ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

پلاک ۲۶

سه روزه که سرما خوردم. دیروز صبح رفتم دکتر 3 تا آمپول و کلی دارو مارو گرفتم. عصر هم باید می رفتم یه دکتر دیگه. اونم شونصد تا قرص دیگه بهم داد. از اونجا باید می رفتم خونه مادر مجید. برای شام دعوت بودیم. رفتم خونه یه آبی به دست و روم زدم و بعد که مجید اومد با هم رفتیم. آمنه هم بود. ماشالله پسرش خیلی بامزه و تو دل برو شده.

دیروز عصر از مطب دکتر که برمی گشتم دلم هوای محله قبلی و خونه ای که توش بودیم و کرد. آخه از سر کوچش رد می شدم. همه عشق و عاشقیها، رفت و آمد اون جن و پریها، ترس و دلهره‌ها، التهابا، شیرینیها، غم و فراقا همش تو همون خونه بود. خواهر بزرگترمم توی همون خونه عروس شد.  درخت آلوی توی حیاط و پنجره بزرگی که رو به حیاط باز می شد. شاخه های سیبی که از خونه جواد آقایینا اومده بود و تو حیاط ما آویزون بود. خونه ای که بهترین و گاها بدترین روزای عمرمون و توش گذروندیم. پرده اتاق خوابش که نماد حضور یکی از اون موجودات بود. رفتم داخل کوچه، پلاک 26 ....اما... هیچ اثری از اون خونه نبود. به جاش یه آپارتمان شیک ساخته بودن. حتی خشت و گلی ازش باقی نمونده بود تا من و به یاد بیاره یا من بتونم دستم و روی اون بکشم و با همه وجودم بوش و حس کنم. خونه جواد آقا و مش قاسم هم نو شده بود و خیلی از خونه های دیگه. حتی کوچه هم دیگه اون کوچه نبود. همه جا رو نگاه کردم و باز هم نگاه کردم و باز هم... به جز خاطره هیچی نبود. برگشتم و گفتم دیگه هرگز به اونجا نخواهم رفت. اما هر قدمی که برمی داشتم درواقع یادآور همون روزا بود. جای قدمهایی که قبلا همونجا گذاشته بودم. یک بار دیگه به تابلو و اسم کوچه نگاه کردم. کوچه ای که با وجود اون همه آشنایی حالا براش بیگانه بودم. از یادآوریش فقط آه می کشم. چی دارم که بگم. اونم مثل همه چیزای دیگه دود کردی و فرستادی بالا. نمی فهمم یعنی واقعا بعد از این همه سال زندگی، مستاجری در شان تو هست؟ اونم فقط با دو تومن پول پیش. جای ماشینت هم یه ماشین دیگه پارک بود. دیشب دلم مثل کوه سنگین بود. امروزم همین طور. بازم داری می گی با من همکاری کنید. آخه روی تو کی کم می شه؟ نمی‌تونم گریه نکنم. 

 

ولنتایین

من واسه ولنتایین هیچ کاری نکردم درست برعکس پارسال که همه کار کردم. امسالم می خواستم، اما چون همش مجید باهام بود فرصت خرید هدیه پیدا نکردم. تصمیم گرفتیم شب بریم بیرون یه دوری بزنیم و شام بخوریم و برگردیم. عصر عاطفه اومد و گفت که می خواد بره خرید عید و گفت که با ما میاد. ما هم گفتیم بیا. نمازمون و خوندیم و زدیم بیرون. حسابی خرید کردیم البته ما که نه عاطفه. بعدش مجید یه شال برام خرید. بعد گفت حالا بریم تو یه کت شلوار واسم بگیر. منم گفتم آره حتماً پررو!!! این تازه عوض کادوی پارسال منه که تو هیچی نگرفتی. خلاصه دیگه شب خوبی بود. رفتیم یه جا رسیدیم. یه طرف خیابون رستوران بود طرف دیگه پیتزایی. اما چون مهمون مجید بودیم رفتیم رستوران و ... رستوران که چه عرض کنم عین آشپزخونه بود ولی انصافا غذای خوشمزه ای داشت. همیشه که نباید رفت جاهای باکلاس. بی خیال بابا هر جا دستت اومد برو. راستی فیلم پارک وی و دیدیم. چقد چرت و مزخرف بود. فقط اعصاب آدم و خورد می کرد. اگه ندیدین هیچ وقت نبینید.

صبح جمعه عین این پیرمرد و پیرزنا صبح خروس خون بیدار شدیم نمازمون و خوندیم. مجید رفت نون گرفت و صبونه که چه عرض کنم از بس زود بود انگار سحری می خوردیم. بعدم رفتیم افتادیم به جون اتاق خواب. تخت مختینا رو باز کردیم آوردیم بیرون پرده ها شوت شدن تو لباس شویی. دو بار در و دیوار و تمیز کردیم حسابی برق افتاد.( این کارو با رخشا بکنید حالش و ببرید) کمدا رو ریختیم بیرون و از اول جمع کردیم. لباس زمستونیهارم گذاشتیم تو چمدون. فقط سه چهارتاش و گذاشتیم بمونه. یه خورده هم وسطش سر و کله هم می زدیم. ده دفعه قهر کردیم و آشتی کردیم از این الکیا. ناهارم املت خوردیم. باز دوباره هی جون کندیم تا شب شد. چون خیلی کار کرده بودیم دیگه برای شام از خودمون پذیرایی نمودیم. تا مجید بره حموم و بیاد یه جوجه کباب خوشمزه درست کردم تا روی آشپز دیروزی رو کم کنم. بعدم دیگه شهریار و دیدیم و گرفتیم خوابیدیم.

امسال خونه تکونی رو زود شروع کردیم. پارسال گفتم تازه اومدیم دیگه کار خاصی ندارم. خلاصه هی کار ندارم، کار ندارم، نمی دونید مجید این خونه رو چیکار کرد. ریخت همه چی و بیرون و ده بساب. اعصابی از من خورد کرد که بیا و ببین. ماهی و سبزمون و ساعت 12 شب عید خریدیم. امسال دیگه درس عبرت شد. زود شروع کردیم که واسه هفته آخر کاری نداشته باشیم و فقط بریم بگردیم انشاللللللله. 

     

مردها به بهشت می روند و زنها قطعا به جهنم

بعد از خوندن این مطلب در وبلاگ آغاز یک پایان بدجوری به هم ریختم. تمام دیروز بهش فکر می کردم.

هر بار که صحبت از تجاوز به عنف می شه پوشش زن هم در کنارش مطرح می شه و به این ترتیب این رفتار وحشیانه مرد رو توجیح می کنن. این نمونه رو که دیگه پوشش کامل داشته چی می گن. آیا با تهمت زدن اون چیزی رو هم که براش باقی مونده می خوان از بین ببرن. نکنه بیچاره باید پول دیه اون سه تا حیوون رو هم بده تا اعدامشون کنن. موضوع سر تجاوز سه مرد به یک زنه که با زور و کتک کارشون و انجام می دن و بی توجه به التماسهای زن که شوهر داره و فقط دو ساله که ازدواج کرده اون و بدبختش می کنن. بعد از شکایت زن تهمت هرزه بودن و بهش می زنن و با وجود رد این موضوع همچنان حکم رو صادر نمی کنن و متاسفانه همسر زن اون و طلاق می ده و هیچ کس هم نیست که جوابگو باشه.

خودش بدترین ضربه روحی رو دیده و آیا حالا رواست که همسرش هم اون و ترک کنه؟ واقعا نظام مرد سالاری و جنس برتر تا کی می خواد تو این مملکت برپا باشه. یادم نیست شاید آمریکا بود یا کانادا که اول بچه ها بعد زنها بعد سگها و بعد مردها می تونستن به حقوق خودشون برسن. هردوش ردّه و افتضاح. قانون باید به مساوات حقوق همه رو در نظر بگیره و پیش از فکر کردن به جنسیت، انسان بودن مطرح باشد. تو کشور ما زنها باید دعا کنن تا اتفاقی براشون نیفته که خدایی نکرده پاشون به کلانتری و دادگاه کشیده بشه وگرنه بیچاره اند. وقتی به این چیزا فکر می کنم اعصابم خورد می شه. من نمی دونم چرا هر چی می شه می گن پوشش یا آرایش زن بد بوده. خدا می دونه من خودم هر دوش و امتحان کردم و دیدم که اون کسی که بخواد حرفی بزنه یا کاری بکنه به این چیزا کاری نداره. یادمه یه بار که از جایی برمی گشتم و شاید ساعت 7 – 8 شب بود. منم خسته و مونده. نه آرایشی داشتم و نه چیزی. مقنعه هم سرم بود وقتی کنار خیابون ایستادم تا یه تاکسی بگیرم چهار پنج تا ماشین پشت سر هم وایساده بودن و هی با من جلو عقب می رفتن و ... وقتی رسیدم خونه دست و پام چنان می لرزید که اصلا رو پا بند نبودم. نه یک بار هزار بار دیگه هم از این دست اتفاقات افتاد و خدا رو شکر قصر غسرقسر اااه چه می دونم قثر در رفتم. می خوام بگم انقدر آرایش و تیپ زن و علم نکنید. این کار پست مردها رو با هیچ چیز نمی شه توجیح کرد.

دیروز این ماجرا رو برای مجید تعریف کردم و ازش پرسیدم اگه خدایی نکرده این اتفاق تو زندگی تو پیش میومد چیکار می کردی؟ گفت وقتی می گن زن تو این جامعه مظلوم واقع شده یعنی همین دیگه. اما خب ما تو همین جامعه و با این مردم زندگی می کنیم. نمی شه اونا رو نادیده گرفت. شاید واقعا فقط دو راه وجود داشته باشه. آدم دست زنش و می گیره و می ره یه جا که هیچ کس نشناسدش یا اینکه از هم جدا می شن. گفتم خب تو کدوم و انتخاب می کنی. گفت من اول می رم اونا رو می کشم و بعد می ریم جایی که کسی نشناسمون.

خب اینم یه راهه اما چرا نباید فقط مجرم محاکمه بشه و اون زن بیچاره بدون اینکه کسی با چشم دیگر بهش نگاه کنه کنار همون مردم به زندگیش ادامه بده و کسی اون و عامل این کار ندونه و هی نگن مرد فرشته پاک آسمونیست که هرگز نباید کوچکترین غریضش برانگیخته بشه چون توانایی کنترلش و نداره پس حق داره به تو زن دیوسیرت که اصلا متولد شدی این فرشته ها رو از راه به در کنی و حالا هم که یه لاخه موت معلومه و یک آرایش ملیح داری پس هر بلایی سرت بیاد حقته.

 

خوشحالها

یه خورده لاغر شدم و شلوارم خیلی برام گشاد شده. بنده هم بی خبر از این ماجرا شلوارم و پوشیدم و راه افتادیم که بیاییم شرکت. دیدم ای خدا این شلواره هی می افته. همین که چند قدم برمی داشتم هی میومد پایین. دو سه بار یه جای خلوت گیر آوردم و هی شلوارم و کشیدم بالا ولی افاقه نمی کرد بازم چند قدم که برمی داشتم همون آش بود و همون کاسه آخرسر دستکشام و درآوردم و گذاشتم تو کیفم. دستام و کردم تو جیب پالتوم و از اونجا شلوارم و نگه داشتم تا نیفته. مجید فقط می خندید. منم یه ساعت غر زدم که اگه تو بری یه کمربند واسه من بخری اینجوری عین چارلی چاپلین راه نمی رم. وقتی رسیدیم به شرکت دیگه ولش کردم و تا از پله ها بیاییم پایین.... کلی خندیدیم. حالا همین سناریو رو موقع برگشتن به خونه هم داریم. خدااااااااا 

دیروز در حال آرایش و بزک دوزک و در حین استفاده از فرموژه زدم موژه های نازنینم و قیچی کردم. جز خودم کسی نمی فهمه ولی واقعا اعصابم خورد شد.   

دهه فجر

اون موقع که بچه بودم دهه فجر و دوست داشتم کارتونایی که صبح از تلویزیون پخش می شد: ‹بامزی› ‹چاق و لاغر› ‹زباله دان تاریخ› همشون برام خاطره انگیزن. حتی سرودها و برنامه هایی که تو این ایام پخش می شد حال و هوای خوبی داشت. اما الان دیگه هیچ کدومشون برام شیرین نیستن. انگار اصلا هیچ طعمی ندارن. شایدم گاهاً تلخ می شن. وقتی یه فیلم خوب جنگی مثل خاک سرخ یا روز سوم و می بینم همه تنم تیر می کشه و اشکم درمیاد با اینکه هیچ کس از قوم و خویشای ما تو جنگ بلایی سرش نیومد اما واقعا نمی تونم خودمو و  فشردگی قلبم و کنترل کنم ولی وقتی از سا-وا-ک و شا- ه و اینا می گن هیچ احساس خاصی پیدا نمی کنم. البته همیشه به شکنجه گر در هر دوره ای لعنت می فرستم اما ....

نمی دونم انقلابیون به چند درصد از خواسته هاشون رسیدن. نمی دونم آیا واقعا مزدشون و گرفتن یا از کردشون پشیمونن. نمی خوام بگم این انقلاب هیچ دستاوردی نداشته. سطح علمی و فرهنگی مردم واقعا بالا رفته و درواقع به سوادآموزی خیلی اهمیت داده شد. اما از نظر اقتصادی از اونچه که بودن بدتر شدن. کاخها پابرجا هستن و فقط کاخ نشینان عوض شدن. به خوداتکایی در بسیاری از صنایع رسیدیم اما به محض رسیدن به کیفیت مطلوب دزدیها هم شروع می شود و فقط اسم کیفیت مطلوب روی کالا باقی می ماند و درواقع با قیمت گران جنس نامرغوب را دریافت می کنیم چون از هزارجایش می زنند تا بیشترش به جیب خودشان برود. مردم همچنان آلت دست هستند متاسفانه. هنوز قانون خاصی برای احیای حق زنانی که گرفتار همسران شر هستند در نظر گرفته نشده است. حس پوچی در جوانان و رو آوردن به اعتیاد و قرص های روان گردان روز به روز بیشتر می شود. گرانی مسکن، متزلزل بودن قیمت اجناس، رشوه خواری، دزدی، دلال پروری، نبون شغل و امکانات مناسب برای افراد تحصیل کرده، سخت شدن ازدواج و بسیاری مشکلات دیگر جان ملت را به لبش رسانده. وقتی شروع می کنن از جنایات شا- ه حرف زدن خندم می گیرد. اگر کسانی رو که با نظامشون مخالف بودن، می کشتن یا شکنجه می کردن خب الانم که همون کار و می کنن تازه به دلیل هوش بشری قطعا کارهای جدیدتری هم یاد گرفتن. وحشیگری کوی دانشگاه، کشته شدن رازقی، دانشجوهای امیرکبیر و هزاران اتفاق دیگه مگه ممکنه از یادم بره. وعده وعیدهای خدمتگذاران ملت، عدم مدیریت از کوچکترین بخش تا بزرگترین سیستم همه و همه دل خوش رو از مردم گرفته و اونا رو تلخ کرده. فکر می کنم حق ملت ما این نبود. پاداش این همه فداکارای به بدترین شکل داده شد. انقلابیون واقعی همون اول کشته شدن و کسانی که به راس امور رسیدند آنطور که باید شعور سیاسی نداشتند و یا به مرور زمان اهداف مقدسشان را از یاد بردند. روحانیون به جرم کارهای کرده و نکرده از چشم مردم افتادند و شاید درست کردن همه این خرابیها یه انقلاب دیگه بخواد اما مردم ما واقعا دیگه حوصلش و ندارن و ترجیح می دن هنوز به خاطر دو تا شیر تو صف وایسن و از بسیاری حقوق خودشون بگذرن ولی دیگه فکر عوض کردن نظام و نداشته باشن. واقعا هم نیازی به عوض کردن نظام نیست ولی باید اساسی اصلاحش کرد. اونم فقط با اتحاد ما مردم درست می شه نه چیز دیگه. اما کو اتحاد ؟؟؟      

چند هفته پیش روز پنجشنبه به جای محل کار باید به یک همایش می رفتم که رفتم. ساعت 12 ظهر تمام شد و تا 1 رسیدم خونه و چون هوا بی اندازه سرد بود آش رشته درست کردم. مجید ساعت 2 برگشت و حدود یک ساعت بعد ناهار خوردیم. نگاهی به آش آماده کردم که تصمیم داشتم به چهار پنج تا همسایه هم بدم اما هر دوتامون حسابی خسته بودیم در نتیجه گرفتیم خوابیدیم و ساعت 5 بیدار شدیم و باز آش و گرم کردیم و پخش کردیم. حالا هر آشی که میارن در خونه می گم نکنه این عمل رزیلانه من و اونا هم انجام دادن.

خیلی دلم می خواد کار مستقلی داشته باشیم اما برای موردی که مد نظر ماست کمه کم 30 – 40 میلیون باید داشته باشیم. اینم فقط با فروش خونه امکان پذیره که ما به خاطر اقتصاد قشنگ کشورمون و ثبات بی حدش چنین ریسکی نمی کنیم.

آخه چرااااااااااااااااااااا؟چرا نمی تونیم هر جا دلمون می خواد خونه بگیریم با هر وسعتی که دوست داریم. یا نمی تونیم راحت بریم دانشگاه و همون رشته ای رو که دوست داریم بخونیم یا سراغ کاری بریم که فکر می کنیم توش موفق تریم. دلم یه شرایط بهتر می خواد نه اینکه شرایط فعلیم بد باشه ها نه. اما بهتر از این می خوام. کلا چون من یک مقدار زیاده خواه و بلند پروازم وقتی شرایط دست و پام و می بنده به هم می ریزم و هی فکر می کنم که چیکار می تونم بکنم. گاهی به نتیجه می رسم گاهی هم نه.

 

انتخاب فیلم

من: مجید جان برو دوتا فیلم بگیر این تلویزیون هیچی نداره.

مجید: چی بگیرم؟ ایرانی باشه.

من: نه دو تا فیلم عشقولانه خارجی. هنرپیشه هاش درست حسابی باشه ها.

مجید: می خواهی هندی بگیرم؟

من: هندی؟... بگیر اما از این هنرپیشه هایی باشه که من دوسشون دارما . درپیت نباشن.

مجید: اووووه من نمی دونم چی می خواهی. پاشو با هم بریم زودی میاییم.

من: نه دیگه من اصلا حوصله بیرون اومدن ندارم. خودت برو. دستت درد نکنه. دوتا فیلم خارجی خوشگل بگیر. ترجیحا هندی هم نباشه.

مجید: اگه بزن بزنی داشت چی.

من: بابا جون می گم عاشقانه.

.

.

.

مجید: بیا ببین چی گرفتم. مرده گفت قشنگه.

من: چی هست؟

مجید: یکیش کلیک اون یکی هم روز سوم.

من:

بازم من: اینا اونوقت عاشقانس؟

مجید: نمی دونم مرده گفت قشنگه گرفتم.

اول کلیک و می بینیم که مرتب راجع به یه مردیه که سخت عاشق کارشه و آخر عمرش یادش می افته ای وای از خونوادش غافل شده و ... روز سوم هم که ... عاشقانه نبود اما خیلی ناراحت شدم و اعصابم خورد شد.

 

دستت درد نکنه دلبندم. انتخاب فیلمت من و کشته.

 

 

بالاخره اومدم

یک اتفاق باورنکردنی. من دارم آپ می کنم.

این ماه عجیب سرمون شلوغه. باید دوتا مجله تحویل بدیم. یکی مال اسفند و یکی هم ویژه نوروز. می بینی عید هم داره از راه می رسه. به همین زودی.

تو این مدت اتفاقای خوب و بد زیادی افتاده. آدم تعجب می کنه. هیچ روزی از زندگی آدما خالی و بدون حادثه نمی گذره که اگه می گذشت زندگی واقعا چرت و تهی می شد.

اول اینکه یه پیشنهاد کار از صنایع د-فا-ع داشتم  که نشد برم. یعنی نخواستم و ردش کردم. دلایلش هم محفوظ بمونه بهتره.

دیدن بچه زهره رفتم. تا حالا عکس العملهای یک آدم نابینا رو از نزدیک ندیده بودم. به هر صدایی واکنش نشون می داد و سعی می کرد اون و ببنه یا بفهمه چی هست ولی متاسفانه نمی تونست. فقط شش ماهشه. خیلی ناراحت شدم . انشالله که خدا شفاش بده. خواهرمم اومده بود. مینو ماشالله سفید تپل بامزه و اون نحیف و بیمار. یکی از خوابهای عمه ام عینا تعبیر شد. وقتی این دوتا باردار بودن خواب دیده بود تو یه همچین جمعی هستیم و بچه ها دقیقا همین نشونیها رو دارن و اون برای اینکه زهره به دلش نیاد اصلا طرف بچه خواهرم نمیومد و همش پیش بچه اون بود. این خواب و همون موقع برامون تعریف کرد و حالا که بچه ها به نیا اومدن دقیقا همون اتفاق افتاد و عینا تعبیر شد. خدایا خودت شفاش بده.

باز من حلوا درست کردنم گرفت نمی دونید چه گندی زدم. وقتی مجید اومد فکر کنم دلش می خواست خفم کنه. جریان اینجوری بود که ما مهمون داشتیم و یه کاری پیش اومد که مجید باید می رفت. مهمونامونم بعد از مدتی رفتن من موندم و کلی پیشدستی کثیف و خونه ای که باید جارو می شد. تو اون هیری ویری خودشیرینی من واسه ارواح رفتگانمون زد بالا و گفتم بذار یه حلوایی درست کنم حالش و ببرن. دستور پختش و گم کرده بودم گفتم عیبی نداره یه بار درست کردم یادم هست دیگه. خلاصه رفتم درست کنم که دیدم ای بابا در حلب روغن بستس و منم بلد نیستم بازش کنم گفتم خب کاری نداره دورش و با چاقو بالا میارم و باز می شه. هر کاری کردم دیدم نشد که نشد. صدای پای همسایمون و شنیدم بدو رفتم سراغش اونم بدتر از من گند زد به در و پیکر روغن. دیگه گفتم خدایا چیکار کنم این چرا باز نمی شه. رفتم سراغ جعبه ابزار مجید و با قلم چکش و انبردست افتادم به جون روغن و بالاخره بازش کردم اما دیگه رسماً درش و تعطیل کردم و خب حالا مراسم حلوا پزون. شربتش و درست کردم و آرد و ریختم و بعد که رنگش عوض شد روغن ریختم و دیدم کمه باز ریختم و باز ریختم و بازم ریختم و یه دفعه دیدم آردها شناورن تو روغن. نامردی هم نمی کردم ملاقه ملاقه می ریختم نه قاشق قاشق. دیدم افتضاح شد رفتم ببینم عاطفه آرد داره من به این اضافه کنم دیدم دوقاشق داره و خب با اون روغن من اگه یک کیلو هم می ریختم جواب نمی داد چه برسه به دوقاشق. همون موقع هم مجید از راه رسید  و با هم برگشتیم خونه و وقتی اون بَلوَشو رو دید فشارخونش رفت بالا و منم که تمام حس خودشیرینیم با خاک یکسان شده بود این شکلی شدم و اون گند و با مجید جمع و جورش کردم و دو روز بعد دستور العمل حلوا رو پیدا کردم و دیدم برای 250 گرم آرد فقط 2 قاشق روغن می خواست نه سه چهار ملاقه.

کلی هم اتفاقای خوب افتاد که همشم بین من و مجید بود و باز از گفتنش معذورم. این جمله اشاره ایست واسه خودم. فقط می دونم هر چی که می گذره بیشتر از روز قبل دوسش دارم و از این بابت هم خیلی خوشحالم.

این برف آخری که اومد منم سر کار نرفتم و حسابی تو خونه کیف کردم. برفای پشت بومم با عاطفه پارو کردیم یه آدم برفی هم درست کردم و باهاش عکس انداختیم از بس کارامون بی تحرکه و تکون نمی خوریم یه کار به این کوچیکی باعث شده از اون روز هی پشت پاهام کش بیاد.

دیگه اینکه دیشب ساعت 11 آمنه زنگ زده بود. ناراحتتون نمی کنم فقط واسش دعا کنید. این زمستون لعنتی هم تموم بشه شاید یه خورده روحیه ها با اومدن بهار تغییر کنه. انشالله که همین طور باشه. 

ناپرهیزی کردم زیاد نوشتم دیگه برم.   

متولدین بهمن

من بالاخره اومدم. خدایا شکرت. یه قولی به شهرزاد عزیز داده بودم. ببین شهرزاد جان فقط به خاطر تو یه خورده راجع به ماهت زیادتر از بقیه نوشتما. انشالله که تاخیرم و ببخشی. تولدت هم مبارک.

 

و اما:

ویژگی‌ها و خصوصیات‌ کلی‌ متولدین‌ بهمن‌ ماه‌:
مهربان‌، صمیمی‌ و انسان‌ دوست‌
درستکار، صادق‌، شریف‌، راستگو، رو راست‌ و وفادار
مبتکر اصیل‌ و خلاق‌
مستقل‌، بی‌نیاز، بدون‌ وابستگی‌، آزاد، عاقل‌، اندیشمند، متفکر و روشنفکر

جنبه‌ منفی‌ شخصیت‌ متولدین‌ بهمن‌ ماه‌:
سرکش‌، نافرمان‌، لجوج‌، خود رأی‌
یک‌ دنده‌ و غیرقابل‌ پیش‌ بینی‌
سرد، بی‌هیجان‌، بی‌تفاوت‌ و خشک‌

نشانه‌ای‌ که‌ در ارتباط با ماه‌ تولد شماست‌، یک‌ انسان‌ دلو به‌ دست‌ است‌ که‌ نماد تغذیه‌زمین‌ با انرژی‌های‌ خاص‌ و ماورای‌ طبیعی‌ می‌باشد. گفته‌ می‌شود که‌ یکی‌ از اولین‌انسان‌های‌ دلو به‌ دست‌ «زئوس‌» خدای‌ یونانیان‌ در اساطیر بوده‌ است‌.

رنگ‌ محبوب‌ و خوش‌ یمن‌ متولدین‌ بهمن‌ ماه‌ «آبی‌ فیروزه‌ای‌» است‌.

سنگ‌ محبوب‌ و خوش‌ یمن‌ متولدین‌ بهمن‌ ماه‌ «فیروزه‌» است‌. این‌ سنگ‌ از سال‌4000 قبل‌ از میلاد مورد استفاده‌ قرار می‌گرفت‌ و می‌تواند به‌ رنگ‌ خالص‌ یا حاوی‌مواد معدنی‌ فرعی‌ و بدلی‌ باشد. اگر این‌ قالب‌ از الگویی‌ چند ضلعی‌ به‌ هم‌ پیوسته‌ و درهم‌ قفل‌ شده‌ تشکیل‌ شده‌ باشد، نام‌ فیروزه‌ «تار عنکبوتی‌» به‌ خود می‌گیرد.

 

                    

   

 

                 

 

            

 


 

هی می خوام بیام آپ کنم اما وقت نمی شه. چرا اینقدر وقت من کمه؟ الانم دارم می رم. یه خط نوشتم فکر نکنید مردم.

محرم

چند شبه که داریم می ریم مسجد. از دیشبم هیئت جلو خونمون راه افتاد. امسال به خاطر سرما دسته های عزاداری دیر راه افتادن. بازم بوی اسفند و خون توی جوبها و صدای طبل و دهل. باز هم صدای زیبای یک آشنا که با نوایی حزن آلود مصیبت عاشورا را در قالب شعر می خواند. بار اول که شنیدم تعجب کردم. فکر می کردم صدایش زیبا باشد اما نه تا این حد. بیخود نیست همه او را می خواهند که بیاید و بخواند. امسال سه چهار بار از مسجد تماس گرفتند تا قول خواندن را از او بگیرند. هیئت جلوی خانه و اهل محل هم که فقط او را قبول دارند چون زیبا و پر معنا می خواند و جفنگیات را به زور در گوش مردم فرو نمی کند مخصوصا حالا که یک منتقد بی رحم دارد.(من)

پدرم با رفتن به مساجد و هیئت های عزاداری مخالف بود از این رو ما در خانه بودیم چه شبهای محرم و چه شبهای قدر مگر گاهی که عمه و مادربزرگم می آمدند دنبالمان. توی همون شبها دعای من چیزی بود که اکنون دارمش. این دروغ است که می گویند از هرچه بدت بیاید سرت خواهد آمد. اگر چیزی را با همه وجودت بخواهی خداوند از تو دریغ نخواهد کرد و اگر با همه وجود از چیزی گریزان باشی مصون خواهی بود.

خدا یا به خاطر همه چیز از تو متشکرم.

مجید عزیزم وقتی صدای قشنگت و می شنوم و عشق تو رو می بینم بیشتر دوستت دارم.

هر شب مجید می گرده تا قشنگترین نوحه ای رو که می تونه بخونه انتخاب کنه. گاهی شعرش و کمی تغییر می دیم تا زیباتر و پرمعناتر شه. خدایا شکرت طبع شعری به ما داده ای تا بتوانیم در این را استفاده کنیم.

شبهای محرم همیشه برامون خاطره انگیزه. نزدیک یک ساله که هر روز صبح زیارت عاشورا و دعای عهد و می خونم و از این کارم خیلی راضیم.

خدایا ما رو ببخش و بعد از این دنیا ببر تا آنجا شرمنده خونهایی که ریخته شد و سرهایی که روی نیزه رفت و زهرهایی که خورانده شد تا آدمیت را به ما یاد دهند نباشیم. 

   

قصه

زمستان را دوست نداشت اما نه به خاطر سرمایش به خاطر خاطراتش. هر بار که لباس گرم می پوشد آن روز را به خاطر می آورد که محصل بود و به جز ژاکت کهنه خواهر بزرگترش چیزی نداشت که بپوشد و خودش را گرم کند.  زمستان که می شد همیشه در کلاس می ماند و کنار شوفاژ می نشست و مواظب بود ژاکتش خراب نشود و به میخهای نیمکتها گیر نکند اگرنه همین ژاکت را هم از دست می داد.

زمستان را دوست نداشت اما نه به خاطر سرمایش. بلکه به خاطر خاطراتش. هر بار که لباس گرم می پوشد آن روز را به خاطر می آورد که دیگر بزرگ شده بود و نمی توانست ژاکت قدیمی خواهرش را تن کند از این رو کاپشن مردانه پدرش را روی مانتوی کهنه و بزرگ خواهرش می پوشید و به دانشگاه می رفت. چهار پنج سایز لاغرتر از خواهرش بود و بسیار کوچکتر از پدرش و چقدر آن لباسها برایش بزرگ بودند و او می ترسید که بگوید برای من لباس نو بخرید زیرا من خجالت می کشم با این لباسها و این شلوار پاره ام که پایم را زخم می کند به دانشگاه بروم. می دانست که ته جیب آنها به جز یک دستمال کاغذی کثیف و چند تکه بلیط مچاله چیزی یافت نخواهد شد و اگر پیدا می شد چیزهایی واجب تر از او بود. وقتی توانست کار کند خدا را شکر می کرد که شهریور است و هنوز هوا سرد نشده. با اولین پولی که به دست آورد یک پالتوی گرم برای خودش و خواهر کوچکترش خرید تا مبادا کاپشن کهنه او را تن خواهر کوچکترش کنند. سالها می گذرد و او دیگر قادر است لباسهای زیبایی بپوشد اما تلخی پوشیدن آن لباسها را در مدرسه و دانشگاه از یاد نمی برد. زمستان را دوست ندارد به خاطر همه خاطراتش و آن سرمایی که او را به یاد آن خاطرات می اندازد.    

سورپرایز

قول داده بودم دیروز بنویسم اما نشد.

باید پنجشنبه رو تعریف کنم. فرزانه پیشنهاد داده بود یه تولد غافلگیر کننده واسه مجید بگیرن. منم هی گفتم نه نمی خواد و زحمت نکشید و اینا... اما خب اونا می خواستن این کار و بکنن. کلا مجید با این دوتا خواهر من هی واسه هم لاو می ترکونن. اینم یکی از لاواشون بود. کلید خونه رو داده بودم به عاطفه و اونم تو جریان بود. صبح زود که ما سر کار بودیم فرزانه رفت خونه ما و با عاطفه خونه رو تزیین کردن و کیک خریدن و غذا درست کردن. افسانه هم از شرکتشون رفت خونه ما. بعدم ما رفتیم. 10 دقیقه قبلش واسشون اس.ام.اس زدم که چقدر دیگه می رسیم و کلا از دور کارگردانی می کردم. بعدم که رسیدیم مجید درو باز کرد و همینجور هاج و واج به اونا نگاه کرد و بعد فهمید جریان چیه. خیلی توپ بود. همینجا باید یه تشکر ویژه از خواهر گلم بکنم و اینکه انشالله بتونم زحماتش و جبران کنم. البته لطف اونا خیلی بیشتر از این حرفاس و قابل جبران نیست. ولی خب... دیگه بچه عقده ای نشد. همه چی بود. چیپس و پفک و ذرت بوداده و جوجه و ... خدارو شکر از تولد من چیزی کمتر نداشت فقط تو پارک نبود. اونم روزای قبلش هی می گفت تولد تو می ریم پارک و....می گم بابا تولد من تو بهاره. اردیبهشت به اون قشنگی هوا به اون لطیفی. آخه چله زمستون تو این سرما کدوم پارک بریم. . . عجب حسودیه !!!

 

پ.ن: دلم یه روز قشنگ بهاری با آسمون صاف و آبی و ابرای سفید تپل و نسیم معطر می خواد. از این زمستون و سرما خسته شدم. همش سردمه. شونصدتا هم لباس می پوشم باز فایده نداره. دکمه های مانتوم به زور بسته می شن آخه زیرش یه تاپ و دو تا پلیور پوشیدم. از این برفای کثیف و گلی و خیابونای کثیف بدم میاد. با دیدن خشکی و یخ زدگی درختا بیشتر سردم میشه. صبحا به زور از جام بلند می شم و میام سر کار. دلم می خواد همش بشینم کنار بخاری. حس هیچ کاری و ندارم. تو رو خدا زودتر بهار شه. 

دو سه روز اخیر

تو پست قبل تا کجاش گفتم؟ ها خونه مامانش بودیم بعد می اومدیم عکس بندازیم. حسین عکاس بود. مامانش همین طوری باز و راحت نشسته بود و تو کادر جا نمی شد. حسین هم با لهجه غلیظ دامغانی و شوخی : مامان جان درسته چاقی اما خب می تونی خودت و جمع کنی تا بالاخره زندایی یه تکونی می خورد. یه برادر دیگه دارن به اسم علی و برعکس حسین که درشته اون خیلی لاغر و ریزه و مادر مجید هی می گفت که علی خیلی لاغره اون دفعه که اومده بود یه ذره گوشت به اینجاش نبود (با...سن) حسین با لهجه: عمه جان از بازو مثال بزن.

 این سمانه تو مدرسشون خیلی تنبل بود. بعد معلمشون می بره ازش درس بپرسه اینم هیچی بلد نبود. معلمه می گه چرا درس نخوندی؟ سمانه با لهجه غلیظ( لطفا اگه لهجه دامغانی بلدید، سمانه هارو با لهجه بخونید): خانم من نمی تونم تو خونه درس بخونم. معلم: چرا نمی تونی؟ سمانه: خانم بابام آواز می خونه من نمی تونم درس بخونم. معلم: مگه بابات چیکارس؟ خانم بابای من تو دانشگاه .... کار می کنه.معلم: به بابات بگو تو کوه و کمر همونجا آواز بخونه تو درستو بخونی. حالا باباش هم از این مذهبیاسا اصلا تو این خطا نیست. الانم رییس یکی از کاروانای زیارتیه. حالا دیگه بماند که بعد معلمه مادرش و خواست و ... یه بارم سر امتحان یه سوالی بود که وقتی در هواپیما می نشینیم چه چیزهایی می بینیم؟ جواب سمانه: وقتی در هواپیما می نشینیم بعضی چیزها را می بینیم بعضی چیزها را نمی بینیم. به زمین که نزدیک می شویم چیزهایی را که نمی بینیم می بینیم . از زمین که دور می شویم چیزهایی را که می بینیم نمی بینیم. یه بارم یه موضوع انشا بهشون داده بودن که راجع  به خانوادتون بنویسید. انشای سمانه: سالها پیش پدر و مادر من با هم ازدواج کردن بعد از مدتی مریم به دنیا آمد. بعد از مدتی فاطمه به دنیا آمد. بعد از مدتی سمیه به دنیا آمد. بعد از مدتی علی به دنیا آمد. بعد از مدتی حسین به دنیا آمد و بعد از مدتی من به دنیا آمدم. حسین می گفت انگار همه زندگی ما به زاد و ولد گذشت. حسین از وقتی به سن بلوغ رسیده می خواد عروسی کنه. اما یه وقت به خاطر سنش بعد دانشگاش بعد کارش و حالا هم برادر بزرگش فعلا موفق نشده. منتها هی برای خودش کاندید جور می کرد و می رفت سراغ باباش و دوباره بالهجه می گفت: بابا جان من زن می خوام. باباش: بابا جان کی و می خوای؟ حسین: بابا جان فلانی و می خوام. باباش: بابا جان نمی شه. حسین: چشم بابا جان.

خلاصه دیگه وقتایی که اینا میان یا ما می ریم دامغان از دست اینا میمیریم از خنده.

ولیمه هم رفتیم. قبلش فرزاد زنگ زد تا تولد مجید و تبریک بگه داشت می رفت خونه مادربزرگم. اونجا هم هیچ کس نبود. تنها بود. حتی مادربزرگمم نبود. خلاصه گفتیم که پاشه بیاد خونه ما تا با هم بریم. وقتی شنید حسین هم هست دیگه اومد. فرزاد و حسین ساقدوشای مجید بودن تو عروسیمون. یه ده نفری بودیم که داشتیم می رفتیم. مجید دعا می کرد یه ون گیرمون بیاد و همه با هم بریم که دعاشم مستجاب شد و همه با هم رفتیم. لعنتی آژانس گیر نمیومد که. خیلی خوش گذشت. برگشتنی هم چهار نفری پشت پراید نشسته بودیم هی عاطفه سر می خورد می رفت زیر صندلی راننده. کلی با این موضوع تفریح کردیم.

دیشبم زندایینا اومدن خونمون و بالاخره کوفته درست کردم. واسه تو راهشونم دادم. امروز می رن. کلی هم مادر مجید واسش خواهرشوهرگری کرده که چرا به عروس من گفتی کوفته درست کنه. اون از سر کار میاد خستس. آدم یه جاییی می ره هرچی گذاشتن جلوش می خوره و ... خلاصه. البته زندایی اینا رو ناراحت نمی شه ها بعد خودش داشت واسم تعریف می کرد. منم گفتم: ای ول... یادم باشه بعداً یه کادو براش بخرم.

امروزم یه سورپرایز بزرگ واسه مجید داریم. انشالله شنبه تعریفش می کنم.

خوش بگذره بهتون.

تولد مجید

از دیروز که خوردم زمین دستم یه کوچولو درد می کرد. بعد هی رفته رفته بیشتر شد و دیشب دیگه نفسم و برید. حسابی رگ به رگ شده و باد کرده. الانم که می بینید دارم تایپ می کنم واسه اینه که چاقو گذاشتن بیخ گلوم و می گن وبلاگ بنویس وگرنه من که این کاره نیستم. آی دستم...

دیشب می خواستم کیک بخرم اما این همسر بنده به دلیل علاقه وافر به دستپخت این جانب دستور فرمودن کیک و خودم درست کنم. منم یه نیگا به دست چلاغم کردم و گفتم حالا شب تولدشه دلش و نشکنم این شد که یه دونه از این پودرای آماده گرفتیم و رفتیم خونه. درضمن باید مخلفات کوفته رو هم دیشب آماده می کردم چون امشب باید به مراسم پرفیض ولیمه خواهر زندایی مجید بریم. ( لذت می برید از این گستره معاشرتی ما) در نتیجه امشب وقت نمی کنم. فردا هم که باید از سر کار بیام دیگه اصلا وقت نمی شه واسه یه همچین غذای پردردسری. ای که بترکید دقم دادید با این ویار کوفتتون. خلاصه رسیدیم خونه و دیگه دیدم واقعا نمی تونم درد دستم و تحمل کنم تا چه برسه به اینکه خمیر کیک و هم بزنم یا کوفته ورز بدم این شد که بنده شدم سرآشپز و همسر عالیقدرم آشپز و همزن بلانسبت. هی هم می زد و می گفت چقدر غریبانه. آخه چرا تولد تو همه جمع می شن و هی می ریم چیتگر و کیک و جوجه و بند و بساط میارن اما منه بیچاره. مجید خسته مجید تنها مجید آغلادی گدّی یادّی. کجای دنیا دیدی آدم خودش کیک تولدش و درست کنه. ( داشته باشید که فقط هم زدا کار دیگه ای نکرد... تنبل) (پارسال واسش تولد مفصل گرفته بودم و همه رو هم دعوت کرده بودم وایی یادم نمی ره نفری یه پیتزا و سالاد ماکارونی و اینا داده بودم جونم دراومد تا اینا آماده شن. پارسال روز تولدش خودم و زدم به مریضی و نرفتم سر کار. اینم هی زنگ می زد که با آمنه برو دکتر. بعد من با اون می رفتم خرید بعد مجید زنگ می زد که دارو چی بهت داد. انقدر اون روز خالی بستم که خدا بدونه تا شب که خودش برگشت و ملتفت موضوع شد) کیک و گذاشتم بپزه. مخلفات کوفته رو هم جدا جدا گذاشتم بپزه و باز باید یه شام درست می کردم که اونم باز بنا به درخواست مجید جانم عدس پلو گذاشتم چون علاقه بسیار زیادی به این غذا داره و به قول خودش اگه تا آخر دنیا هم بخوره سیر نمی شه. خلاصه دیگه حسابی ظرف کثیف کردم و همه رو گذاشتم در اختیار مجید که البته نصفشم عاطفه به دادش رسید. ها این کیک و حسابی خوشگل تزیینش کردم. خامه و شکر و زعفرون و هم زدم تا بشه خامه زرد بعد مالوندمش به وسط کیک بعدم موزو گردو گذاشتم بعد تکه بالایی کیک و گذاشتم روش (از وسط نصفش کرده بودم به صورت افقی) باز خامه مالیش کردم دورش هم سیب قرمز و پرتقال گذاشتم روشم موز چیدم لابه لاشم گل گذاشتم از این چترا هم روش گذاشتم و کلی باعث مباهات همسر گرامی شدم. اونم که دید این جوری نمی شه زنگ زد به زنداییشینا و گفت که شب زودی برگردن خونه مامانش تا کیک بخورن و البته هنر نمایی بانوی مهربان و فداکارو زیبای او را ببینند. بعدم خودمون و خوشمل کردیم و عکس انداختیم. بعد دوباره رفتیم سر کوفته که دیگه مخلفاتش پخته بود. باز همه رو دادم مجید قاطی کنه و ورزش بده بعدم گذاشتمش تو یخچال واسه چهارشنبه شب. بعدم با کیک رفتیم خونه مامانش. یه پسر دایی داره اسمش حسین این آدم انفدر خنده داره ها. می شینی پیشش فقط می خندی. دیشبم باز کلی از دست این خندیدیم و برگشتیم. چهارشنبه می خواد بره کربلا..ه ...م .. خوش به حالش. یه خواهرم دارن سمانه اون دیگه فقط نگات کنه می خندی اصلا حرفم نزنه.

پستم خیلی طولانی شد. بقیه شو بذارم واسه بعدی.

از بیکاری...

صبح مظلومانه از خواب بیدار شدیم و هلک و هلک اومدیم شرکت. چرا؟ نه واقعا چرا هر چی می شه هی می گن دولتیها دولتیها... لعنتی ها با این قانونای مزخرفتون. تو راه تازه زمینم خوردم. یه سراشیبی کوچولوی یخ زده  نزدیک محل کارمون که ازش سر خوردم و افتادم زمین بعد چون دست مجیدم گرفته بودم اونم انداختم زمین. اولش خیلی دردمون گرفت اما بعد که راه افتادیم دیگه به خودمون می خندیدیم.

تو شرکت کاری ندارم. صبح داشتم چند تا طرح تبلیغاتی واسه داییم که تازه مهد کودک زدن درست می کردم. الانم که دارم وبلاگ می نویسم. امشب باید کادوی مجید و بدم. زنداییشینا از دامغان اومدن و کلی هم پسته و کلوچه و نون محلی برامون آوردن. قراره چهارشنبه بیان خونه ما. خدایا آخه چرا همه از منه بیچاره نابلد کوفته می خوان؟؟؟!!! آخه من دردم و به کی بگم؟

پریشبیا رفتم بخوابم دیدم مجید اندازه پنج سانت جا واسه من گذاشته هی گفتم چیکار کنم چیکار نکنم که بیدارم نشه از روش گیس پریشونی استفاده کردم و هی موهام و زدم به صورتش یه خورده صورتش و خاروند یه تکون خورد. یه خورده دیگه یه تکون دیگه تا اینکه بالاخره حوزه استحفاضی خودم و تصاحب کردم.

مجید می خواست صورتش و بزنه بعد به درخواست بنده اول یه جوری اصلاح کرد که پرفسوری شد. خیلی بهش می اومد. بعد سبیل و ریش و از هم جدا کرد بعد یه تیکه کوچولو ریش گذاشت زیر چونش بعد مدل سیبیل و عوض کرد. بعد مرتبش کرد بعد هیتلریش کرد و در آخر همشون به لقاء الله پیوستن. با هر پیشنهاد من هی می رفت تو حموم و یه دقیقه دیگه با یه مدل دیگه برمی گشت. کلی خندیدیم و شاد شدیم.

 

ساعت

پنجشنبه از سر کار یه راست رفتیم عیادت مادربزرگم. مامان و خواهرمم اونجا بودن. وایی نمی دونید این مینو چی شده. هزار ماشالله انقدر خوشگل شده هر چی نگاش می کنی بازم می خوایی نگاش کنی. سفید تپل چشمای سبز خوشگل، خوش خنده اصلا هر چی بگم کم گفتم.

 بعد دایی بزرگم اومد بعدم افسانه. ها فرهادم اومد (پسرخالم دادش فرزاد) بعد صدای ما در اومد: بابا دامااااااااد آخه تو همین ماه عقد کردن. کلی خوش گذشت دیگه. بعد دایی کوچیکم زنگ زد که اِ  اِ اِ شما اونجایید ما می خواستیم بیاییم خونتون. منم گفتم شب برمی گردیم شما بیایید. بعد گفت پس ساعت 6 میاییم دنبالتون با هم برگردیم منم قبول کردم اما همسر مبادی آداب بنده رضایت ندادن و گفتن که بار اول درست نیست و از این حرفا. اینم بگم که ما کلا خونواده راحتی هستیم و اصلا با هم رو درواسی نداریم و تو رفت و آمدامونم باز همه چیز و راحت می گیریم. خونواده مجید دیگه از ما هم راحت ترن اما ما تو رفتار با خانواده های همدیگه یه خورده سخت می گیریم. دست خودمونم نیست. اینه که بهش حق می دم چون خودمم همین طوریم. خلاصه ما ساعت 4:5 رفتیم و سر راهم یه کوچولو خرید کردیم و یه ساعته هم خونه رو مرتب کردیم( البته خونه ما همیشه مرتبه فقط گردگیری می خواد) هم غذا رو پختونده نمودیم و کلی از سرعت عملمان خوشمان آمد بعدم که مهمونامون اومدن و شب بسیار خوبی رو گذروندیم.

دیشبم خونه عمه کوچیکم دعوت بودیم که باز اونجا هم خیلی خوش گذشت. مخصوصا که من با این شوهر عمم حسابی کری داریم دیگه حالش و بردیم.  

راستی ساعت مجید و هم خریدم. عکسشم گذاشتم اینجا. دوست داشتید ببینید.

 

  

اندوه تنهایی

پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه می کارد

مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم بارید ... ای افسوس
بر سر گورم نباریدی

چون نهالی سست می لرزد
روحم از سرمای تنهائی
می خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهائی

دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق، ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام، از عشق هم خسته

غنچه شوق تو هم خشکید
شعر، ای شیطان افسونکار
عاقبت زین خواب دردآلود
جان من بیدار شد، بیدار

بعد از او بر هر چه رو کردم
دیدم افسون سرابی بود
آنچه می گشتم به دنبالش
وای بر من، نقش خوابی بود

ای خدا ... بر روی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را؟

دیدم ای بس آفتابی را
کاو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من!
ای دیغا، درجنوب! افسرد

بعد از او دیگر چه می جویم؟

بعد از او دیگر چه می پایم؟
اشک سردی تا بیفشانم
گور گرمی تا بیاسایم

پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه می کارد

 

 

خیلی این شعر و دوست دارم. کلا فروغ و خیلی دوست دارم. دیدم به حال و هوا می خوره نوشتم.

 

از دیشب تا حالا مجید مسموم شده. حسابی حالم گرفتس. نصف شبی یه خورده دکتری کردم بهتر شد ولی صبح تا حالا بازم حالش بده. باز دوباره بلند شده اومده سر کار. یه ذره حرف گوش نمی ده ها. اعصاب معصاب من و هی قشنگ می کنه. بعد اونم هیچی نمی خوره. منم انگیزه ندارم. نه صبونه خوردیم نه ناهار.

 

امروز می خواستم یه چیزای دیگه بنویسم اما حوصلش و ندارم.

 

اگه رفتین برف بازی خوش بگذره. فقط جو گیر نشید زیادی تو برفا بمونید سرما بخورید.

 

 

سال نو میلادی هم مبارک. سال گذشته تو فرانسه تظاهراتی علیه زمان انجام شد که چرا داره اینجور تند می گذره و تا سرت و می چرخونی شب شده. گفته بودن برای سال ۲۰۰۸ هم تجمع خواهند کرد. دیروز تو اخبار شنیدم که امسال علاوه بر تجمع خسارات زیادی رو هم وارد کردن. اینم یکی دیگه از کارهای عجیب آدما

 

تعطیلات

تا حالا تعطیلاتی به این بدی و مزخرفی و چرتی نداشتم. ترجیح می دم تعریفش نکنم چون بازم از عصبانیت زیاد دلم می خواد بزنم یکی و له کنم اون یه نفر قاعدتاً مجیده در نتیجه از خیرش می گذرم. یادمم که می افته اعصابم می ریزه به هم و فشارخونم می ره بالا. تعطیلات مسخرۀ لعنتی...

 

پ.ن: الان ساعت ۱۰ دقیقه به ۹ شبه و ما هنوز تو شرکتیم. اگه خدا بخواد تا ۹ می ریم خونه. یه طرح اومده بود کشت ما رو تا کارش تموم شه.

عیدتون مبارک

دیروز رفتم دکتر. امروزم رفتم چکاب. خیلی وقت بود می خواستم برم اما هی پشت گوش می نداختم. شاید این یکی دو روزه بریم دامغان. شایدم نریم. معلوم نیست. فردا نیستم. به خاطر همین از الان عید غدیر و بهتون تبریک می گم. ثواب روزه گرفتن تو این عید عزیز برابر 60 ساله. انشالله که از دستش ندیم.

یه کوچولوی عزیزی تو فامیل داریم که اوضاع چشماش خیلی خرابه. واسش دعا کنید. ممکنه تا پایان عمر نابینا بشه. هنوز یک سالشم نشده و از قشنگیهای دنیا هیچی ندیده. از حکمت خدا سر در نمیارم. چه امتحان سختی.

می خواستم واسه تولد مجید یه خودکار و روان نویس ست بگیرم و روی اونا هم جمله ای رو که می خوام بدم بنویسن. یعنی روی خودکار و روان نویس. اما مجید یه ساعت می خواد. دو تا داره ها. بازم می خواد. منتها بند چرمی. اول که دستکش نخریده بود می گفت واسه تولدم برام دستکش بخر. گفتم تو چیکار داری. شاید من اصلا نخوام چیزی برات بگیرم. گفت نه می دونم می گیری. حالا دیگه چیکار کنم همون ساعت و براش می گیرم. فعلا کادوی عشقولانه باشه واسه بعد. شاید ولن تاین. شایدم یه وقت دیگه.