ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

به یاد دستکشهای گمشدم

چرا این وبگذر اینجوریه؟

صبح ساعت 8:30 که وبم و باز کردم تعداد بازدید کننده هام 8783 نفر بود. ساعت 1:20 ظهر 9392 نفر. بعد وبگذر نوشته تعداد بازدید کننده های امروز 10 نفر. البته نگید هر آدمی رو حتی اگه 10 بار هم وبم وباز کنه یک بار نشون می ده چون این وب نمی تونه 609 بار توسط 10 نفر باز شه. اگه دلیلش و می دونید به من بگید. البته همیشه اینطوریه ها فقط امروز نیست.

دیروز می خواستیم بریم سینما. اما کارمون زیاد طول کشید و دیگه از خیرش گذشتیم. فقط واسه اینکه دلمون خنک شه رفتیم یکی یه جفت دستکش خریدیم. اون دستکشای خدابیامرز من که دیگه پیدا نشد و چون من از این موضوع بیشتر ناراحت بودم و خیلی دلم از دست یابنده دستکشام خون بود که نیاورده تحویل بده یه نیم پوت هم خریدم و باز چون هنوز احساس می کردم ته دلم سوزناکه یه شام خوشمزه هم بیرون خوردیم بلکه آبی باشه روی آتش دلم. حالا احساس می کنم حالم بهتره.

خواهرم آپ کرده دوست داشتید اونجا هم یه سری بزنید.

یکی دوهفته پیش رفته بودم خونه مامانینا و شب اونجا بودم. ساعت 10 این طورا دیگه داشتم شوت می شدم از خواب فرزانه هم داشت کاراش و انجام می داد و یه جزوه بود که باید فرداش تحویل می داد و یه بخشش این جوری بود که باید یه شعر و یه داستان و یه معما از خودت می نوشتی واسه بچه های پیش دبستانی و کوچیکتر. حالا تو اون خواب و بیداری طبع شعر منم زده بالا و راجع به میوه ها شعر می گفتم و فرزانه هم یادداشت می کرد و واقعا به چرت بودنشون کلی می خندیدیم. اما خب استاد برای من توضیح می داد که اینا واسه ما چرته اگرنه بچه ها خیلی هم دوست دارن. متاسفانه چون شعرا رو تو خلسه گفتم الان یادم نیست. یه قصه هم باید می نوشت که اونم از خودم درآوردم و هی فرزانه می گفت ببین بسه دیگه کوتاه باشه اما من که نمی تونستم جلوی تراوشات مغزیمو تو اون وقت شب بگیرم. بعد تو داستان داشتم می گفتم که مادره می خواد بره خرید و دوتا بچه های چهار سالش تو خونه تنها می موندن دیدم بد شد آخر قصه یه مادر بزرگی از یه سوراخی درآوردم و چپوندم اون تو تا درسی هم به مادرا بدم و بچه هاشون و تنها نذارن. خلاصه که کلی خندیدیم. کارجالبی بود. 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
پرنسس جنی دوشنبه 3 دی 1386 ساعت 02:17 ب.ظ http://hastie.blogsky.com

کاش داستان و شعرها رو میذاشتی باید چیز جالبی شده باشه.

متاسفانه شعرا رو فراموش کردم. از خواهرم می پرسم. اگه شد می ذارمشون. داستانش هم یه خورده طولانی بود و واقعا این داستانا به درد نمی خورن. داستان فقط داستانای بچگی خودمون. مگه نه؟

حمید دوشنبه 3 دی 1386 ساعت 07:20 ب.ظ http://namakdan.blogsky.com

سلام
پس بگو این حرکت و گردش اقتصاد این دوروزه از کجا نشات گرفته
تبریک میگم که بالاخره تصمیم گرفتید پولاتونو خرج کنید !
راستش میخواستم بهت بگم دلم برای شعرای عالم خلسه ات تنگ شده که خودت گفتی حالا هم مشتاقم بیتی از ابیات سروده شده رو بشنوم
پیشا پیش : به به ، به به :=)

سلام.
خدایی ما که دست به خرجمون زیاده. فکر کنم این و باید به خودتون بگید که شب یلدایی هم از پشت دخل بلند نمی شدید و حتما بانوی محترم به زور تهدید و ... شما را به خانه کشاند ( حرف مفت هر چقدر باشه که اشکال نداره) ؛)

ما همچنان از این تیپ شعرا زیاد داریم. شاید یه روز دیوانمون و برات فرستادیم. البته سعی می کنم تو زمستون نباشه که به جای هیزم آتیش استفاده نکنی.

از خواهرم می پرسم اگه شد شعرارو می ذارم. اما قول بده نخندیا.

حمید سه‌شنبه 4 دی 1386 ساعت 12:39 ب.ظ

سلام
خسته نباشید
ای میل شما ارسال شد
اگر دریافت کردید خبر بدین لطفا

خیلی خیلی ممنون.
محموله ارسالی دریافت شد. :)

فرزانه سه‌شنبه 4 دی 1386 ساعت 01:44 ب.ظ

اتفاقا منم میخواستم شعرایی که گفتیم و تو وبلاگم بذارم ولی گفتم دیگه آبرو واسمون نمیمونه فقط بیت اولش و میگم که با چه مشقتی شروع به سرودن کردیم.مصراع اول و بهار گفت و مصراع دوم و من. نه که خیلی شاهکار بود نتونستیم تنهایی بگیم.
من موزم و من موزم
یه میوه ی درازم
...

آره خدایی منم روم نمی شه اونا رو بذارم. یه چیزی گفتم ولی زیاد نباید جدی بگیرن.

بید مجنون سه‌شنبه 4 دی 1386 ساعت 05:11 ب.ظ http://delhayebarani.blogfa.com

سلام
بابا شاعر....
آخه تو دیگه کی هستی؟
لحاف دوز؟ شاعر؟ قصه گو؟ مشاور؟..........خدا بده برکت

چه کنیم دیگه می خواهیم تو هر سمتی دستی بر آتش داشته باشیم فقط امیدوارم یه دفعه خودمون آتیش نگیریم بس که هنر مندیم. ( الکی)؛)

ققنوس چهارشنبه 5 دی 1386 ساعت 11:24 ق.ظ

داشتم فکر میکردم چه جوری بهت کیک تولد بدم دیدم اصلا نمیدونم چه جوری ببینمت که بخوام کیک هم بدم!

شوخی کردم دلبندم. زیاد جدی نگیر. انشالله بهتون خوش بگذره. تولدت هم مبارک.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد