ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

ملاقات

از ملاقات آمنه که برگشتیم خسته و کوفته بودیم از بس که تو ترافیک موندیم. از دست شوهرش هم آی حرص خوردم آی حرص خوردم. آخه فکر کنید. صبح روز قبلش آمنه با دوتا از خواهراش و شوهرش رفتن بیمارستان. بعد از 20 ساعت درد کشیدن اون دکترای احمق راضی شدن که سزارین بشه. ساعت 7 صبح فرداش بچه به دنیا اومد. بعد از ظهرش ما رفتیم عیادت. می بینیم شوهرش هلک و هلک با دست خالی اومده. بعد همینطور هی مهمون میومد نه شیرینی بود نه چیزی. ما هم همه گل و کمپوت و آب میوه اینا برده بودیم. رفتم به شوهرش می گم یه جعبه شیرینی بگیرید الان همه میان دیدنش. اینطوری بده. (شوهرش خیلی پسر خوبیه ها اما خب یه وقتا هم خیلی آدم و حرص میده. بعد از اینا هم هست که باید همه چی و بهش بگی، انگاری خودش نمی دونه) خلاصه این رفت و یه ساعت بعد اومد با دست خالی. گفت ملاقات دو ساعت بود یه ساعتش هم رفت. هیچ قنادی هم پیدا نکردم. آی دلم می خواست بزنمش. بهش گفتم. این و الان که نباید می رفتید دنبالش. قبل از اومدن باید می خریدید. گفت اصلا حواسم نبود. خلاصه من و فاطمه (خواهر زمستون ) به هم نگاه کردیم و هیچی نگفتیم. در هر صورت هر کی هم هر چی بیاره باز شوهر آدم یه چیز دیگس. یه توقع ویژه ای نسبت بهش داری که از بقیه نداری. انقدر سهل انگاری نوبره والله.

بعد از ملاقات برگشتیم. حالا تو اون هیری ویری به سر ما زده بریم دربند یا جمشیدیه. شب قبلش زمستون هم تا صبح بیمارستان بود و از اونجا یه راست رفت محل کارمون و منم برای اولین بار تو خونمون تنها بودم. بهش می گم خسته نیستی مگه؟ گفت نه بیا بریم. یه نگاهی به کیفامون کردیم و دیدیم خجالت داره. پول همراهمون بودا اما دادیم به شوهر آمنه که کم نیاره. اون از این کارت بانکا داشت تا بره و پول بگیره دیگه نمی شد. خلاصه مثل بچه های خوب برگشتیم خونه. انقدرم تو ترافیک موندیم که ساعت 7 شب رسیدیم خونه. یه سنگک گرفتیم و به جای شام صبونه خوردیم و یه کم دور خودمون چرخیدیم و بعد من رفتم حموم و تا بیامم زمستون به ملکوت اعلا پیوسته بود. منم که یکاره همچین عشق و علاقم بالا زده بود گفتم بذار یه غذای خوشمزه درست کنم برای ناهار فردا که می خواهیم ببریم، بخوره حالش و ببره. آخه قرار بود تخم مرغ آبپز ببریم. این شد که ساعت 30/10شب باقالی پلو با مرغ درست کردم و تا ساعت یه ربع به 12 با سرعتی که از من بعید به نظر می رسید آماده شد.

اونقدرم سرو صدا کردم گفتم الان بیدار می شه اما خدا رو شکر تکون نمی خورد. مثلا می خواستم خیلی آروم کار کنم. اما خب با زودپز خدایی نمیشه توقع بیشتر از این داشت. جای شما خالی کلیم خوشمزه شد و کیفش و بردیم.

نظرات 3 + ارسال نظر
علی رضا کرمی سه‌شنبه 22 آبان 1386 ساعت 12:28 ب.ظ http:////http://www.1350517.blogfa.com/

هو هلا یا هو علی

قدم نورسیده مبارک این چیزا رو هم معمولا مادر پسر باید بهش یاد بده...

خیلی ممنون. اتفاقا خواهر بزرگش که همون جای مادرشه همراهش بود. منتها کوتاهی کردن.

نیلوفر چهارشنبه 23 آبان 1386 ساعت 01:19 ب.ظ

آخی تفلدش مبارک :)
نوش جون :)

خیلی ممنون.
منظورت از نوش جون حرص خوردن که نبود؟؟ :-{

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد