ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

از بیکاری...

صبح مظلومانه از خواب بیدار شدیم و هلک و هلک اومدیم شرکت. چرا؟ نه واقعا چرا هر چی می شه هی می گن دولتیها دولتیها... لعنتی ها با این قانونای مزخرفتون. تو راه تازه زمینم خوردم. یه سراشیبی کوچولوی یخ زده  نزدیک محل کارمون که ازش سر خوردم و افتادم زمین بعد چون دست مجیدم گرفته بودم اونم انداختم زمین. اولش خیلی دردمون گرفت اما بعد که راه افتادیم دیگه به خودمون می خندیدیم.

تو شرکت کاری ندارم. صبح داشتم چند تا طرح تبلیغاتی واسه داییم که تازه مهد کودک زدن درست می کردم. الانم که دارم وبلاگ می نویسم. امشب باید کادوی مجید و بدم. زنداییشینا از دامغان اومدن و کلی هم پسته و کلوچه و نون محلی برامون آوردن. قراره چهارشنبه بیان خونه ما. خدایا آخه چرا همه از منه بیچاره نابلد کوفته می خوان؟؟؟!!! آخه من دردم و به کی بگم؟

پریشبیا رفتم بخوابم دیدم مجید اندازه پنج سانت جا واسه من گذاشته هی گفتم چیکار کنم چیکار نکنم که بیدارم نشه از روش گیس پریشونی استفاده کردم و هی موهام و زدم به صورتش یه خورده صورتش و خاروند یه تکون خورد. یه خورده دیگه یه تکون دیگه تا اینکه بالاخره حوزه استحفاضی خودم و تصاحب کردم.

مجید می خواست صورتش و بزنه بعد به درخواست بنده اول یه جوری اصلاح کرد که پرفسوری شد. خیلی بهش می اومد. بعد سبیل و ریش و از هم جدا کرد بعد یه تیکه کوچولو ریش گذاشت زیر چونش بعد مدل سیبیل و عوض کرد. بعد مرتبش کرد بعد هیتلریش کرد و در آخر همشون به لقاء الله پیوستن. با هر پیشنهاد من هی می رفت تو حموم و یه دقیقه دیگه با یه مدل دیگه برمی گشت. کلی خندیدیم و شاد شدیم.

 

ساعت

پنجشنبه از سر کار یه راست رفتیم عیادت مادربزرگم. مامان و خواهرمم اونجا بودن. وایی نمی دونید این مینو چی شده. هزار ماشالله انقدر خوشگل شده هر چی نگاش می کنی بازم می خوایی نگاش کنی. سفید تپل چشمای سبز خوشگل، خوش خنده اصلا هر چی بگم کم گفتم.

 بعد دایی بزرگم اومد بعدم افسانه. ها فرهادم اومد (پسرخالم دادش فرزاد) بعد صدای ما در اومد: بابا دامااااااااد آخه تو همین ماه عقد کردن. کلی خوش گذشت دیگه. بعد دایی کوچیکم زنگ زد که اِ  اِ اِ شما اونجایید ما می خواستیم بیاییم خونتون. منم گفتم شب برمی گردیم شما بیایید. بعد گفت پس ساعت 6 میاییم دنبالتون با هم برگردیم منم قبول کردم اما همسر مبادی آداب بنده رضایت ندادن و گفتن که بار اول درست نیست و از این حرفا. اینم بگم که ما کلا خونواده راحتی هستیم و اصلا با هم رو درواسی نداریم و تو رفت و آمدامونم باز همه چیز و راحت می گیریم. خونواده مجید دیگه از ما هم راحت ترن اما ما تو رفتار با خانواده های همدیگه یه خورده سخت می گیریم. دست خودمونم نیست. اینه که بهش حق می دم چون خودمم همین طوریم. خلاصه ما ساعت 4:5 رفتیم و سر راهم یه کوچولو خرید کردیم و یه ساعته هم خونه رو مرتب کردیم( البته خونه ما همیشه مرتبه فقط گردگیری می خواد) هم غذا رو پختونده نمودیم و کلی از سرعت عملمان خوشمان آمد بعدم که مهمونامون اومدن و شب بسیار خوبی رو گذروندیم.

دیشبم خونه عمه کوچیکم دعوت بودیم که باز اونجا هم خیلی خوش گذشت. مخصوصا که من با این شوهر عمم حسابی کری داریم دیگه حالش و بردیم.  

راستی ساعت مجید و هم خریدم. عکسشم گذاشتم اینجا. دوست داشتید ببینید.

 

  

به یاد دستکشهای گمشدم

چرا این وبگذر اینجوریه؟

صبح ساعت 8:30 که وبم و باز کردم تعداد بازدید کننده هام 8783 نفر بود. ساعت 1:20 ظهر 9392 نفر. بعد وبگذر نوشته تعداد بازدید کننده های امروز 10 نفر. البته نگید هر آدمی رو حتی اگه 10 بار هم وبم وباز کنه یک بار نشون می ده چون این وب نمی تونه 609 بار توسط 10 نفر باز شه. اگه دلیلش و می دونید به من بگید. البته همیشه اینطوریه ها فقط امروز نیست.

دیروز می خواستیم بریم سینما. اما کارمون زیاد طول کشید و دیگه از خیرش گذشتیم. فقط واسه اینکه دلمون خنک شه رفتیم یکی یه جفت دستکش خریدیم. اون دستکشای خدابیامرز من که دیگه پیدا نشد و چون من از این موضوع بیشتر ناراحت بودم و خیلی دلم از دست یابنده دستکشام خون بود که نیاورده تحویل بده یه نیم پوت هم خریدم و باز چون هنوز احساس می کردم ته دلم سوزناکه یه شام خوشمزه هم بیرون خوردیم بلکه آبی باشه روی آتش دلم. حالا احساس می کنم حالم بهتره.

خواهرم آپ کرده دوست داشتید اونجا هم یه سری بزنید.

یکی دوهفته پیش رفته بودم خونه مامانینا و شب اونجا بودم. ساعت 10 این طورا دیگه داشتم شوت می شدم از خواب فرزانه هم داشت کاراش و انجام می داد و یه جزوه بود که باید فرداش تحویل می داد و یه بخشش این جوری بود که باید یه شعر و یه داستان و یه معما از خودت می نوشتی واسه بچه های پیش دبستانی و کوچیکتر. حالا تو اون خواب و بیداری طبع شعر منم زده بالا و راجع به میوه ها شعر می گفتم و فرزانه هم یادداشت می کرد و واقعا به چرت بودنشون کلی می خندیدیم. اما خب استاد برای من توضیح می داد که اینا واسه ما چرته اگرنه بچه ها خیلی هم دوست دارن. متاسفانه چون شعرا رو تو خلسه گفتم الان یادم نیست. یه قصه هم باید می نوشت که اونم از خودم درآوردم و هی فرزانه می گفت ببین بسه دیگه کوتاه باشه اما من که نمی تونستم جلوی تراوشات مغزیمو تو اون وقت شب بگیرم. بعد تو داستان داشتم می گفتم که مادره می خواد بره خرید و دوتا بچه های چهار سالش تو خونه تنها می موندن دیدم بد شد آخر قصه یه مادر بزرگی از یه سوراخی درآوردم و چپوندم اون تو تا درسی هم به مادرا بدم و بچه هاشون و تنها نذارن. خلاصه که کلی خندیدیم. کارجالبی بود. 

 

یک شب خوب

خدا رو شکر یه شب خوب و گذروندیم.

 

اول می خوام از پنجشنبه بگم که روز عرفه بود. هر سال نسبت به این روز بی تفاوت می گذشتم اما امسال تصمیم گرفتم تو این روز روزه بگیرم. مجیدم همراهیم کرد. ساعت 1:30 از شرکت دراومدیم و رفتیم مسجد امام حسین برای دعای عرفه. اگه تا حالا تو مراسم خوندن این دعا نرفتید از سال بعد برید. می تونم بگم فوق العاده بود. به بزرگی مراسمهای شب قدر. البته خیلی هم شلوغ بود. دیگه تو مسجد جا نبود و تو حیاط فرش انداختن. فکر کنم اون بیچاره هایی که بیرون بودن یخ زدن. داخلش هم دیگه واقعا چپیده بودیم تو هم. یه چیز عجیبی که می دیدم بعضیها انگار اومده بودن پیک نیک. با کلی بارو بندیل و یه پلاستیک پر از خوراکی همراه یکی دوتا یچه... یه خانم دیگه هم پیش من نشسته بود یعنی ما ذله شدیم از دست این بچه ها. انننقدر شیطون بودن که خدا بدونه. یکیشون رو کمر من ماشین بازی می کرد. اون یکی دراز می کشید پاش و می کوبید تو پهلومون. خلاصه ماجراها داشتیم. دور تا دورمونم همش بچه بود. نمی دونم چرا اون بچه ها رو آورده بودن که به جز مزاحمت واسه خودشون و بقیه چیزی نداشتن واینکه الکی جا گرفته بودن و اون بیچاره هایی که واقعا واسه دعا اومده بودن بیرون موندن. ولی بازم با تموم این حرفا خیلی خیلی خوب بود. موقع برگشت یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه مادر مجید. آمنه هم بود. این روز بچش چهل روزه شد. متاسفانه خودش هیچ فرقی نکرده. . .

 

واسه شب یلدا رفتیم خونه مادر من. باز نگید بدجنسی کردی این پیشنهاد خود مجید بود. اونا ماشالله خونواده پرجمعیتی هستن و قرارم بود همشون بیان خونه مامانش. درنتیجه تنها نبودن. اما مال ما فقط منم و خواهرم که ازدواج کردیم. درنتیجه به پیشنهاد مجید عزیزم رفتیم اونجا و خیلی هم خوش گذشت. تازه مینو رو هم دیدم تقریبا یه ماه بود ندیده بودمش. ماشالله انقدر خوشگل شده ها هر چی بگم کم گفتم. آدم دلش می خواست بخوردش. همشم می خندید. خیلی شیرین بود. فال حافظم گرفتیم. شعر قشنگی اومد و خوشحالمون کرد. دیگه اینکه همه چی خوب بود دیگه. جای شما خالی.

 

خدا رو شکر می کنم پدر و مادر و خونواده ای دارم که تو این شبا کنارشون باشم و تنها نمونیم و همسر خوبی که درک و شعورش مثال زدنیه و محبتاش و با هیچ چیزی نمی تونم جبران کنم. همیشه دعا می کنم تا روزی که زنده ام تو رو در کنارم داشته باشم و همین طور شاد ببینمت.

مناسبتهای دی ماه

ماه دی داره از راه می رسه. تو این ماه دوتا مناسبت بزرگ دارم. اولیش 18 دی  که تولد مجید. دو سال پیش در چنین روزی ما رفتیم آزمایش دادیم و بعد هم برگشتیم و تولد بازی کردیم. از دو سه روز قبلش با فرزانه رو بادکنکها کاریکاتور کشیدیم و جمله های خنده دار نوشتیم. منم که می خواستم از خودم هنر دربکنم گفتم برای اولین بار دستپختم و به خوردش بدم و کیکش و هم خودم درست کنم ولی هیچ کدوم از این اتفاقا نیفتاد. بدجوری ضایع شدم. اون روز صبح خیلی زود بیدار شدم تا خونه رو تزیین کنم. غذا و کیک درست کنم. یکی هم نبود بگه خب آدم عاقل چطوری می تونی یکی دو ساعته همه این کارا رو بکنی؟ اونم من که از بس کندم همه رو دق می دم و خدایی اون روز خودمم دق دادم. بادکنکا رو که باد کردیم دیدم همه اون نقاشیهای بامزه پاک شدن و یا اونقدر کمرنگن که به زحمت دیده میشن. کلی خورد تو ذوقم و بعد همونطور که بادکنکا زمین بود و منم دربه در این ور می رفتم و اون ور می رفتم مجیدم اومد در حالی که من اصلا آماده نبودم. به مامانم گفتم یه دقیقه صبر کن فعلا در و باز نکن. مجید دوباره زنگ زد. یعنی این وقت شناسیش من و کشته. محاله زمانی رو که گفته میاد یک دقیقه این ور اون ور شه. مامان گفت زشته پشت در مونده و رفت در و باز کرد. منم با قیافه آویزون آماده شدم و رفتیم واسه آزمایش. اما خب دیگه همه چی و دید و این بدترین سورپرایزی بود که کردم. خودم به خاطر اتفاقایی که افتاد بیشتر از اون غافلگیر شدم. طفلی مامانم همه کارا رو کرد. یعنی هم خونه رو تزیین کرد هم غذا و کیک درست کرد. بعدم خودش رفت دنبال کاراش. ما هم بعد از آزمایش و واکسن و این حرفا دیگه ظهر شده بود که برگشتیم خونه و من دیدم بـــــــــله کلیدم و جا گذاشتم. هر چی هم زنگ زدم کسی نبود که در و باز کنه. عین پت و مت مجید و کشوندم با خودم بردم مدرسه فرزانه و کلیدش و گرفتم و باز برگشتیم خونه و بالاخره رفتیم تو. یعنی خسته و مونده بودیم. واقعا عجب تولدی بود...

دومین اتفاق سالگرد عقدمونه که 29 دی ماه و اتفاقا تولد خواهرمم هست. دو سال پیش این روز عید غدیر بود. اون روز صبح که مجید اومد یعنی همه شگفت زده شدیم. ببین عجب شانسی!!! رفته بود آرایشگاه و اونم گفته بود بذار یه کاری کنم که حسابی تغییر کنی. اینم قبول کرده بود و آرایشگره هم انقدر موهاش و کوتاه کرده بود که خدا بدونه. خیلی بد بود. هنوزم فیلم وعکسای اون روز و که می بینیم می خندیم. بعد از آرایشگاه قرار بود بریم آتلیه و رفتیم اما هرچی زنگ می زدیم کسی در و باز نمی کرد. اون روزم عکاسه به من گفته بود که حتی نیم ساعتم دیر تر نیا چون نامزدی دختر خودش بود. انقدر اعصابمون خورد بود گفتم که حتما رفته. رفتیم یه دور زدیم و باز با ناامیدی تموم بهش زنگ زدیم یه دفعه دیدم گوشی رو جواب داد و نگو یه دقیقه رفته بود بیرون و از شانس ما هم همون موقع رسیدیم. تو جشنمون افسانه هی می گفت بابا تولد منه کادوهاتون و بدین به من..... خیلی خوب بود و همه چی به خیر و خوشی گذشت اما حالا دیگه ازهمه اونا فقط یه دنیا خاطره خوب برامون مونده که هیچ وقت از یادمون نمی ره.     

یک تصمیم سخت

نمی دونم در ازاء چیزی که قراره به دست بیاد چه چیزی باید از دست بدم. چون قاعده دنیا اینجوریه. هیچ چیزی رو مجانی بهت نمی ده گاهی هم بهای سنگینی می گیره. حرفهای مجید هم من و سخت به فکر واداشت. بد جور مونده بودم تو دو راهی. خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بتونم یه راه و که البته درست ترین راه باشه انتخاب کنم. با زبون بی زبونی مخالفتش و به من نشون داد اما در هر صورت انتخابش با خودم بود. یه خورده تنهام گذاشت. برام لازم بود. باید با خودم کنار میومدم. فکر کردم. از زور ناتوانی و سردرگمی گریم گرفت. حتی یک درصد هم فکر نمی کردم مخالف باشه اما بود. از خدا پرسیدم پس کی قراره این اتفاق بیفته؟ اصلا چرا نباید بیفته؟ دلمم نمی خواست که مجید فکر کنه حرفاش برام اهمیتی نداره. معلومه که اهمیت داره. در هر صورت اگه این اتفاق بیفته اونم یه جورایی درگیر می شه. درسته مستقیم نیست ولی در هر صورت اثرش و میذاره. دیگه واقعا مغزم کار نمی کرد. یه دفعه یاد استخاره افتادم. اصلا اهل استخاره نیستم و اصولا اگه تصمیمی بگیرم اجراش می کنم ولی این بار شاید باید یه کاری می کردم تا مجید هم نسبت به این قضیه یه آرامش نسبی پیدا کنه. به مجید گفتم استخاره می کنم اگه خوب اومد دیگه مخالفت نکن و اگه بد اومد دیگه من راجع به این قضیه حرفی نمی زنم. یه sms زدم به آقا وحید تو قم و ازش خواستم برام استخاره بگیره. ده دقیقه بعدش جواب داد که انشالله خوب است. مجید جواب استخاره رو نپرسید. انگار از قبل می دونست که جواب چیه. منم چیزی نگفتم. حالا دیگه اون باید خودش و راضی می کرد همونطور که اگه منفی بود من باید خودم و راضی می کردم. می دونستم که چون خیلی منطقیه حتما با این قضیه کنار میاد. دو روز با خودش فکر می کنه و بالاخره حلاجیش می کنه. منم باید تمام جوانب و در نظر بگیرم و این کارو درست انجام بدم. دلم نمی خواد برای به دست آوردنش بهای سنگینی بپردازم چون اگه نشه ازش بهره برداری کرد یعنی یه تلاش بی فایده و یه شکست دیگه. خدایا کمکمون کن که شدیدا محتاج کمکتیم.      

یه هفته خوب دیگه

خدا رو شکر قدرت این و دارم که روحیم و خوب حفظ کنم و با یه دل خوش کنک الکی هم که شده هم خودم و هم اطرافیانم و شاد کنم.

دیروز کیک درست کردم وبرای ناهار همه رو مهمون کردم. عصر که آمنه دوباره زده بود زیر گریه دوتایی با هم در حالیکه بارون خیلی هم شدید بود رفتیم بیرون قدم زدیم و کلی صحبت کردیم. یه دفتر بهش دادم وگفتم همه احساسات مثبت و منفیت و تو این بنویس. منفیها رو پاره کن بریز دور و مثبتا رو اگه ازشون لذت می بری چند بار بخون. گفتم از چیزایی که دوست داشتی و آرزوش و داشتی بنویس و مثلا بگو تا پنجشنبه من خوبم و باید فلان چیز و بخرم. گفتم بنویس عید باید بری و برای پسرت لباس نو بخری یا به نیتش تخم مرغ رنگ کنی. گفتم بنویس که چهاردست و پا میره و تو باهاش بازی می کنی. گفتم هرچی که به ذهنت میاد و بنویس. از تصور مطالبی که بهش می گفتم لبخند می زد. زیر بارون قدم زدیم و دعا کردیم. وقتی برگشتیم روحیش به نسبت خوب بود. گفتم حالا بریم چایی مونده های عاطفه رو بخوریم. آخه مثلا صبح یه چای دم می کنه تا شب حالا دیگه اون چای بجوشه، سیاه شه، قیر شه فرقی نمی کنه. همینه که هست. بین راه یکی از راننده هایی که صبحا سوار اتوبوسش می شیم ما رو دید.

یکی دوساعت بعد از اینکه برگشتیم خونه، آمنه اینا رفتن خونه خواهر شوهرش. من و مجیدم رفتیم خونه خودمون. نمازمون و خوندیم و زدیم بیرون. روحیه هردومون ضعیف شده بود. نم بارون به صورتمون می خورد اما دیگه خیلی کم بود و آخرم قطع شد. تو اون سرما رفتیم پارک یه دوری زدیم و به صدای آب و فواره ها گوش دادیم و خوب نفس کشیدیم. حالمون که بهتر شد قدم زنان برگشتیم سمت خونه. بوی چوب سوخته و خاک خیس خورده میومد. هوا خیلی سرد بود. دو تا بستنی گرفتیم و راهمون و دورتر کردیم تا دیرتر برسیم. حالمون خیلی بهتر بود. دوباره همون راننده رو دیدم. گفتم الان می گه این دختره کار و زندگی نداره. هی میره لباس عوض می کنه با یکی دیگه میاد بیرون قدم می زنه.  تو خونه هم به جای شام باقالی داغ با گلپر خوردیم. جای شما خالی.

تو اوج بدبختی و مشکلات هم می شه احساس خوشبختی کرد. فقط باید یادمون نره که یه خدایی داریم و می تونیم بیشتر از هر کس دیگه بهش اعتماد کنیم. این روزا هم می گذره و ازشون فقط یه خاطره می مونه. نمی خوام این هفتم و مثل هفته پیش تلخ بگذرونم. گرچه که هنوز آمنه همونجوریه و چشمهای بچه زهره رو باید دوشنبه عمل کنن چون یکیش نمی بینه و یکیش بسیار کم بیناست و نیره هنوز وضع زندگیش همونجوریه و . . . هنوز هیچی عوض نشده و باید دعا کنیم اما با خوش بینی و اعتماد کامل به خدا و حکمت خدا. انشالله که همش به خیر می  گذره.

پ. ن 1: از حمید عزیز و کاوه عزیز خیلی خیلی ممنونم.

پ. ن 2: تو وبلاگ شکلات حمید از کیک پختن و خوردن تو ناراحتی نوشته بود. برام جالب بود آخه منم دیروز کیک درست کردم. برید حتما ببینید خیلی مطلبش قشنگه. 

        

بچه داری

دیشب گفتم امیر علی رو بدین به ما. شبا که هستیم. مواظبشیم. روزا هم بالاخره یا عاطفه یا آقا عیسی خودش نگه میداره. قبول نمی کردن. می گفتن مگه نمی خواهید صبش برید سر کار. گفتم غصه اون و نخور. حداقلش اینه که تجربه می کنیم. قرار بود برن خونه مژگان. با پررویی وسایلش و گرفتم و گفتم ما بیداریما. حتما بیاریدش. تازه فردا هم که پنجشنبس زود میام. فقط شیرش و برام بزارید که درنمونم. رخت خوابشو داروهاش و چند تا چیز دیگه رو بردیم خونمون. ساعت 11 دیگه حسابی خوابمون گرفته بود. نیم ساعت بعدش اومدن. بچه رو بیدار کرد و شیرش داد و جاشم که تمیز بود و بعد از یه ساعت رفتن. آقا عیسی می گفت خودم نگهش می دارم. گفتم نه. می خوام که پیش آمنه باشی. نگران بچه هم نباش.

یه پتو تو اتاق پذیراییمون انداختیم و یه پتو هم رومون. بچه هم کنارمون بود. ساعت 1 داروش و دادیم و خوابیدیم. ساعت 3 از صدای نق و نوقش بیدار شدم. بعدم مجید بیدار شد. یه خورده من نگهش داشتم یه خورده هم مجید. شیر تو شیشه رو خورد اما چون شیشه کوچیک بود کامل سیر نشد که دیگه تا صبح بخوابه. ساعت 4:30 دوباره خوابیدیم و 6 بیدار شدیم. خواب بود اما تا صبح هی غر می زد. صبح گذاشتمش تو قنداق فرنگیش و مجید برد خونه مامانش. طفلیا بالاخره یه شب راحت خوابیدن. بدون اینکه وسطش بیدار شن. همشون کلی دعامون کردن. مجید هم همینطور. اما انگار نمی دونن که آمنه خیلی بیشتر از این حرفا واسه من عزیزه.  دلم می خواد هر کاری که از دستم برمیاد انجام بدم تا حالش زودتر خوب شه.

 تجربه جالبی بود. به خودمون امیدوار شدیم. حالا فعلا قراره تا چند شب امیرعلی مهمون خونه ما باشه.

دعا یادتون نره.

آمنه

شما می دونید افسردگی بعد از بارداری چی هست؟ من شنیده بودم اما فکر می کردم نهایتش یه خورده گریه زاری می کنه و هی می ره تو فکر و بعدم به مرور درست میشه. چند روزه که فهمیدم اینطور نیست.

آمنه عزیزم آره آمنه دوست گل من که حالا شده خواهر شوهرم بعد از تولد امیر علی افسردگی شدید گرفته. نمی تونم حالتاش و براتون توصیف کنم. دیروز مردم و زنده شدم. پریروز با اصرار مجید راضی شدن که بالاخره بیان تهران خونه مامانش. اونا طرف رودهن می شینن. اومدن اما آمنه گلم دوست همیشگی من نبود. همش می گفت که دیگه بچه رو نمی خوام. می گفت دلم می خواد فرار کنم. می گفت می خوام بسپارمش به بهزیستی. می گفت عیسی (شوهرش) گفته تو رو می ذارم خونه مامانتینا خودم نگهش می دارم. شبش یه خورده با هم حرف زدیم. آقا عیسی می گفت یه سره گریه می کنه می گه من نمی خوامش.

دیروز صبح اومدیم سر کار مثل همیشه. مجید زنگ زد خونه و بعد گوشی رو وصل کرد به من که منم صحبت کنم. اصلا نمی دونستم اون ور خط کی هست. یعنی می دونستم اما می خواستم که اون نباشه. مجید گفت آمنه ست. چند بار آروم گفتم الو آمنه جان. حرف نمی زد. یعنی نمی تونست. چون فقط هق هق گریش بود. گفت خسته شدم. گفت این حس من و ول نمی کنه. گفت نمی تونم کاری براش کنم باید برم. گفت ازش بدم میاد. گفتم آمنه جان کجا می خواهی بری؟ گفت می رم قم. من امیرعلی رو از حضرت معصومه خواستم. می رم انقدر اونجا می مونم تا بالاخره درست شم. گفتم آخه دختر خوب اینکه راهش نیست. گفت چیکار کنم این حس شیطانی من و ول نمی کنه. جمله هاش و به زحمت از لابه لای ضجه هاش می شنیدم. گفتم آمنه جان من الان میام خونه باشه... جایی نریا... زود خودم و می رسونم. ساعت حدودای 10 صبح بود. سریع لباسم و پوشیدم و کامپیوترینا رو خاموش کردم و رفتم سمت خونه. به مجید گفتم خودت بهشون یه چیزی بگو. یعنی به رییس شرکتمون. قبلش به مهیار زنگ زدم. گفتم تو آدرس یه مشاور و داری بدی به من. گفت آره سر خیابونمون. گفتم نه بابا اونجا دوره یه جایی نزدیک ما. گفت از 118 شماره مرکز مشاوره منطقتون و بخواه. این کارو سپردم به اون و خودم رفتم خونه. قرار شد اون زنگ بزنه و بعد آدرس و تلفنش و بده به من. نفهمیدم چطوری خودم و رسوندم. همش می گفتم آخه من دارم می رم خونه که چیکار کنم؟ چی بهش بگم تا آروم شه. چه کاری از دستم برمیاد. دیگه دست به دامن خداشدم. گفتم من هیچی نمی دونم. تو یه حرفی بذار تو دهنم که آرومش کنه. جلوی مدرسه قدیممون پیاده شدم. مدرسه مطهری تو خیابون معلم. جایی که من و آمنه با هم پشت میزاش نشسته بودیم. رفتم تو و سراغ مشاور و گرفتم. گفتن که امروز نمیاد. رفتم تو دفتر من و شناختن اما یادشون نمیومد تو کدوم دوره بودم. آدرس مرکز مشاوره منطقه رو ازشون خواستم. گفتن سهروردی روبروی خرمشهر. دیگه نفهمیدم خودم و چطوری رسوندم خونه. یه مجله مسخره هم گرفته بودم که از توش یه مشاور تلفنی گیر بیارم. وقتی رسیدم دیدم آقا عیسی هم اومده. آمنه مثل ابر بهار گریه می کرد. عاطفه گفت بلند شده بود بره. رفته بود حتی سوار ماشین هم شده بود. عاطفه دوییده بود و دستگیره در و گرفته بود که نره. راننده هم که دیده بود اینجوریه. آمنه رو پیاده کرده بود. یعنی اگه عاطفه نمی دیدش چیکار می کرد؟ خدایا شکرت. دستش و گرفتم بردمش بالا دوتایی حرف زدیم اما گریش مگه بند میومد. منم که همچین گریه تو مشتم به زور جلوی خودم و گرفتم. با بدبختی ساکتش کردم. صورتش و شست با هم رفتیم پایین. بعد با آقا عیسی حرف زدم. گفتم اینقدر بهش نگید بچه رو می برید خودتون بزرگش می کنید. گفت خودش می دونه من تنهاش نمی ذارم. گفتم تو شرایط عادی آره اما الان با این حالش فکر می کنه راست می گید. بازم حرف زدیم. اونم طفلی یه خورده درد دل کرد. نمی دونستم غصه کدومشون و بخورم.  یه خورده بعدش خواهر آقا عیسی اومد. رفته بود واسشون دعا گرفته بود. می گفت چشم خوردن. من دوباره نشستم پای تلفن. خواهرم زنگ زد و آدرس و شماره مشاور و گفت. زنگ زدم وقت بگیرم. گفت 3 به بعد زنگ بزنید. آمنه آروم شده بود دیگه گریه نمی کرد. براش خرما آوردم تا چاییش و با خرما بخوره. اشتهاش خیلی بد شده. با اینکه بچه شیر میده ولی هیچی نمی خوره. بعد رفت آشپزخونه. داشتن این دعاها رو روش پیاده می کردن. خواهر آقا عیسی زود رفت. بعد آمنه و شوهرش طبق دستور همون دعاها رفتن تا توی یه مسجدی جایی شمع روشن کنن. من سر از کار این دعا ها درنمیارم. ناهیدم خودش و رسوند. عاطفه می خواست سوسیس سیب زمینی درست کنه. بهش گفتم تو غذا نذار من الان می رم درست می کنم. رفتم مخلفات آبگوشت و ریختم تو زودپز و یه ساعته غذا آماده شد. سبزی معطر خشک هم توش ریختم که طعم و عطرش بهتر شه. بعدم برگشتم خونه مامانش. آمنه حالش خوب بود. انگار نه انگار همون آدم یک ساعته پیشه. بعد از یه نیم روز خسته کننده خوردن یه غذای لذیذ همه رو سر حال کرد. گفتیم و خندیدیم. دیگه کسی از اون حال و هوا حرف نزد. بعد از غذا امیرعلی پیش ما بود. آمنه و عیسی هم رفتن بالا یه ساعت بخوابن. دوباره زنگ زدم به مرکز مشاوره و گفت همین امروز ساعت 3:45 دقیقه اینجا باشید. آدرسش همونجا بود تو سهروردی. آقا عیسی گفت: تو هم بیا. گفتم نمی خواهید تنها برید؟ گفت نه. ده دقیقه قبلش رفتیم و 5 دقیقه ای رسیدیم. یه خورده منتظر شدیم. ازم پرسید چه نسبتی باهاشون داری؟ گفتم دوستمه. یعنی خواهر شوهرمه. یه نگاهی بهم کرد و گفت جالبه. آمنه گفت احساس می کنم دوباره اون فکرا داره میاد سراغم. آسمون و ریسمون و به هم بافتم و انقدر حرف زدم تا بالاخره نوبتمون شد و رفتیم پیش مشاور. نیم ساعت حرف زدیم و حرف زد و یه سری کار گفت که باید انجام بدیم از جمله اینکه آمنه فقط بچه رو شیر بده و دیگه اون و نبینه تا شیر دهی بعدی. گریه هاشم گفت کاریش نداشته باشید بذارید گریه کنه و یه سری کارای دیگه. از اونجا که برگشتیم تا نزدیکیهای خونه پیاده اومدیم. خیلی راه نبود. هوای سرد پاییزی حال آمنه رو بهتر کرد. دو تا هم بستنی واسشون خریدم حالش و ببرن.

دوست گلم کاشکی یه خورده حرف گوش کن بودی و زود برنمی گشتی خونت. چقدر هممون بهت اصرار کردیم نرو تنها می مونی. قدیمیا یه چیزی می دونستن می گفتن زنی که زایمان کرده و بچش و تا 40 روز تنها نذارید. اما تو گوش ندادی. بهت گفتم اون بیمارستان نرو رفتی. هرکاری و گفتیم بکن نکردی. ارزشش و داشت دختر خوب که حالا به این روز بیفتی.

امروز صبحم که میومدیم سر کار باز گریش شروع شده بود.

می دونم حوصله ندارید مطلب به این بلندی رو بخونید اما اگه خوندین واسش دعا کنید. دلمون نمی خواد اینطوری ببینیمش. آمنه که همیشه همه رو دوست داشت و خنده از رو لباش محو نمی شد. حالا از بچه خودش متنفر شده و فقط گریه می کنه. خدایا نمی دونم به چی قسمت بدم که زودتر خوب شه.

خیلی حالم بده. . .  

آنچه گذشت

پنجشنبه دوستام اومدن و خیلی خوش گذشت. هم گفتیم و خندیدیم و هم از شنیدن اتفاقاتی که برای ملیحه و نیره افتاده است بی نهایت متاثر شدم.

منیژه از دعواهای خنده دارش با شوهرش تعریف می کرد دیگه ضعف کرده بودیم از خنده و اینکه یه بارم از بس نصفه شبی بچش جیغ می زد و گریه می کرد سه تایی رفته بودن تو کمد دیواری و باز اون تو ام دعوا می کردن و دیگه آخرش خودشون غش غش خندیده بودن. شوهرش می گفت بچش فقط سرشیشه رو می خورد. پستونک نمی گرفت. اینم واسه اینکه صداش درنیاد و هوا هم نره تو شکمش انگشتش و کرده بود تو سرشیشه و انگشتش کبود شده بود. آخه تو یه مجتمع زندگی می کنن و هر سر و صدایی و همسایه ها می شنون.  بعدم مجید و آقامرتضی رفتن این در کوچه ما رو درست کردن البته به اصرار آقامرتضی. این در ما با آیفن باز نمی شه هی مجبوریم از بالا کلید بندازیم یا سه طبقه رو بریم پایین و در و باز کنیم. دره درست شد دیگه منیژه ولمون نمی کرد از بس می گفت « قوت بازوهاش صلوات» در کل شب خیلی خوبی بود. ساعت یک اینطورا بود که رفتن.

جمعه دیگه حوصله مهمون نداشتم. دیروزش همش سرپا بودم. صبش خونه مونه رو جمع و جور کردیم. بعدم کوفته پزون شروع شد و ای بمیری شانس کوفته هام ترک خورد. البته فکر نکنید آش شد ریخت بیرونا نه. یه کوچولو گند خورد به ریختشون. منم دیگه داغون. عجیب حالم گرفته بود. هی مجید می گفت بابا خوبه. اما من که زیر بار نمی رفتم می گفتم خوبه واسه خودمون نه یه مهمون که برای اولین بار دعوتش کردیم. دیگه خلاصه اعتماد به نفسم رفت به زیر صفر. خورشت دست نخورده از دیشب مونده بود. همون و یه کم زیادش کردم و برنج هم کنارش باز خیالم راحتتر شد. ساعت 8 شد دیدیم هنوز نیومدن. مجید یه زنگ زد گفت می خواهیم بخوابیما. شما نمی خواهید بیایید. گفت یه مهمون بی موقع واسشون اومده بود که همین الان رفت. چند دقیقه بعدش اومدن. مجید گفت نصف شب اومدین خونه مردم چی بگین... امشبش هم به بگو بخند گذشت ولی اصلا به پای دیشب نمی رسید. نمی دونستیم کلاس بذاریم. نمی دونستیم راحت باشیم. منم که اصلا حرفم نمیومد باهاشون. ولی خدا رو شکر مجید نمی ذاشت ساکت بمونه. تازه کوفتمم خیلی هم خوشمزه بود. اصلا هم بد نبود که آوردمش وسط سفره. چون چرخوندمشون و روی سالمشون و گذاشتم. هاهاها!!! اما خب مثلا یه جوری بودن. از اینا که دو لقمه می خورن می گن سیر شدیم. خب بابا بخور دیگه. صبح تا حالا جون کندم تا تو بیایی اینجا شام بخوری سیر شی. اصلا می دونی چیه بهشون گفتم که بار اول و آخرم بود واستون کوفته گذاشتم. برید دیگه اینورا پیداتون نشه. خستم کردین با این غذا سفارش دادنتون. اینم که از خوردنتون. . .  یکی من و بیدار کنه به خدا من اینا رو نگفتم. یعنی بلند نگفتم اما تو دلم گفتم. ساعت 11 کادوشون و دادیم دستشون و رفتن. اونا هم واسه ما یه سبد گل و کادو آورده بودن. یه میوه خوری خیلی شیک. اتفاقا منم بهشون میوه خوری دادم. یکی از هزاران میوه خوری که هنوز رو دستم مونده و دوسشونم ندارم قالب اونا کردم. واسه عروسیشونم یه ربع سکه دادیم دیگه بسشونه. مجیدم می گفت دیشب بیشتر خوش گذشت. آدمای دیشب از جنس خودمون بودن. راحت و خودمونی. اونا هم بار اول بود که شام میومدن. چقدر تفاوت!!!

 ساعت 12 دیگه بیهوش شدیم از خستگی.     

 

دوتا مهمونی

یه چند روزه آپ نکردم. اومدم تا باز اراجیفم و سر هم کنم.

از دو سه هفته قبل یکی از دوستای مجید و که رفته بودیم عروسیش و تعریف هم کردم که آخر عروسی بود، آره اونا رو پاگشا کردیم. یعنی فردا شب میان. اونا هم با این شرط که باید کوفته تبریزی درست کنی تا ما هم بیاییم قبول کردن. حالا فردا باید کوفته درست کنم. با یه پذیرایی سنتی یعنی همراه ترشی و سبزی خوردن و دوغ و سنگک. بعدشم انار دون شده و از این حرفا...

دو سه روز قبل یکی از دوستام یعنی منیژه تماس گرفت و گفت پنجشنبه یعنی امشب واسه شام میان خونمون. مژگان و لیلی و هم با خودش میاره. اینا دوستای دوره دبیرستان و دانشگاهمن. مژگان همونه که من واسه کارآموزی به جاش حرف می زدم. منیژه هم همونه که شیرموز و انداخت گردن آقای مرادی.اون یه سال زودتر از من ازدواج کرد شهریور هم صاحب یه پسر شد به اسم پارسا...  خلاصه امشبم اونا میان. آقا مجید ما با شوهر منیژه، آقا مرتضی همچین عین برادرای گمشده می مونن. بار اول خونه لیلی نا همدیگه رو دیدن. بعد دو دقیقه ای آنچنان با هم گرم گرفتن. موقع خداحافظی هم مگه از هم دل می کندن. من و منیژه همینطور وایساده بودیم نگاشون می کردیم. تا اینکه بالاخره بعد از ماچ و بوسه و این حرفا از هم جدا شدن. امروزم انشالله سوپ می ذارم با فسنجون از نوع دامغانیش. اونم اینجوریه که پسته و گردو رو با هم قاطی می کنن و آسیاب می کنن بعد مرغ یا گوشت خورشتی می ریزن مثل چلوگوشت باید درشت باشه بعدشم توش اسفناج می ریزن که فوق العاده خوشمزس. اولین بار خونه دایی مجید تو دامغان این غذا رو خوردم. بعد هی می گفتم اینا چیه که تو این فسنجون ریختین. هی من می پرسیدم هی اونا نمی گرفتن من چی می گم تا اینکه همین یکی دو هفته پیش از فاطمه یاد گرفتم. منم چون دوست خوبی هستم واسه اولین بار درست می کنم و به خورد اونا می دم. اصولا من اولین تجربه هام و رو مهمونام پیاده می کنم. خدا رو شکر تا امروز که سربلند بودم. این غذا ها هم همراه سالاد و نوشابه و بعدم ژله دو رنگ و از این حرفاست. خراب این سنتی بودن و غذای محلی درست کردن خودمم. الهی قربون خودم برم. اما خب چون دو روز پشت سر همن یه خورده سختمه.

امروز صبح طبق عادت تو اتوبوس دستکشام و درآوردم و گذاشتم رو پام بعد موقع پیاده شدن همین طوری بلند شدم و اونا هم افتادن و من ندیدم و تازه بعد از اینکه اتوبوس دور شد یادم افتاد. انقدر از دست این حواس پرتیام عصبانی هستم که خدا بدونه. خدا یا یعنی من حواس و حافظه ام و دوباره به دست میارم؟؟؟

پریروز زودتر از مجید از شرکت دراومدم. بعد سوار اتوبوس شدم و چون شلوغ بود رفتم قسمت مردونه. (استغفرلله... عجب دوره زمونه ای شده! دیگه کسی حرمت اون میله وسطم نگه نمی داره.) خلاصه از اون اول که سوار شدم تو قسمت خانما اون پشت مشتا یه نفر بود که با یه لهجه خاصی راجع به یکی به اسم صدیقه حرف می زد. صدیقه نه آآآ  صدّیـــــــــــــــقه. لطفا رو « د» تشدید بذارید و « ی» رو هم تا جای ممکن بکشید. بعد هی انواع و اقسام آدمای مرتبط با صدّیـــــــــــــــقه رو نام می بردن. مثلا می گفت: رفتم یه خورده با طرف حرف زدم فهمیدم اون زندایی صدّیـــــــــــــــقه بود. ... اونی که می گی برادر صدّیـــــــــــــــقه بود. ... تو نرفتی خونه صدّیـــــــــــــــقه... مادر صدّیـــــــــــــــقه رو ندیدی؟؟؟ و همین طور تو تموم جمله هاش از این اسم استفاده کرد. فکر کنم به صدیقه آلرژی داشت. کلی با خودم خندیدم. سرگرمی خوبی بود.

پ. ن: زین پس به جای واژه غریب و نامأنوس زمستون از اسم زیبای مجید استفاده می گردد. چون بنده تو خونه هم هی می خوام همسر عزیزتر از جانم و زمستون صدا کنم و هی باید قبلش فکر کنم که چی باید بگم. آیا این مجید.. آیا زمستونه... آیا پاییزه... آیا....  

 

سوتی

ایندفعه یه دو تا سوتی و تصادف و بنویسم چون دوستان اصرار دارن لحاف دوزی رو تعطیلش کنم.

من که می دونید عمراً اهل سوتی باشم!!!

این مال همکار خواهرمه. از صبح هی یه مزاحم به گوشیش زنگ می زد و قطع می کرد. دیگه حسابی کلافه شده بود. دفعه آخر با عصبانیت به اون طرف می گه اگه یه بار دیگه مزاحم من بشی شمارت و می دم به 118.  دوستشم گفته بود اگه بازم زنگ زد این دفعه بده به آتش نشانی...

خالم انشالله به این زودی مودیا قراره عروس بیاره. دختر خالم که دهنش خیلی قرصه قرار نبود تا قطعی شدن قضیه چیزی رو لو بده. اما به ما گفت آخه ما که کـــــــسی نیستیم تازه با تموم جزییات. خدایا شکر که خاله این وبلاگ و نمی خونه وگرنه حسابمون و می رسید. این دختر خاله ما که سایزش 36 از یه شلوار که سایزش نمی دونم 32 بوده یا 34 خوشش میاد و همون و می خره. بعدم می ره یه گن می خره و با هزار زور و بلا بپر بالا بپر پایین شلوار و تنش می کنه. در هر صورت اون دو تا گن تنش بود. بله درست خوندی دوتا. آخه می خواستن برن خواستگاری!!!! اونم اصرار داشت که همین شلوارو بپوشه. اگه ماجرا رو از زبون خودش با تموم اون عداهاش بشنوید .... بنده خدا دیگه تا آخرش تکون نمی تونست بخوره و جرات هم نداشت که حتی چیزی بخوره. خدایی آدم خفه می شه ها چه زجری کشید.

یه سوتی هم خاله جونم داده بود. نمی دونم چی گفته بودن که مادر عروس می گه چشم. خالمم می گه چشمتون درد نکنه.

یه بار داشتم با خواهرم می رفتم مدرسه. باید از خیابون رد می شدیم. وسط خیابون اومدم بگم افسانه... که یه دفعه دیدم بــــلــــــه افسانه خانم تو جوبن. یه ماشین آروم خورده بهش و اونم عقب عقب رفته افتاده تو جوب و طاق باز خوابیده اون تو...

خیلی وقت بود از این شکلا استفاده نکرده بودم. اینم واسه تنوعه.

لحاف دوزیه...

قرار بود آمنه بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد بره خونه خودشون. یعنی هرچی ما گفتیم بابا بیا خونه مامانت. پاش و کرده بود تو یه کفش که نه می رم خونه خودمون. در نتیجه اینا هم هیچی واسه بچه آماده نکردن. یه ده دوازده سالی هم می شد که هیچ بچه کوچیکی نداشتن. خلاصه روز آخر تو بیمارستان گفت میام خونه مامانینا. حالا ما هم اومدیم خونه و هی داریم رخت خوابارو برانداز می کنیم بلکه یه دشک کوچولو یا یه بالش کوچیک گیر بیاریم. اما نبود که نبود. من و زمستون رفتیم خونه خودمون. دوتا متکای کوچیک تزیینی واسه رو تختم داشتم که اصلا هم ازشون استفاده نمی کردم. یکی از اونا رو شکافتم و نصفه شبی با زمستون شدیم لحاف دوز و سه سوته یه بالش کوچولو درست کردیم و زمستون هم سر و تهش و دوخت و (از رو) گذاشتیم کنار. (خدایی کارش حرف نداره.) بعد رفتیم سراغ دشک. یه پتوی بهاره از مادر زمستون گرفتیم و تاش کردیم و روش یه ملافه انواختیم و از زیر با سنجاق قفلی وصلش کردیم و اینم شد دشک. پتو هم که خود آمنه داشت.

اینا رو گفتم که بگم سفارشات لحاف دوزی سه سوته پذیرفته می شود.  

ملاقات

از ملاقات آمنه که برگشتیم خسته و کوفته بودیم از بس که تو ترافیک موندیم. از دست شوهرش هم آی حرص خوردم آی حرص خوردم. آخه فکر کنید. صبح روز قبلش آمنه با دوتا از خواهراش و شوهرش رفتن بیمارستان. بعد از 20 ساعت درد کشیدن اون دکترای احمق راضی شدن که سزارین بشه. ساعت 7 صبح فرداش بچه به دنیا اومد. بعد از ظهرش ما رفتیم عیادت. می بینیم شوهرش هلک و هلک با دست خالی اومده. بعد همینطور هی مهمون میومد نه شیرینی بود نه چیزی. ما هم همه گل و کمپوت و آب میوه اینا برده بودیم. رفتم به شوهرش می گم یه جعبه شیرینی بگیرید الان همه میان دیدنش. اینطوری بده. (شوهرش خیلی پسر خوبیه ها اما خب یه وقتا هم خیلی آدم و حرص میده. بعد از اینا هم هست که باید همه چی و بهش بگی، انگاری خودش نمی دونه) خلاصه این رفت و یه ساعت بعد اومد با دست خالی. گفت ملاقات دو ساعت بود یه ساعتش هم رفت. هیچ قنادی هم پیدا نکردم. آی دلم می خواست بزنمش. بهش گفتم. این و الان که نباید می رفتید دنبالش. قبل از اومدن باید می خریدید. گفت اصلا حواسم نبود. خلاصه من و فاطمه (خواهر زمستون ) به هم نگاه کردیم و هیچی نگفتیم. در هر صورت هر کی هم هر چی بیاره باز شوهر آدم یه چیز دیگس. یه توقع ویژه ای نسبت بهش داری که از بقیه نداری. انقدر سهل انگاری نوبره والله.

بعد از ملاقات برگشتیم. حالا تو اون هیری ویری به سر ما زده بریم دربند یا جمشیدیه. شب قبلش زمستون هم تا صبح بیمارستان بود و از اونجا یه راست رفت محل کارمون و منم برای اولین بار تو خونمون تنها بودم. بهش می گم خسته نیستی مگه؟ گفت نه بیا بریم. یه نگاهی به کیفامون کردیم و دیدیم خجالت داره. پول همراهمون بودا اما دادیم به شوهر آمنه که کم نیاره. اون از این کارت بانکا داشت تا بره و پول بگیره دیگه نمی شد. خلاصه مثل بچه های خوب برگشتیم خونه. انقدرم تو ترافیک موندیم که ساعت 7 شب رسیدیم خونه. یه سنگک گرفتیم و به جای شام صبونه خوردیم و یه کم دور خودمون چرخیدیم و بعد من رفتم حموم و تا بیامم زمستون به ملکوت اعلا پیوسته بود. منم که یکاره همچین عشق و علاقم بالا زده بود گفتم بذار یه غذای خوشمزه درست کنم برای ناهار فردا که می خواهیم ببریم، بخوره حالش و ببره. آخه قرار بود تخم مرغ آبپز ببریم. این شد که ساعت 30/10شب باقالی پلو با مرغ درست کردم و تا ساعت یه ربع به 12 با سرعتی که از من بعید به نظر می رسید آماده شد.

اونقدرم سرو صدا کردم گفتم الان بیدار می شه اما خدا رو شکر تکون نمی خورد. مثلا می خواستم خیلی آروم کار کنم. اما خب با زودپز خدایی نمیشه توقع بیشتر از این داشت. جای شما خالی کلیم خوشمزه شد و کیفش و بردیم.

تولدت مبارک گل پسر

سلام علیکم.

خوبید انشالله؟

بنده که از حال دپرسی خارج شدم. الانم دوباره زندگی سراسر قند و نباتمون و ادامه می دم.

خبر مهم اینکه پریروز آمنه دوست عزیز و گلم (خواهر زمستون) صاحب یه پسر کوچولوی بامزه شد که همشم اخم می کنه و خیلی جدی می خوابه. به هیچ کسم رو نمیده که این ور اون ورش کنه و از خواب بیدار شه. اسمش و گذاشتن « امیرعلی» اومدنت به این دنیا رو تبریک میگم عزیزم. این عکس خوشگلم تقدیم می کنم به آمنه عزیزم و همه اونایی که تازه مادر شدن. (آخی یادش بخیر. با آمنه می رفتیم مدرسه و همکلاس بودیم... چه زود گذشت. حالا مادر شده.)

 

              تقدیم به آمنه عزیزم

سرم

اگه یکی به شما سرم و اشتباه بزنه و خیر سرش هم دکتر باشه چیکار می کنید؟

تصمیم گرفتیم از تعطیلی کوچیکمون استفاده بهینه کنیم. در نتیجه راه افتادیم بریم سفر. تو راه من یه خورده گیج زدم بعد گیج تر شدم.بعد دیگه گیج گیج گیج شدم. وقتی از گیجی دیگه رو پا بند نبودم به یه بیمارستان رسیدیم و دکتره زودی اومد به من یه سرم بزنه. خیلی هم شلوغ بود اما من اورژانسی بودم. بعد بهم سرم زد اما احساس کردم به جای اینکه بزنه تو رگم زده زیر پوستم. بعد هی این قطره ها اومدن هی من هیچی نگفتم. هی اومدن باز هیچی نگفتم. کم کم دیدم پوستم داره می ترکه یه درد و سنگینی هم داشت. سوزن و از دستم درآوردم و به دکتره گفتم ببین آخه کجا زدی!!! دکتره عصبانی شد گفت بلند شو برو اصلا دیگه بهت نمی زنم. می گم خب ببین چیکار کردی؟ دستمم همینجوری داره می ترکه. بعد دکتره قاطی نمی دونم این سرم رو چیکار کرد عین اینکه شیر آب  و باز کنی همه سرم خالی شد. همون موقع منم از خواب بیدار شدم. شانس آورد وگرنه حسابش و می رسیدم

کمر درد

پولای قلکم و برداشتم تا برم و یه سوییشرت بخرم. فعلا هوا خیلی سرد نشده که پالتو بپوشم. از شانس گل ما هم هنوز تو هیچ کدوم از این مغازه هایی که سر زدیم لباس زمستونی زنونه نیاورده بودن. نتیجه این شد که زمستون دوتا سوییشرت واسه خودش خرید. همیشه اسما می ریم که واسه من خرید کنیم اما رسما به کام زمستون می شه. شلوارمم باز دوباره داره به ملکوت اعلا می پیونده. باید یه فکری هم به حال اون کنم.

روزای جمعه به معنای واقعی روز نظافت خونه ماست. چون یه هفته که خونه نیستیم. یه روزی که هستیم باید حسابش و برسیم. همیشه هم حموم و دستشویی و راه پله ها با زمستونه خواب و پذیرایی و آشپزخونه هم با من. بعد چون زمستون ما هم یه کوچولو وسواس داره. یه جورایی هر هفته خونه تکونی می کنیم. خدایی جمعه ها بیشتر از روزای دیگه خسته می شم. دیروزم اصرار می کنه که الا و بلا من باید سقف و هم تمیز کنم. هی می گم تمیزه نمی خواد اما کو گوش شنوا. خلاصه رفت بالای صندلی و یه تکون اضافه ... نه نیفتاد کمرش رگ به رگ شد. حالا دیگه از دیروز صبح نمی تونه صاف شه. بعد چون هوس آبگوشت کرده بود جای شما خالی از ۶ صبح یه آبگوشتی بار گذاشتیم تا روی شعله کم واسه خودش بپزه. من موقع آشپزی خیلی ظرف کثیف می کنم. از ظرف شستنم به شدت فراریم. در نتیجه همیشه پخت و پز با منه. شستشو با زمستون. دیروز دیگه داغون بودم از بس ظرف شستم. هی به خودم می گفتم این بنده خدا هر روز چقدر ظرف می شوره هیچیم به من نمی گه. تازه فقط ظرف های ظهر که نبود. شبم مجبور بودم غذا درست کنم که واسه ناهار امروزمونم بیاریم. ای که بترکیم از بس می خوریم. هی ناهار شام. ناهار شام.

حالا دعا کنید کمر زمستون زودتر خوب شه. طفلی نمی تونه قشنگ راست وایسه. رنجور و خمیدس. از این چسبا هم زده می گه می سوزه. اصلا آروم و قرار نداره. با اون حالشم باز بلند شده اومده سر کار!!! شما بگید من چی بهش بگم؟؟؟    

مینو جونم

بعله! اسم خواهر زاده ما بالاخره همون مینو خانم شد.

دیروز رفتیم خونشون وایییییییی خدا چقدر دوست داشتنی بود. تازه بیدارشم کردم آخه همش خواب بود. منم می خواستم تو بیداری ببینمش اونم که نمی شد در نتیجه با بچه سه روزه مثل یه آدم بزرگ رفتار کردم و تازشم خیلیم خاله مهربونی هستم. دیروز قبل از رفتن به نیلوفرم خبر دادم و اونم اومد. خیلی وقت بود ندیده بودمش. نیلوفر می شه دخترعموی خواهرزادم. تازه ققنوسم قرار بود بیاد که ظاهرا برنامش جور درنیومده بود. ققنوس می شه پسرخالم. ولم می کردن همه دوستای وبلاگی رو اونجا جمع کرده بودم. 

دیروز این زمستون از یه طرف محمد (شوهر خواهرم ) هم از یه طرف دیگه انقدر واسه مامان ما پاچه خواری کردنا تا حالا دامادایی به این پاچه خواری ندیده بودیم.

سر شامم باز بقیه خاندان اومدن و کلی گفتیم و خندیدیم ( قابل توجه صمیم) الانم خیلی روحیه خوبی دارم و خوشحالم.

رفت و آمد با دوست رو هم دوست دارم اما فامیل و ترجیح می دم.

پنجشنبه پیش یه عروسی رفتیم وایی چی بگم که زبانم قاصره. من یکی که تو عمرم همچین عروسیی با این همه تشکیلات و تجملات وحشتناک ندیده بودم. بعد همه چیشم عالی و خوشگل. انشالله که خوشبخت بشن. یه مدیر داخلی هم داشتن انقدر بداخلاق بود. وقتی آقایون می خواستن بیان داخل توصیه می کرد که حجاباتون و رعایت کنید. خودش اولش یه کت و شلوار قرمز با تاپ گیپور مشکی پوشیده بود دقیقا بعد از این توصیه اش کتش و درآورد و خوش و خرم می گشت بین مهمونا. چه می دونم لابد به همه محرم بود.

امروز آلبوم جدید اندی رو گوش دادم. متاسفانه مثل آلبومای قبلیش مخصوصا «سرسپرده» یا «خلوت من» بران دلچسب نبود. منظورم از نظر کیفیت و زیبایی شعره. اندی هم از دسته آدمهای محبوب زندگی منه. توی فامیل هم هر کی اندی میومد دستش اولین نفری که بهش خبر می دادن من بودم. آه چه دورانی بود. قبلنا گفته بودم که جن و پری و تاری میومد سراغم آره دیگه یکیشون هی شکل این بنده خدا میشد و میومد. به خدا راست می گم. وای یاد الیاس افتادم.

دیروز صدای قلب خودم و با این گوشیهای دکترا شنیدم و فهمیدم که زنده ام. تا حالا از اونا تو گوشم نذاشته بودم. همه صداهای دور و برت می پیچه توش ولی در کل چیز جالبی بود. همینکه دیدم زنده ام خوشحالم.

رفته بودم آمپول بزنم یه بچه هم بود که هی گریه می کرد. مامانش می گفت: به خانم سفارش کردم آمپول بی سوزن بهت بزنه. بعد که نوبت من شد می گم تو رو خدا به منم از اون بی سوزناش بزنید. وایی که چقدر این آمپولا درد دارن لعنتیها.  

 

بیماران

دیروز با خواهر کوچیکم قرار گذاشتیم و دوتایی رفتیم دیدن خواهر بزرگم. یه دخمل سفید بی ابروبه خونواده سه نفریشون اضافه شد. با این انتخاب اسمشون کشتن مارو. اول اول گفته بودن اگه دختر باشه مینو پسر باشه مانی. بعد گفتن مینو نه ماندانا. بعد گفتن ماندانا نه پارمیدا. بعد دوباره گفتن ماندانا. دیروزم فهمیدیم برگشتن سر خونه اول یعنی مینو که به معنی باغ بهشته. اسم دختر بزرگش ملیکاست. سر اون یک کلام بودن. همون ملیکا ولی واسه این انتخابشون سخت بود. حالا ببینیم تا شناسنامه بگیرن چی میشه. اونجا هوای بیمارستان خواهرم و گرفت و یه دفعه رنگش شد زرد زرد. بعد مامانم زودی یه آب آناناس واسش باز کرد و گفت این شیرینه بخور. نصفشم ریخت واسه من. گفتم مثلا مریض ایناان. من سورومورو گنده نشستم اینجا از همه چیزم تست می کنم. بعد می گم تو یخچال و نگاه کن چیزی نمونده باشه خدایی نکرده نخورده از این در نرم بیرون. اوناام یه خورده خندیدن و دیگه جو عوض شد. 

یک سرمای جانانه خوردم. حسابی داغونم. صبح رفتم دکتر آمپول پشت آمپول. کپسولای خفن. انواع و اقسام شربت.... همینه دیگه می گم از این سرما بدم میاد واسه اینه که یه سره مریض می شم. اصلا هم راهکار پیشنهاد نکنید من خودم همه این کارا رو کردم. فایده نداره. پارسال از بس آمپول زده بودم دیگه آبکش بودم. تازه تازه دارم خوب می شم که باز شروع شد فقط اگه می دونید چطوری باید مقاومت بدنم و ببرم بالا بهم بگید چون خیلی زیاد مریض می شم.

یه موردی برای عاطفه (خواهر زمستون) پیش اومده بود بعد اون به جای اینکه بره پیش دکتر زنان رفته بود دکتر عمومی. اونم یه تجویز عجیب کرده بود و واسه این آزمایش ایدز نوشته بود. ما رو می گی وقتی فهمیدیم کف کردیم. خدایی هیچ ربطی نداشت. عاطفه که دوباره اون مورد واسش پیش اومد رفت آزمایش رو داد. توی آزمایشگاه هم خیلی برخورد بدی باهاش داشتن انگاری که هر کی واسه این آزمایش بره چیکارس!!! خلاصه یه دو هفته ای گذشت تا اینکه یه روز صبح زود از آزمایشگاه زنگ زدن که پاشو بیا اینجا. اینم پرسیده بود که جواب آمادس؟ گفتن نه تو حالا بیا!!! بعد عاطفه زنگ زد به من. حالا اینم گریه که حتما جواب مثبت بوده که صبح زود زنگ زدن که پاشو بیا. دیگه من و می گی سکته رو زدم. گفتم عاطفه هر چی بود زنگ بزن به من بگوا منتظرم. بعد دیگه اگه بدونید من چه حالی داشتم هی التماس دعا و صلوات و نذر و ذکر و چمی دونم دیگه هرچی بلد بودم گفتم. اینم زنگ نمی زد ساعت شد 11-12- 2-3 خودمم که زنگ می زدم کسی گوشی رو برنمی داشت. اینجوروقتا هزارتا فکر عجیب و غریب میاد تو کله آدم. منم قاطی گفتم حتما جواب مثبت بوده و این برنگشته خونه. بعد چون مطمئنم نبودم به زمستون چیزی نگفتم که بیخودی نگران نشه. عصر از محل کارمون بدو بدو رفتیم اونجا. دیدم عاطفه خونس می گم پس چرا به من زنگ نزدی؟ می گه با فرزانه (خواهرزادش) رفته بودیم سینما بعدم دیگه بیرون بودیم.... منم داغ کردم عصبانی می گم نمی تونستی یه زنگ به من بزنی؟!!. . .  اونم که ریخت من و تو عصبانیت دیده خودش و جمع و جور کرد و ما هم برگشتیم خونه. بازم خدا رو شکر که چیزی نبود. ولی باید جفتشون و خفه می کردم هم عاطفه رو هم اون دکتر احمقی رو که همچین تجویزی کرده.

سفر اصفهان ۳

بعد از اون پیاده راه افتادیم نمی دونم بریم کجا انقدر رفتیم و رفتیم که نگو. طبق معمول ما 6 تا بودیم با آقای مرادی. یه نقشه اصفهان گذاشته بود زیر بغلش و برو که رفتی. هوا هم سرد بود از بس هم راه رفته بودیم دهنمون خشک شده بود. اینم اصلا به روی خودش نمی آورد که بابا چند تا دختر باهاته. لا اقل به یه ساندیس مهمونشون کن. البته بی دلیل توقع نداشتیما. چون اون تو همه چیز ما شریک بود ولی چیزی از خودش مایه نمی ذاشت. در کل یه خورده خسیس بود. دیگه منیژه گذاشت گردنش و جلوی یه آبمیوه ای وایساد و گفت استاد نمی خواهید چیزی برامون بگیرید؟ یه خورده هم هندونه داد زیر بغلش و دیگه الکی الکی مهمونش شدیم. خلاصه نفری یه شیرموز خوردیم و دوباره راه افتادیم. دیگه اون روز اتفاق خاصی نیفتاد و برگشتیم ولی مگه کاراش از یادمون می رفت. فردا صبحش دوباره برای بازدید از یه کارخونه رفته بودیم که یکاره سر یه چیز الکی جلو همه مهندسای اونجایه غشقرقی راه انداخت که بیا و ببین. ما رو می گی هی می گفتیم خدایا این چرا اینجوری می کنه؟خلاصه قشنگ آبروی ما رو اونجا برد و بعد که برگشتیم تو اتوبوس از همه عذر خواهی کرد. سر این عصبانی شده بود که یکی از بچه ها به شوخی (حالا بنده خدا منظوری هم نداشت) به اون مهندسه که توضیح می داده گفته بود حالا کی پذیرایی می کنید؟ ( آخه رسم همه کارخونه ها این بود که از تمام بازدید کننده ها پذیرایی مختصری می کردن اینم منظورش همین بود.) خلاصه دیگه بالاخره برگشتیم دانشگاه تا عصرش دوباره بریم بیرون. ولی عصبانیت این بنده خدا حسابی سوژه شده بود. راستی اینم نگفتم صبح ها میومد ما رو برای نماز بیدار کنه. ما هم شب دیر می خوابیدیم دیگه صبش مگه بلند می شدیم. زنگ ما هم صداش اینجوری بود که انگار کاسه بشقاب می زدن به هم. اصلا نمی دونستیم این صدای زنگه. بعد اینم ول نمی کرد که انقدر صدای این کاسه بشقاب و درمی آورد و فحش می خورد ما هم چمی دونستیم اونه. فکر می کردیم عین پادگانا یکی اومده بیدار باش بزنه. خلاصه عصرش رفتیم میدون امام که دیگه هرکی خرید مرید داره انجام بده. منیژه و ملیحه و لیلی از ما جدا شدن. من و مژگان و احترام موندیم با این استادمون. دلمونم نمیومد تنهاش بذاریم. همه دختر بودن اون یه دونه تک مونده بود. خودشم با ما خیلی راحت بود. خلاصه دیگه چهارتایی راه افتادیم که بریم بگردیم. اگه بدونید از اون اول که شروع کردیم به گشتن چیکارا کرد. حالا همش و یادم نمیاد. سوار ماشین شدیم و نمی دونم کجا می خواستیم بریم که آقای مرادی به راننده توضیحاتی داد و اونم گفت نزدیک شدیم بعد آقای مرادی گفت بله ستوناش و دارم می بینم. راننده شونش و انداخت بالا و با لاقیدی گفت ما که نمی بینیم. بعد دیگه هی این بنده خدا رو ضایع کرد. من اون موقع همچنان نقش شوهر غیرتی رو بازی می کردم ولی مژگان از بس که خندیده بود به پهنای صورتش اشک می ریخت. صداشم نمی ذاشت دربیاد دیگه داشت خفه می شد. قیافه اون و که دیدم دیگه منم شروع کردم. انقدر خندیدیم تا این که از ماشین پیاده شدیم. هرچی خاطره بد بود تو ذهنمون آوردیم تا بالاخره نیشمون بسته شد. بعد از اون احترام خطا کرد گفت یه جا هست گزای خوب و تازه ای داره بریم از اونجا بگیریم. اسمش و می دونست اما آدرسش و نه. دیگه این استاد ما هم الا و بلا که باید بریم اونجا. بعد رفت آدرس بپرسه. یه عالمه آدم صحیح و سالم از اونجا رد می شدن به اونا کاری نداشت اَد رفته سراغ یه شیرین عقل چپول و وایساده یه ساعت توضیح می ده که آدرس فلانجا رو می خواهیم و اهل اینجا نیستیم و می گن اونجا فلانه . . . خلاصه بعد یه ساعت اون طرف سرش و به آرامی تکون داد و گفت:لطفا یک بار دیگه تکرار کنید. دیگه ما رو میگی... از اون اول که رفته بود سراغ اون داشتیم می خندیدیم. اونم که اینجوری جواب داد... استادمون که برگشت به زحمت نیشامون و بستیم. اونم گفت بنده خدا مجروح جنگی بود. ما یه نگاه به هم کردیم و دیگه چیزی نگفتیم. فرداش تولد مژگان بود تصمیم گرفتیم یه جشن کوچولو بگیریم. مژگان کیک خرید ما هم هر کدوم یه کادو واسش خریدیم و کم کم برگشتیم طرف اتوبوس. دوتا از بچه ها جا مونده بودن و هرچقدر وایسادیم نیومدن. وقتی هم که پبدا شدن دیگه خیلی دیر بود. ما که اون روی آقای مرادی رو دیده بودیم گفتیم الان دوباره یه داد و بیداد در راهه. اما اون با خونسردی تموم فقط خدا رو شکر کرد که بچه ها پیدا شدن. بعدم گفت دیگه به شام نمی رسیم. همین بیرون یه چیزی می خوریم. واسه همه یه مینی پیتزا گرفت البته از خرج دانشگاه. فکر نکنید از جیب خودش بود. دیگه هرجوری بود برگشتیم و رفتیم تو اتاقامون تا مثلا زودی آماده بشیم و تولد بگیریم. از آقای مرادی هم دعوت کردیم که بیاد به اتاقمون. با عروسک و پاکتای خالی ساندیس اتاق و تزیین کردیم و چیپس و پفک و کیک هم گذاشتیم رو میز. ملیحه داشت لباس عوض می کرد که آقای مرادی اومد. حالا اینم هول شد داد می زنه نیا تو من لختم. منم که اونجا به جای همه خجالت می کشیدم گفتم: خاک عالم!!! داد نزن. حالا اون بیچاره اومده بود بگه من نمیام. اگه خواستید شما بیایید تو اتاقم. تازه اون شب بود که فهمیدیم اتاقش کجاست. رفتیم تو اتاقش و می خواستیم درو ببندیم که با ترس گفت نه در و باز بذارید. . . ما هم در حالی که به خودمون شک کرده بودیم دست به در نزدیم. اون شبم گذشت ولی از بس خندیده بودیم دل درد گرفته بودیم. فرداش دیگه چیزی نشد. فقط باغ پرندگان رفتیم که خیلی قشنگ بود. روز بعدشم دیگه برگشتیم و در تمام طول راه استاد از خاطرات گذشتش صحبت کرد و هرکی دیگه هم میومد تو جمع ما اضافه شه زودی می فرستادش پی نخود سیاه. در کل خیلی خیلی خوش گذشت. هنوزم اون استادمون و خیلی دوست داریم و گهگاه به دیدنش می ریم. به جز احترام که بچه اراک بود با چهار نفر دیگه رابطه دارم مخصوصا منیژه و مژگان. اول ملیحه بعد منیژه و بعد من ازدواج کردم. ملیحه یه دختر داره. منیژه یه ماهه که صاحب یه پسر شده. مژگان و لیلی هم هنوز ازدواج نکردن و سر کار میرن. 

                                                                                       پایان