ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

محرم

چند شبه که داریم می ریم مسجد. از دیشبم هیئت جلو خونمون راه افتاد. امسال به خاطر سرما دسته های عزاداری دیر راه افتادن. بازم بوی اسفند و خون توی جوبها و صدای طبل و دهل. باز هم صدای زیبای یک آشنا که با نوایی حزن آلود مصیبت عاشورا را در قالب شعر می خواند. بار اول که شنیدم تعجب کردم. فکر می کردم صدایش زیبا باشد اما نه تا این حد. بیخود نیست همه او را می خواهند که بیاید و بخواند. امسال سه چهار بار از مسجد تماس گرفتند تا قول خواندن را از او بگیرند. هیئت جلوی خانه و اهل محل هم که فقط او را قبول دارند چون زیبا و پر معنا می خواند و جفنگیات را به زور در گوش مردم فرو نمی کند مخصوصا حالا که یک منتقد بی رحم دارد.(من)

پدرم با رفتن به مساجد و هیئت های عزاداری مخالف بود از این رو ما در خانه بودیم چه شبهای محرم و چه شبهای قدر مگر گاهی که عمه و مادربزرگم می آمدند دنبالمان. توی همون شبها دعای من چیزی بود که اکنون دارمش. این دروغ است که می گویند از هرچه بدت بیاید سرت خواهد آمد. اگر چیزی را با همه وجودت بخواهی خداوند از تو دریغ نخواهد کرد و اگر با همه وجود از چیزی گریزان باشی مصون خواهی بود.

خدا یا به خاطر همه چیز از تو متشکرم.

مجید عزیزم وقتی صدای قشنگت و می شنوم و عشق تو رو می بینم بیشتر دوستت دارم.

هر شب مجید می گرده تا قشنگترین نوحه ای رو که می تونه بخونه انتخاب کنه. گاهی شعرش و کمی تغییر می دیم تا زیباتر و پرمعناتر شه. خدایا شکرت طبع شعری به ما داده ای تا بتوانیم در این را استفاده کنیم.

شبهای محرم همیشه برامون خاطره انگیزه. نزدیک یک ساله که هر روز صبح زیارت عاشورا و دعای عهد و می خونم و از این کارم خیلی راضیم.

خدایا ما رو ببخش و بعد از این دنیا ببر تا آنجا شرمنده خونهایی که ریخته شد و سرهایی که روی نیزه رفت و زهرهایی که خورانده شد تا آدمیت را به ما یاد دهند نباشیم. 

   

قصه

زمستان را دوست نداشت اما نه به خاطر سرمایش به خاطر خاطراتش. هر بار که لباس گرم می پوشد آن روز را به خاطر می آورد که محصل بود و به جز ژاکت کهنه خواهر بزرگترش چیزی نداشت که بپوشد و خودش را گرم کند.  زمستان که می شد همیشه در کلاس می ماند و کنار شوفاژ می نشست و مواظب بود ژاکتش خراب نشود و به میخهای نیمکتها گیر نکند اگرنه همین ژاکت را هم از دست می داد.

زمستان را دوست نداشت اما نه به خاطر سرمایش. بلکه به خاطر خاطراتش. هر بار که لباس گرم می پوشد آن روز را به خاطر می آورد که دیگر بزرگ شده بود و نمی توانست ژاکت قدیمی خواهرش را تن کند از این رو کاپشن مردانه پدرش را روی مانتوی کهنه و بزرگ خواهرش می پوشید و به دانشگاه می رفت. چهار پنج سایز لاغرتر از خواهرش بود و بسیار کوچکتر از پدرش و چقدر آن لباسها برایش بزرگ بودند و او می ترسید که بگوید برای من لباس نو بخرید زیرا من خجالت می کشم با این لباسها و این شلوار پاره ام که پایم را زخم می کند به دانشگاه بروم. می دانست که ته جیب آنها به جز یک دستمال کاغذی کثیف و چند تکه بلیط مچاله چیزی یافت نخواهد شد و اگر پیدا می شد چیزهایی واجب تر از او بود. وقتی توانست کار کند خدا را شکر می کرد که شهریور است و هنوز هوا سرد نشده. با اولین پولی که به دست آورد یک پالتوی گرم برای خودش و خواهر کوچکترش خرید تا مبادا کاپشن کهنه او را تن خواهر کوچکترش کنند. سالها می گذرد و او دیگر قادر است لباسهای زیبایی بپوشد اما تلخی پوشیدن آن لباسها را در مدرسه و دانشگاه از یاد نمی برد. زمستان را دوست ندارد به خاطر همه خاطراتش و آن سرمایی که او را به یاد آن خاطرات می اندازد.    

سورپرایز

قول داده بودم دیروز بنویسم اما نشد.

باید پنجشنبه رو تعریف کنم. فرزانه پیشنهاد داده بود یه تولد غافلگیر کننده واسه مجید بگیرن. منم هی گفتم نه نمی خواد و زحمت نکشید و اینا... اما خب اونا می خواستن این کار و بکنن. کلا مجید با این دوتا خواهر من هی واسه هم لاو می ترکونن. اینم یکی از لاواشون بود. کلید خونه رو داده بودم به عاطفه و اونم تو جریان بود. صبح زود که ما سر کار بودیم فرزانه رفت خونه ما و با عاطفه خونه رو تزیین کردن و کیک خریدن و غذا درست کردن. افسانه هم از شرکتشون رفت خونه ما. بعدم ما رفتیم. 10 دقیقه قبلش واسشون اس.ام.اس زدم که چقدر دیگه می رسیم و کلا از دور کارگردانی می کردم. بعدم که رسیدیم مجید درو باز کرد و همینجور هاج و واج به اونا نگاه کرد و بعد فهمید جریان چیه. خیلی توپ بود. همینجا باید یه تشکر ویژه از خواهر گلم بکنم و اینکه انشالله بتونم زحماتش و جبران کنم. البته لطف اونا خیلی بیشتر از این حرفاس و قابل جبران نیست. ولی خب... دیگه بچه عقده ای نشد. همه چی بود. چیپس و پفک و ذرت بوداده و جوجه و ... خدارو شکر از تولد من چیزی کمتر نداشت فقط تو پارک نبود. اونم روزای قبلش هی می گفت تولد تو می ریم پارک و....می گم بابا تولد من تو بهاره. اردیبهشت به اون قشنگی هوا به اون لطیفی. آخه چله زمستون تو این سرما کدوم پارک بریم. . . عجب حسودیه !!!

 

پ.ن: دلم یه روز قشنگ بهاری با آسمون صاف و آبی و ابرای سفید تپل و نسیم معطر می خواد. از این زمستون و سرما خسته شدم. همش سردمه. شونصدتا هم لباس می پوشم باز فایده نداره. دکمه های مانتوم به زور بسته می شن آخه زیرش یه تاپ و دو تا پلیور پوشیدم. از این برفای کثیف و گلی و خیابونای کثیف بدم میاد. با دیدن خشکی و یخ زدگی درختا بیشتر سردم میشه. صبحا به زور از جام بلند می شم و میام سر کار. دلم می خواد همش بشینم کنار بخاری. حس هیچ کاری و ندارم. تو رو خدا زودتر بهار شه. 

دو سه روز اخیر

تو پست قبل تا کجاش گفتم؟ ها خونه مامانش بودیم بعد می اومدیم عکس بندازیم. حسین عکاس بود. مامانش همین طوری باز و راحت نشسته بود و تو کادر جا نمی شد. حسین هم با لهجه غلیظ دامغانی و شوخی : مامان جان درسته چاقی اما خب می تونی خودت و جمع کنی تا بالاخره زندایی یه تکونی می خورد. یه برادر دیگه دارن به اسم علی و برعکس حسین که درشته اون خیلی لاغر و ریزه و مادر مجید هی می گفت که علی خیلی لاغره اون دفعه که اومده بود یه ذره گوشت به اینجاش نبود (با...سن) حسین با لهجه: عمه جان از بازو مثال بزن.

 این سمانه تو مدرسشون خیلی تنبل بود. بعد معلمشون می بره ازش درس بپرسه اینم هیچی بلد نبود. معلمه می گه چرا درس نخوندی؟ سمانه با لهجه غلیظ( لطفا اگه لهجه دامغانی بلدید، سمانه هارو با لهجه بخونید): خانم من نمی تونم تو خونه درس بخونم. معلم: چرا نمی تونی؟ سمانه: خانم بابام آواز می خونه من نمی تونم درس بخونم. معلم: مگه بابات چیکارس؟ خانم بابای من تو دانشگاه .... کار می کنه.معلم: به بابات بگو تو کوه و کمر همونجا آواز بخونه تو درستو بخونی. حالا باباش هم از این مذهبیاسا اصلا تو این خطا نیست. الانم رییس یکی از کاروانای زیارتیه. حالا دیگه بماند که بعد معلمه مادرش و خواست و ... یه بارم سر امتحان یه سوالی بود که وقتی در هواپیما می نشینیم چه چیزهایی می بینیم؟ جواب سمانه: وقتی در هواپیما می نشینیم بعضی چیزها را می بینیم بعضی چیزها را نمی بینیم. به زمین که نزدیک می شویم چیزهایی را که نمی بینیم می بینیم . از زمین که دور می شویم چیزهایی را که می بینیم نمی بینیم. یه بارم یه موضوع انشا بهشون داده بودن که راجع  به خانوادتون بنویسید. انشای سمانه: سالها پیش پدر و مادر من با هم ازدواج کردن بعد از مدتی مریم به دنیا آمد. بعد از مدتی فاطمه به دنیا آمد. بعد از مدتی سمیه به دنیا آمد. بعد از مدتی علی به دنیا آمد. بعد از مدتی حسین به دنیا آمد و بعد از مدتی من به دنیا آمدم. حسین می گفت انگار همه زندگی ما به زاد و ولد گذشت. حسین از وقتی به سن بلوغ رسیده می خواد عروسی کنه. اما یه وقت به خاطر سنش بعد دانشگاش بعد کارش و حالا هم برادر بزرگش فعلا موفق نشده. منتها هی برای خودش کاندید جور می کرد و می رفت سراغ باباش و دوباره بالهجه می گفت: بابا جان من زن می خوام. باباش: بابا جان کی و می خوای؟ حسین: بابا جان فلانی و می خوام. باباش: بابا جان نمی شه. حسین: چشم بابا جان.

خلاصه دیگه وقتایی که اینا میان یا ما می ریم دامغان از دست اینا میمیریم از خنده.

ولیمه هم رفتیم. قبلش فرزاد زنگ زد تا تولد مجید و تبریک بگه داشت می رفت خونه مادربزرگم. اونجا هم هیچ کس نبود. تنها بود. حتی مادربزرگمم نبود. خلاصه گفتیم که پاشه بیاد خونه ما تا با هم بریم. وقتی شنید حسین هم هست دیگه اومد. فرزاد و حسین ساقدوشای مجید بودن تو عروسیمون. یه ده نفری بودیم که داشتیم می رفتیم. مجید دعا می کرد یه ون گیرمون بیاد و همه با هم بریم که دعاشم مستجاب شد و همه با هم رفتیم. لعنتی آژانس گیر نمیومد که. خیلی خوش گذشت. برگشتنی هم چهار نفری پشت پراید نشسته بودیم هی عاطفه سر می خورد می رفت زیر صندلی راننده. کلی با این موضوع تفریح کردیم.

دیشبم زندایینا اومدن خونمون و بالاخره کوفته درست کردم. واسه تو راهشونم دادم. امروز می رن. کلی هم مادر مجید واسش خواهرشوهرگری کرده که چرا به عروس من گفتی کوفته درست کنه. اون از سر کار میاد خستس. آدم یه جاییی می ره هرچی گذاشتن جلوش می خوره و ... خلاصه. البته زندایی اینا رو ناراحت نمی شه ها بعد خودش داشت واسم تعریف می کرد. منم گفتم: ای ول... یادم باشه بعداً یه کادو براش بخرم.

امروزم یه سورپرایز بزرگ واسه مجید داریم. انشالله شنبه تعریفش می کنم.

خوش بگذره بهتون.

تولد مجید

از دیروز که خوردم زمین دستم یه کوچولو درد می کرد. بعد هی رفته رفته بیشتر شد و دیشب دیگه نفسم و برید. حسابی رگ به رگ شده و باد کرده. الانم که می بینید دارم تایپ می کنم واسه اینه که چاقو گذاشتن بیخ گلوم و می گن وبلاگ بنویس وگرنه من که این کاره نیستم. آی دستم...

دیشب می خواستم کیک بخرم اما این همسر بنده به دلیل علاقه وافر به دستپخت این جانب دستور فرمودن کیک و خودم درست کنم. منم یه نیگا به دست چلاغم کردم و گفتم حالا شب تولدشه دلش و نشکنم این شد که یه دونه از این پودرای آماده گرفتیم و رفتیم خونه. درضمن باید مخلفات کوفته رو هم دیشب آماده می کردم چون امشب باید به مراسم پرفیض ولیمه خواهر زندایی مجید بریم. ( لذت می برید از این گستره معاشرتی ما) در نتیجه امشب وقت نمی کنم. فردا هم که باید از سر کار بیام دیگه اصلا وقت نمی شه واسه یه همچین غذای پردردسری. ای که بترکید دقم دادید با این ویار کوفتتون. خلاصه رسیدیم خونه و دیگه دیدم واقعا نمی تونم درد دستم و تحمل کنم تا چه برسه به اینکه خمیر کیک و هم بزنم یا کوفته ورز بدم این شد که بنده شدم سرآشپز و همسر عالیقدرم آشپز و همزن بلانسبت. هی هم می زد و می گفت چقدر غریبانه. آخه چرا تولد تو همه جمع می شن و هی می ریم چیتگر و کیک و جوجه و بند و بساط میارن اما منه بیچاره. مجید خسته مجید تنها مجید آغلادی گدّی یادّی. کجای دنیا دیدی آدم خودش کیک تولدش و درست کنه. ( داشته باشید که فقط هم زدا کار دیگه ای نکرد... تنبل) (پارسال واسش تولد مفصل گرفته بودم و همه رو هم دعوت کرده بودم وایی یادم نمی ره نفری یه پیتزا و سالاد ماکارونی و اینا داده بودم جونم دراومد تا اینا آماده شن. پارسال روز تولدش خودم و زدم به مریضی و نرفتم سر کار. اینم هی زنگ می زد که با آمنه برو دکتر. بعد من با اون می رفتم خرید بعد مجید زنگ می زد که دارو چی بهت داد. انقدر اون روز خالی بستم که خدا بدونه تا شب که خودش برگشت و ملتفت موضوع شد) کیک و گذاشتم بپزه. مخلفات کوفته رو هم جدا جدا گذاشتم بپزه و باز باید یه شام درست می کردم که اونم باز بنا به درخواست مجید جانم عدس پلو گذاشتم چون علاقه بسیار زیادی به این غذا داره و به قول خودش اگه تا آخر دنیا هم بخوره سیر نمی شه. خلاصه دیگه حسابی ظرف کثیف کردم و همه رو گذاشتم در اختیار مجید که البته نصفشم عاطفه به دادش رسید. ها این کیک و حسابی خوشگل تزیینش کردم. خامه و شکر و زعفرون و هم زدم تا بشه خامه زرد بعد مالوندمش به وسط کیک بعدم موزو گردو گذاشتم بعد تکه بالایی کیک و گذاشتم روش (از وسط نصفش کرده بودم به صورت افقی) باز خامه مالیش کردم دورش هم سیب قرمز و پرتقال گذاشتم روشم موز چیدم لابه لاشم گل گذاشتم از این چترا هم روش گذاشتم و کلی باعث مباهات همسر گرامی شدم. اونم که دید این جوری نمی شه زنگ زد به زنداییشینا و گفت که شب زودی برگردن خونه مامانش تا کیک بخورن و البته هنر نمایی بانوی مهربان و فداکارو زیبای او را ببینند. بعدم خودمون و خوشمل کردیم و عکس انداختیم. بعد دوباره رفتیم سر کوفته که دیگه مخلفاتش پخته بود. باز همه رو دادم مجید قاطی کنه و ورزش بده بعدم گذاشتمش تو یخچال واسه چهارشنبه شب. بعدم با کیک رفتیم خونه مامانش. یه پسر دایی داره اسمش حسین این آدم انفدر خنده داره ها. می شینی پیشش فقط می خندی. دیشبم باز کلی از دست این خندیدیم و برگشتیم. چهارشنبه می خواد بره کربلا..ه ...م .. خوش به حالش. یه خواهرم دارن سمانه اون دیگه فقط نگات کنه می خندی اصلا حرفم نزنه.

پستم خیلی طولانی شد. بقیه شو بذارم واسه بعدی.

از بیکاری...

صبح مظلومانه از خواب بیدار شدیم و هلک و هلک اومدیم شرکت. چرا؟ نه واقعا چرا هر چی می شه هی می گن دولتیها دولتیها... لعنتی ها با این قانونای مزخرفتون. تو راه تازه زمینم خوردم. یه سراشیبی کوچولوی یخ زده  نزدیک محل کارمون که ازش سر خوردم و افتادم زمین بعد چون دست مجیدم گرفته بودم اونم انداختم زمین. اولش خیلی دردمون گرفت اما بعد که راه افتادیم دیگه به خودمون می خندیدیم.

تو شرکت کاری ندارم. صبح داشتم چند تا طرح تبلیغاتی واسه داییم که تازه مهد کودک زدن درست می کردم. الانم که دارم وبلاگ می نویسم. امشب باید کادوی مجید و بدم. زنداییشینا از دامغان اومدن و کلی هم پسته و کلوچه و نون محلی برامون آوردن. قراره چهارشنبه بیان خونه ما. خدایا آخه چرا همه از منه بیچاره نابلد کوفته می خوان؟؟؟!!! آخه من دردم و به کی بگم؟

پریشبیا رفتم بخوابم دیدم مجید اندازه پنج سانت جا واسه من گذاشته هی گفتم چیکار کنم چیکار نکنم که بیدارم نشه از روش گیس پریشونی استفاده کردم و هی موهام و زدم به صورتش یه خورده صورتش و خاروند یه تکون خورد. یه خورده دیگه یه تکون دیگه تا اینکه بالاخره حوزه استحفاضی خودم و تصاحب کردم.

مجید می خواست صورتش و بزنه بعد به درخواست بنده اول یه جوری اصلاح کرد که پرفسوری شد. خیلی بهش می اومد. بعد سبیل و ریش و از هم جدا کرد بعد یه تیکه کوچولو ریش گذاشت زیر چونش بعد مدل سیبیل و عوض کرد. بعد مرتبش کرد بعد هیتلریش کرد و در آخر همشون به لقاء الله پیوستن. با هر پیشنهاد من هی می رفت تو حموم و یه دقیقه دیگه با یه مدل دیگه برمی گشت. کلی خندیدیم و شاد شدیم.

 

ساعت

پنجشنبه از سر کار یه راست رفتیم عیادت مادربزرگم. مامان و خواهرمم اونجا بودن. وایی نمی دونید این مینو چی شده. هزار ماشالله انقدر خوشگل شده هر چی نگاش می کنی بازم می خوایی نگاش کنی. سفید تپل چشمای سبز خوشگل، خوش خنده اصلا هر چی بگم کم گفتم.

 بعد دایی بزرگم اومد بعدم افسانه. ها فرهادم اومد (پسرخالم دادش فرزاد) بعد صدای ما در اومد: بابا دامااااااااد آخه تو همین ماه عقد کردن. کلی خوش گذشت دیگه. بعد دایی کوچیکم زنگ زد که اِ  اِ اِ شما اونجایید ما می خواستیم بیاییم خونتون. منم گفتم شب برمی گردیم شما بیایید. بعد گفت پس ساعت 6 میاییم دنبالتون با هم برگردیم منم قبول کردم اما همسر مبادی آداب بنده رضایت ندادن و گفتن که بار اول درست نیست و از این حرفا. اینم بگم که ما کلا خونواده راحتی هستیم و اصلا با هم رو درواسی نداریم و تو رفت و آمدامونم باز همه چیز و راحت می گیریم. خونواده مجید دیگه از ما هم راحت ترن اما ما تو رفتار با خانواده های همدیگه یه خورده سخت می گیریم. دست خودمونم نیست. اینه که بهش حق می دم چون خودمم همین طوریم. خلاصه ما ساعت 4:5 رفتیم و سر راهم یه کوچولو خرید کردیم و یه ساعته هم خونه رو مرتب کردیم( البته خونه ما همیشه مرتبه فقط گردگیری می خواد) هم غذا رو پختونده نمودیم و کلی از سرعت عملمان خوشمان آمد بعدم که مهمونامون اومدن و شب بسیار خوبی رو گذروندیم.

دیشبم خونه عمه کوچیکم دعوت بودیم که باز اونجا هم خیلی خوش گذشت. مخصوصا که من با این شوهر عمم حسابی کری داریم دیگه حالش و بردیم.  

راستی ساعت مجید و هم خریدم. عکسشم گذاشتم اینجا. دوست داشتید ببینید.

 

  

اندوه تنهایی

پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه می کارد

مو سپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم بارید ... ای افسوس
بر سر گورم نباریدی

چون نهالی سست می لرزد
روحم از سرمای تنهائی
می خزد در ظلمت قلبم
وحشت دنیای تنهائی

دیگرم گرمی نمی بخشی
عشق، ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدیست
خسته ام، از عشق هم خسته

غنچه شوق تو هم خشکید
شعر، ای شیطان افسونکار
عاقبت زین خواب دردآلود
جان من بیدار شد، بیدار

بعد از او بر هر چه رو کردم
دیدم افسون سرابی بود
آنچه می گشتم به دنبالش
وای بر من، نقش خوابی بود

ای خدا ... بر روی من بگشای
لحظه ای درهای دوزخ را
تا به کی در دل نهان سازم
حسرت گرمای دوزخ را؟

دیدم ای بس آفتابی را
کاو پیاپی در غروب افسرد
آفتاب بی غروب من!
ای دیغا، درجنوب! افسرد

بعد از او دیگر چه می جویم؟

بعد از او دیگر چه می پایم؟
اشک سردی تا بیفشانم
گور گرمی تا بیاسایم

پشت شیشه برف می بارد
پشت شیشه برف می بارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه می کارد

 

 

خیلی این شعر و دوست دارم. کلا فروغ و خیلی دوست دارم. دیدم به حال و هوا می خوره نوشتم.

 

از دیشب تا حالا مجید مسموم شده. حسابی حالم گرفتس. نصف شبی یه خورده دکتری کردم بهتر شد ولی صبح تا حالا بازم حالش بده. باز دوباره بلند شده اومده سر کار. یه ذره حرف گوش نمی ده ها. اعصاب معصاب من و هی قشنگ می کنه. بعد اونم هیچی نمی خوره. منم انگیزه ندارم. نه صبونه خوردیم نه ناهار.

 

امروز می خواستم یه چیزای دیگه بنویسم اما حوصلش و ندارم.

 

اگه رفتین برف بازی خوش بگذره. فقط جو گیر نشید زیادی تو برفا بمونید سرما بخورید.

 

 

سال نو میلادی هم مبارک. سال گذشته تو فرانسه تظاهراتی علیه زمان انجام شد که چرا داره اینجور تند می گذره و تا سرت و می چرخونی شب شده. گفته بودن برای سال ۲۰۰۸ هم تجمع خواهند کرد. دیروز تو اخبار شنیدم که امسال علاوه بر تجمع خسارات زیادی رو هم وارد کردن. اینم یکی دیگه از کارهای عجیب آدما

 

تعطیلات

تا حالا تعطیلاتی به این بدی و مزخرفی و چرتی نداشتم. ترجیح می دم تعریفش نکنم چون بازم از عصبانیت زیاد دلم می خواد بزنم یکی و له کنم اون یه نفر قاعدتاً مجیده در نتیجه از خیرش می گذرم. یادمم که می افته اعصابم می ریزه به هم و فشارخونم می ره بالا. تعطیلات مسخرۀ لعنتی...

 

پ.ن: الان ساعت ۱۰ دقیقه به ۹ شبه و ما هنوز تو شرکتیم. اگه خدا بخواد تا ۹ می ریم خونه. یه طرح اومده بود کشت ما رو تا کارش تموم شه.

عیدتون مبارک

دیروز رفتم دکتر. امروزم رفتم چکاب. خیلی وقت بود می خواستم برم اما هی پشت گوش می نداختم. شاید این یکی دو روزه بریم دامغان. شایدم نریم. معلوم نیست. فردا نیستم. به خاطر همین از الان عید غدیر و بهتون تبریک می گم. ثواب روزه گرفتن تو این عید عزیز برابر 60 ساله. انشالله که از دستش ندیم.

یه کوچولوی عزیزی تو فامیل داریم که اوضاع چشماش خیلی خرابه. واسش دعا کنید. ممکنه تا پایان عمر نابینا بشه. هنوز یک سالشم نشده و از قشنگیهای دنیا هیچی ندیده. از حکمت خدا سر در نمیارم. چه امتحان سختی.

می خواستم واسه تولد مجید یه خودکار و روان نویس ست بگیرم و روی اونا هم جمله ای رو که می خوام بدم بنویسن. یعنی روی خودکار و روان نویس. اما مجید یه ساعت می خواد. دو تا داره ها. بازم می خواد. منتها بند چرمی. اول که دستکش نخریده بود می گفت واسه تولدم برام دستکش بخر. گفتم تو چیکار داری. شاید من اصلا نخوام چیزی برات بگیرم. گفت نه می دونم می گیری. حالا دیگه چیکار کنم همون ساعت و براش می گیرم. فعلا کادوی عشقولانه باشه واسه بعد. شاید ولن تاین. شایدم یه وقت دیگه.   

به یاد دستکشهای گمشدم

چرا این وبگذر اینجوریه؟

صبح ساعت 8:30 که وبم و باز کردم تعداد بازدید کننده هام 8783 نفر بود. ساعت 1:20 ظهر 9392 نفر. بعد وبگذر نوشته تعداد بازدید کننده های امروز 10 نفر. البته نگید هر آدمی رو حتی اگه 10 بار هم وبم وباز کنه یک بار نشون می ده چون این وب نمی تونه 609 بار توسط 10 نفر باز شه. اگه دلیلش و می دونید به من بگید. البته همیشه اینطوریه ها فقط امروز نیست.

دیروز می خواستیم بریم سینما. اما کارمون زیاد طول کشید و دیگه از خیرش گذشتیم. فقط واسه اینکه دلمون خنک شه رفتیم یکی یه جفت دستکش خریدیم. اون دستکشای خدابیامرز من که دیگه پیدا نشد و چون من از این موضوع بیشتر ناراحت بودم و خیلی دلم از دست یابنده دستکشام خون بود که نیاورده تحویل بده یه نیم پوت هم خریدم و باز چون هنوز احساس می کردم ته دلم سوزناکه یه شام خوشمزه هم بیرون خوردیم بلکه آبی باشه روی آتش دلم. حالا احساس می کنم حالم بهتره.

خواهرم آپ کرده دوست داشتید اونجا هم یه سری بزنید.

یکی دوهفته پیش رفته بودم خونه مامانینا و شب اونجا بودم. ساعت 10 این طورا دیگه داشتم شوت می شدم از خواب فرزانه هم داشت کاراش و انجام می داد و یه جزوه بود که باید فرداش تحویل می داد و یه بخشش این جوری بود که باید یه شعر و یه داستان و یه معما از خودت می نوشتی واسه بچه های پیش دبستانی و کوچیکتر. حالا تو اون خواب و بیداری طبع شعر منم زده بالا و راجع به میوه ها شعر می گفتم و فرزانه هم یادداشت می کرد و واقعا به چرت بودنشون کلی می خندیدیم. اما خب استاد برای من توضیح می داد که اینا واسه ما چرته اگرنه بچه ها خیلی هم دوست دارن. متاسفانه چون شعرا رو تو خلسه گفتم الان یادم نیست. یه قصه هم باید می نوشت که اونم از خودم درآوردم و هی فرزانه می گفت ببین بسه دیگه کوتاه باشه اما من که نمی تونستم جلوی تراوشات مغزیمو تو اون وقت شب بگیرم. بعد تو داستان داشتم می گفتم که مادره می خواد بره خرید و دوتا بچه های چهار سالش تو خونه تنها می موندن دیدم بد شد آخر قصه یه مادر بزرگی از یه سوراخی درآوردم و چپوندم اون تو تا درسی هم به مادرا بدم و بچه هاشون و تنها نذارن. خلاصه که کلی خندیدیم. کارجالبی بود. 

 

متولدین دی

                  اینم تقدیم به متولدین دی ماه. تولدتون مبارک.

حیوانی‌ که‌ در ارتباط با ماه‌ تولد شماست‌، یک‌ بز سفید زیباست‌. این‌ حیوانی‌ است‌ که‌ ازپاهایی‌ محکم‌ برخوردار است‌ و بسیار چالاک می باشد. 

یژگی‌ها و خصوصیات‌ کلی‌ متولدین‌ دی‌ ماه‌:
کاری‌، واقع‌ بین‌، اهل‌ عمل‌، دور اندیش‌، محتاط، حسابگر، معتقد و آینده‌ نگر
جاه‌ طلب‌، بلند پرواز و منضبط
با حوصله‌، شکیبا، بردبار، با احتیاط و دقیق‌
شوخ‌ طبع‌، بذله‌گو، تودار، درون‌ گرا، ساکت‌ و خوددار

جنبه‌ منفی‌ شخصیت‌ متولدین‌ دی‌ ماه‌:
بدبین‌ و تقدیرگرا
ناخن‌ خشک‌، حسود
بیش‌ از حد حراف‌، انعطاف‌ناپذیر، مقرراتی‌، خشک‌، جدی‌ و سختگیر

به جز موارد قرمز تمام این ویژگیها در مجید هست. یعنی نظمش کشته منو. خدا نکنه بیاد بیفته رو این دندش. منم فس فس دقش می دم بنده خدا رو. اون اوایل ازدواج نمی تونستیم همدیگه رو درک کنیم. اعصابمون بدرقمه خورد می شد. اما الان هم اون معتدلتر شده هم من به کارام سرعت بیشتری دادم تا بلکه سر موقع آماده بشم. خیلی سخته خدایی...

 

             دی ماهیهای عزیز تولدتون مبارک

 

آخر دی تولد خواهرمه. افسانه جان تولدت مبارک. انشالله همیشه شاد و سلامت باشی.

 

در ضمن تو این ماه تولد پسرخالمم هست. فرزاد جان تولدت مبارک. کیک یادت نره. توقع کادو هم نداشته باش لطفا  

 

 

                  

 

                      

       

               

یک شب خوب

خدا رو شکر یه شب خوب و گذروندیم.

 

اول می خوام از پنجشنبه بگم که روز عرفه بود. هر سال نسبت به این روز بی تفاوت می گذشتم اما امسال تصمیم گرفتم تو این روز روزه بگیرم. مجیدم همراهیم کرد. ساعت 1:30 از شرکت دراومدیم و رفتیم مسجد امام حسین برای دعای عرفه. اگه تا حالا تو مراسم خوندن این دعا نرفتید از سال بعد برید. می تونم بگم فوق العاده بود. به بزرگی مراسمهای شب قدر. البته خیلی هم شلوغ بود. دیگه تو مسجد جا نبود و تو حیاط فرش انداختن. فکر کنم اون بیچاره هایی که بیرون بودن یخ زدن. داخلش هم دیگه واقعا چپیده بودیم تو هم. یه چیز عجیبی که می دیدم بعضیها انگار اومده بودن پیک نیک. با کلی بارو بندیل و یه پلاستیک پر از خوراکی همراه یکی دوتا یچه... یه خانم دیگه هم پیش من نشسته بود یعنی ما ذله شدیم از دست این بچه ها. انننقدر شیطون بودن که خدا بدونه. یکیشون رو کمر من ماشین بازی می کرد. اون یکی دراز می کشید پاش و می کوبید تو پهلومون. خلاصه ماجراها داشتیم. دور تا دورمونم همش بچه بود. نمی دونم چرا اون بچه ها رو آورده بودن که به جز مزاحمت واسه خودشون و بقیه چیزی نداشتن واینکه الکی جا گرفته بودن و اون بیچاره هایی که واقعا واسه دعا اومده بودن بیرون موندن. ولی بازم با تموم این حرفا خیلی خیلی خوب بود. موقع برگشت یه جعبه شیرینی گرفتیم و رفتیم خونه مادر مجید. آمنه هم بود. این روز بچش چهل روزه شد. متاسفانه خودش هیچ فرقی نکرده. . .

 

واسه شب یلدا رفتیم خونه مادر من. باز نگید بدجنسی کردی این پیشنهاد خود مجید بود. اونا ماشالله خونواده پرجمعیتی هستن و قرارم بود همشون بیان خونه مامانش. درنتیجه تنها نبودن. اما مال ما فقط منم و خواهرم که ازدواج کردیم. درنتیجه به پیشنهاد مجید عزیزم رفتیم اونجا و خیلی هم خوش گذشت. تازه مینو رو هم دیدم تقریبا یه ماه بود ندیده بودمش. ماشالله انقدر خوشگل شده ها هر چی بگم کم گفتم. آدم دلش می خواست بخوردش. همشم می خندید. خیلی شیرین بود. فال حافظم گرفتیم. شعر قشنگی اومد و خوشحالمون کرد. دیگه اینکه همه چی خوب بود دیگه. جای شما خالی.

 

خدا رو شکر می کنم پدر و مادر و خونواده ای دارم که تو این شبا کنارشون باشم و تنها نمونیم و همسر خوبی که درک و شعورش مثال زدنیه و محبتاش و با هیچ چیزی نمی تونم جبران کنم. همیشه دعا می کنم تا روزی که زنده ام تو رو در کنارم داشته باشم و همین طور شاد ببینمت.