ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

ملاقات

از ملاقات آمنه که برگشتیم خسته و کوفته بودیم از بس که تو ترافیک موندیم. از دست شوهرش هم آی حرص خوردم آی حرص خوردم. آخه فکر کنید. صبح روز قبلش آمنه با دوتا از خواهراش و شوهرش رفتن بیمارستان. بعد از 20 ساعت درد کشیدن اون دکترای احمق راضی شدن که سزارین بشه. ساعت 7 صبح فرداش بچه به دنیا اومد. بعد از ظهرش ما رفتیم عیادت. می بینیم شوهرش هلک و هلک با دست خالی اومده. بعد همینطور هی مهمون میومد نه شیرینی بود نه چیزی. ما هم همه گل و کمپوت و آب میوه اینا برده بودیم. رفتم به شوهرش می گم یه جعبه شیرینی بگیرید الان همه میان دیدنش. اینطوری بده. (شوهرش خیلی پسر خوبیه ها اما خب یه وقتا هم خیلی آدم و حرص میده. بعد از اینا هم هست که باید همه چی و بهش بگی، انگاری خودش نمی دونه) خلاصه این رفت و یه ساعت بعد اومد با دست خالی. گفت ملاقات دو ساعت بود یه ساعتش هم رفت. هیچ قنادی هم پیدا نکردم. آی دلم می خواست بزنمش. بهش گفتم. این و الان که نباید می رفتید دنبالش. قبل از اومدن باید می خریدید. گفت اصلا حواسم نبود. خلاصه من و فاطمه (خواهر زمستون ) به هم نگاه کردیم و هیچی نگفتیم. در هر صورت هر کی هم هر چی بیاره باز شوهر آدم یه چیز دیگس. یه توقع ویژه ای نسبت بهش داری که از بقیه نداری. انقدر سهل انگاری نوبره والله.

بعد از ملاقات برگشتیم. حالا تو اون هیری ویری به سر ما زده بریم دربند یا جمشیدیه. شب قبلش زمستون هم تا صبح بیمارستان بود و از اونجا یه راست رفت محل کارمون و منم برای اولین بار تو خونمون تنها بودم. بهش می گم خسته نیستی مگه؟ گفت نه بیا بریم. یه نگاهی به کیفامون کردیم و دیدیم خجالت داره. پول همراهمون بودا اما دادیم به شوهر آمنه که کم نیاره. اون از این کارت بانکا داشت تا بره و پول بگیره دیگه نمی شد. خلاصه مثل بچه های خوب برگشتیم خونه. انقدرم تو ترافیک موندیم که ساعت 7 شب رسیدیم خونه. یه سنگک گرفتیم و به جای شام صبونه خوردیم و یه کم دور خودمون چرخیدیم و بعد من رفتم حموم و تا بیامم زمستون به ملکوت اعلا پیوسته بود. منم که یکاره همچین عشق و علاقم بالا زده بود گفتم بذار یه غذای خوشمزه درست کنم برای ناهار فردا که می خواهیم ببریم، بخوره حالش و ببره. آخه قرار بود تخم مرغ آبپز ببریم. این شد که ساعت 30/10شب باقالی پلو با مرغ درست کردم و تا ساعت یه ربع به 12 با سرعتی که از من بعید به نظر می رسید آماده شد.

اونقدرم سرو صدا کردم گفتم الان بیدار می شه اما خدا رو شکر تکون نمی خورد. مثلا می خواستم خیلی آروم کار کنم. اما خب با زودپز خدایی نمیشه توقع بیشتر از این داشت. جای شما خالی کلیم خوشمزه شد و کیفش و بردیم.

تولدت مبارک گل پسر

سلام علیکم.

خوبید انشالله؟

بنده که از حال دپرسی خارج شدم. الانم دوباره زندگی سراسر قند و نباتمون و ادامه می دم.

خبر مهم اینکه پریروز آمنه دوست عزیز و گلم (خواهر زمستون) صاحب یه پسر کوچولوی بامزه شد که همشم اخم می کنه و خیلی جدی می خوابه. به هیچ کسم رو نمیده که این ور اون ورش کنه و از خواب بیدار شه. اسمش و گذاشتن « امیرعلی» اومدنت به این دنیا رو تبریک میگم عزیزم. این عکس خوشگلم تقدیم می کنم به آمنه عزیزم و همه اونایی که تازه مادر شدن. (آخی یادش بخیر. با آمنه می رفتیم مدرسه و همکلاس بودیم... چه زود گذشت. حالا مادر شده.)

 

              تقدیم به آمنه عزیزم

یک حنجره فریاد... یک بغل غصه... یک دنیا سکوت... یک تجربه تلخ! یک حس گنگ! یک صدای خاموش! یک خستگی ممتد!‌ یک سکوت غمگین... یک عالم دلتنگی و به وسعت تمام خوبیها عشق.

 

دلم سنگین شده از زیادی غم.

 

 

 

سرم

اگه یکی به شما سرم و اشتباه بزنه و خیر سرش هم دکتر باشه چیکار می کنید؟

تصمیم گرفتیم از تعطیلی کوچیکمون استفاده بهینه کنیم. در نتیجه راه افتادیم بریم سفر. تو راه من یه خورده گیج زدم بعد گیج تر شدم.بعد دیگه گیج گیج گیج شدم. وقتی از گیجی دیگه رو پا بند نبودم به یه بیمارستان رسیدیم و دکتره زودی اومد به من یه سرم بزنه. خیلی هم شلوغ بود اما من اورژانسی بودم. بعد بهم سرم زد اما احساس کردم به جای اینکه بزنه تو رگم زده زیر پوستم. بعد هی این قطره ها اومدن هی من هیچی نگفتم. هی اومدن باز هیچی نگفتم. کم کم دیدم پوستم داره می ترکه یه درد و سنگینی هم داشت. سوزن و از دستم درآوردم و به دکتره گفتم ببین آخه کجا زدی!!! دکتره عصبانی شد گفت بلند شو برو اصلا دیگه بهت نمی زنم. می گم خب ببین چیکار کردی؟ دستمم همینجوری داره می ترکه. بعد دکتره قاطی نمی دونم این سرم رو چیکار کرد عین اینکه شیر آب  و باز کنی همه سرم خالی شد. همون موقع منم از خواب بیدار شدم. شانس آورد وگرنه حسابش و می رسیدم

کمر درد

پولای قلکم و برداشتم تا برم و یه سوییشرت بخرم. فعلا هوا خیلی سرد نشده که پالتو بپوشم. از شانس گل ما هم هنوز تو هیچ کدوم از این مغازه هایی که سر زدیم لباس زمستونی زنونه نیاورده بودن. نتیجه این شد که زمستون دوتا سوییشرت واسه خودش خرید. همیشه اسما می ریم که واسه من خرید کنیم اما رسما به کام زمستون می شه. شلوارمم باز دوباره داره به ملکوت اعلا می پیونده. باید یه فکری هم به حال اون کنم.

روزای جمعه به معنای واقعی روز نظافت خونه ماست. چون یه هفته که خونه نیستیم. یه روزی که هستیم باید حسابش و برسیم. همیشه هم حموم و دستشویی و راه پله ها با زمستونه خواب و پذیرایی و آشپزخونه هم با من. بعد چون زمستون ما هم یه کوچولو وسواس داره. یه جورایی هر هفته خونه تکونی می کنیم. خدایی جمعه ها بیشتر از روزای دیگه خسته می شم. دیروزم اصرار می کنه که الا و بلا من باید سقف و هم تمیز کنم. هی می گم تمیزه نمی خواد اما کو گوش شنوا. خلاصه رفت بالای صندلی و یه تکون اضافه ... نه نیفتاد کمرش رگ به رگ شد. حالا دیگه از دیروز صبح نمی تونه صاف شه. بعد چون هوس آبگوشت کرده بود جای شما خالی از ۶ صبح یه آبگوشتی بار گذاشتیم تا روی شعله کم واسه خودش بپزه. من موقع آشپزی خیلی ظرف کثیف می کنم. از ظرف شستنم به شدت فراریم. در نتیجه همیشه پخت و پز با منه. شستشو با زمستون. دیروز دیگه داغون بودم از بس ظرف شستم. هی به خودم می گفتم این بنده خدا هر روز چقدر ظرف می شوره هیچیم به من نمی گه. تازه فقط ظرف های ظهر که نبود. شبم مجبور بودم غذا درست کنم که واسه ناهار امروزمونم بیاریم. ای که بترکیم از بس می خوریم. هی ناهار شام. ناهار شام.

حالا دعا کنید کمر زمستون زودتر خوب شه. طفلی نمی تونه قشنگ راست وایسه. رنجور و خمیدس. از این چسبا هم زده می گه می سوزه. اصلا آروم و قرار نداره. با اون حالشم باز بلند شده اومده سر کار!!! شما بگید من چی بهش بگم؟؟؟    

برنده خوش شانس

همین الان یه جایزه از دوست عزیزم حمید برام رسید. چند وقت پیش یه سوالی طرح کرده بود که به صورت مسابقه بود و گفته بودم که جایزه داره. 

نرفتید شرکت کنید جایزه از دستتون رفت.

عمرا هم نمی گم چیه اصرار نکنید تا دفعه بعد اگه از این مسابقات دیدید شرکت کنید. خرجش فقط یه کامنت گذاشتنه.

خداییش منم فکر نمی کردم جایزه بده اما داد. اومدم اینجا رسماْ ازش تشکر کنم و تبلیغی هم باشه برای اینکه اگه دوباره سوالی مطرح کرد همه شرکت کنن. اگه بگه جایزه میده یعنی میده.

الان من در نقش همون برنده خوش شانس با کلید طلایی چند برج و ویلا در اقسا نقاط دنیا می باشم!!!!

چیه حسودیتون می شه شاه کلید بردم؟؟؟ 

مینو جونم

بعله! اسم خواهر زاده ما بالاخره همون مینو خانم شد.

دیروز رفتیم خونشون وایییییییی خدا چقدر دوست داشتنی بود. تازه بیدارشم کردم آخه همش خواب بود. منم می خواستم تو بیداری ببینمش اونم که نمی شد در نتیجه با بچه سه روزه مثل یه آدم بزرگ رفتار کردم و تازشم خیلیم خاله مهربونی هستم. دیروز قبل از رفتن به نیلوفرم خبر دادم و اونم اومد. خیلی وقت بود ندیده بودمش. نیلوفر می شه دخترعموی خواهرزادم. تازه ققنوسم قرار بود بیاد که ظاهرا برنامش جور درنیومده بود. ققنوس می شه پسرخالم. ولم می کردن همه دوستای وبلاگی رو اونجا جمع کرده بودم. 

دیروز این زمستون از یه طرف محمد (شوهر خواهرم ) هم از یه طرف دیگه انقدر واسه مامان ما پاچه خواری کردنا تا حالا دامادایی به این پاچه خواری ندیده بودیم.

سر شامم باز بقیه خاندان اومدن و کلی گفتیم و خندیدیم ( قابل توجه صمیم) الانم خیلی روحیه خوبی دارم و خوشحالم.

رفت و آمد با دوست رو هم دوست دارم اما فامیل و ترجیح می دم.

پنجشنبه پیش یه عروسی رفتیم وایی چی بگم که زبانم قاصره. من یکی که تو عمرم همچین عروسیی با این همه تشکیلات و تجملات وحشتناک ندیده بودم. بعد همه چیشم عالی و خوشگل. انشالله که خوشبخت بشن. یه مدیر داخلی هم داشتن انقدر بداخلاق بود. وقتی آقایون می خواستن بیان داخل توصیه می کرد که حجاباتون و رعایت کنید. خودش اولش یه کت و شلوار قرمز با تاپ گیپور مشکی پوشیده بود دقیقا بعد از این توصیه اش کتش و درآورد و خوش و خرم می گشت بین مهمونا. چه می دونم لابد به همه محرم بود.

امروز آلبوم جدید اندی رو گوش دادم. متاسفانه مثل آلبومای قبلیش مخصوصا «سرسپرده» یا «خلوت من» بران دلچسب نبود. منظورم از نظر کیفیت و زیبایی شعره. اندی هم از دسته آدمهای محبوب زندگی منه. توی فامیل هم هر کی اندی میومد دستش اولین نفری که بهش خبر می دادن من بودم. آه چه دورانی بود. قبلنا گفته بودم که جن و پری و تاری میومد سراغم آره دیگه یکیشون هی شکل این بنده خدا میشد و میومد. به خدا راست می گم. وای یاد الیاس افتادم.

دیروز صدای قلب خودم و با این گوشیهای دکترا شنیدم و فهمیدم که زنده ام. تا حالا از اونا تو گوشم نذاشته بودم. همه صداهای دور و برت می پیچه توش ولی در کل چیز جالبی بود. همینکه دیدم زنده ام خوشحالم.

رفته بودم آمپول بزنم یه بچه هم بود که هی گریه می کرد. مامانش می گفت: به خانم سفارش کردم آمپول بی سوزن بهت بزنه. بعد که نوبت من شد می گم تو رو خدا به منم از اون بی سوزناش بزنید. وایی که چقدر این آمپولا درد دارن لعنتیها.  

 

بیماران

دیروز با خواهر کوچیکم قرار گذاشتیم و دوتایی رفتیم دیدن خواهر بزرگم. یه دخمل سفید بی ابروبه خونواده سه نفریشون اضافه شد. با این انتخاب اسمشون کشتن مارو. اول اول گفته بودن اگه دختر باشه مینو پسر باشه مانی. بعد گفتن مینو نه ماندانا. بعد گفتن ماندانا نه پارمیدا. بعد دوباره گفتن ماندانا. دیروزم فهمیدیم برگشتن سر خونه اول یعنی مینو که به معنی باغ بهشته. اسم دختر بزرگش ملیکاست. سر اون یک کلام بودن. همون ملیکا ولی واسه این انتخابشون سخت بود. حالا ببینیم تا شناسنامه بگیرن چی میشه. اونجا هوای بیمارستان خواهرم و گرفت و یه دفعه رنگش شد زرد زرد. بعد مامانم زودی یه آب آناناس واسش باز کرد و گفت این شیرینه بخور. نصفشم ریخت واسه من. گفتم مثلا مریض ایناان. من سورومورو گنده نشستم اینجا از همه چیزم تست می کنم. بعد می گم تو یخچال و نگاه کن چیزی نمونده باشه خدایی نکرده نخورده از این در نرم بیرون. اوناام یه خورده خندیدن و دیگه جو عوض شد. 

یک سرمای جانانه خوردم. حسابی داغونم. صبح رفتم دکتر آمپول پشت آمپول. کپسولای خفن. انواع و اقسام شربت.... همینه دیگه می گم از این سرما بدم میاد واسه اینه که یه سره مریض می شم. اصلا هم راهکار پیشنهاد نکنید من خودم همه این کارا رو کردم. فایده نداره. پارسال از بس آمپول زده بودم دیگه آبکش بودم. تازه تازه دارم خوب می شم که باز شروع شد فقط اگه می دونید چطوری باید مقاومت بدنم و ببرم بالا بهم بگید چون خیلی زیاد مریض می شم.

یه موردی برای عاطفه (خواهر زمستون) پیش اومده بود بعد اون به جای اینکه بره پیش دکتر زنان رفته بود دکتر عمومی. اونم یه تجویز عجیب کرده بود و واسه این آزمایش ایدز نوشته بود. ما رو می گی وقتی فهمیدیم کف کردیم. خدایی هیچ ربطی نداشت. عاطفه که دوباره اون مورد واسش پیش اومد رفت آزمایش رو داد. توی آزمایشگاه هم خیلی برخورد بدی باهاش داشتن انگاری که هر کی واسه این آزمایش بره چیکارس!!! خلاصه یه دو هفته ای گذشت تا اینکه یه روز صبح زود از آزمایشگاه زنگ زدن که پاشو بیا اینجا. اینم پرسیده بود که جواب آمادس؟ گفتن نه تو حالا بیا!!! بعد عاطفه زنگ زد به من. حالا اینم گریه که حتما جواب مثبت بوده که صبح زود زنگ زدن که پاشو بیا. دیگه من و می گی سکته رو زدم. گفتم عاطفه هر چی بود زنگ بزن به من بگوا منتظرم. بعد دیگه اگه بدونید من چه حالی داشتم هی التماس دعا و صلوات و نذر و ذکر و چمی دونم دیگه هرچی بلد بودم گفتم. اینم زنگ نمی زد ساعت شد 11-12- 2-3 خودمم که زنگ می زدم کسی گوشی رو برنمی داشت. اینجوروقتا هزارتا فکر عجیب و غریب میاد تو کله آدم. منم قاطی گفتم حتما جواب مثبت بوده و این برنگشته خونه. بعد چون مطمئنم نبودم به زمستون چیزی نگفتم که بیخودی نگران نشه. عصر از محل کارمون بدو بدو رفتیم اونجا. دیدم عاطفه خونس می گم پس چرا به من زنگ نزدی؟ می گه با فرزانه (خواهرزادش) رفته بودیم سینما بعدم دیگه بیرون بودیم.... منم داغ کردم عصبانی می گم نمی تونستی یه زنگ به من بزنی؟!!. . .  اونم که ریخت من و تو عصبانیت دیده خودش و جمع و جور کرد و ما هم برگشتیم خونه. بازم خدا رو شکر که چیزی نبود. ولی باید جفتشون و خفه می کردم هم عاطفه رو هم اون دکتر احمقی رو که همچین تجویزی کرده.

قدم نو رسیده مبارک

هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 

من دوباره خاله شدم. یه دختر خوشگل  تقریبا ساعت ۹ امروز متولد شد. شدیدا بیقرارم تا بعد از ظهر بشه و برم دیدنشون.

این گل قشنگم تقدیم به همه مادرا مخصوصا خواهر عزیز خودم

 

     قدم نو رسیده مبارک

 

تولدت مبارک

                   تولدت مبارک       

 

  این عکس تقدیم به تمام متولدین آبان یا عقرب. فقط امیدوارم کسی رو نیش نزنن.

بوذرجمهر

 یه قول کوچولو به حمید عزیز (باور من) داده بودم که راجع به بزرگمهر بنویسم و خلاصه الوعده وفا:

در زمان انوشیروان (کیخسرو پسر کیقباد) ساسانی تقریبا تمام دنیا خراج گذار امپراطوری ایران بودند و باید هر سال مالیاتی را به ایران می پرداختند.

در یکی از این سالها پادشاه کشور هندوستان از این امر سر باز زد و وقتی انوشیروان دید از مالیات او خبری نیست پیغامی برایش فرستاد و دلیلش را خواستار شد. پادشاه هند که به هر بهانه ای شده می خواست از این مالیات سنگین فرار کند معمایی را برای انوشیروان فرستاد ( متاسفانه معما را فراموش کردم) و گفت در صورتی مالیات را می پردازد که پادشاه ایران بتواند به این سوال پاسخ دهد. انوشیروان با علما و دانشمندان دربار جلسه ای گذاشت و معمای پادشاه هند را مطرح کرد ولی هیچ کس نتوانست پاسخی به آن دهد انوشیروان مامورانی را به اقسا نقاط کشور فرستاد تا هر طور شده پاسخ آن معما را پیدا کنند.

روزی یکی از ماموران پس از جستجوی فراوان به محله ای می رسد که تعدادی از کودکان و نوجوانان بازی می کردند. بچه ها که او را غریب می بینند به طرفش می روند و کمی گفتگو می کنند و دلیل آمدنش را می پرسند. مامور معما را مطرح می کند و با کمال تعجب پاسخ آن را از زبان یکی از کودکان دریافت می کند. او به سرعت این خبر را به دربار می فرستد و انوشیروان از مامور می خواهد که پاسخ دهنده را به دربار بیاورد تا پاداشش را بگیرد. مامور کودک روستایی را با خود به دربار می برد. انوشیروان از دیدن او تعجب می کند. در دوره ساسانی فقط اشراف می توانستند به مدرسه بروند. با این حال انوشیروان که کودک را بسیار باهوش می بیند او را در دربار نگه می دارد و تحت آموزش قرار می دهد. کودک به سرعت پله های ترقی را بالا می رود و روزی می رسد که دست راست انوشیروان یعنی وزیر اعظم او می شود. او برای همه قابل احترام بود و همچنان پس از قرنها به عنوان حکیم و دانشمند ایرانی از وی یاد می شود به او بزرگمهر یا بوذرجمهر می گویند.

یکی از ماجراهایی که از بوذرجمهر خواندم و هیچ وقت از یادم نمی روداین بود که حسودان آن دوره پیوسته تلاش می کردند این حکیم را در نظر انوشیروان خراب کنند اما هیچ وقت نمی توانستند موفق شوند و انوشیروان به قدری وزیرش را دوست داشت و برایش احترام قائل بود که به همه ثابت شده بود این امر غیر ممکن است. از بد روزگار اتفاقی حادث می گردد که سوء تفاهمی برای انوشیروان پیش می آید و حسودان هم دست به کار شده و به آن دامن می زنند. به دستور انوشیروان بوذرجمهر را به زندان می اندازند و برای شکنجه او دستور می دهد که فقط یک نوع غذا به انتخاب خودش به او دهند. بعد از چند سال که از این ماجرا می گذرد روزی می رسد که باز هم گره ای پیدا می شود و فقط به دست آن حکیم می تواند باز شود. انوشیروان که فکر نمی کرد او هنوز زنده باشد مرتب خودش را ملامت می کرد. ضمن اینکه طی این سالها آن سوء تفاهم هم رفع شده بود اما بوذرجمهر زنده بود و بعد از آزادی پیش انوشیروان می رود. انوشیروان که خود را مقصر می دانست از او عذرخواهی می کند و می پرسد که چطور با یک نوع غذا زنده مانده. بوذرجمهر می گوید: من شیر را انتخاب کردم که هم نوشیدنیست و هم خواص غذایی دارد به این ترتیب با خوردن فقط یک نوع غذا نه به غذای دیگری نیاز پیدا کردم و نه تشنه می شدم که نوشیدنی دیگری بخواهم.

 از آن پس هیچ کس نتوانست بوذرجمهر را مقابل پادشاه خراب کند و انوشیروان هم اگرچه که او را آزاد کرد اما تا پایان عمر خود را به خاطر این اشتباه نبخشید.

 ( شخصیت انوشیروان از آن دسته آدمهاست که من خیلی خیلی دوسش دارم و ارادتمندشم. اگه تونستید راجع بهش بخونید چون دیگه مثل اون پادشاهی نیومد.) 

یک نکته آموزنده

از این مطلب خوشم اومد اینجا نوشتمش . تو مجله موفقیت خوندم:

انسان در زندگی سه راه دارد:

راه اول از اندیشه می گذرد که این والاترین راه است.

راه دوم از تقلید می گذرد که این آسانترین راه است.

راه سوم از تجربه می گذرد که این تلخ ترین راه است.

 

پ.ن: اینم به توصیه کاوه عزیز ( روزمرگی) اضافه کردم:

روزگار بیرحم ترین آموزگاریست که اول امتحان میگیرد و بعد درس میدهد .

 

 

سفر اصفهان ۳

بعد از اون پیاده راه افتادیم نمی دونم بریم کجا انقدر رفتیم و رفتیم که نگو. طبق معمول ما 6 تا بودیم با آقای مرادی. یه نقشه اصفهان گذاشته بود زیر بغلش و برو که رفتی. هوا هم سرد بود از بس هم راه رفته بودیم دهنمون خشک شده بود. اینم اصلا به روی خودش نمی آورد که بابا چند تا دختر باهاته. لا اقل به یه ساندیس مهمونشون کن. البته بی دلیل توقع نداشتیما. چون اون تو همه چیز ما شریک بود ولی چیزی از خودش مایه نمی ذاشت. در کل یه خورده خسیس بود. دیگه منیژه گذاشت گردنش و جلوی یه آبمیوه ای وایساد و گفت استاد نمی خواهید چیزی برامون بگیرید؟ یه خورده هم هندونه داد زیر بغلش و دیگه الکی الکی مهمونش شدیم. خلاصه نفری یه شیرموز خوردیم و دوباره راه افتادیم. دیگه اون روز اتفاق خاصی نیفتاد و برگشتیم ولی مگه کاراش از یادمون می رفت. فردا صبحش دوباره برای بازدید از یه کارخونه رفته بودیم که یکاره سر یه چیز الکی جلو همه مهندسای اونجایه غشقرقی راه انداخت که بیا و ببین. ما رو می گی هی می گفتیم خدایا این چرا اینجوری می کنه؟خلاصه قشنگ آبروی ما رو اونجا برد و بعد که برگشتیم تو اتوبوس از همه عذر خواهی کرد. سر این عصبانی شده بود که یکی از بچه ها به شوخی (حالا بنده خدا منظوری هم نداشت) به اون مهندسه که توضیح می داده گفته بود حالا کی پذیرایی می کنید؟ ( آخه رسم همه کارخونه ها این بود که از تمام بازدید کننده ها پذیرایی مختصری می کردن اینم منظورش همین بود.) خلاصه دیگه بالاخره برگشتیم دانشگاه تا عصرش دوباره بریم بیرون. ولی عصبانیت این بنده خدا حسابی سوژه شده بود. راستی اینم نگفتم صبح ها میومد ما رو برای نماز بیدار کنه. ما هم شب دیر می خوابیدیم دیگه صبش مگه بلند می شدیم. زنگ ما هم صداش اینجوری بود که انگار کاسه بشقاب می زدن به هم. اصلا نمی دونستیم این صدای زنگه. بعد اینم ول نمی کرد که انقدر صدای این کاسه بشقاب و درمی آورد و فحش می خورد ما هم چمی دونستیم اونه. فکر می کردیم عین پادگانا یکی اومده بیدار باش بزنه. خلاصه عصرش رفتیم میدون امام که دیگه هرکی خرید مرید داره انجام بده. منیژه و ملیحه و لیلی از ما جدا شدن. من و مژگان و احترام موندیم با این استادمون. دلمونم نمیومد تنهاش بذاریم. همه دختر بودن اون یه دونه تک مونده بود. خودشم با ما خیلی راحت بود. خلاصه دیگه چهارتایی راه افتادیم که بریم بگردیم. اگه بدونید از اون اول که شروع کردیم به گشتن چیکارا کرد. حالا همش و یادم نمیاد. سوار ماشین شدیم و نمی دونم کجا می خواستیم بریم که آقای مرادی به راننده توضیحاتی داد و اونم گفت نزدیک شدیم بعد آقای مرادی گفت بله ستوناش و دارم می بینم. راننده شونش و انداخت بالا و با لاقیدی گفت ما که نمی بینیم. بعد دیگه هی این بنده خدا رو ضایع کرد. من اون موقع همچنان نقش شوهر غیرتی رو بازی می کردم ولی مژگان از بس که خندیده بود به پهنای صورتش اشک می ریخت. صداشم نمی ذاشت دربیاد دیگه داشت خفه می شد. قیافه اون و که دیدم دیگه منم شروع کردم. انقدر خندیدیم تا این که از ماشین پیاده شدیم. هرچی خاطره بد بود تو ذهنمون آوردیم تا بالاخره نیشمون بسته شد. بعد از اون احترام خطا کرد گفت یه جا هست گزای خوب و تازه ای داره بریم از اونجا بگیریم. اسمش و می دونست اما آدرسش و نه. دیگه این استاد ما هم الا و بلا که باید بریم اونجا. بعد رفت آدرس بپرسه. یه عالمه آدم صحیح و سالم از اونجا رد می شدن به اونا کاری نداشت اَد رفته سراغ یه شیرین عقل چپول و وایساده یه ساعت توضیح می ده که آدرس فلانجا رو می خواهیم و اهل اینجا نیستیم و می گن اونجا فلانه . . . خلاصه بعد یه ساعت اون طرف سرش و به آرامی تکون داد و گفت:لطفا یک بار دیگه تکرار کنید. دیگه ما رو میگی... از اون اول که رفته بود سراغ اون داشتیم می خندیدیم. اونم که اینجوری جواب داد... استادمون که برگشت به زحمت نیشامون و بستیم. اونم گفت بنده خدا مجروح جنگی بود. ما یه نگاه به هم کردیم و دیگه چیزی نگفتیم. فرداش تولد مژگان بود تصمیم گرفتیم یه جشن کوچولو بگیریم. مژگان کیک خرید ما هم هر کدوم یه کادو واسش خریدیم و کم کم برگشتیم طرف اتوبوس. دوتا از بچه ها جا مونده بودن و هرچقدر وایسادیم نیومدن. وقتی هم که پبدا شدن دیگه خیلی دیر بود. ما که اون روی آقای مرادی رو دیده بودیم گفتیم الان دوباره یه داد و بیداد در راهه. اما اون با خونسردی تموم فقط خدا رو شکر کرد که بچه ها پیدا شدن. بعدم گفت دیگه به شام نمی رسیم. همین بیرون یه چیزی می خوریم. واسه همه یه مینی پیتزا گرفت البته از خرج دانشگاه. فکر نکنید از جیب خودش بود. دیگه هرجوری بود برگشتیم و رفتیم تو اتاقامون تا مثلا زودی آماده بشیم و تولد بگیریم. از آقای مرادی هم دعوت کردیم که بیاد به اتاقمون. با عروسک و پاکتای خالی ساندیس اتاق و تزیین کردیم و چیپس و پفک و کیک هم گذاشتیم رو میز. ملیحه داشت لباس عوض می کرد که آقای مرادی اومد. حالا اینم هول شد داد می زنه نیا تو من لختم. منم که اونجا به جای همه خجالت می کشیدم گفتم: خاک عالم!!! داد نزن. حالا اون بیچاره اومده بود بگه من نمیام. اگه خواستید شما بیایید تو اتاقم. تازه اون شب بود که فهمیدیم اتاقش کجاست. رفتیم تو اتاقش و می خواستیم درو ببندیم که با ترس گفت نه در و باز بذارید. . . ما هم در حالی که به خودمون شک کرده بودیم دست به در نزدیم. اون شبم گذشت ولی از بس خندیده بودیم دل درد گرفته بودیم. فرداش دیگه چیزی نشد. فقط باغ پرندگان رفتیم که خیلی قشنگ بود. روز بعدشم دیگه برگشتیم و در تمام طول راه استاد از خاطرات گذشتش صحبت کرد و هرکی دیگه هم میومد تو جمع ما اضافه شه زودی می فرستادش پی نخود سیاه. در کل خیلی خیلی خوش گذشت. هنوزم اون استادمون و خیلی دوست داریم و گهگاه به دیدنش می ریم. به جز احترام که بچه اراک بود با چهار نفر دیگه رابطه دارم مخصوصا منیژه و مژگان. اول ملیحه بعد منیژه و بعد من ازدواج کردم. ملیحه یه دختر داره. منیژه یه ماهه که صاحب یه پسر شده. مژگان و لیلی هم هنوز ازدواج نکردن و سر کار میرن. 

                                                                                       پایان  

ادامه سفر اصفهان

برنامه اینطوری بود که صبح ها صبونمون و می خوردیم و می رفتیم برای بازدید از کارخونه ها و بعد برمی گشتیم به دانشگاه و ناهارمون و می خوردیم و کمی استراحت می کردیم و بعد دوباره می رفتیم بیرون ایندفعه فقط واسه سیاحت. اولین جایی که رفتیم به پیشنهاد آقای مرادی کلیسای معروف اصفهان بود. اما به دلیل تعمیرات اجازه ورود ندادن. حالا فکر کنید با راهنمایی استاد عزیزمون با اتوبوس از یه فرعی تنگ رفتیم تو و دیگه نمی تونیم دربیاییم. آقای مرادی هم که با اون فرمون دادنش کم بود ما رو بندازه تو جوب. راننده هم که معلوم نبود چیکار می کرد. انقدر راه و بند آوردیم و فحش خوردیم که سر تا پامون آباد بود. به هر جون کندنی بود از اونجا در اومدیم و همه هم روحیه ها بالا انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده خوشحال و خندون رفتیم به طرف نقش جهان و میدان امام. کلی هم ذوق کردیم. اینجا رو فقط تو تلویزیون دیده بودیم. من یکی که اولین بارم بود می رفتم اصفهان. همه از هم جدا شدیم و چون وقت هم کم بود و باید تا ساعت 5/7-8 خودمون و می رسوندیم دانشگاه. در نتیجه یه ساعت بیشتر واسه گشت و گذار وقت نداشتیم. ماهم دورمون و زدیم و همه مغازه ها رو نگاه کردیم و خرید و گذاشتیم واسه یه وقت دیگه. می خواستیم سوار کالسکه بشیم. یه سریهاشون که پر بودن یه دونه هم خالی گیر آوردیم، اول منیژه و ملیحه و لیلی رفتن سوار شدن اما بیچاره ها وقتی برگشتن دیدیم رفتن تو اغما حالا نگو این اسبه از اون اول شروع کرده گلاب به روتون بی ادبی کردن تا همون موقع که برگرده سر جای اولش. اینا پیاده شدن یه خورده گیج خوردن و سرمست از بوهایی که استشمام کردن اومدن پیش ما و بعدم انقدر خندیدیم که اشکمون دراومده بود. می خواستیم عالی قاپو هم بریم که باز گفتن مسئولش نیست و الان نمی شه و خلاصه اونجا هم رامون ندادن. دیگه کم کم برگشتیم سوار اتوبوس شدیم و اومدیم دانشگاه. شاممون و خوردیم و رفتیم تو اتاقامون. البته ما شش تا که با هم بودیم و نمی دونستیمم که اتاق آقای مرادی نزدیک ماست. شروع کردیم از این شعرای محلی من درآوردی خوندن و رقصیدن من درآوردی تر. البته بیشتر از اینکه برقصیم می خندیدم. از بس که شعرای احترام افتضاح و خنده دار بود. متا سفانه من روم نمی شه اونا رو بنویسم وگرنه این پست از اون پستای وحشتناک خنده دار بود و البته این صداهای ما همش تو اتاق آقای مرادی هم بود و ما هم از همه جا بی خبر. خیر سرمون شاگردای خوب و مودبش هم بودیم.

فرداش دوباره صبح تا ظهرش به بازدید گذشت و بعد از ظهر رفتیم چهل ستون و یه جایی که فکر کنم هشت بهشت بود و بعدشم سی و سه پل. حالا هر جا هم می ریم تق و تق از خودمون عکس میندازیم. خودتون فکر کنید دیگه نفری یه دوربین با حلقه فیلم 36 تایی برده بودیم. عکسای لیلی که خنده دار بودن بعد از این که چاپ شد دیدیم همش تکی از خودش با ژستهای مختلفه. یعنی تو بگو محض رضای خدا یه دونه با بقیه داشت نه!!!  عکسهای ما هم که نزدیک صد و خورده ای شده بود همش ما شش تا با آقای مرادی. یه دونه اینوری، یه دونه اونوری، یکی عمودی یکی افقی. همش هم شکل هم. مخصوصا عکسایی که تو شب می نداختیم. پشتمون که هیچی معلوم نبود. چشمامونم قرمز می افتاد با همون ژستهای تکراری. منتها اون موقع که می نداختیم نمی دونستیم بعد از چاپ چه خواهد شد. آقای مرادی قد بلندی داشت و همیشه هم لباسای کوتاه می پوشید. 5- 34 سالش بود اما کلا خوش تیپ نبود در عوض خیلی مهربون و دلسوز بود. ما هم خیلی دوسش داشتیم. بعضی از عکسا رو می دادیم اون ازمون بندازه ولی نمی دونید چیکار می کرد. به زور خودمون و نگه می داشتیم که نخندیم. انقدر اینوری می شد و اون وری می شد و بعدم یه جوری می نشست که انگاری رفته مستراح. لباسشم کوتاه بود می رفت بالا و کمرشینا می ریخت بیرون. ما هم عین این شوهرای غیرتی سعی می کردیم کاری بکنیم که کسی اون و تو این وضعیت نبینه بعدم حالا یا به روی هم نمی آوردیم یا هم یه وقتا حسابی می خندیدیم.

                                                                                    ادامه دارد . . .

سفر اصفهان

ایندفعه می خوام از سفرمون به اصفهان تو دوره دانشجویی تعریف کنم.

همونطور که قبلا هم گفتم رشته ما نقشه کشی و طراحی صنعتی بود. قرار بر این شد برای یه سفر علمی، گردشگری به اصفهان بریم. ما چهار تا دوست بودیم که تو اون سفر دوتای دیگه هم بهمون اضافه شدن. من، منیژه، مژگان، ملیحه اون دو نفر دیگه هم لیلی و احترام بودن. با ملیحه همه زیاد شوخی می کردن. خونشون تو کرج بود اما برای اینکه بتونه خوابگاه بگیره و هر روز نره و بیاد گفته بود تو قزوینن. توضیحی از شوخیا نمی دم. حتما همه می دونن دیگه با قزوینیها چه شوخی هایی می کنن.

واسه رضایت گرفتن از خونواده ها هم کلی حکایت داشتیم. از شانس گل ما اون سال انقدر برف بارید و بارید و کولاک شد و بهمن اومد و گردنه حیران به راه تهران اصفهان منتقل شد و کوه ها مثل پشم حلاجی شده در فضا پخش شد و شهاب سنگ باریدن گرفت و صد البته با این توصیفات هم اخبار دقیقه به دقیقه شرایط بغرنج اصفهان و توضیح می داد و رو اعصاب ما که با عزم راسخ می خواستیم بریم به اون شهرلی لی می رفت. بالاخره با هزار مکافات که نگران نباشید و من حتما برمی گردم و گردنه ها رو درمی نوردم و قسم و آیه که اگر خورشید و در دست راستم و ماه را در دست چپم بگذارید و بگید به این سفر نرو من می رم تا علم بیاموزم و فرد مفیدی برای جامعه باشم. بالاخره رضایت دادن و ما راهی شدیم.

قرارمون تو دانشگاه بود. نماز ظهرمون و خوندیم و راه افتادیم. استاد همراهمونم آقای مرادی استاد نقشه کشی و هندسه ترسیمی مون و یه خانم که الان فامیلیش و یادم نیست و مسئول آزمایشگاه فیزیک و اینجور چیزا بود. ما چهارتا با این استادمون خیلی جور بودیم ولی تو این سفر این بنده خدا انقدر سوتی داد و داد که یه لحظه این نیش ما بسته نمی شد. البته خودمونم دست کمی نداشتیما ولی خب مال اون بیشتر بود.

 توی راه یه خورده باهم حرف می زدیم. یه وقتا هم این استادمون و می کشیدیم تو حرفامون که اونم حوصلش سر نره. از دست این اخبارای لیلی هم که غش کرده بودیم از خنده. هم یه خورده بی حیا بود هم پررو در نتیجه هر چی دلش می خواست  می گفت اونم با لهجه غلیظ عربی.

وسط راه یه جایی بود به اسم دلیجان اونجا اتوبوس و نگه داشتن تا شام بخوریم و نمازمون و بخونیم و دوباره راه بیفتیم. از اونجا دیگه یه راست رفتیم تا خود اصفهان. بهمن ماه بود هوا هم وحشتناک سرد. رفتیم دانشگاه صنعتی اصفهان قسمت مهمانهاشون. حالا دانشگاه فسقلی ما کجا و اونجا کجا. خلاصه یه خورده موندیم تو کفش و بعد رفتیم تو اتاقامون. هر اتاق 3 تا تخت داشت با حموم و دستشویی و کمد و یخچال. منظره ای هم که از پنجره معلوم بود حرف نداشت. دو تا اتاق بغل هم و برداشتیم. من و مژگان و ملیحه تو یه اتاق. اون سه تا هم تو اون یکی. آقای مرادی هم تو یه اتاق نزدیک ما بود. این شبش و که خسته بودیم خوابیدیم. سوتیها و سوژه ها از فرداش شروع شد.

                                                                         ادامه دارد...

 

پ.ن1: قصدم خدایی نکرده توهین به مقدسات نبود. فقط دیدم به جاست گفتم از حرفاشون استفاده کنم.

پ.ن2: امروز یه روز بزرگ برای مجیدِ. اولین قدم برای رسیدن به یه هدف بزرگ. دعا می کنم همیشه شاد و موفق باشه.

پ.ن3: این فرزاد و نیلوفر کشتن منو. باباجون جفتتون وبلاگ دارید. برید دعواتون و اونجا کنید. منه بیچاره شدم واسطه. می دونم آخرشم این وسط همه کتکاش نصیب من می شه.

کارآموزی

تو دانشگاه که بودیم برای هماهنگ کردن برنامه کارآموزیمون تلفنی به جای یکی از دوستام صحبت کردم. نه یه بار نه دو بار هشت بار با فاصله های نزدیک به هم. طوری که اون طرف قشنگ صدای من و می شناخت. منم چون دفعه اول خودم و با فامیلی دوستم معرفی کردم هفت دفعه بعدیشم باز همین کار و کردم. از بس که این دوستم تا قطع می کردم یه سوال جدید واسش پیش میومد. از شانس ما زد و همونم درست شد و من و اون دوستم یعنی مژگان راه افتادیم و رفتیم اونجا با فاصله یک روز از اون تلفنا. حالا منم موندم چیکار کنم. صدام و عوض کنم. الکی با ادا حرف بزنم. چیکار کنم که این طرف من و نشناسه. مژگانم هیچ رقمه حاضر نمی شد حرف بزنه. هی می گفت دفعه اوله من خجالت می کشم. می گفتم بیا تو لب تکون بده من حرف می زنم. اینجوری معلوم نمی شه صدای کدوممون داره درمیاد. خلاصه انقدر مسخره بازی درآوردیم و الکی دوبله تمرین کردیم تا رسیدیم اونجا و اونم نمی دونم نفهمید یا به روی خودش نیاورد. دیگه به خیر گذشت. شرکتی که رفته بودیم اسمش (کاویان فرا کام) بود. بیشتر طراحی قالب کار می کرد واسه شرکت ایران خودرو. خلاصه من اونجا موندگار شدم و دوستم رفت یه جای دیگه. یه بار که صب زود از خواب بیدار شدم و اصلا هم حوصله نداشتم برم تو همون خواب و بیداری زنگ زدم به اونجا و وقتی گوشی رو برداشتن زد و زبون من گرفت و یه کاره از گفتن حرف «ک »و«و»  عاجز موندم و پرسیدم:شرکت (کافیان فرافام )؟؟؟ اون طرف گفت: بله؟؟؟!!!!! خودم و جمع و جور کردم و طوری که اون به گوشای خودش شک کنه دوباره اسم شرکت و گفتم و خلاصه اون روز و نرفتم.

بازم بازی

سلام به همه دوستان

بازم یه بازی دیگه شروع شده اما یه افشاگری وحشتناکه. نیلوفر مرداب دعوتم کرده تا شرکت کنم. منم دعوتش و لبیک گفتم و دلش و نشکستم. البته شایدم بهتر شد. تو پست قبلی گفته بودم که می خوام یه چیزی بگم اما تردید دارم. حالا با شرکت تو این بازی عملا اون تردید و باید بذارم کنار.

همونطور که می دونید روز اول به عنوان ناشناس و با یه هویت جعلی وبلاگ نویس شدم ولی حالا که فک و فامیل و در و همسایه می شناسنم و لطف می کنن بهم سر می زنن دیگه هویت جعلی به کارم نمیاد. خودم و راست راستی معرفی می کنم و شما هم هر کدوم از اسمارو که دوست داشتید صدام کنید. خلاصه ما اینیم:

و اما بازی:

خودتو معرفی کن: من سمیه ز ... هستم متولد 15 اردیبهشت 1361... 3 تا خواهر دارم: مهیار، افسانه و فرزانه. ا سال و 37 روزه که ازدواج کردم. اسم همسر عزیزتر از جانم مجید است که با هم همکاریم.

فصل و ماه و روزی که دوست داری: فصل بهار و دوست دارم. ماه هم از اسفند تا اردیبهشت و که شادابترین روزهای سال هستن.اسفند که خونه تکونی و شور و شوق و خرید عیده. فروردین که سال عوض می شه و خیلی چیزا رو هم با خودش عوض می کنه و اردیبهشت که هنوز هوا خیلی گرم نشده و جوونه های زیبا و برگهای سبز روشن رو روی درختهای کنار خیابونا و پارکها می بینیم و کلی انرژی می گیریم. ماه رمضان و محرم و هم دوست دارم. نه به خاطر مصیبتهای این دو ماه چون مصیبت که دوست داشتنی نیست. فقط به خاطر حس و حال خودم. روز هم هر روزی که توش یه اتفاق خوب بیفته و بیهوده نگذره. 

رنگ تو: همه رنگا رو دوست دارم و از همشونم استفاده می کنم اما از همه بیشتر آبی

غذای مورد علاقه: انواع کباب +  فسنجون و پیتزا

موسیقی مورد علاقه: یه وقتی بود که فقط اندی گوش می دادم. اما الان همه چی گوش می دم به جز خواننده های در پیت و سوسولی که جدیداً عین علف هرز دارن موسیقی پاپ و به گند می کشن.

بدترین ضد حالی که خوردی: دلم نمی خواد این و بگم ولی می گم. در مورد یکی از خواستگارانم بود که از طریق یکی از دوستانم قرار گذاشته بودن بیان خونه ما و من هم طبق معمول از خواهر و شوهر خواهرمم خواسته بودم که بیان ولی اون روز هرچی منتظر شدیم نیومدن و بعد هم یه دلایلی آوردن که به اونش کاری ندارم. اما اون روز احساس تحقیر شدن داشتم و خیلی حالم گرفته بود البته نه از اینکه حالا اون بیاد یا نیاد چون علاقه ای بهش نداشتم که از نیومدنش ناراحت شم از اینکه من و خونوادم و سر کار گذاشته بودن خیلی ناراحت بودم و نمی دونم دیگه طرف خودش اصرار داره بیاد بعد که قبول می کنی پیداش نمی شه. خیلی زور داره.

بزرگترین قولی که دادی: قولی بود که من و مجید بعد از جشن عقدمون به هم دادیم و روز عروسیمون تجدیدش کردیم که همدیگه رو خوشبخت کنیم و باعث سربلندی همدیگه باشیم و به پیشرفت هم کمک کنیم.

ناشیانه ترین کاری که کردی: وارد یه کاری شدم که اول بسمه الهی یک میلیون و دویست هزار تومن ضرر کردم اونم درست وقتی که حسابی دستم خالی بود و به جز پروژه های سبکی که تو خونه کار می کردم کار دیگه ای نداشتم.

بهترین خاطره ی زندگیت: روز عروسیم.

بدترین خاطره ی زندگیت: اجازه بدین این و نگم. حتی وقتی یادمم می افته حالم بد می شه.

شخصی هست که بخوای ملاقاتش کنی: آره مگه می شه نباشه. قبلنا خیلی دوست داشتم یه بارم که شده اندی و از نزدیک ببینم. اما الان به جز امام زمان کسی نیست.

برای کی دعا می کنی :واسه همه. هر کی که بیاد تو یادم. غریبه و آشنا یا زنده و مرده هم هیچ فرقی نداره.

به کی نفرین می کنی :اهل نفرین نیستم. اما شاید یه وقتا این سردمدارا رو بگم خدا لعنتشون کنه. معتادارم می گم خدا از رو زمین برشون داره. اما اگه کسی خودم و اذیت کنه یا دلم و بشکنه نه نفرین نمی کنم.

وضعیتت در ده سال آینده البته برنامه دارم ولی اینکه تا 10 سال دیگه رو پیشگویی کنم خیلی سخته. اصلا تا اون روز کی مرده و کی زنده. فقط یه چیز و مطمئنم. اگه باشم  می شم 35 ساله.

حرف دلت: کاش بفهمیم داریم چیکار می کنیم و کجا پا می ذاریم. کاش فقط خودمون و نبینیم. کاش همدیگه رو دوست داشته باشیم. واسه خوشحالی همدیگه تو هیچ چیزی کوتاهی نکنیم. کاش اشتباهای هم و ببخشیم. کاش دلمون و خالی از حضور خدا نکنیم. نمازامون و درست بخونیم. معنی واقعی قرآن و درک کنیم. عاشق باشیم و عاشق بمیریم.

منم صمیم، ققنوس، باور من، مرگ رنگ، روزمرگی و حرف دل و دعوت می کنم که انشالله بازی رو ادامه بدن.

ماهی- حلوا- ختم- بچه آخه چی بگم؟!

رفتم از فروشگاه از این ماهیهای پاک شده بسته بندی خریدم، دیدم روش نوشته با پوست اما نه معنیش و فهمیدم و نه توجه کردم. (حالا دیگه اینکه چرا من معنی یه چیز به این بدیهی رو نفهمیدم بماند) خلاصه خریدم و خوشحال و خندون برگشتم خونه و 3-4 تا تیکش و گذاشتم بیرون تا یخش باز بشه . بعدش دیگه هی نگاش کردم که حالا چیکار کنم. اومدم یه آب بگیرمش و عملیاتم و شروع کنم که دیدم بــــــــله این ماهیها پولک دارن. تازه فهمیدم معنی با پوست یعنی چی. منم تا حالا ماهی تمیز نکردم. یه تیکش و گذاشتم تو بشقاب و رفتم سراغ همسایه طبقه پایینمون و ازش پرسیدم این و باید چیکار کنم؟ اونم چند تا راه حل پیشنهاد داد و گفت برعکس خواب پوستش چاقو رو بکش. یا هم که بپیچ لای روزنامه و بذار تو ماهیتابه خشک داغ و بعد یه دفعه روزنامه رو بکن همش کنده می شه. با قیافه نالان و پشیمان از کرده خود برگشتم خونه و بعد عین این صیادای قهار یه تیکه از پوستش و گرفتم و کشیدم و گوشت قلفتیش جدا شد و منم یه لبخند پیروزمندانه از این هنرنمایی وحشیانم تحویل ماهیی که چند ساعته اعصابم و خورد کرده دادم و بعدش عملیاتم و شروع کردم و خوابوندم تو آب پیاز و زعفرون و آبلیمو. بعدم سرخ کردم و جای شما خالی میل نمودیم.

نکات آموزنده: برای انجام هر کاری کافیه کمی فکر کنید. قیافتونم اونجوری نکنید. برای کندن پولک ماهی جراحی رو بذارید کنار و از چاقو و قیچی استفاده نکنید. بعدم کلا یه ماهیی بگیرید که پولک نداشته باشه. به نکات هشدار دهنده روی بسته های خرید دقت کنید و توصیه های ایمنی رو هم جدی بگیرید.

دیشب رفتیم مسجد. ختم زن عموی زمستون بود. نمی دونم چرا به دلم افتاد براش نماز شب اول قبر و بخونم و خوندم. برای اولین بار بود که می خوندم اونم برای کسی که تا حالا ندیده بودمش شایدم یه بار دیدم که یادم نمیاد. منظور از زن عموش زن عموی نمی دونم نوه عموی بابای زمستونه. من هنوز از فامیلای اینا سر در نیاوردم. هر کی و می پرسم می گن عمو، پسر عمو، نوه عمو، زن عمو  و به طور کلی عمو نقش مهمی در فامیلای اینا به عهده داره و اگه بخواهیم حذفش کنیم دیگه کسی باقی نمی مونه!!!!!!!

دیروز تو مسجد چند تا بچه روبروی ما نشسته بودن بغل ماماناشون. از دست یکیشون خیلی خندیدیم. حسابی هم زشت بود اما بامزه بود. گوشاشم خفن از این بل بلیا بود دیگه بامزه تر و زشت ترش کرده بود. دختر بچه بود اما فوتبالیست. همه چی و با پاش شوت می کرد. یعنی به ثانیه نمی رسید. لیوان می ذاشتی، شوووت . . . پیشدستی می ذاشتی شووووت. ما روبروش بودیم اما خدارو شکر ایمن موندیم و همچنان زندگی سراسر قند و نباتمون و می گذرونیم.

امروز آخرین پنجشنبه ماه رمضونه. نمی دونم حلوا درست بکنم یا نه. اولین باری که درست کردم فکر کنم پنجشنبه اول رجب بود که دوستم زنگ زد و گفت آره امروز از اون روزای خاصه که نمی دونم اموات چیکار می کنن و چیکار نمی کنن. منم جوگیر رفتم خونه و الا و بلا که من باید حلوا درست کنم. همچین بدجور رگ خود شیرینیم واسه روح پدرشوهرم زده بود بیرون. با چه مشقتی هم درست کردم و گلاب و زعفرون زدم. آمادش کردم و تو ظرف کشیدم که زمستون گفت خیلی سفته نباید اینجور باشه. حالا سفت هم نبودا. همونجوری بود که به ظرف نچسبه اما  نمی دونم چرا عقلم و دادم دست این بچه و فرتی آب و بستم بهش و دوباره ریختمش تو قابلمه و هی هم زدم و تو ظرف کشیدم دیدم باز شل بود باز ریختم تو قابلمه و باز کشیدم و باز آب بهش بستم و خلاصه یه حلوای نیم ساعته 4 ساعت وقت من و گرفت اونم فقط به خاطر اینکه دفعه اولم بود و اعتماد به نفس کافی نداشتم وگرنه همون کار اول خودم درست بود که زمستون با اون نظرش آبادش کرد. به طور کلی نتیجش مهم بود که خدا رو شکر خوب درومد ولی دیگه عمرا از این خودشیرینیها نکنم. امروزم خدا خیرت بده. دست از سر ما بردار و این حلوارو بی خیال شو.

یه چیزی هست نمی دونم بگم نگم . همینجوری موندم . . .حالا شاید تو پست بعدی گفتم.

 

نمازو روزه همتون مورد قبول درگاه حق. عیدتون هم مبارک. ما رو هم از دعای خیرتون بی بهره نذارید. 

فعلا خداحافظ همگی 

 

روز جهانی کودک بر کودکان بلاگ اسکای مبارک

عجالتا عکس دو تا عروسک و به مناسبت روز جهانی کودک براتون می ذارم تا ببینید و کیفش و ببرید.

 

      

 

     

بازم این سرما اومد

یه جونورایی بودن تو علوم ابتدایی راجع بهشون می خوندیم و بهشون می گفتن خونسرد. دمای بدنشون در فصل سرما سرد و در فصل گرما گرم است. نمی دونم والله چی شد؟ گلامون قاطی شد. من اشتباهی به دنیا اومدم. اون روزو اصلا یادم نیست. خلاصه که منم عین اوناام. تو فصل سرما انقدر سردم که مثل قندیل می مونم. وقتی به یکی دست می زنم رعشه میوفته به جونش. خواهرام بهم می گفتن ننه سرما. توی گرما هم از بس داغ می کنم حتی با اینکه کولر گازی و میذارم رو آخرین درجش(تو شرکت) تو خونه هم که دور تند کولر و می زنم باز گرمم. آخه این چه حکایتیه؟ آخه این درد و برم به کی بگم؟ دو تا سوییشرت داشتم که پارسال هی زمستون برمی داشت تو خونه می پوشید و باهاشون می خوابید. خلاصه داغونشون کرد. بهش می گفتم آخه مرد تو مگه خودت لباس نداری؟ خب بردار لباسای خودت و بپوش اما خب کو گوش شنوا. می گفت با اینا خیلی راحتم. حالا دیگه امسال هیچی ندارم. شما بگید من چیکار کنم؟

از سرما اصلا خوشم نمیاد. از بس که یخ می کنم همش دلم می خواد بچپم زیر پتو. حال هیچ کاری و ندارم. برعکس من زمستون همونطوری که از اسمش پیداس عاشق پاییز و زمستونهشما از کدوم فصل خوشتون میاد؟ من که از اسفند تا اردیبهشت و خیلی دوست دارم. قشنگترین و پرجنب و جوش ترین و خوش آب و هواترین ماههای ساله. دروغ می گم بگید دروغ می گی.

دیشب زمستون یه ادکلن برام خرید. نه هیچ مناسبتی نداشت. همینطوری از روی علاقه تحویلم گرفت.اتفاقا اینجوری به نظرم شادیش بیشتره وگرنه تو تولدا و عیدا و سالگردا که خرید هدیه هنر نیست. به قول شاعر که می گه «بی بهانه یاد من باش» آره اینجوری بهتره.

راستی امروز روز جهانی کودکه. نکنه زمستون به این مناسبت برام کادو خرید.