ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

ادامه سفر اصفهان

برنامه اینطوری بود که صبح ها صبونمون و می خوردیم و می رفتیم برای بازدید از کارخونه ها و بعد برمی گشتیم به دانشگاه و ناهارمون و می خوردیم و کمی استراحت می کردیم و بعد دوباره می رفتیم بیرون ایندفعه فقط واسه سیاحت. اولین جایی که رفتیم به پیشنهاد آقای مرادی کلیسای معروف اصفهان بود. اما به دلیل تعمیرات اجازه ورود ندادن. حالا فکر کنید با راهنمایی استاد عزیزمون با اتوبوس از یه فرعی تنگ رفتیم تو و دیگه نمی تونیم دربیاییم. آقای مرادی هم که با اون فرمون دادنش کم بود ما رو بندازه تو جوب. راننده هم که معلوم نبود چیکار می کرد. انقدر راه و بند آوردیم و فحش خوردیم که سر تا پامون آباد بود. به هر جون کندنی بود از اونجا در اومدیم و همه هم روحیه ها بالا انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده خوشحال و خندون رفتیم به طرف نقش جهان و میدان امام. کلی هم ذوق کردیم. اینجا رو فقط تو تلویزیون دیده بودیم. من یکی که اولین بارم بود می رفتم اصفهان. همه از هم جدا شدیم و چون وقت هم کم بود و باید تا ساعت 5/7-8 خودمون و می رسوندیم دانشگاه. در نتیجه یه ساعت بیشتر واسه گشت و گذار وقت نداشتیم. ماهم دورمون و زدیم و همه مغازه ها رو نگاه کردیم و خرید و گذاشتیم واسه یه وقت دیگه. می خواستیم سوار کالسکه بشیم. یه سریهاشون که پر بودن یه دونه هم خالی گیر آوردیم، اول منیژه و ملیحه و لیلی رفتن سوار شدن اما بیچاره ها وقتی برگشتن دیدیم رفتن تو اغما حالا نگو این اسبه از اون اول شروع کرده گلاب به روتون بی ادبی کردن تا همون موقع که برگرده سر جای اولش. اینا پیاده شدن یه خورده گیج خوردن و سرمست از بوهایی که استشمام کردن اومدن پیش ما و بعدم انقدر خندیدیم که اشکمون دراومده بود. می خواستیم عالی قاپو هم بریم که باز گفتن مسئولش نیست و الان نمی شه و خلاصه اونجا هم رامون ندادن. دیگه کم کم برگشتیم سوار اتوبوس شدیم و اومدیم دانشگاه. شاممون و خوردیم و رفتیم تو اتاقامون. البته ما شش تا که با هم بودیم و نمی دونستیمم که اتاق آقای مرادی نزدیک ماست. شروع کردیم از این شعرای محلی من درآوردی خوندن و رقصیدن من درآوردی تر. البته بیشتر از اینکه برقصیم می خندیدم. از بس که شعرای احترام افتضاح و خنده دار بود. متا سفانه من روم نمی شه اونا رو بنویسم وگرنه این پست از اون پستای وحشتناک خنده دار بود و البته این صداهای ما همش تو اتاق آقای مرادی هم بود و ما هم از همه جا بی خبر. خیر سرمون شاگردای خوب و مودبش هم بودیم.

فرداش دوباره صبح تا ظهرش به بازدید گذشت و بعد از ظهر رفتیم چهل ستون و یه جایی که فکر کنم هشت بهشت بود و بعدشم سی و سه پل. حالا هر جا هم می ریم تق و تق از خودمون عکس میندازیم. خودتون فکر کنید دیگه نفری یه دوربین با حلقه فیلم 36 تایی برده بودیم. عکسای لیلی که خنده دار بودن بعد از این که چاپ شد دیدیم همش تکی از خودش با ژستهای مختلفه. یعنی تو بگو محض رضای خدا یه دونه با بقیه داشت نه!!!  عکسهای ما هم که نزدیک صد و خورده ای شده بود همش ما شش تا با آقای مرادی. یه دونه اینوری، یه دونه اونوری، یکی عمودی یکی افقی. همش هم شکل هم. مخصوصا عکسایی که تو شب می نداختیم. پشتمون که هیچی معلوم نبود. چشمامونم قرمز می افتاد با همون ژستهای تکراری. منتها اون موقع که می نداختیم نمی دونستیم بعد از چاپ چه خواهد شد. آقای مرادی قد بلندی داشت و همیشه هم لباسای کوتاه می پوشید. 5- 34 سالش بود اما کلا خوش تیپ نبود در عوض خیلی مهربون و دلسوز بود. ما هم خیلی دوسش داشتیم. بعضی از عکسا رو می دادیم اون ازمون بندازه ولی نمی دونید چیکار می کرد. به زور خودمون و نگه می داشتیم که نخندیم. انقدر اینوری می شد و اون وری می شد و بعدم یه جوری می نشست که انگاری رفته مستراح. لباسشم کوتاه بود می رفت بالا و کمرشینا می ریخت بیرون. ما هم عین این شوهرای غیرتی سعی می کردیم کاری بکنیم که کسی اون و تو این وضعیت نبینه بعدم حالا یا به روی هم نمی آوردیم یا هم یه وقتا حسابی می خندیدیم.

                                                                                    ادامه دارد . . .

سفر اصفهان

ایندفعه می خوام از سفرمون به اصفهان تو دوره دانشجویی تعریف کنم.

همونطور که قبلا هم گفتم رشته ما نقشه کشی و طراحی صنعتی بود. قرار بر این شد برای یه سفر علمی، گردشگری به اصفهان بریم. ما چهار تا دوست بودیم که تو اون سفر دوتای دیگه هم بهمون اضافه شدن. من، منیژه، مژگان، ملیحه اون دو نفر دیگه هم لیلی و احترام بودن. با ملیحه همه زیاد شوخی می کردن. خونشون تو کرج بود اما برای اینکه بتونه خوابگاه بگیره و هر روز نره و بیاد گفته بود تو قزوینن. توضیحی از شوخیا نمی دم. حتما همه می دونن دیگه با قزوینیها چه شوخی هایی می کنن.

واسه رضایت گرفتن از خونواده ها هم کلی حکایت داشتیم. از شانس گل ما اون سال انقدر برف بارید و بارید و کولاک شد و بهمن اومد و گردنه حیران به راه تهران اصفهان منتقل شد و کوه ها مثل پشم حلاجی شده در فضا پخش شد و شهاب سنگ باریدن گرفت و صد البته با این توصیفات هم اخبار دقیقه به دقیقه شرایط بغرنج اصفهان و توضیح می داد و رو اعصاب ما که با عزم راسخ می خواستیم بریم به اون شهرلی لی می رفت. بالاخره با هزار مکافات که نگران نباشید و من حتما برمی گردم و گردنه ها رو درمی نوردم و قسم و آیه که اگر خورشید و در دست راستم و ماه را در دست چپم بگذارید و بگید به این سفر نرو من می رم تا علم بیاموزم و فرد مفیدی برای جامعه باشم. بالاخره رضایت دادن و ما راهی شدیم.

قرارمون تو دانشگاه بود. نماز ظهرمون و خوندیم و راه افتادیم. استاد همراهمونم آقای مرادی استاد نقشه کشی و هندسه ترسیمی مون و یه خانم که الان فامیلیش و یادم نیست و مسئول آزمایشگاه فیزیک و اینجور چیزا بود. ما چهارتا با این استادمون خیلی جور بودیم ولی تو این سفر این بنده خدا انقدر سوتی داد و داد که یه لحظه این نیش ما بسته نمی شد. البته خودمونم دست کمی نداشتیما ولی خب مال اون بیشتر بود.

 توی راه یه خورده باهم حرف می زدیم. یه وقتا هم این استادمون و می کشیدیم تو حرفامون که اونم حوصلش سر نره. از دست این اخبارای لیلی هم که غش کرده بودیم از خنده. هم یه خورده بی حیا بود هم پررو در نتیجه هر چی دلش می خواست  می گفت اونم با لهجه غلیظ عربی.

وسط راه یه جایی بود به اسم دلیجان اونجا اتوبوس و نگه داشتن تا شام بخوریم و نمازمون و بخونیم و دوباره راه بیفتیم. از اونجا دیگه یه راست رفتیم تا خود اصفهان. بهمن ماه بود هوا هم وحشتناک سرد. رفتیم دانشگاه صنعتی اصفهان قسمت مهمانهاشون. حالا دانشگاه فسقلی ما کجا و اونجا کجا. خلاصه یه خورده موندیم تو کفش و بعد رفتیم تو اتاقامون. هر اتاق 3 تا تخت داشت با حموم و دستشویی و کمد و یخچال. منظره ای هم که از پنجره معلوم بود حرف نداشت. دو تا اتاق بغل هم و برداشتیم. من و مژگان و ملیحه تو یه اتاق. اون سه تا هم تو اون یکی. آقای مرادی هم تو یه اتاق نزدیک ما بود. این شبش و که خسته بودیم خوابیدیم. سوتیها و سوژه ها از فرداش شروع شد.

                                                                         ادامه دارد...

 

پ.ن1: قصدم خدایی نکرده توهین به مقدسات نبود. فقط دیدم به جاست گفتم از حرفاشون استفاده کنم.

پ.ن2: امروز یه روز بزرگ برای مجیدِ. اولین قدم برای رسیدن به یه هدف بزرگ. دعا می کنم همیشه شاد و موفق باشه.

پ.ن3: این فرزاد و نیلوفر کشتن منو. باباجون جفتتون وبلاگ دارید. برید دعواتون و اونجا کنید. منه بیچاره شدم واسطه. می دونم آخرشم این وسط همه کتکاش نصیب من می شه.

کارآموزی

تو دانشگاه که بودیم برای هماهنگ کردن برنامه کارآموزیمون تلفنی به جای یکی از دوستام صحبت کردم. نه یه بار نه دو بار هشت بار با فاصله های نزدیک به هم. طوری که اون طرف قشنگ صدای من و می شناخت. منم چون دفعه اول خودم و با فامیلی دوستم معرفی کردم هفت دفعه بعدیشم باز همین کار و کردم. از بس که این دوستم تا قطع می کردم یه سوال جدید واسش پیش میومد. از شانس ما زد و همونم درست شد و من و اون دوستم یعنی مژگان راه افتادیم و رفتیم اونجا با فاصله یک روز از اون تلفنا. حالا منم موندم چیکار کنم. صدام و عوض کنم. الکی با ادا حرف بزنم. چیکار کنم که این طرف من و نشناسه. مژگانم هیچ رقمه حاضر نمی شد حرف بزنه. هی می گفت دفعه اوله من خجالت می کشم. می گفتم بیا تو لب تکون بده من حرف می زنم. اینجوری معلوم نمی شه صدای کدوممون داره درمیاد. خلاصه انقدر مسخره بازی درآوردیم و الکی دوبله تمرین کردیم تا رسیدیم اونجا و اونم نمی دونم نفهمید یا به روی خودش نیاورد. دیگه به خیر گذشت. شرکتی که رفته بودیم اسمش (کاویان فرا کام) بود. بیشتر طراحی قالب کار می کرد واسه شرکت ایران خودرو. خلاصه من اونجا موندگار شدم و دوستم رفت یه جای دیگه. یه بار که صب زود از خواب بیدار شدم و اصلا هم حوصله نداشتم برم تو همون خواب و بیداری زنگ زدم به اونجا و وقتی گوشی رو برداشتن زد و زبون من گرفت و یه کاره از گفتن حرف «ک »و«و»  عاجز موندم و پرسیدم:شرکت (کافیان فرافام )؟؟؟ اون طرف گفت: بله؟؟؟!!!!! خودم و جمع و جور کردم و طوری که اون به گوشای خودش شک کنه دوباره اسم شرکت و گفتم و خلاصه اون روز و نرفتم.

ماهی- حلوا- ختم- بچه آخه چی بگم؟!

رفتم از فروشگاه از این ماهیهای پاک شده بسته بندی خریدم، دیدم روش نوشته با پوست اما نه معنیش و فهمیدم و نه توجه کردم. (حالا دیگه اینکه چرا من معنی یه چیز به این بدیهی رو نفهمیدم بماند) خلاصه خریدم و خوشحال و خندون برگشتم خونه و 3-4 تا تیکش و گذاشتم بیرون تا یخش باز بشه . بعدش دیگه هی نگاش کردم که حالا چیکار کنم. اومدم یه آب بگیرمش و عملیاتم و شروع کنم که دیدم بــــــــله این ماهیها پولک دارن. تازه فهمیدم معنی با پوست یعنی چی. منم تا حالا ماهی تمیز نکردم. یه تیکش و گذاشتم تو بشقاب و رفتم سراغ همسایه طبقه پایینمون و ازش پرسیدم این و باید چیکار کنم؟ اونم چند تا راه حل پیشنهاد داد و گفت برعکس خواب پوستش چاقو رو بکش. یا هم که بپیچ لای روزنامه و بذار تو ماهیتابه خشک داغ و بعد یه دفعه روزنامه رو بکن همش کنده می شه. با قیافه نالان و پشیمان از کرده خود برگشتم خونه و بعد عین این صیادای قهار یه تیکه از پوستش و گرفتم و کشیدم و گوشت قلفتیش جدا شد و منم یه لبخند پیروزمندانه از این هنرنمایی وحشیانم تحویل ماهیی که چند ساعته اعصابم و خورد کرده دادم و بعدش عملیاتم و شروع کردم و خوابوندم تو آب پیاز و زعفرون و آبلیمو. بعدم سرخ کردم و جای شما خالی میل نمودیم.

نکات آموزنده: برای انجام هر کاری کافیه کمی فکر کنید. قیافتونم اونجوری نکنید. برای کندن پولک ماهی جراحی رو بذارید کنار و از چاقو و قیچی استفاده نکنید. بعدم کلا یه ماهیی بگیرید که پولک نداشته باشه. به نکات هشدار دهنده روی بسته های خرید دقت کنید و توصیه های ایمنی رو هم جدی بگیرید.

دیشب رفتیم مسجد. ختم زن عموی زمستون بود. نمی دونم چرا به دلم افتاد براش نماز شب اول قبر و بخونم و خوندم. برای اولین بار بود که می خوندم اونم برای کسی که تا حالا ندیده بودمش شایدم یه بار دیدم که یادم نمیاد. منظور از زن عموش زن عموی نمی دونم نوه عموی بابای زمستونه. من هنوز از فامیلای اینا سر در نیاوردم. هر کی و می پرسم می گن عمو، پسر عمو، نوه عمو، زن عمو  و به طور کلی عمو نقش مهمی در فامیلای اینا به عهده داره و اگه بخواهیم حذفش کنیم دیگه کسی باقی نمی مونه!!!!!!!

دیروز تو مسجد چند تا بچه روبروی ما نشسته بودن بغل ماماناشون. از دست یکیشون خیلی خندیدیم. حسابی هم زشت بود اما بامزه بود. گوشاشم خفن از این بل بلیا بود دیگه بامزه تر و زشت ترش کرده بود. دختر بچه بود اما فوتبالیست. همه چی و با پاش شوت می کرد. یعنی به ثانیه نمی رسید. لیوان می ذاشتی، شوووت . . . پیشدستی می ذاشتی شووووت. ما روبروش بودیم اما خدارو شکر ایمن موندیم و همچنان زندگی سراسر قند و نباتمون و می گذرونیم.

امروز آخرین پنجشنبه ماه رمضونه. نمی دونم حلوا درست بکنم یا نه. اولین باری که درست کردم فکر کنم پنجشنبه اول رجب بود که دوستم زنگ زد و گفت آره امروز از اون روزای خاصه که نمی دونم اموات چیکار می کنن و چیکار نمی کنن. منم جوگیر رفتم خونه و الا و بلا که من باید حلوا درست کنم. همچین بدجور رگ خود شیرینیم واسه روح پدرشوهرم زده بود بیرون. با چه مشقتی هم درست کردم و گلاب و زعفرون زدم. آمادش کردم و تو ظرف کشیدم که زمستون گفت خیلی سفته نباید اینجور باشه. حالا سفت هم نبودا. همونجوری بود که به ظرف نچسبه اما  نمی دونم چرا عقلم و دادم دست این بچه و فرتی آب و بستم بهش و دوباره ریختمش تو قابلمه و هی هم زدم و تو ظرف کشیدم دیدم باز شل بود باز ریختم تو قابلمه و باز کشیدم و باز آب بهش بستم و خلاصه یه حلوای نیم ساعته 4 ساعت وقت من و گرفت اونم فقط به خاطر اینکه دفعه اولم بود و اعتماد به نفس کافی نداشتم وگرنه همون کار اول خودم درست بود که زمستون با اون نظرش آبادش کرد. به طور کلی نتیجش مهم بود که خدا رو شکر خوب درومد ولی دیگه عمرا از این خودشیرینیها نکنم. امروزم خدا خیرت بده. دست از سر ما بردار و این حلوارو بی خیال شو.

یه چیزی هست نمی دونم بگم نگم . همینجوری موندم . . .حالا شاید تو پست بعدی گفتم.

 

نمازو روزه همتون مورد قبول درگاه حق. عیدتون هم مبارک. ما رو هم از دعای خیرتون بی بهره نذارید. 

فعلا خداحافظ همگی 

 

شاهکارهای میزبانان

دیشب افطار مهمون داشتیم. امشبم خودمون مهمونیم و اما شاهکارای دیشبمون:

جای شما خالی فسنجون درست کردم. البته گردو و رب انارش و از شب قبل گذاشته بودم بپزه که بتونم مزه کنم. خلاصه یه معجون خوشمزه درآوردم و کیفش و بردم. بعد رفتیم احیا و سحر برگشتیم خوابیدیم و ساعت 11 بلند شدیم برای ادامه کارها. مرغهای فسنجون و هم ریختم توش  و گذاشتم که بپزه. بعدش هم دیگه میوه بشور و آش درست کن و ظرف دربیار و در و دیوار و پاک کن و دیدم بــــــــله فسنجون خوشمزمون داره ته دیگ می شه. زودی یه قابلمه دیگه برداشتم و هی مرغا رو گذاشتم اینور و سیاهیشون و کندم  و موادش و هی این ور بکن و اون ور بکن و خلاصه دیگه اعصابم خرد شده بود بعد یه خورده آب به خوردش دادم و یه کمی هم رب انارو تو آب حل کردم و نمک زدم و باز گذاشتم یه خورده بجوشه. خدا رو شکر بوی ته دیگش دیگه رفت و خوشمزه هم شد ولی اون مزه اولی رو که احتمالا انگشتاتم باهاش می خوردی نداشت. کسی هم چیزی نفهمید و خیلی هم خوششون اومد مگر اینکه الان بیان و این پست و بخونن و من و به خاطر این اعمال خبیسانه به دم اسبی چموش ببندن و در صحرا ول کنن. حالا باز شاهکار من جبران شد اما مال زمستون که کیسه دوغ و باز کرد و ولش کرد به امون خدا و اونم نامردی نکرد و یه وری شد ریخت تو شوله زرد . . . دیگه این و نمی شد جمع کرد. شوله زرد بیچاره سفید شد. چقدر توش زعفرون و بادوم ریخته بودم. آخه زمستون چرا این کارو با من کردی؟

همیشه ظرفای کثیف دستهای مبارک زمستون و می بوسه و قاعدتا اگرم قراره چیزی بشکنه اون باید بشکنه اما نمی دونم چرا اینقدر من دست بشکنم خوبه. یه دست لیوان خوشگل داشتیم که حالا فقط دو تا و نصفی ازش مونده. نصفه به خاطر اینکه لب پریده است. آره دیگه از دست ما هم این برمیاد که کوتاهی نمی کنیم.   

دیگه اینکه امشب آخرین شب احیاست. ما رو هم از دعای خیر خودتون مستفیض کنید.(خدایی کلمه سختیه. نمی دونم کدوم «س» نمی دونم کدوم « ت» نمی دونم کدوم «ض» آخه زبون فارسی من از دست تو چیکار کنم؟)

یک مطلب یک سوال

سلام به همه دوستان عزیز.

خوبید؟ سر حالید؟ انشالله که باشید.

عرضم به حضورتون شب نوزدهم یه کوچولو احیا نگه داشتم اما عین گیجا آخرشم خوابم برد. از قبل به زمستون گفته بودم که فرداش و نمی رم سر کار. چون قرار بود مثلا تا سحر بیدار بمونم اما سعادتش و نداشتم. متاسفانه نشد که برم مسجد چون مژگان و عاطفه (خواهرای زمستون) قرار بود بیان که نیومدن مراسم مسجد هم فقط تا 12 بود این شد که دیگه منم نرفتم اما زمستون رفت. خیلی جالب بود وقتی چرتم می گرفت و داشتم می رفتم تو هپروت یه دفعه انگار یکی می زد بهم از خواب می پریدم. چند بار این اتفاق افتاد اما دیگه حریفم نشد که بیدار نگهم داره. خلاصه خوابیدم و طبق وعده ای که کرده بودم دیروزم نیومدم سر کار. اصولا ما اینطوری هستیم روزایی که می مونیم تو خونه بیشتر خسته می شیم! چرا؟ به خاطر این که میاییم هزارتا کار و که تو روزای عادی فرصتش و نمی کنیم انجام می دیم. دیروزم کیلو کیلو سبزی گرفتم و البته به خانه مادر زمستون رفتم فقط به خاطر این که آنها را از تنهایی درآورم. اصلنم فکر نکنید به خاطر کمک گرفتن سبزیها رفتم وگرنه ناراحت می شم. خدا حفظشون کنه حسابی کمکم کردن. بعدم هزارتا کار دیگه کردم و آخرشم رفتم دکتر و باز طبق معمول امروزم رفتم آزمایشگاه و دیگه الان در خدمت شمام. دیگه این آزمایشگاه شده خونه دومم. لااقل ماهی یکی دو بار باید برم بهشون سر بزنم.

حالا یه سوال:

حتما سریالای ماه رمضون و می بینید. بیشتر منظورم « میوه ممنوعه» است که پیرمرده عاشق یه دختر جوون شده. می خوام بپرسم چرا اینطوریه؟ چرا کسی نمیره سراغ مرده و بهش بگه آخه تو به چه حقی این کار و کردی؟ چرا همیشه سوء زنشون میره به طرف زنها در صورتی که شاید واقعا اونا گناهی نداشته باشن. دوست خواهرم بود که تعریف می کرد توی یه اداره ای کار می کنه که بیشتر با بازنشسته ها سر و کار داره و اونجا هم دقیقا اون پیرمردا دنبال این دخترای جوون بودن. یکی از همکارای پیرشونم که البته بسیار مبادی آداب بود و این بنده خدا هم رو حساب پیری و همکاری و ادبش احترامش می کرد به این دوستمون گیر داده بود. اولش در حد صحبت بود ولی بعد دیگه کار و به جایی رسوند که این دوستمون با وجود موقعیت خوبش تو اونجا به کل محل کارش و ترک کرد. جای تاسفه! فقط هم این نیست. گاهی می بینی توی یه ساختمون که همه متاهلند یه دختر مجرد هم میاد و ساکن می شه و اتفاقا یکی از اون آقایون دلش پیش این گیر می کنه. وقتی صداش درمیاد کسی نمی ره به مرده بگه به چه حقی این کارو کردی اما همه زبونشون واسه اون دختر بیچاره درازه و شایدم انقدر از خجالتش دربیان که اون بیچاره رو مجبور به ترک اون خونه بکنن. می خوام بپرسم چرا اینجوریه؟ چرا همیشه فکر می کنیم گناه از زنهاست. چرا همه زبونشون واسه اونا درازه. دیشب تو اون سریاله دختره به مادره می گفت اون روزایی که همش می رفتی تو این سمینار و اون کنفرانس باید فکر اینجا رو می کردی اما من اینم قبول ندارم. چرا وقتی مرد صبح زود می زنه بیرون و شبم حالا آیا برگرده یا نه از زن جوونش انتظار حفظ پاکدامنی داره اما زن که به خاطر موقعیت کاریش مجبوره گاهی دیرتر بیاد تو خونه  نمیتونه چنین انتظاری داشته باشه و باز اگر مرد هیزی و خیانت کنه گناهش می افته پای زن. چرا همش فکر می کنن که مردا فرشته ان و این زنا هستن که خرابشون می کنن در صورتی که آمار جرم و جنایت و خیانت تو مردا خیلی بیشتره.

حتما خوب فکر کنید و بعد جواب بدید. می خوام نظرات شما رو هم بدونم. منتظرم.

تو شبای احیا من و هم لطفا فراموش نکنید.

امیدوارم خدای خوبمون از سر تقصیرات هممون بگذره و سعادت بنده خوب بودن و نصیبمون کنه انشالله.