ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

آنچه گذشت

پنجشنبه دوستام اومدن و خیلی خوش گذشت. هم گفتیم و خندیدیم و هم از شنیدن اتفاقاتی که برای ملیحه و نیره افتاده است بی نهایت متاثر شدم.

منیژه از دعواهای خنده دارش با شوهرش تعریف می کرد دیگه ضعف کرده بودیم از خنده و اینکه یه بارم از بس نصفه شبی بچش جیغ می زد و گریه می کرد سه تایی رفته بودن تو کمد دیواری و باز اون تو ام دعوا می کردن و دیگه آخرش خودشون غش غش خندیده بودن. شوهرش می گفت بچش فقط سرشیشه رو می خورد. پستونک نمی گرفت. اینم واسه اینکه صداش درنیاد و هوا هم نره تو شکمش انگشتش و کرده بود تو سرشیشه و انگشتش کبود شده بود. آخه تو یه مجتمع زندگی می کنن و هر سر و صدایی و همسایه ها می شنون.  بعدم مجید و آقامرتضی رفتن این در کوچه ما رو درست کردن البته به اصرار آقامرتضی. این در ما با آیفن باز نمی شه هی مجبوریم از بالا کلید بندازیم یا سه طبقه رو بریم پایین و در و باز کنیم. دره درست شد دیگه منیژه ولمون نمی کرد از بس می گفت « قوت بازوهاش صلوات» در کل شب خیلی خوبی بود. ساعت یک اینطورا بود که رفتن.

جمعه دیگه حوصله مهمون نداشتم. دیروزش همش سرپا بودم. صبش خونه مونه رو جمع و جور کردیم. بعدم کوفته پزون شروع شد و ای بمیری شانس کوفته هام ترک خورد. البته فکر نکنید آش شد ریخت بیرونا نه. یه کوچولو گند خورد به ریختشون. منم دیگه داغون. عجیب حالم گرفته بود. هی مجید می گفت بابا خوبه. اما من که زیر بار نمی رفتم می گفتم خوبه واسه خودمون نه یه مهمون که برای اولین بار دعوتش کردیم. دیگه خلاصه اعتماد به نفسم رفت به زیر صفر. خورشت دست نخورده از دیشب مونده بود. همون و یه کم زیادش کردم و برنج هم کنارش باز خیالم راحتتر شد. ساعت 8 شد دیدیم هنوز نیومدن. مجید یه زنگ زد گفت می خواهیم بخوابیما. شما نمی خواهید بیایید. گفت یه مهمون بی موقع واسشون اومده بود که همین الان رفت. چند دقیقه بعدش اومدن. مجید گفت نصف شب اومدین خونه مردم چی بگین... امشبش هم به بگو بخند گذشت ولی اصلا به پای دیشب نمی رسید. نمی دونستیم کلاس بذاریم. نمی دونستیم راحت باشیم. منم که اصلا حرفم نمیومد باهاشون. ولی خدا رو شکر مجید نمی ذاشت ساکت بمونه. تازه کوفتمم خیلی هم خوشمزه بود. اصلا هم بد نبود که آوردمش وسط سفره. چون چرخوندمشون و روی سالمشون و گذاشتم. هاهاها!!! اما خب مثلا یه جوری بودن. از اینا که دو لقمه می خورن می گن سیر شدیم. خب بابا بخور دیگه. صبح تا حالا جون کندم تا تو بیایی اینجا شام بخوری سیر شی. اصلا می دونی چیه بهشون گفتم که بار اول و آخرم بود واستون کوفته گذاشتم. برید دیگه اینورا پیداتون نشه. خستم کردین با این غذا سفارش دادنتون. اینم که از خوردنتون. . .  یکی من و بیدار کنه به خدا من اینا رو نگفتم. یعنی بلند نگفتم اما تو دلم گفتم. ساعت 11 کادوشون و دادیم دستشون و رفتن. اونا هم واسه ما یه سبد گل و کادو آورده بودن. یه میوه خوری خیلی شیک. اتفاقا منم بهشون میوه خوری دادم. یکی از هزاران میوه خوری که هنوز رو دستم مونده و دوسشونم ندارم قالب اونا کردم. واسه عروسیشونم یه ربع سکه دادیم دیگه بسشونه. مجیدم می گفت دیشب بیشتر خوش گذشت. آدمای دیشب از جنس خودمون بودن. راحت و خودمونی. اونا هم بار اول بود که شام میومدن. چقدر تفاوت!!!

 ساعت 12 دیگه بیهوش شدیم از خستگی.     

 

نظرات 14 + ارسال نظر
فرزانه شنبه 10 آذر 1386 ساعت 04:04 ب.ظ

اومدنشون صواب هم شد. حداقل اون درتون درست شد!

نه یه روزه بود. فرداش دوباره هر چی زدیم در باز نشد. :(

علی شنبه 10 آذر 1386 ساعت 06:31 ب.ظ http://besasista1.blogfa.com/

سلام .ممنونم که به ما سر زدی.

من دلم می خواهد
خانه ای داشته باشم، پُر دوست
کنج هر دیوارش
دوستانم بنشینند، آرام
گل بگو، گل بشنو
هر کسی می خواهد
وارد خانه پر لطف و صفامان گردد
یک سبد بوی گل سرخ به ما هدیه دهد
شرط وارد گشتن
شستشوی دلهاست
شرط آن
داشتن یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش
برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم:
"ای یار،
خانه دوست اینجاست"
تا که سهراب نپرسد باز
"خانه دوست کجاست..."

آخی این شعره خیلی قشنگه. قبلا خونده بودمش اما نمی دونم از کیه. شما می دونید؟

علی شنبه 10 آذر 1386 ساعت 06:43 ب.ظ

سلام .عزیز دلم ممنونم که به وبلاک ما سر میزنی.

انسان شنبه به دنیا می آید

یک شنبه راه می رود

دوشنبه عاشق می شود

سه شنبه شکست میخورد

چهارشنبه ازدواج میکند
پنج شنبه به بستر بیماری می افتد
جمعه می میرد

شنبه بعدش دفنش می کنن.
یکشنبه شب سوم و می گیرن.
دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه خاطراتش و زنده می کنن و گاها به میراثش فکر می کنن.
پنجشنبه شب هفت می گیرن
جمعه فراموشش می کنن.

علی شنبه 10 آذر 1386 ساعت 06:47 ب.ظ http://besasista1.blogfa.com/

سلام.ممنونم که به ما سر زدی.
*تنها از خدا بترس و به او امیدوارباش . بیم و امید نسبت به خدا در قلب تو یکسان باشد .
*اگر در کودکی خود را ادب کنی ، در بزرگی از آن بهره مند می شوی .
*بدان که در قیامت از تو درباره ی چهار چیز می پرسند : از جوانی که در چه راهی صرف
کردی ، از عمرت که در چه فنا کردی ، از دارایی ات که از چه راهی بدست آوردی و در چه راهی مصرف کردی .

خیلی زیبا بود. مرسی که برام نوشتی.

شاذه یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 05:05 ق.ظ http://shazze.blogsky.com

سلام بهار جون
خوشحالم که خوش گذشته. تا باشه شوخی و شادی...

سلام شاذه جان. خوبی؟
یه داستان قشنگ دیگه هم که شروع کردی. :)
ممنونم که اومدی.
شاد باشی.

[ بدون نام ] یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 12:09 ب.ظ

البته واضح و مبرهن است که بهار بانو با دوستان خویش
صمیمی تر و راحت ترند تا با عیآل ، دوست ، آقا مجید
واین طبیعی است که فسنجون رو اونا تناول کنن و اینا کوفته
(باز نگی بد جنسی کردی)
پی نظر: پیرو سخن فرزانه خانم در باب مفتاح سرای تان
نیک است که آقا مرتضی را هر روز به منزل دعوت نمایید
...

آخه نمی تونم نگم بدجنسی کردی به خاطر اینکه کوفته رو خودشون سفارش دادن وگرنه بنده رو چه به این حماقتها که برای مهمون کوفته بذارم. بماند که در کنار کوفته فسنجونم بهشون دادم و اگر اونا انتخاب غذا رو به عهده خودم می ذاشتن صد البته که فقط از فسنجون و سوپ مونده دیروز میل می نمودند و من تمام بدجنسی ها را علیه خودم تکذیب می کنم چون این پیشنهاد همسر عالیقدرم بود تا من مکررا غذا درست نکنم و خسته نشم. خب گناه دارم فقط یه جمعه تعطیلم.
در مورد آقا مرتضی هم نمی توانم چنین اقدام وحشتناکی کنم و البته ایشان امتحانش را خوب پس نداد و درمان فقط تا مادامی که خودشان حضور داشتند راحت باز می شد و گویا بارفتنش ریموت درمان را هم برد!

فرزانه یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 03:23 ب.ظ

حالا که درتون دوباره خراب شده برید خونشون در اونارم خراب کنید. حیف اون همه پذیرایی! مهمونی که فقط زحمت درست کنه و خیرش نرسه به چه دردی میخوره؟ اگه واسه منم از اون چیزای خوشمزه درست کنی میام خونتون تا هروقت که بخوای نقش دربازکن و بازی میکنم!!! :-)

نه اینجوری نگو. اومدن کلی هم خوش گذشت.
بدجنس مگه واسه شما درست نمی کنم؟ :(

شهرزاد یکشنبه 11 آذر 1386 ساعت 04:36 ب.ظ

سلاممممممممممم بهاری جونم:
خوبی؟؟؟؟
چه پنج شنبه ؛جمعه ی پر ماجرایی!!!!!
البته باسه ی خود منم این دو روز خیلی خوب بود کلی میهمانی رفتمو خندیدم.....
جات خالی...:)))
وقتی آدم میهمونی میره یا مهمونی براش میاد که از جنس خودشه کلی حال میکنه ولی امان از روزی که این طور نباشه من که یه جوری رفتار میکنم که میهمان خود به خود پا میشه میره.....
بابا فهمیدیم آشپزیت خوبه.....
اینو گفتم دل نشکنه......:))))
راست میگی ادم کلی زحمت میکشه باسه غذا بعد طرف کلاسم میزاره من که هر جا میرم با هیچ کس تعارف نمیکنم ولی خودمونیما تو هم کم بد جنس بازی راجع به کوفته هات در نیاوردی !!!خوب بابا قلقشو یاد بگیر از مامانت تا این قد اعتماد به نفستو با شاهکارات نیاری پایین............
قربونت برم....
بوسسسسسسسسسسسسس

سلام شهرزادی جون. خوبی؟
آره پرماجرا بود.
فکر کنم آدم مهمونی میره بیشتر بهش خوش می گذره :))))
آره خوبه. منم همیشه راحت برخورد می کنم. تا لااقل خوردنم به دل طرف بچسبه و بدونه زحمتاش بی فایده نبوده.
بابا چیکار کنم کوفته سخته. آخه چرا اینقدر به من می گید بدجنس«گریه»
یه روز انشالله با نیلوفر تشریف بیارید.

شهرزاد دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 05:11 ب.ظ

سلامممممممممممم بهار عزیزم:
خوبی؟؟؟؟
تعارف شاه عبدالعظیمی میزنی؟؟؟؟؟
آخییییییییییییی عزیزم گریه نکن تو ماهییییییییییی و مهربون!!!!
قربونت برم....
بوسسسسسسسسسسسسسسسسس

سلاااااااااااام. چطوری.
نه به خدا تعارف کدومه. خیلی هم جدی گفتم. بلکه از نیلوفرم یه حالی بپرسیم. رفته دیگه پیداش نیست.

کاوه - روزمرگی دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 05:36 ب.ظ

سلام بهار عزیز

اگر ماه را در دست راستم و خورشید را در دست چپم بگذارند و قسمم بدهند که اگر جایی به غذای خانگی میمهانم کردند از صاحب خانه تقاضای غذای سفری برای چند روز اینده ام نکنم هرگز همچین کاری نخواهم کرد و همچنان تقاضای قوت سفری مینمایم. (تکتیر - تق تق تق تق . . . )

خداوند در قران میفرمایند کولوا و اشربو و لا تسرفوا.بخورید و بیاشامید ولی اسراف نکنید .
ولی به جدم آسید نصری بزرگ قسم اگر به میهمانی غذای خانگی دعوت شوم کولو واشربو اتفاقآ تسرفو . ( همینه که هست . ناراحتی ====> خونه بابات )

نه مثل اینکه تو واقعن نذر کردی تا شب یلدا یه کاری دستمون بدی با این دستور های طبخ غذاهات.

ایام بکام

آخی... چقدر شدید هوس غذای خونگی کردی. چیکار کنم که منم مثل فامیلتون باید بگم راهت دوره وگرنه برات غذا می فرستادم.

خب فکر کنم واسه آدمی که اینقدر ویارش شدید شده باشه اشکالی نداره اگه کولو واشربو و تسرفو بکنه. عذرش موجهه. (سوء تفاهم نشه از واژه ویار. فقط یه اصطلاحه)

بلکه شب یلدا تنها نمونی و لااقل بری خونه فامیلتون و اونجا شب و درکنی. اون که همت نمی کنه واست غذا بفرسته اما تو همت کن برو اونجا و قبلش هم بگو دلت چی می خواد که همونا رو برات درست کنه. فکر کنم گفتن « همونا» درست باشه چون دلت خیلی چیزا می خواد. :)

شاد باشی.

مادر سپید دوشنبه 12 آذر 1386 ساعت 11:56 ب.ظ http://roshandel.special.ir

سلام بهار بانو ...
خوشحالم که جای شما نیستم !!! خیلی برام سخته درباره این بعد از زندگی فکر کنم یا وقتم رو با نوشتن این مسائل صرف کنم .
رد پای سبزتون رو در بلاگم دیدم .
براتون آرزوی موفقیت دارم .

سلام مادر سپید.
ممنون که به من سر زدین. منم روزی که وبلاگ شما رو خوندم. از اینکه جای شما نیستم خدا رو شکر کردم. چون نه صبر شما رو دارم و نه اعتقادات شما.
زندگی هیچ آدمی سطحی نیست و همه اوقاتش به بطالت نمی گذره. منم از این قاعده مستثنا نیستم. این بعد از زندگی منم بخشی از همین زندگیه. اگه از تلخیها و سختیهاش فاکتور می گیرم و این مطالب و می نویسم به خاطر سطح فکری پایین و الکی خوشی نیست و دلیل این نیست که همه روزای من و فکر و ذکرم به این چیزا می گذره. منم می تونم از خیلی از محرومیتها و تلخیها بنویسم چون کم نبوده تو زندگیم و شاید اونجوری دیگه در نظر شمای نوعی وقتم و حروم نمی کردم و چیز به دردبخوری نوشته بودم اما من همونطوری که شما هم بهش پی بردین با شما فرق دارم و ترجیح می دم از چیزای شاد و مفرح هرچند پیش پا افتاده حرف بزنم. اینجا دفتر خاطراتمه. شایدم یه روزی که خیلی بهم فشار بیاد تلخ هم بنویسم. ولی هر چی که هست از نوشته هام خجالت نمی کشم و اونا رو دوست دارم و اصلا احساس نمی کنم که با نوشتن اینا وقتم و حروم کردم.
شاد باشید.

s r سه‌شنبه 13 آذر 1386 ساعت 02:12 ب.ظ http://www.manambegam.blogfa.com

سلام.

دلخورم ازتون ....میگید چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

می گم : آپ کردید و نگفتید اون هم ۲ تا آپ .

باشه .

عیب نداره ..همش که ظاهر غذا مهم نیست ...طعم هم خیلی خیلی مهم است اگه غذا بد طعم باشه حتی ظاهرش خوب هم باشه هیچ کسی قبول نمی کنه .


من یه آپ اظطراری کردم........کامنتدونیش زمان داره ......... بعد اون زمان کامنتدونی بسته می شه و نمی شه کامنت گذاشت.

پس زود زود بیایید

بابت لینک کردن هم ممنونم

سلام دوست خوبم. مرسی که اومدی. لینک هم قابل شما رو نداشت.
من یه اخلاق بدی دارم و اونم اینه که وقتی آپ می کنم به کسی خبر نمی دم و معمولا هم دوستام خودشون لطف می کنن و میان. زیاد انتظار خبر دادن از من نداشته باش. مخصوصا که هر روزم دوستای بیشتری پیدا می کنم. در هر صورت هر موقع که بیایی باعث شادی من خواهی بود.
الان میام ببینم این که می گی چجوریه؟

بید مجنون چهارشنبه 14 آذر 1386 ساعت 11:35 ق.ظ http://delhayebarani.blogfa.com

بهار جونم سلام
دختر من تو کف این روحیات و ابتکارات تو حسابی موندم
.
.
.و یه چیز دیگه :
واقعا ممنونم از کامنت هات مخصوصا اونی که اعصاب معصاب برات نمونده بود. یه دلگرمی بهم داد. این همه مدت یه نفر این قدر مرد نبود که اینطوری بگه.........

سلام عزیزم. بهتری انشالله.
دیگه چه کنیم. خلقتمون اینجوری.

به جون خودم منم مرد نیستم اما جلو بعضی از آدما باید مثل خودشون باشی وگرنه انقدر خوردت می کنن تا یه روز ببینی دیگه هیچی ازت نمونده. برات دعا می کنم.
شاد باشی.

مادر سژید یکشنبه 18 آذر 1386 ساعت 02:30 ق.ظ

سلام بهار بانو ...
امیدوار بودم در بلاگم بنویسید باز بی سرو صدا رفتید و اومدید !
والله واگیر نداره !
پستهاتون رو خوندم . کاری که برای امنه کردید قابل ستایشه . نگهداری از نوزادی که تا صبح چند بار بیدار میشه و دنبال بوی بدن مادرشه خیلی سخته .
امیدوارم امنه زودتر خوب بشه . هر چقدر بیشتر به خودش بگه افسرده شده بیشتر روحیه ش خراب میششه .
بهترین کمک رو همسرش میتونه بهش بکنه .
براتون ارزوی موفقیت میکنم .
ریحانه

سلام مادر سپید. اما من دیگه به وبلاگ شما نیومدم تا بیشتر باعث تکدر خاطرتون نباشم.نمی دونم چطور می گید بی سر و صدا اومدم و رفتم.
وظیفمون بود کاری نکردیم. اگه وقت نیاز به هم کمک نکنیم پس به چه دردی می خوریم.

خیلی ممنون. هممون بسیج شدیم. خودش هم خیلی همکاری می کنه.
براش دعا کنید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد