ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

بالاخره اومدم

یک اتفاق باورنکردنی. من دارم آپ می کنم.

این ماه عجیب سرمون شلوغه. باید دوتا مجله تحویل بدیم. یکی مال اسفند و یکی هم ویژه نوروز. می بینی عید هم داره از راه می رسه. به همین زودی.

تو این مدت اتفاقای خوب و بد زیادی افتاده. آدم تعجب می کنه. هیچ روزی از زندگی آدما خالی و بدون حادثه نمی گذره که اگه می گذشت زندگی واقعا چرت و تهی می شد.

اول اینکه یه پیشنهاد کار از صنایع د-فا-ع داشتم  که نشد برم. یعنی نخواستم و ردش کردم. دلایلش هم محفوظ بمونه بهتره.

دیدن بچه زهره رفتم. تا حالا عکس العملهای یک آدم نابینا رو از نزدیک ندیده بودم. به هر صدایی واکنش نشون می داد و سعی می کرد اون و ببنه یا بفهمه چی هست ولی متاسفانه نمی تونست. فقط شش ماهشه. خیلی ناراحت شدم . انشالله که خدا شفاش بده. خواهرمم اومده بود. مینو ماشالله سفید تپل بامزه و اون نحیف و بیمار. یکی از خوابهای عمه ام عینا تعبیر شد. وقتی این دوتا باردار بودن خواب دیده بود تو یه همچین جمعی هستیم و بچه ها دقیقا همین نشونیها رو دارن و اون برای اینکه زهره به دلش نیاد اصلا طرف بچه خواهرم نمیومد و همش پیش بچه اون بود. این خواب و همون موقع برامون تعریف کرد و حالا که بچه ها به نیا اومدن دقیقا همون اتفاق افتاد و عینا تعبیر شد. خدایا خودت شفاش بده.

باز من حلوا درست کردنم گرفت نمی دونید چه گندی زدم. وقتی مجید اومد فکر کنم دلش می خواست خفم کنه. جریان اینجوری بود که ما مهمون داشتیم و یه کاری پیش اومد که مجید باید می رفت. مهمونامونم بعد از مدتی رفتن من موندم و کلی پیشدستی کثیف و خونه ای که باید جارو می شد. تو اون هیری ویری خودشیرینی من واسه ارواح رفتگانمون زد بالا و گفتم بذار یه حلوایی درست کنم حالش و ببرن. دستور پختش و گم کرده بودم گفتم عیبی نداره یه بار درست کردم یادم هست دیگه. خلاصه رفتم درست کنم که دیدم ای بابا در حلب روغن بستس و منم بلد نیستم بازش کنم گفتم خب کاری نداره دورش و با چاقو بالا میارم و باز می شه. هر کاری کردم دیدم نشد که نشد. صدای پای همسایمون و شنیدم بدو رفتم سراغش اونم بدتر از من گند زد به در و پیکر روغن. دیگه گفتم خدایا چیکار کنم این چرا باز نمی شه. رفتم سراغ جعبه ابزار مجید و با قلم چکش و انبردست افتادم به جون روغن و بالاخره بازش کردم اما دیگه رسماً درش و تعطیل کردم و خب حالا مراسم حلوا پزون. شربتش و درست کردم و آرد و ریختم و بعد که رنگش عوض شد روغن ریختم و دیدم کمه باز ریختم و باز ریختم و بازم ریختم و یه دفعه دیدم آردها شناورن تو روغن. نامردی هم نمی کردم ملاقه ملاقه می ریختم نه قاشق قاشق. دیدم افتضاح شد رفتم ببینم عاطفه آرد داره من به این اضافه کنم دیدم دوقاشق داره و خب با اون روغن من اگه یک کیلو هم می ریختم جواب نمی داد چه برسه به دوقاشق. همون موقع هم مجید از راه رسید  و با هم برگشتیم خونه و وقتی اون بَلوَشو رو دید فشارخونش رفت بالا و منم که تمام حس خودشیرینیم با خاک یکسان شده بود این شکلی شدم و اون گند و با مجید جمع و جورش کردم و دو روز بعد دستور العمل حلوا رو پیدا کردم و دیدم برای 250 گرم آرد فقط 2 قاشق روغن می خواست نه سه چهار ملاقه.

کلی هم اتفاقای خوب افتاد که همشم بین من و مجید بود و باز از گفتنش معذورم. این جمله اشاره ایست واسه خودم. فقط می دونم هر چی که می گذره بیشتر از روز قبل دوسش دارم و از این بابت هم خیلی خوشحالم.

این برف آخری که اومد منم سر کار نرفتم و حسابی تو خونه کیف کردم. برفای پشت بومم با عاطفه پارو کردیم یه آدم برفی هم درست کردم و باهاش عکس انداختیم از بس کارامون بی تحرکه و تکون نمی خوریم یه کار به این کوچیکی باعث شده از اون روز هی پشت پاهام کش بیاد.

دیگه اینکه دیشب ساعت 11 آمنه زنگ زده بود. ناراحتتون نمی کنم فقط واسش دعا کنید. این زمستون لعنتی هم تموم بشه شاید یه خورده روحیه ها با اومدن بهار تغییر کنه. انشالله که همین طور باشه. 

ناپرهیزی کردم زیاد نوشتم دیگه برم.   

نظرات 10 + ارسال نظر
فرزانه چهارشنبه 10 بهمن 1386 ساعت 02:08 ب.ظ

خوش اومدی صفا آوردی
انشاالله که روز به روز هم عاشقتر بشید و زندگی عاشقانتون همرا با خوشی و سلامتی مستدام باشه...

خیلی ممنون. انشالله.

ققنوس چهارشنبه 10 بهمن 1386 ساعت 02:18 ب.ظ http://www.startofanend.blogfa.ir

به به به! بهار خانم! این طرفا؟ صفا آوردین!
دیگه دهه فجر داره میاد. میدونی که تو این ماه زمستونم بهاره!
در ضمن امیدوارم هر روز و هر لحظه علاقتون به هم بیشتر بشه و زندگیتون شیرینتر...
وقتی میبینم که تا این حد با هم خوب هستید واقعا خوشحال میشم. خونتون هم که میام آرامش باورنکردنی ناشی از این محبتها رو با تمام وجودم حس میکنم. امیدوارم هر روزتون بهتر از دریروز باشه...

آره دیگه برم گل سوسن و یاسمن و بچبنم که بوش داره میاد. :)

خیلی ممنون.

وایی راست می گی؟ خیلی خوشحال شدم. پس زود به زود بیا. ؛)

انشالله شما هم سلامت و خوشبخت باشید.

حمید چهارشنبه 10 بهمن 1386 ساعت 09:31 ب.ظ http://karaj400.blogsky.com

بازگشت بهار
فیلمی که هیچگاه از خاطرتان محو نمیشود
فقط حیف که تهش سانسور داره

چند خط بالارو نوشتم بدونی مطلبتو خوندم
واینم بدون که اون روز برفی که نرفتی سر کار هم ملطفت شدم
و همینطور که هر روز که نباشی رد پاتو توصفحه ام نمیبینم میدونم نیستی هر بارهم که به وبلاگت میام میبینم به کامنتی پاسخ دادی از حالت آگاه میشم پس تهمت بی معرفتی به ما نزن
خب
آرزومند شادی برایتان

پیام بازرگانیت کشته منو.

خیلی ممنونم از توجهت. باشه حرفم و پس می گیرم بامعرفت. ؛)

انشالله همیشه شاد و سلامت باشی.

بلاخره حلوا چی شد ریختی دور؟

آره دیگه چیکارش کنم اول از الک ردش کردم بلکه روغنش بره و آردش بمونه اما همش با هم رفت. :(

شهرزاد جمعه 12 بهمن 1386 ساعت 02:35 ق.ظ http://shahrzad91r.blogsky.com

سلاممممممممممممم خانوم آشپز ماهر:
خوبی عزیزم؟؟؟
تو چرا هی این پول مجید بیچاره رو حیف و میل میکنی؟؟؟گناه داره این حستو کنترل کن!!!
بهار خدایی تو به درد صنایع د.ف.اع و این کاری که داری نمیخوری تو باید بری و با این دسپخت و آشپزیه عالیت به جامعه ی آشپزان بپیوندی و باعث افتخار بشی....
عزیزم شوخی کردم ؛امیدوارم که ناراحتت نکرده باشم...
من همواره برای تو و همسر عزیزت آرزوی خوشبختی و زندگیه توام با عشق میکنم...
از لحظه لحظه هایی که در کنار هم هستید لذت ببرید...
آپپپپپپپپپپپپپپپم ؛بدو بیا بدو بدو....
ممنون...
فدای تو
یا حق!!!

علیک سلام. ببین ماهرم دیگه فقط بعضی چیزا رو گند می زنم. :(

بعدشم خب منم سر کار می رم دیگه این قسمت خرابیهاش و بذار رو حساب خودم.

اتفاقا تعریف از خود نباشه تو هر کاری برم می تونم گلیمم و از آب بکشم بیرون. اونم که دیگه رشته اصلیمه. اما خب می گم دلیل داشتم واسه نرفتن.

نه بابا جان ناراحت کدومه. ؛)

خیلی ممنون. امروز که بعید می دونم. فردا ولی حتما میام.

شاد شاد باشی. :*

عارفه جمعه 12 بهمن 1386 ساعت 02:31 ب.ظ http://www.a17.blogsk.com

سلام بهار جونم
دلم براااااااااااااااااااااااات خیلی تنگیده بود
منم حسابی سرم شلوغ بود این چند هفته. نتونستم بهت سر بزنم
شاد باشی
بای تا های

سلام بچه درس خون. خوبی؟
مرسی دل به دل راه داره.

می دونم این روزا سر کی خلوته که من و تو دومیش باشیم.

تو هم همینطور مرسی که اومدی. :*
شاد شاد باشی.

ققنوس شنبه 13 بهمن 1386 ساعت 10:31 ق.ظ

حالا چون ناپرهیزی کردی زیاد نوشتی، دیگه نمی خوای آپ کنی؟!!!

چرا بابا اما کامپیوتر نداشتم. :( انشالله فردا.

نرجس شنبه 13 بهمن 1386 ساعت 03:14 ب.ظ http://narjess.persianblog.ir

آخی.... حیف شد.

دستت درد نکنه فقط تو باهام همدردی کردی. :*

کاوه - روزمرگی شنبه 13 بهمن 1386 ساعت 05:45 ب.ظ

سلام دوست عزیز

فک کنم خیلی وقته به ما سری نزدید ها . نه ؟؟؟؟

سلام کاوه عزیز.
اصلا اینطور نیست و همه پستات و به موقع می خونم. مگه نظرام و نمی بینی. البته تو هم بدتر از ما انقدر سرت شلوغه که اگرم نبینی حق داری. :(

حمید یکشنبه 14 بهمن 1386 ساعت 01:00 ب.ظ

سلام
دوروزه نیستید
امیدوارم حالتان خوب باشه
حالا
نگرانتان شدم

دیروز صبح کامپیوترای شرکت باهم فوت کردن و همین الان با دم مسیحایی زنده شدن. منم از فرصت سوه استفاده رو کردم و اومدم :)

متشکر که جویای حالمان شدید. در صحت و سلامتی تام به سر می بریم. :) و پیوسته به این دنیا لبخند می زنیم. :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد