تو خونه هم به جای شام باقالی داغ با گلپر خوردیم. جای شما خالی.

تو اوج بدبختی و مشکلات هم می شه احساس خوشبختی کرد. فقط باید یادمون نره که یه خدایی داریم و می تونیم بیشتر از هر کس دیگه بهش اعتماد کنیم. این روزا هم می گذره و ازشون فقط یه خاطره می مونه. نمی خوام این هفتم و مثل هفته پیش تلخ بگذرونم. گرچه که هنوز آمنه همونجوریه و چشمهای بچه زهره رو باید دوشنبه عمل کنن چون یکیش نمی بینه و یکیش بسیار کم بیناست و نیره هنوز وضع زندگیش همونجوریه و . . . هنوز هیچی عوض نشده و باید دعا کنیم اما با خوش بینی و اعتماد کامل به خدا و حکمت خدا. انشالله که همش به خیر می  گذره.

پ. ن 1: از حمید عزیز و کاوه عزیز خیلی خیلی ممنونم.

پ. ن 2: تو وبلاگ شکلات حمید از کیک پختن و خوردن تو ناراحتی نوشته بود. برام جالب بود آخه منم دیروز کیک درست کردم. برید حتما ببینید خیلی مطلبش قشنگه. 

        

نظرات 7 + ارسال نظر
عارفه شنبه 17 آذر 1386 ساعت 03:25 ب.ظ http://www.a17.blogsky.com

خدایا!
به من ارامشی عطا کن تا بپذیرم انچه را که نمی توانم تغییر دهم و شهامتی ده تا تغییر دهم ان چه را که می توانم و دانش و معرفتی تا بتوانم تفاوت این دو را درک کنم.

¤¤¤ موفق باشی¤¤¤

سلام عارفه جان. خیلی ممنونم از مطلب قشنگت.

حمید شنبه 17 آذر 1386 ساعت 06:27 ب.ظ

سلام بهار خانم
خدا قوت
میبینم که روحیه کماکان عالیه و همونجور که فرمودین خداکه نمرده انشااله به امید خودش از این دوتا بیمار شما هم رفع کسالت میشه در ضمن یه بار دیگه به شکلات سر بزن یه داستان خوشگل بود میخواستم اسلایدش کنم دیدم بجاست
همین امروز منتشرش کنم
اب دستته بذار زمین و بدو بیا

سلام آقا حمید. خوبی؟
دیگه ما اینیم دیگه نمی ذاریم همیشه اونجوری بمونه و چون در کل آدم سرخوشی هستم و به قول شاعر هم که می گه:

هر که دور ماند از اصل خویش باز جوید روزگار وصل خویش

در نتیجه منم هی برمی گردم به اصل خویش که همون سرخوشیه...

انشالله با دعای شما.
الان میام. دیروزیه هم خیلی قشنگ بود. اتفاقا تلفنی واسه آمنه خوندمش. اونم خیلی خوشش اومد.

مادر سپید یکشنبه 18 آذر 1386 ساعت 02:36 ق.ظ

جسارتا .. درباهر بچه زهره نوشته بودید فکر کردم شاید کاری از دستم بر بیاد . فونت و رنگ صفحه تون چشمم رو اذیت میکنه اگر میشه برام همینجا یا کامنتدونیم بیشتر توضیح بدید بیماری چشمش چیه ! و چند سالشه ؟ کدوم دکتر چه عملی میخواد انجام بده .
چشم خیلی حساسه برخی از جراحی ها باعث میشه بدتر بشه اگر پزشکش حاذق نباشه .

خیلی ممنون. پیش دکتر خوبی بردنش. فقط ۶-۷ ماهشه. اما چون به مسخره بازیهای اطرافیان واسه خنوندنش واکنشی نشون نمی داد و مردمک چشمش تو نور تنگ و گشاد نمی شد بردنش دکتر و دکتر هم متاسفانه گفت که یکی از چشماش نمی بینه و یکی دیگه کم بیناست. فردا باید عمل بشه.
این اتفاق برمی گرده به عفونت شدی مادر در دوران بارداری که به مغز جنین هم سرایت کرد و حالا یکی یکی مشکلاتش و داره نشون می ده. فقط لطف کنید و براش دعا کنید.

فرزانه یکشنبه 18 آذر 1386 ساعت 11:57 ق.ظ

تا تلفنی حرف زدنمون تموم شد اومدم کامنت بذارم. نه که اصلا ما همدیگرو نمیبینیم و حرف نمیزنیم مجبوریم به این روش ارتباط برقرار کنیم!:-)
بیا آخر هفته دسته جمعی بریم بیرون! مردم از این همه دپرسی!
امتحانام نزدیکه منم هیچی نخوندم. واسم دعا کن حداقل پاسشون کنم!
ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااا چقدر کار دارم!!!

کار خوبی کردی.
ها حتما میام.
چشم.

[ بدون نام ] یکشنبه 18 آذر 1386 ساعت 01:03 ب.ظ

قالب وبلاگت خیلی قشنگه
فقط ایکاش زمینه اش مشکی بود بعدشم موتور جستجو هم
داشت بلکه میگشتیم دستکشاتو پیدا میکردیم :-)

اونوقت تو زمینه مشکی عمرا دستکشای سیاه من و پیدا می کردی :(

ققنوس یکشنبه 18 آذر 1386 ساعت 03:05 ب.ظ http://StartOfAnEnd.bLogFa.iR

سلام علیکم!
۱- قالب نو مبارک
۲- من واقعا شرمنده ام!
۳- آخر هفته کجا میخواید برید؟ منم میخوام!! D:

علیک سلام.
دشمنت شرمنده.
اگه پارکی. جایی خواستیم بریم خبرت می کنیم

عارفه یکشنبه 18 آذر 1386 ساعت 11:29 ب.ظ http://www.a17.blogsky.com

سلام خانومی
مبارک قالب جدییییییییییییییییید.{چشمک}

سلام علیک.
دیگه از دست این قالبا خسته شدم. دلم یه قالب تک و قشنگ می خواد.
آخه من دردم و برم به کی بگم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد