ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

سفر اصفهان

ایندفعه می خوام از سفرمون به اصفهان تو دوره دانشجویی تعریف کنم.

همونطور که قبلا هم گفتم رشته ما نقشه کشی و طراحی صنعتی بود. قرار بر این شد برای یه سفر علمی، گردشگری به اصفهان بریم. ما چهار تا دوست بودیم که تو اون سفر دوتای دیگه هم بهمون اضافه شدن. من، منیژه، مژگان، ملیحه اون دو نفر دیگه هم لیلی و احترام بودن. با ملیحه همه زیاد شوخی می کردن. خونشون تو کرج بود اما برای اینکه بتونه خوابگاه بگیره و هر روز نره و بیاد گفته بود تو قزوینن. توضیحی از شوخیا نمی دم. حتما همه می دونن دیگه با قزوینیها چه شوخی هایی می کنن.

واسه رضایت گرفتن از خونواده ها هم کلی حکایت داشتیم. از شانس گل ما اون سال انقدر برف بارید و بارید و کولاک شد و بهمن اومد و گردنه حیران به راه تهران اصفهان منتقل شد و کوه ها مثل پشم حلاجی شده در فضا پخش شد و شهاب سنگ باریدن گرفت و صد البته با این توصیفات هم اخبار دقیقه به دقیقه شرایط بغرنج اصفهان و توضیح می داد و رو اعصاب ما که با عزم راسخ می خواستیم بریم به اون شهرلی لی می رفت. بالاخره با هزار مکافات که نگران نباشید و من حتما برمی گردم و گردنه ها رو درمی نوردم و قسم و آیه که اگر خورشید و در دست راستم و ماه را در دست چپم بگذارید و بگید به این سفر نرو من می رم تا علم بیاموزم و فرد مفیدی برای جامعه باشم. بالاخره رضایت دادن و ما راهی شدیم.

قرارمون تو دانشگاه بود. نماز ظهرمون و خوندیم و راه افتادیم. استاد همراهمونم آقای مرادی استاد نقشه کشی و هندسه ترسیمی مون و یه خانم که الان فامیلیش و یادم نیست و مسئول آزمایشگاه فیزیک و اینجور چیزا بود. ما چهارتا با این استادمون خیلی جور بودیم ولی تو این سفر این بنده خدا انقدر سوتی داد و داد که یه لحظه این نیش ما بسته نمی شد. البته خودمونم دست کمی نداشتیما ولی خب مال اون بیشتر بود.

 توی راه یه خورده باهم حرف می زدیم. یه وقتا هم این استادمون و می کشیدیم تو حرفامون که اونم حوصلش سر نره. از دست این اخبارای لیلی هم که غش کرده بودیم از خنده. هم یه خورده بی حیا بود هم پررو در نتیجه هر چی دلش می خواست  می گفت اونم با لهجه غلیظ عربی.

وسط راه یه جایی بود به اسم دلیجان اونجا اتوبوس و نگه داشتن تا شام بخوریم و نمازمون و بخونیم و دوباره راه بیفتیم. از اونجا دیگه یه راست رفتیم تا خود اصفهان. بهمن ماه بود هوا هم وحشتناک سرد. رفتیم دانشگاه صنعتی اصفهان قسمت مهمانهاشون. حالا دانشگاه فسقلی ما کجا و اونجا کجا. خلاصه یه خورده موندیم تو کفش و بعد رفتیم تو اتاقامون. هر اتاق 3 تا تخت داشت با حموم و دستشویی و کمد و یخچال. منظره ای هم که از پنجره معلوم بود حرف نداشت. دو تا اتاق بغل هم و برداشتیم. من و مژگان و ملیحه تو یه اتاق. اون سه تا هم تو اون یکی. آقای مرادی هم تو یه اتاق نزدیک ما بود. این شبش و که خسته بودیم خوابیدیم. سوتیها و سوژه ها از فرداش شروع شد.

                                                                         ادامه دارد...

 

پ.ن1: قصدم خدایی نکرده توهین به مقدسات نبود. فقط دیدم به جاست گفتم از حرفاشون استفاده کنم.

پ.ن2: امروز یه روز بزرگ برای مجیدِ. اولین قدم برای رسیدن به یه هدف بزرگ. دعا می کنم همیشه شاد و موفق باشه.

پ.ن3: این فرزاد و نیلوفر کشتن منو. باباجون جفتتون وبلاگ دارید. برید دعواتون و اونجا کنید. منه بیچاره شدم واسطه. می دونم آخرشم این وسط همه کتکاش نصیب من می شه.

نظرات 11 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 25 مهر 1386 ساعت 12:50 ب.ظ

هنوز سفر نامتو نخونده گفتم حول هولکی یه نظر برات بذارم که این بار من اول شم

دستتون درد نکنه. شما اگه نفر آخرم باشین باز نظراتتون محترم و عزیزه.

خسته چهارشنبه 25 مهر 1386 ساعت 12:56 ب.ظ http://bandari.blogsky.com

خوب و جالب بود.

خیلی ممنون.

کاوه - روزمرگی چهارشنبه 25 مهر 1386 ساعت 01:39 ب.ظ http://rroozzmmaarreeggii.blogfa.com

سلام بهار عزیز .

کجا بیام بابا ؟؟؟؟ مطلبم نمیاد اخه . چیکار کنم خب .!!!!

مطلبت و با تم طنز زیبا پرورونده بودی .
( این لفظ قلم صحبت کردنم اخر سر یه کاری میده دستمون .)

ایام بکام

سلام. خوبی؟
واسه منم پیش اومده که هر کاری می کنم نه چیزی به ذهنم میاد و نه اتفاقی می افته که ارزش نوشتن داشته باشه.
کارآموزی همون خاطره ای بود که گفته بودم منم یه بار جای یه نفر حرف زده بدم. یادته؟
هر جور شده بدو بیا دیگه من کاری ندارم.

عارفه چهارشنبه 25 مهر 1386 ساعت 02:36 ب.ظ http://www.a17.blogsky.com

ای بی خبر از محنت روز افزونم
دانم که ندانی از جدایی چونم
باز ای که سر گشته تر از فرهادم
دریاب، که دیوانه تر از مجنونم
٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪٪
سلام بهار خانومی. چطوری؟
زودی ادامه ی سفر به اصفهان رو بنویس تا ببینیم بقیه سوتی ها چی بود.
شاد باشی
بابای

سلام عارفه جان. آره زودی می نویسم. منتظر بقیش باش.

نیلوفر چهارشنبه 25 مهر 1386 ساعت 03:51 ب.ظ

تو نمیدونی دعوا کردن تو وب بقیه چه حالی میده!!!

رو رو نیست سنگ پای قزوینه!!!!!!!!!!!!!!!!!!

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 26 مهر 1386 ساعت 11:02 ق.ظ http://namakdan.blogsky.com

سلام
امروز متوجه جمله جدید زیبای بالای صفحه وبلاگت شدم

(آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی).

چقدر این جمله به دلم نشست گفتم که بدونی
خدا نگهدار

سلام.
بله این جمله زیبا از «سنت فرانسیس» است. من نمی شناسمش اما حرفش به دل من هم نشست و خواستم که بقیه هم استفاده کنن.

نیلوفر پنج‌شنبه 26 مهر 1386 ساعت 02:27 ب.ظ

سمیهههههههههههههههههههه...چرا منو دعوا میکنی؟..چرا هی به من میگی پررو؟...منو دوست نداری؟...
ماماننننننننننننننننننن ببین این سمیه رو..به من میگه پررو!!!:(((((((

نه عزیزم خیلی هم دوست دارم. اما دعوا هم برای تربیت بچه لازمه. وگرنه همونطور که گفتم پر رو می شه. :-)
حالا بگو ببینم کلاسات از کی شروع می شه؟

زرین جمعه 27 مهر 1386 ساعت 09:48 ب.ظ http://delhayebarani.blogfa.com

بهار جون تو شیطونی؟؟؟؟؟!
فریبا که به ظاهرش نمی خوره اما یه کم شیطونه تو چی؟
راستی شدی توپ فوتبال؟ چرا این فامیلاتون هی نظراشونو به تو پاس می دن؟

سلااااااااااااااام زرین خانم. از این ورا؟؟!!!!
منم یه خورده کوچولو البته بستگی داره تو چه جمعی باشم.
آره به خدا می بینی؟ هرچی هم می گم فایده نداره. باز کار خودشون و می کنن.

ققنوس شنبه 28 مهر 1386 ساعت 09:25 ق.ظ http://wWw.StartOfAnEnd.bLogFa.iR

مجید داره چیکار میکنه؟!!!
در ضمن! هم خودت بدون، هم به نیلوفر بگو!!!! همین امروز فردا بازی میکنم! به نیلوفر سلام هم برسون!!

فعلا یه رازه.
تو بنویس خوندنش با ما.
سلامت باشی

فرزانه شنبه 28 مهر 1386 ساعت 11:22 ق.ظ

با اینکه قبلا این خاطره ها رو شنیده بودم ولی وقتی خوندم باز کلی خندیدم.

ها بالاخره اومدی. آره خودمم می خندم.

کاوه - روزمرگی شنبه 28 مهر 1386 ساعت 12:44 ب.ظ

به روزم دوست عزیز

نیاز به نظر نیست . فقط گفتم که بیای و بخونی

یا حق

بله خبر دارم. صبح اومدم خوندم اما هنوز نظر ندادم.
الان واسه نظر هم میام.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد