ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

نامه های فروغ

این آدرس بخشی از نامه های فروغ فرخزاد به همسرش پرویز شاپور است که من بعد از خوندنش بسیار متاثر شدم و چون فروغ و خیلی دوست دارم بیشتر روم تاثیر گذاشت و بیشتر ناراحتم کرد. شما هم اگر دوست داشتید بخونید اون وقت می بینید که می تونست یه جور دیگه باشه. یک جور بهتر اگر اون زمان برای زن ارزش بیشتری قائل بودن و به احساسات و طبع شاعرانه اش بها می دادن و بددلیهای خودشون و با تهمت زدن به فروغ تعبیر نمی کردن و به خاطر شهرت و محبوبیتش اون و فاحشه نمی خوندن حتما یک جور دیگه می شد اگر اون همه محدودیت و تنگ نظری نبود قطعا همه چیز فرق می کرد اما کسی چه می دونه شاید اون وقت نمی تونست شعرهایی با این تاثیر عمیق روی احساسات خواننده بسرایه. وقتی نامه هاش و بخونی احساس می کنی که هر قطعه ای از اشعارش و چه وقت سروده. اگرچه که فروغ همیشه خودش و مقصر می دونسته اما وقتی همزمان با نامه هاش پیش می ری می بینی که اینطور نبوده و قطعا به خاطر نظام مردسالاری و کوچک شمردن زنها و حرفها و تحقیرهای اطرافیان او اینطور احساس می کرده. در هر صورت روحش شاد.

رفتم، مرا ببخش و مگو او وفا نداشت

راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید

در وادی گناه و جنونم کشانده بود

 

رفتم، که داغ بوسه پر حسرت ترا

با اشک های دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که ناتمام بمانم در این سرود

رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم

 

رفتم مگو، مگو، که چرا رفت، ننگ بود

عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده خموشی و ظلمت، چو نور صبح

بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

 

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم

در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم، که در سیاهی یک گور بی نشان

فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی

 

من از دو چشم روشن و گریان گریختم

از خنده های وحشی توفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر

آزرده از ملامت وجدان گریختم

 

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز

دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر

می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم

مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

 

روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش

در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها

دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

اینم جواب تست خودشناسی من از این آدرس که با بیل خاموشم کرد :( 

 

(تاثیر پذیر، برون گرا، آرمان گرا، متفکر)

تو یک تیپ "مشاور" هستی. بعضی ها فکر می کنند که تو قوی ترین و با نفوذترین شخصیت، در بین مردم هستی. البته این گروه اشتباه می کنند.

واقعیت این است که تو نمی خواهی دیدگاهها و اعتقادات شخصی خود را به دیگران تحمیل کنی. با این حال تو برون گرا و باهوشی و دوست داری خودت را درگیر مسائل دیگران کنی. بنابر این با دانشی که داری، به بقیه کمک می کنی.

تو دقیقاً مصداق این اصطلاح هستی که می گویند "معلّمها در عین حال دانش آموز هم هستند" و به همان اندازه که دوست داری یاد بدهی، دوست داری که یاد هم بگیری و این موضوع تو را راضی می کند.

تو تنها و بیکس نخواهی مرد، امّا هرچه بیشتر به پایان عمرت نزدیک می شوی، بیشتر در خودت فرو می روی و به این فکر می کنی که آیا زندگیت کلّاً معنی و هدفی داشته؟ این حالت ممکن است ده ها سال طول بکشد. ضمناً تو به احتمال زیاد بعد از همسرت خواهی مرد.  

------------------------------- 

خودم به شخصه با پاراگراف آخر نمی تونم موافق باشم چون همیشه سعی دارم طوری زندگی کنم که بعد از یه مدت نگم هیچ کاری نتونستم بکنم و فقط فرصتهای عمرم و از دست دادم. برای جمله آخر هم از ته دل دعا می کنم این اتفاق هیچ وقت نیفته. 

 

در هر صورت اینم یه تست بود دیگه می شه جدی گرفت می شه هم نگرفت 

ماه رمضون

اگر بخوام به عقب برگردم و خوب نگاه کنم می بینم آمار قابل قبولیه.

بعد از دوسال خدا رو شکر کلی از قسط هامون و دادیم و تا آخر امسال فقط قسط خونه و یک قسط دیگه می مونه که مبلغشون زیاد نیست و اتفاق مهم دیگه اینکه با پس اندازی که تو این دوسال کردیم تونستیم یه ماشین بخریم و انشالله چند روز دیگه تحویل بگیریم. یه پیکان 82 که البته 35-6 تا بیشتر کار نکرده. حالا فعلا همین هم کار ما رو راه می ندازه خدا رو شکر.

انگار قسمته ما کارای مهممون و تو ماه رمضون انجام بدیم. تو ماه رمضون بود که مجید اومد خواستگاری  و ماه رمضون سال بعد یک اتفاق مهم و برای اولین بار تجربه کردیم. تو ماه رمضون ماشین خریدیم و تو همین ماه یک تصمیم مهم گرفتیم که داریم انجامش می دیم.

ماه بسیار زیبا و پر برکتیست که با رفتنش دلم حسابی براش تنگ می شه. می خواهیم که از امسال زکات مالمون و هم بپردازیم. کاری که درست به اندازه نماز خوندن بهش سفارش شده و شاید اگر همه این کار و بکنن دیگه هیچ کس طعم تلخ فقر و نچشه.

نذر شوله زرد برای سلامتی فرزانه کرده بودم که دیروز انجامش دادم. خدا نعمت سلامتی رو از هیچ کس نگیره و اونهایی رو هم که بیمارن زودتر شفا بده انشالله.

ما نیمه شعبان عروسی کردیم و خیلی زود به ماه رمضون رسیدیم. اون سال وقتی ماه رمضون تموم شد و تلویزیون اعلام کرد که فردا عید فطره من بدون اینکه بخوام قوله قوله اشک می ریختم و احساس می کردم اصلا نمی تونم از این ماه دربیام. واقعا نمی تونم بگم که چقدر این ماه و دوست دارم. خلاصه اون روز ما حقوقمونم گرفته بودیم و در همون حین داشتیم تقسیم اراضی هم می کردیم. مجید هم فکر می کرد واسه اینکه ما بیشتر حقوقمون پای قسط میره اینجور گریه می کنم. سوئ تفاهم مسخره ای بود و هیچ وقت از یادم نمیره. مجید هم ناراحت بود که بیشتر از این از دستش بر نیومده و حالا من انقدر ناراحت شدم. رفتیم بیرون یه دوری زدیم. اما واسش خیلی عجیب بود که یه نفر به خاطر تموم شدن ماه رمضون گریه زاری کنه و شاید هم فکر می کرد دارم بهانه تراشی می کنم که مثلا اون ناراحت نشه. خلاصه اینکه نمی دونم چرا هر موقع اعلام می کنن فردا عیده من اشکم درمیاد و حالا دوباره داریم به اون عید نزدیک می شیم و من از همین الان دلتنگ ماه عزیزی هستم که داره تموم می شه و تا سال آینده هم کی مرده و کی زنده؟

دیشب همه خواهرهای مجید دعوت بودن و افطاری و سور ماشین و یکجا دادیم. پسر آمنه هم یکسره نق می زد و آویزن مامانش بود. آمنه با افاده می گفت (البته به شوخی) فکر نکنید واسه پسرم میام برای دخترای شما بذار ببینم به امیر چی میاد آه عسل ولی الکی اسم دختراتون و عسل نذاریدا. گفتیم حالا کی خواست به تو دختر بده خیلی هم پسرت اخلاق داره... حالا اینا که شوخی بود ولی چقدر بد بود این قدیما پدر مادرا می شستن واسه خودشون می بریدن و می دوختن بچه های بیچاره هم که اون وسط هویج بودن.

دومین سال

به همین زودی گذشت.

 

امروز دومین سالگرد عروسی ماست. عجیبه!! غریبه ای میاد تو زندگی آدم و ناگهان تمام لحظه هات و پر می کنه و می شه عزیزترین عزیزت. از برکت حضورش دنیات یه رنگ و بوی دیگه می گیره و زندگیت عوض می شه. همه غصه ها و تنهاییات، همه دلهره ها و نگرانیات همه ترسی که از آینده داری به یکباره از بین میره. می تونی یک عمر باهاش زندگی کنی بدون اینکه ازش خسته بشی و دلت حضور یه نفر دیگه رو بخواد. می تونید خونه کوچیک و عاشقانه ای درست کنید که هیچ وقت هیچ چیز و هیچ کس نتونه خدشه ای بهش وارد کنه. آرامش و امنیت و سعادتتون زیر همون سقف کوچیک جمع شده.

 

مجید عزیزم به خاطر همه چیز ازت ممنونم و خوشحالم از اینکه تو هم به اندازه من خوشبختی. وقتی تو به سراغم اومدی و من به خاطر کمبودهای زندگی اسیر تردید بودم که بپذیرم یا نه از حافظ کمک گرفتم. دو بار و سه بار و عجیب اینکه هر بار همین غزل اومد:

        

        سحرم دولت بیدار به بالین آمد                   گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

        قدحی درکش و سرخوش به تماشابخرام        تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد

        مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای           که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد

 

وقتی دیدم حافظ سه بار روی همین غزل تاکید کرد تردید و از خودم دور کردم و با توکل به خدا به خونه تو اومدم و حالا همه زندگی من سرشار از حضور پرمهر تو شده و هر روزی که از پیوند عاشقانمون می گذره دلبستگی و محبتمون بیشتر می شه و در کنار صمیمیتها احترام بیشتری برای هم قائل می شیم.

 

خدایا تمام خوشبختیمون و از برکت و لطف تو داریم. به خاطر همه چیز ازت ممنونیم. 

 

از ازدواج نترسید و اگر حتی حداقل امکاناتش و دارید اقدام کنید تا زودتر طعم خوشبختی رو احساس کنید. همینکه اقدام کنید خدا چنان برکتی به همون دستهای خالی شما می ده که غیر قابل باوره و از یه جاهایی براتون می رسه که فکرشم نمی کنید. تجربش و به معنای واقعی دارم. از هیچی نترسید و برید جلو. انشالله که سقف سعادتتون و زودتر بنا کنید.  

  

 پ.ن: این عکس هم از جشن باشکوهمون بعد از مراسم پرفیض افطاره. امسال برعکس پارسال دوتایی بودیم و خیلی هم بیشتر خوش گذشت. فقط کادوهامون یه خورده هول هولین. چون ما خونه و سر کار و همه جا با همیم از یه لحظه غفلت یا نبود دیگری باید استفاده کنیم اما چون خیلی وقت نداریم نمی تونیم جینگیلیش کنیم. تازه اصلا هم به هم امید ندادیم که کادو خریدیم. فقط شبش همدیگه رو غافلگیر کردیم

 

                          

 

کم آبی

امسال کم آبی واقعا وحشتناک بود. چندتا عکس می ذارم از سد آویدر تو نوشهر. خودتون مقایسه کنید امسال و با پارسال

             سال 86

                 سال 86

این پل یا اسکلش امسال فاصله زیادی تا آب داشت در حالیکه پارسال خودتون می بینید کامل تو آب بود.

              سال 87

پارسال ریشه همه درختا تو آب بود ولی امسال ببینید چی شده!!! این جزیره کوچیک همون جزیره عکس اوله ها

              

             سال 87                 

این خشکی و این سنگریزه ها پارسال همش تو آب بود. عجب تابستون بدی بودا. اون از اون زمستون لعنتیش اینم از تابستونش!!!

سلام دوباره

سلام دوباره بعد از یک وقفه طولانی.

من بازم برگشتم.

از همه دوستانی که تو این مدت من و مورد لطف خودشون قرار دادن متشکرم مخصوصا کاوه عزیز.

گفته بودم بعد از اینکه از سفر برگردم میام و آپ می کنم.

چند روزی رفته بودیم نوشهر. پسرخالم ققنوس یه ویلایی دست و پا کرده بود و لطف کرد به ما هم گفت و همگی با هم رفتیم. خوب بود مخصوصا دریاش خیلی خوش گذشت اما مثل پارسال بهمون خوش نگذشت. هوا هم خیلی گرم بود و آنچنان سوختیم که وقتی آستین لباسمون بهمون می خورد آه از نهادمون درمیومد. نمی دونستم آفتاب سوختگی هم می تونه اینقدر درد و سوزش داشته باشه. انگار یکی یکسره آب جوش می ریخت رو دستت. تقصیر خودمون هم بود. ساعت ۱ رفتیم تو آب تا ۴-۵ بالاخره رضایت دادیم دربیاییم. دیگه اینکه در کل خوب بود. خدا رو شکر. وقتی بگشتیم خونه هیچی واسه خوردن نداشتیم. نه نونی نه پنیری هیچی. ققنوس هم با ما اومده بود خونمون. بنده خدا رو همینجوری راهی کردیم رفت. با چهار تا بیسکوییت سر و ته ناهار و هم آوردیم. از اینجا می گم که شرمنده. اینقدر خسته بودم که همت غذا درست کردن و نداشتم. 

امروز سالگرد بانک ملیه و از محمد شوهر خواهرم دعوت کردن که بره به جشنشون و اونجا انشالله ماشینش و تحویل بگیره.

تو این مدت که نبودم حال خواهرم فرزانه هم خیلی بد بود. انقدر بد که غیر قابل تصوره. الان بهتره ولی هنوز کامل خوب نشده. برای سلامتیش دعا کنید لطفا.

از امروز رفتیم پیشواز ماه رمضون. پیشاپیش نماز و روزه همه مورد قبول درگاه حق. خوبه که تو دعاهامون همدیگه رو از یاد نبریم. مخصوصا خواهرم و خیلی دعا کنید.

نامه

تا حالا واسه پدر، مادر، همسر و کلا همخونتون نامه نوشتین؟ انگار بعضی حرفها رو نمی شه با کلام گفت. مخصوصا آدمهایی مثل من که وقتی می خوان از خودشون یا احساساتشون حرف بزنن انگار دارن خفشون می کنن و آخرم هیچی نمی گن. این جور وقتا ترجیح می دم بنویسم. وقتی گلایه ها و حرفهام و رو کاغذ میارم حس بهتری پیدا می کنم. نوشتن باعث می شه خیلی از سوء تفاهما برطرف بشه چون طرفین فرصت دارن تو خلوت نامه رو بخونن و راجع بهش فکر کنن. کسایی که مشکل من و دارن حتما نامه بنویسن و اگر اشتباهی هم کردن تو نامه بهش بپردازن. البته صحبت کردن خیلی بهتره ولی میگم دیگه واسه آدمهایی مثل ما که صحبت کردن از خودمون و باز هم تاکید می کنم صحبت راجع به خودمون و مشکلاتمون و چیزایی که آزارمون می ده خیلی سخته ( وگرنه در مورد مسائل دیگه خیلی راحت صحبت می کنیم) ولی نامه این مشکلمون و تا حدود زیادی حل می کنه.

البته نامه ها قرار نیست همیشه هم گلایه آمیز باشه. گاهی می شه نامه های عاشقانه واسه هم نوشت. هم اونی که می نویسه لذت می بره و هم اونی که می خونه. از این دست نامه ها تو صندوق اسرار مجید زیاده. نوشتن یه متن عشقانه یه دوست دارم ساده چنان اثر عمیقی داره که غیر قابل باوره. این کار و انجام بدین تاثیرش و خودتون خواهید دید.

این عکسارو وقتی که برق رفته بود مجید از خودش می گیره. دیگه خودشیفتگی و هزار کار عجیب غریب!!

                                

 

                                 

                                         اینجا چراغ قوه هم انداخته رو عکسش

                                

                                                    اینم قبل از برق رفتنه

این کار اسمش دکوپاژه. خودم درستش کردم. عید پارسال هم بود که بهش دادم و کلی شگفت زده شد

 

خانه

خب اینم

خب اینم نشد. چقدر نقشه کشیده بودیم و حساب کتاب کرده بودیم اما یه دفعه همش خراب شد. به قول معروف همیشه آنچه که در ذهن شماست به واقعیت نمی پیوندد.

تصمیم داشتیم خونمون و بزرگتر کنیم تقریبا دو برابر. البته فکر ما شاید تا دو ماه پیش درست بود اما با این ثبات بازار رو دو روز پیش هم نمی شه حساب کرد چه برسه به دو ماه پیش!!! می خواستیم خونمون و بفروشیم و یه واحد پیش خرید کنیم که اتفاقا تو کوچه خودمون بود و صاحبخونشم که همون سازندش باشه قابل اعتماد که الحمدلله نشد. دیروز رفتیم با بنگاه محلمون صحبت کردیم و چنان خورد تو برجکمون که وا رفتیم. یعنی می شه خدایا ما یه روز یه فکری بکنیم و از بی ثباتی بازار نترسیم و ضربه نخوریم؟؟!! عیبی نداره. این نیز بگذرد.

دختر خالم تعریف می کرد که خواهر دوستش تو شیراز ازدواج کرده بود و خونشون 100 متر بود. بعد این خواهرش هی غصه می خورد که بیچاره خواهرم خونش خیلی کوچیکه فقط 100 متره.

کاشکی همه بیچاره ها اینطوری بودن نه؟

پ.ن: خسرو شکیبایی هم رفت. امروز داشتن از نزدیکی محل کارمون پیکرش و تشیع می کردن. چه حس غریبی!! غیر منتظره بود. خدا رحمتش کنه. خیلی ناراحت شدم اگرچه که هر اومدنی یه رفتنی داره و همه هم این و می دونیم ولی بازم ناراحت می شیم. چجوری مردن خیلی مهمه. کاش خدا مرگ باعزت قسمت هممون بکنه.   

 

ولادت حضرت علی و روز مرد و به همه آقایون تبریک می گم مخصوصا همسر گل خودم.

یاران ز چه رو رشته الفت بگسستند...

تا حالا شده دوستی داشته باشید که یکدفعه بذاره و بره و ندونید این وسط چی شد که اون اینطور رفت؟ و بعد مرتب از خودتون بپرسید کی رفت؟ اصلا چرا رفت؟ چرا چیزی نگفت و یکدفعه رفت؟ نکنه به خاطر من بود که رفت. شاید آدم تا مدت زیادی فکرش درگیرش باشه و شاید برای همیشه یک علامت سوال در ذهنش باقی بمونه. شاید نتونه هیچ وقت خودش و ببخشه. شاید فکر کنه که اون چرا نبخشید. شاید از خودش بپرسه پس اون همه نوشته ها و حرفهای زیبا و تاثیرگذار که می گفت جزء اعتقادات و باورهاشه چی شد که همش و از بین برد؟ شاید به جواب سوالاش برسه. شاید هم همیشه اون علامت سوال در ذهنش باقی بمونه. شاید فقط بتونه بگه متاسفه و باز از خودش بپرسه یاران ز چه رو رشته الفت بگسستند...

مگان

باورتون می شه؟ شوهرخواهرم از بانک ملی یه ماشین برده. مگان. وقتی شنیدیم کلی خوشحال شدیم و بدو بدو بهش زنگ زدیم و ... خدایی خیلی خوشحالم.

اینم از اون کارای خداست. سال گذشته برادر محمد حسابی بدهکاری بالا آورده بود و اون برای حل مشکل برادرش 206 خودش و فروخت و پولش و کامل داد به برادرش و خودشم دیگه نتونسته بود مجدد یه ماشین بخره تا اینکه خدا هم اینجوری جوابش و داد. خدایا دستت درد نکنه که حسابی هممون و خوشحال کردی.

به معنای واقعی ایمان آوردم که از هر دستی بدی از همون دستم می گیری.

بچه های دیپلمه

یه اس ام اس بامزه اومد دستم که اولین بز دیابتی دنیا در ایران کشف شد: بزبز قندی

این و واسه دخترعمم فرستادم جوابش این بوده: دیروز خواب دیدم با یک دسته گل اومده بودی به دیدنم. با یک نگاه مهربون. همون نگاهی که سالها آرزو داشتم و از من دریغ می کردی. گریه کردی و گفتی دلت برام تنگ شده ولی من فقط نگاه کردم. وقتی رفتی سنگ قبرم از اشکت خیس شده بود.

بهش گفتم بابا افسرده بی خیال... نه خدایی آخه این جواب من بود؟!!!

دیشب جای شما خالی مهمون داشتیم و بسیار عالی گذشت. همش می ترسیدم برق بره ولی خدارو شکر به خیر گذشت. واسه خرید که رفته بودیم بیرون یه مرد خیابونی رو دیدیم که زیر سایه یه درخت خوابیده بود. مجید گفت خوش به حالش این غم هیچی رو نداره و خوشبخته. می گم هیچ وقت این حرف و نزن. خوشبخت تویی که دست زنت و گرفتی و میری خرید برای قوم و خویشایی که دوستت دارن و برای دیدنت میان به خونت. سکوت می کنه. قطعا اونم احساس من و داشت.

خواهر زادم تو بازی که با خودش می کرده میاد مثلا واسه من کارت عروسی درست کنه. اسم و فامیل من و می نویسه اسم مجیدم می نویسه اما چون فامیلش و نمی دونست می نویسه خوش اخلاق. واقعا بچه ها چقدر باهوشن که اینطور موشکافانه به رفتارهای اطرافیانشون توجه دارن. به قول مجید این روزا بچه ها همه دیپلمه به دنیا میان.

اگه خدا بخواد آخر این ماه یا ماه دیگه شایدم ماه بعدش بالاخره یه ماشین می خریم. خریدیم خبرتون می کنم باهم یه دور تو شهر بزنیم و جلوی میدون آزادی هم یه عکس بگیریم. نظرتون چیه؟ میایید دیگه  

 

....

هرگز شروعی نداشت تا بتوان پایانی برایش متصور شد. طوفانی بود که گذشت اما گویی آثارش را نمی توان به این سادگیها مرمت کرد.

به خدا سپرده بودمت و یادت را در بیراهه های گذشته ای دور رها کرده بودم تا به خاطر نیاورم که تو را کجا گم کرده ام، اما چه سود که گهگاه از بیقوله های قلبم سر بیرون می نهی و مرا می سوزانی.

تو را دیدم نه تو را احساس کردم و بی دلیل خواستم که گریه کنم از این رو به بهانه ای ساده خندیدم تا گریه زیر صدای خنده هایی احمقانه پنهان شود.

چه سود از این احساس؟ از این تکرار بیهوده و لبریز از همه چیز!!

آیا آبی هست که بتوان این آتش افلاطونی را خاموش کرد؟

رویای زیبای من

جمعه ها شبکه 2یه کارتونی رو شروع کرده به اسم رویای زیبای من که همون یانگومه کارتونیشه. منم عشق یانگوم از همین قسمت اولش دارم نگاه می کنم ولی هیچی اون یانگوم نمی شه. خیلی ناراحت شدم تموم شد.

یه فیلم کره ای هم داره از شبکه 3 تبلیغ می کنه به خواهرم می گم دوباره همون پانسول چویی توش بازی می کنه. می گه مرده اسمشم. با چه اسمی هم تو ایران معروف شده.

دلیل اینکه این روزا کمتر وقت می کنم آپ کنم اینه که سرم حسابی شلوغ شده. کارت ویزیتای خودمم پخش کردم و الحمدلله وضعیت مشتریامم خوبن. اولین مشتریم دستش حسابی خوب بود. خدا برکت بیشتر بهش بده انشالله.

تا حالا شده یک کاری رو با انگیزه و اعتقاد فراوان شروع کنید اما از نیمه راه حالت یاس و ناامیدی پیدا کنید و آخرش هم کلا از اون کار صرف نظر کنید؟ واسه من پیش اومده حسابی هم حالم و می گیره و تا یه مدت فکرم و مشغول نگه می داره. فکر می کنم مهمترین عامل تشویق یا نفی اطرافیان باشه مخصوصا در مورد من مجید این نقش و داره. وقتی یکسره تو کار نه میاره و یا چیزی نمی گه اما نارضایتی رو از نگاهش می خونم سرد می شم و اگرچه که اون کار درست هم باشه ممکنه بذارمش کنار و گرچه گاهی شاید یک گوشه ای از دلم خالی بشه اما دیگه ادامش نمی دم. فکر می کنید مردها معنی این فداکاریها رو می فهمن یا اینکه فکر می کنن از اول هم اینکاره نبود یه تب تندی اومد و بعدم ولش کرد. چون دیگه صحبتی راجع بهش نمی کنم و کلا از این جمله که من به خاطر تو فلان کار و گذاشتم کنار و اصولا از هر منت گذاشتنی متنفرم، نمی دونمم که چطور فکر می کنن. ولی به گمانم دومی مد نظرشونه. به قول یکی از دوستام که اتفاقا پیش شوهرش هم صحبت می کرد  و می گفت ما هزارتا کار واسه آقایون می کنیم بدون اینکه هیچ حرفی بزنیم اما ایشون یعنی شوهرش به خاطر من فقط یه پیرهنشو زیر شلوار می ذاره هر موقع چیزی می گم می گه منیژه من به خاطر تو این پیرهن و زیر شلوار می ذارم. شوهرش از این تیپهای بسیجی خفن داشت. واقعا عجب کار شاق و طاقت فرسایی می کنه. بیچاره این آقایون از دست ما با این توقعاتمون چی می کشن.

  

گوشواره

اول نوشت مهم برای حمید عزیز: دوست خوبم وقتی کارتها به دستت رسید لطفا خبرم کن تا خیالم راحت شه. امیدوارم برات راضی کننده باشن و اگر خدایی نکرده نارضایتیی هم هست از چاپ باشه نه طراحی چون همونطور که گفتم این روش چاپ ضمن هزینه کمتر دقت رنگ بالایی هم نداره. بعدشم اینکه آخه چرا در نظردونیت و باز نمی کنی؟؟؟؟

                                                   ---------------------------

یه لنگه از گوشواره سرویسم گم شده حسابی اعصابم خورده. همه خونه رو هم زیر و رو کردم نیست که نیست. آخرین بار برای تولد بچه دوستم بود که استفاده کردم و بعدم اومدم گذاشتم سر جاش. حالا هرچی می گردم نیست. مجید گفت زنگ بزن خونه دوستت شاید پیدا کرده باشه. میگم اگه یه همچین چیزی پیدا می کرد که حتما بهم می گفت. دوباره اصرار که حالا زنگ بزن. خلاصه زنگ زدم و پرسیدم که این لنگه گوشواره من اونجا افتاده یا نه؟ گفت نه من روزی هزار بار از دست این پسرم خونه رو زیر و رو می کنم چیزی پیدا نکردم. بعد دوباره پیشنهادای عجیبش شروع شد!! گفت برو یه گوشه از شالت یا لباست و گره بزن و بگو بستم بستم بخت دختر شاه پریون و بستم بعد انشالله پیدا می شه. دیگه من و می گی انقدر خندیدم از این حرفش بعدم گفتم جریان اون گلس دیگه آخه من یه شاخه بامبو داشتم که اصلا رشد نمی کرد این دوست منم بامبوهای بلند و خوشگلی داشت. بهش گفتم آره این گل من اصلا بزرگ نمی شه گفت یه تور بنداز روش بعد روش نقل بریز و لی لی لی لی بکن گلت شاد می شه رشد می کنه. اون روزم خیلی خندیدم. گفتم اونوقت مجید نمی گه این دیوونه شده ؟ بعد اون همچنان جدی ادامه می داد نه دیگه وقتی تنهایی این کار و بکن. خلاصه دیگه همیشه روشهاش خارق العاده و منحصر به فرده.

حالا تو رو خدا دعا کنید من پیداش کنم تا نرفتم بخت دختر شاه پریون و گره بزنم.

 

پانته آ

یکی از کتابایی رو که از نمایشگاه خریده بودم دیشب تموم شد. اون جور که فکر می کردم جالب نبود. اسمش پانته آ ست. فروشندش خیلی خلاصه وار برام تعریف کرد که این کتاب حکایت زن زیباییست که در لشکرکشیهای کورش به دست پارسیان اسیر می شه و معشوقه کورش می شه و چه و چه و چه  و در ضمن آخرین چاپش هم هست و به خاطر قلم تیز نویسنده و کنایه های اون دیگه ارشاد اجازه تجدید چاپش و نمی ده. خلاصه خریدمش. اما هر چی خوندم والله اگه همچین چیزی بود. البته اسیر می شه اما کورش از اون محافظت می کنه تا تحویل شوهرش بده. هیچ عشق و عاشقیی هم بینشون نبود و درضمن قلم نویسنده به هیچ عنوان کنایه ای نداشت و تیز نبود و فکر کنم دلیل اینکه ارشاد اجازه تجدید چاپش و نداده برای این بوده که یکسره نویسنده از زن و اندام زن تعریف کرده. آخه بابا تعریف یه بار دو بار اصلا جهنم ده بار اما نه دیگه هر صفحه هزار بار. شاید داستانی رو که می شد خیلی زیباتر از این نوشت با این رفتارهای نویسنده که قطعا خودش از نگارششون لذت می برده و قلم سردش خراب شده. من این طور نوشتن و حتی در کتاب کاترین کبیر که زنی فاسد الاخلاق بوده نخوندم و نمی دونم چرا کتابی راجع به پانته آ که زنی پاکدامن و اسطوره عشق بوده اینطور باید نوشته شه که بیشتر به درد رمانها سبک عاشقانه می خوره. ضمن اینکه بعضی اسامی و حتی ماجراها رو در ابتدای کتاب تغییر داده. البته نمی دونم شاید هم روایتها متفاوته. خلاصه که اگه دوست داشتید می تونید بخریدش و بخونید اما از نظر من این کتاب حرف چندانی برای گفتن نداشت و همون بهتر که دیگه تجدید چاپ نشه.در کل کتاب فقط از چند فصل آخرش خوشم اومد که در جشن پادشاه بابل اتفاق عجیبی می افته و مجبور می شن دانیال پیامبر و دعوت کنن تا گره از اون راز برداره. این ماجرا هم برام جدید بود و هم جالب. راستی تو نمایشگاه نویسنده این کتاب و هم دیدم و همون موقع اول کتابم و برام امضا کرد. یه کتاب دو جلدی دیگه هم از همین نویسنده گرفتم که امیدوارم اون مثل پانته آ نباشه. البته فعلا کتاب دیگه ای رو می خونم تا از قلم و نگارش این نویسنده فاصله بگیرم.

 

مهمونیهای خسته کننده

از اول هفته تا حالا واقعا خسته شدم. هر شب داریم می ریم خونه مادر مجید. یه روز دختر داییش میاد. یه روز عموش میاد. یه روز این میاد یه روز اون میاد. هی من واسه خودم یه برنامه ریزی می کنم هی این مجید برنامه های من و به هم می ریزه. دیشب دیگه آخر صدام دراومد. گفتم آخه بابا جان من دلم نمی خواد هر روز بیام اونجا. از سر کار میام خسته ام. دلم می خواد یه دوش بگیرم یه غذای ساده درست کنم. یه لباس خنک بپوشم و دراز بکشم چند صفحه کتاب بخونم یا یه فیلم نگاه کنم. هر روز هر روز که آخه نمی شه رفت اونجا. بعدم 15 نفر مهمون دعوت کرده تو خونه فسقلی ما. اولش قرار بود فقط دختر داییش باشه و عاطفه. منم موافق بودم اما گفتم فعلا زنگ نزن. گفت ممکنه برنامه ای داشته باشن و خلاصه زنگ زد. شبش عاطفه گفت پنجشنبه آمنه اینا هم میان. فاطمه و ناهید و م‍ژگان و کی و کی  و کی هم شاید بیان. من گفتم پس بیا بگیم هفته بعدش بیان. دوباره مجید اصرار که نه بزار آمنه و فاطمه رم بگیم. می گم بابا جا نمی شیم. مگه می خواهیم بچپیم تو هم. بعد می بینم ناراحت می شه. دیدم دیگه ارزش ناراحتیش و نداره ولش کردم. ولی خدایی اعصابم خورده. حالا پنجشنبه 14- 15 نفر مهمون دارم که باید تو یه اتاق 12 متری که دورش مبل چیده شده و هزار کوفت و زهرمار دیگه جا بشن و تازه سفره بندازیم و شام هم بخورن. نه اینکه فکر کنید از اومدنشون ناراحتما نه. من خواهرای مجیدم مثل خواهرای خودم دوست دارم. مخصوصا آمنه و فاطمه که یه چیز دیگه اند اما جا نداریم. این و چطوری باید گفت آخه؟

از هر دری سخن

تو این تعطیلات دو روزش و رفتیم قم. مثل جهنم گرم بود. بسکه عرق می ریختیم تنمون سوزن سوزن می شد. آخه گرما هم حدی داره!!! اما جای شما سبز زیارت خوبی بود. کلی دلامون باصفا شد. مسجد جمکران هم رفتیم جایی که من به معنای واقعی عاشقشم. هی شبستان می زنن و صحن و سراش و بزرگ می کنن اما زورشون میاد دو تا درخت بکارن که یه ذره سایه شه. از این نظر واقعا اذیت شدیم اما روی هم رفته خیلی خوب بود.

این چند پست اخیر وبلاگم و کرده یه سفرنامه. الحمدلله هر روزم یه جا می ریم جدی جدی دارم سفرنامه نویس می شم.

شنبه یکی از دوستام گفته بود می خواد بیاد خونمون. اونم یه پسر خیلی شیطون داره. مجید می گفت دورتادور  خونه رو سیم خاردار بپیچ که بچهه نتونه به چیزی دست بزنه. خلاصه اینا اومدن و پسرشم مقابل چشمای حیرت زده من ساکت بود. یه هر از چند گاهی یه کاری می کرد اما نسبت به دفعه قبل که خونه رو کله پا کرده بود به چشم نمیومد. این گذشت تا دم رفتنشون یه دفعه بچه وحشی شد. ما هم با تعجب نگاش  می کنیم که ییهو چه اتفاقی افتاد؟ می پرید از رو این مبل رو اون یکی در ویترین و باز می کرد از پرده آویزون می شد. خیالم راحت شد که این همون محمد حسینه و تغییری نکرده. داشتم نگرانش می شدم.

به مجید می گم حالا ما هی بچه های این و اون و می گیم واسه خودمون یه وحشی تمام عیار میشه. (خدایا چنین بلایی رو از سر ما دور کن)

تا حالا دیدین یه سید بره و تغییر دین بده؟ منم وقتی شنیدم خیلی تعجب کردم. بعید می دونم به خاطر خداشناسی و پیامبرشون باشه. فکر می کنم بیشتر به خاطر آزادی عملشون بود که الحمدلله به اونا رسید اما یعنی لازم بود به خاطر کلاه شرعی گذاشتن روی کاراش دینش و تغییر بده. اصلا درک نمی کنم.

 

بوم هن

مردم از بس که می خوام بیام آپ کنم اما وقت ندارم.

مجبورم چند روز برگردم عقب. از پنجشنبه بگم که رفتیم خونه آمنه اینا. خونشون بوم هنه. انقدر فضای قشنگ و سرسبزیه که باید برید و خودتون ببینید. بعد یه باغم پشت خونشون دارن که چندتا بلبل شب و روز می خونه و به قول فاطمه زندگی در جریانه. قرارمون با فاطمه اینا تو تهران پارس بود که همگی با هم بریم. عصر بود که رسیدیم خونشون. هر موقع این بلبلای پشت خونه می خوندن این فاطمه دوباره می گفت آدم احساس می کنه زندگی در جریانه. فاطمه روحیه تند و جنگنده ای داره و اصلا این حرفا بهش نمیاد ولی انقدر گفت که دیگه سو‍ژه شده بود. اون شب همه یه سوتی خنده دار دادن. از همه بیشتر هم به عاطفه خندیدیم که مثلا عصبانی بود و داشت می گفت یه ساله می خوان آشپزخونه رو رنگ کنن هی امروز و فردا می کنن. همه ظرف و ظروفامون شکسته و منتظر نقاشیم که برم بخرم. فاطمه گفت چند تا لیوان داری؟عاطفه هم با عصبانیت: همون سه شیش تا هجده تاست  که با هم خریدیم. یه بارشم گفت برناممون واسه سه شنبه، چهارشنبه، پنجشنبه، جمعه، شنبه ست که تعطیله. گفتیم خدا رو شکر تعطیلات 5 روزه عاطفه ...

شبش قرار فردا رو گذاشتیم که بریم بلبل آباد. نزدیک همون جاهاست اما نمی دونم کجا. ساعت 12- 1 بود که خوابیدیم و 5/5 صبح بیدار شدیم و بعد از نماز راه افتادیم. اما آقا عیسی کلک زد و ما رو برد همونجایی که خودش دلش می خواد چون روز قبلش بارون اومده بود و اونجا حسابی قارچ در میومد. بین راه یه آبشار و چشمه ای بود که آب معدنی پلور و از اونجا می گیرن. چند تا ظرف و آب کردیم و باز راه افتادیم. امامزاده هاشم هم رفتیم. اولین بارم بود. بعدشم باز رفتیم و دیگه رسیدیم به مقصد. یه دشت بزرگ بود مثل چراگاه. سرسبز بود و بوی علف میداد و پر بود از گلهای شقایق. قله دماوند و هم راحت می دیدی. فوق العاده بود. بکر و دست نخورده. صبونه و ناهار اونجا بودیم جای شما خالی حسابی کیف کردیم و لپ گلی هم شده بودیم چجور!! از اونجا هم رفتیم چشمه اعلای دماوند. قشنگ بود اما اصلا به جایی که اول رفتیم، نمی رسید. شب هم خسته و کوفته و مونده برگشتیم خونه. چند تا از عکسای اون دشت خوشگل و می ذارم تا شما هم ببینیدش.

                    

                                                 اون قله سفید دماونده

                   

                   

                                             اینا هم همشون شقایقن

                    

 

اساس کشی

مامانینا اساس کشی داشتن.  این جمعه نه جمعه پیش برای جمع و جور کردن وسایل رفته بودم کمکشون. بعضی از وسایل خودم هم هنوز اونجا بود. نقاشیهای دوره بچگی، یادگاریهای دوستامون، دفترهای خاطراتم وکلی چیزای دیگه. مامان گفت هر چی رو می خواهید بردارید بقیه شون و می خوام بریزم دور. من تمام وسایلهای خودم و برداشتم. یه سریهاشونم پاره کردم و ریختم دور. کتابهای داستان و هم با هم تقسیم کردیم. داستانهایی که از خیلی گذشته بود و من اونقدر کوچیک بودم که سواد خوندنشون و هم نداشتم و بقیه برام می خوندن. بعضی کتابها مال دوره بچگی مامان و داییهام بود که داده بودن به ما. هر چیزی که رنگ و بوی خاطرات کودکی رو داره زیباست. جایزه کلاس اول و دوم ابتداییم که هنوز نگهشون داشته بودم. یه قلک فلزی کوچیک که شبیه صندوق آدم بزرگا بود و کلید هم داشت و من و خواهر بزرگترم پولامون و توی اون می ریختیم و هر موقع سنگین می شد درش و باز می کردیم و پولا رو عین اسکروچ می شمردیم و سکه هارو رو هم می چیدیم تا ببینیم باهاشون چی بخریم. اسباب بازیهایی که مال ما بود و ما سالم تحویل بچه های دیگه دادیم اما الحمدلله اونا داغونشون کردن و دیگه دور ریختنی بودن. یه سری از کتاب داستانا رو هم دادیم به ملیکا( خواهرزادم) گرچه اون زیاد کتابخون نیست ولی شاید اینا براش جالب باشه.

این جمعه هم رفتیم خونه جدید و اساسا رو پهن کردیم. انشالله که خونه خوبی براشون باشه.

ناهار جمعه رو من داشتم درست می کردم. توی برنج نمک ریختم و گذاشتم کته بپزه که دیدم خدایا چرا برنجه اینطوری می جوشه رنگش هم زرد زرد شده. داشتم سیب زمینی هم سرخ می کردم. مامانم هم حیران که چرا برنجه اینطوریه و یه ذره هم خورد و گفت مزشم یه جوریه خلاصه گفت خرابه و ریختیمش دور. فرزانه اومد ادامه سیب زمینیها رو سرخ کنه که ازم پرسید تو از این ریختی به جای نمک؟ گفتم آره. مامان گفت تو برنج هم از این ریخته بودی؟ گفتم خب آره مگه نمک نمکدون نیست؟ ( از این روانها) مامان گفت این جوش شیرینه نه نمک!!! می گم پس چرا ریختین تو ظرف نمک؟؟!! می گه آخه خودمون می دونستیم دیگه یادمون رفت بهت بگیم