ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

مناسبتهای دی ماه

ماه دی داره از راه می رسه. تو این ماه دوتا مناسبت بزرگ دارم. اولیش 18 دی  که تولد مجید. دو سال پیش در چنین روزی ما رفتیم آزمایش دادیم و بعد هم برگشتیم و تولد بازی کردیم. از دو سه روز قبلش با فرزانه رو بادکنکها کاریکاتور کشیدیم و جمله های خنده دار نوشتیم. منم که می خواستم از خودم هنر دربکنم گفتم برای اولین بار دستپختم و به خوردش بدم و کیکش و هم خودم درست کنم ولی هیچ کدوم از این اتفاقا نیفتاد. بدجوری ضایع شدم. اون روز صبح خیلی زود بیدار شدم تا خونه رو تزیین کنم. غذا و کیک درست کنم. یکی هم نبود بگه خب آدم عاقل چطوری می تونی یکی دو ساعته همه این کارا رو بکنی؟ اونم من که از بس کندم همه رو دق می دم و خدایی اون روز خودمم دق دادم. بادکنکا رو که باد کردیم دیدم همه اون نقاشیهای بامزه پاک شدن و یا اونقدر کمرنگن که به زحمت دیده میشن. کلی خورد تو ذوقم و بعد همونطور که بادکنکا زمین بود و منم دربه در این ور می رفتم و اون ور می رفتم مجیدم اومد در حالی که من اصلا آماده نبودم. به مامانم گفتم یه دقیقه صبر کن فعلا در و باز نکن. مجید دوباره زنگ زد. یعنی این وقت شناسیش من و کشته. محاله زمانی رو که گفته میاد یک دقیقه این ور اون ور شه. مامان گفت زشته پشت در مونده و رفت در و باز کرد. منم با قیافه آویزون آماده شدم و رفتیم واسه آزمایش. اما خب دیگه همه چی و دید و این بدترین سورپرایزی بود که کردم. خودم به خاطر اتفاقایی که افتاد بیشتر از اون غافلگیر شدم. طفلی مامانم همه کارا رو کرد. یعنی هم خونه رو تزیین کرد هم غذا و کیک درست کرد. بعدم خودش رفت دنبال کاراش. ما هم بعد از آزمایش و واکسن و این حرفا دیگه ظهر شده بود که برگشتیم خونه و من دیدم بـــــــــله کلیدم و جا گذاشتم. هر چی هم زنگ زدم کسی نبود که در و باز کنه. عین پت و مت مجید و کشوندم با خودم بردم مدرسه فرزانه و کلیدش و گرفتم و باز برگشتیم خونه و بالاخره رفتیم تو. یعنی خسته و مونده بودیم. واقعا عجب تولدی بود...

دومین اتفاق سالگرد عقدمونه که 29 دی ماه و اتفاقا تولد خواهرمم هست. دو سال پیش این روز عید غدیر بود. اون روز صبح که مجید اومد یعنی همه شگفت زده شدیم. ببین عجب شانسی!!! رفته بود آرایشگاه و اونم گفته بود بذار یه کاری کنم که حسابی تغییر کنی. اینم قبول کرده بود و آرایشگره هم انقدر موهاش و کوتاه کرده بود که خدا بدونه. خیلی بد بود. هنوزم فیلم وعکسای اون روز و که می بینیم می خندیم. بعد از آرایشگاه قرار بود بریم آتلیه و رفتیم اما هرچی زنگ می زدیم کسی در و باز نمی کرد. اون روزم عکاسه به من گفته بود که حتی نیم ساعتم دیر تر نیا چون نامزدی دختر خودش بود. انقدر اعصابمون خورد بود گفتم که حتما رفته. رفتیم یه دور زدیم و باز با ناامیدی تموم بهش زنگ زدیم یه دفعه دیدم گوشی رو جواب داد و نگو یه دقیقه رفته بود بیرون و از شانس ما هم همون موقع رسیدیم. تو جشنمون افسانه هی می گفت بابا تولد منه کادوهاتون و بدین به من..... خیلی خوب بود و همه چی به خیر و خوشی گذشت اما حالا دیگه ازهمه اونا فقط یه دنیا خاطره خوب برامون مونده که هیچ وقت از یادمون نمی ره.     

نظرات 7 + ارسال نظر
کاکا سیاه سه‌شنبه 27 آذر 1386 ساعت 10:02 ق.ظ http://www.kk30a.blogsky.com

سلام خاطره خیلی قشنگی بود.امیدوارم در کنار آقا مجیدت همیشه شاد و سرحال باشی.

سلام. خیلی ممنون.
مرسی که اومدی.
شاد باشی.

ققنوس سه‌شنبه 27 آذر 1386 ساعت 01:05 ب.ظ http://StartOfAnEnd.bLogFa.iR

عجب روزی بود! یادش به خیر!
منظورم ۲۹ دی بودا!
الان که به ۲۹ دی فکر کردم یاد بقه ماجراها هم افتادم! چه دوره ای بود! ۱۳ به در، قول کباب سال بعدش که هیچوقت عملی نشد...! ۱۶ شهریور... (اگه تاریخش درست یادم مونده باشه)

نه انگار می شه به حافظت امید داشت. درست گفتی.
بابا خودتون نموندین و کلی آدم با خودتون آوردین. اگه خودمون بودیم که حرفی نبود ولی تو اون شرایط فکر کنم واقعا می خواستین ما رو ورشکست کنین.

عسل رز سه‌شنبه 27 آذر 1386 ساعت 01:09 ب.ظ http://asaleroz.blogsky.com

سلام
وقت شما به خیر
از اشنایی با شما خوشحالم
از تشریف فرمایی شما بی نهایت مسرور شدم
بنده هم پارسال در دیماه به اتفاق خانومم به خانه بخت رفتیم
ماه عسل را در کیش سپری کردیم

سلام.
همچنین.
منم همین طور. ممنونم که اومدین.
پس جا داره سالگرد ازدواجتون و تبریک بگم. انشالله سالیلن سال با دل خوش در کنار هم باشید.
شاد باشید.

فرزانه سه‌شنبه 27 آذر 1386 ساعت 04:53 ب.ظ

وای یادش بخیر. عجب روزایی بود. من که روز قبلش سر تزیین خونه یه بادکنک تو صورتم ترکید. بعدشم نوبت افسانه و مجید و آمنه بود که بترکونن. هنوزم از بادکنک باد کردن میترسم. زیر چشمم کلی باد کرد. خدارو شکر که تا روز بعدش ریختم درست شد. من دلم واسه اون روزا که خونه بودی تنگ شده. نمیشه یه بار دیگه همه ی اون مراسمارو اجرا کنید! :-)

آره خدایی دلم واسه اون روزا تنگ شده. هیچ وقت اون بادکنک ترکوندنا بعد هم صدای خنده ها یادم نمی ره. مجبور شدیم دوباره بریم شونصدتا بادکنک دیگه بخریم. دیگه چشم هممون از بادکردن ترسیده. حیف که دیگه تکرار نمی شه. انشالله سر عروسی شما فداکاری و جبران کنیم.
؛)

حمید سه‌شنبه 27 آذر 1386 ساعت 09:15 ب.ظ http://namakdan.blogsky.com

سلام
میبینم از در گیر ی فارغ شدی!
داشتم ازت قطع امید میکردم
ولی
خیلی کیف کردم از این خاطره زیبا وخوشهالم از اینکه
هنوز امیدی هست
هیچ مطلب دیگه ای به ذهنم نمیاد جز اینکه
بهار تو آآآآخرشی :-)
و آقا مجید هم.

سلاااااااااام. چطوری؟
آره دیگه خدا رو شکر به سلامتی رد شدیم.
هیچ وقت ناامید نشو. همیشه امید هست.
خوشحالم که خوشت اومد.
خیلی ممنون. فقط امیدوارم آخر سوتی و خرابکاری نباشم و همچنین همسر عزیزم. ؛)

سعید چهارشنبه 28 آذر 1386 ساعت 11:29 ق.ظ http://tesviper.blogsky.com

سلام
خاطره جالبی بود
امید وارم همیشه در کنار هم شاد باشین

آرزو مند آرزو های قشنگنونم ;)

سلام. امیدوارم زندگی شما هم لبریز از شادی باشه.
ممنونم که به من سر زدین.

بید مجنون چهارشنبه 28 آذر 1386 ساعت 02:17 ب.ظ http://delhayebarani.blogfa.com

سلام
خوبی خانوم؟
چه خاطرات بامزه ای بود. مثل همیشه هم لذت بردم و هم غافلگیر شدم.

سلام. خوبی؟
خوشحالم خوشت اومد. قابل شما رو نداشت.
شاد باشی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد