ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

شاهکارهای میزبانان

دیشب افطار مهمون داشتیم. امشبم خودمون مهمونیم و اما شاهکارای دیشبمون:

جای شما خالی فسنجون درست کردم. البته گردو و رب انارش و از شب قبل گذاشته بودم بپزه که بتونم مزه کنم. خلاصه یه معجون خوشمزه درآوردم و کیفش و بردم. بعد رفتیم احیا و سحر برگشتیم خوابیدیم و ساعت 11 بلند شدیم برای ادامه کارها. مرغهای فسنجون و هم ریختم توش  و گذاشتم که بپزه. بعدش هم دیگه میوه بشور و آش درست کن و ظرف دربیار و در و دیوار و پاک کن و دیدم بــــــــله فسنجون خوشمزمون داره ته دیگ می شه. زودی یه قابلمه دیگه برداشتم و هی مرغا رو گذاشتم اینور و سیاهیشون و کندم  و موادش و هی این ور بکن و اون ور بکن و خلاصه دیگه اعصابم خرد شده بود بعد یه خورده آب به خوردش دادم و یه کمی هم رب انارو تو آب حل کردم و نمک زدم و باز گذاشتم یه خورده بجوشه. خدا رو شکر بوی ته دیگش دیگه رفت و خوشمزه هم شد ولی اون مزه اولی رو که احتمالا انگشتاتم باهاش می خوردی نداشت. کسی هم چیزی نفهمید و خیلی هم خوششون اومد مگر اینکه الان بیان و این پست و بخونن و من و به خاطر این اعمال خبیسانه به دم اسبی چموش ببندن و در صحرا ول کنن. حالا باز شاهکار من جبران شد اما مال زمستون که کیسه دوغ و باز کرد و ولش کرد به امون خدا و اونم نامردی نکرد و یه وری شد ریخت تو شوله زرد . . . دیگه این و نمی شد جمع کرد. شوله زرد بیچاره سفید شد. چقدر توش زعفرون و بادوم ریخته بودم. آخه زمستون چرا این کارو با من کردی؟

همیشه ظرفای کثیف دستهای مبارک زمستون و می بوسه و قاعدتا اگرم قراره چیزی بشکنه اون باید بشکنه اما نمی دونم چرا اینقدر من دست بشکنم خوبه. یه دست لیوان خوشگل داشتیم که حالا فقط دو تا و نصفی ازش مونده. نصفه به خاطر اینکه لب پریده است. آره دیگه از دست ما هم این برمیاد که کوتاهی نمی کنیم.   

دیگه اینکه امشب آخرین شب احیاست. ما رو هم از دعای خیر خودتون مستفیض کنید.(خدایی کلمه سختیه. نمی دونم کدوم «س» نمی دونم کدوم « ت» نمی دونم کدوم «ض» آخه زبون فارسی من از دست تو چیکار کنم؟)

نظرات 8 + ارسال نظر
شهرزاد پنج‌شنبه 12 مهر 1386 ساعت 01:25 ب.ظ

سلام بهاری :
خوبی عزیم؟؟؟؟؟؟؟؟
معلومه که کلی زحمت کشیدی......
جدا که خودتو شوهرت شاهکارید........
غششششمولک..
عزیز برای ما هم دعا کن.....
التماس دعا
قربونت
بوسسسسسسسسس

دیگه چی کار کنیم دیگه ما هم اینجوری خلق شدیم.
محتاجیم به دعا.
قربون خودت :-)

ققنوس پنج‌شنبه 12 مهر 1386 ساعت 10:06 ب.ظ http://wWw.StartOfAnEnd.bLogFa.cOm

خوب زمستون که کار بدی نکرده! دیده اگه دوغ جدا بره سر سفره ممکنه مساوی تقسیم نشه، همشو ریخته تو غذا که هم عادلانه تقسیم بشه و هم کسی از زیر بار خوردن دوغ فرار نکنه!

خدا رو شکر این اتفاق در هنگام جمع کردن سفره اتفاق افتاد. اما خب نصف شوله زرد باقی مونده بود.

نیلوفر شنبه 14 مهر 1386 ساعت 10:03 ق.ظ

الهی بمیرم واسه اونایی که تو این شاهکارا رو به خوردشون دادی...
ولی خودمونیما..من اگه خرابکاری میکردم وایمیسادم گریه!!

بچه جون کی می خوایی بزرگ شی؟ عوض عرو عور و اشک ریختن فکرت و به کار بنداز. آخه من از دست تو چیکار کنم؟

فرزانه شنبه 14 مهر 1386 ساعت 12:36 ب.ظ

بهار جونم من از تو هم خبیس ترم. چون من همون موقع فهمیدم که چه بلایی سر فسنجون آوردی و به همه گفتم.

ای پلید!!!!!!!!

فرزانه شنبه 14 مهر 1386 ساعت 12:37 ب.ظ

شوخی کردم بابا. ما نون و نمک شمارو خوردیم آبجی.از این کارا نمی کنیم.

نات پلید!!!!!!!!!!!! :-))))

ققنوس یکشنبه 15 مهر 1386 ساعت 08:52 ق.ظ http://wWw.StartOfAnEnd.bLogFa.iR

تو فاصله یک دقیقه دوتا کامنت! بابا سرعت عمل!!!

ما اینیم دیگه چه کنیم؟

حمید یکشنبه 15 مهر 1386 ساعت 01:47 ب.ظ

همیشه وقتی میخای سنگ تموم بزاری وخیلی خوبش کنی
شاهکار بوجود میاری یا نه اصولا شاهکار آفرینی؟؟؟؟لبخند

آره به خدا همیشه همینه. هی میام حسابی گل بکارم اما دسته گل به آب می دم. :-( آخه چراااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هستی سه‌شنبه 24 مهر 1386 ساعت 11:55 ب.ظ http://memories-river.blogsky.com

من یه بار خواستم یکی و تحویل بگیرم واسش قورمه سبزی درس کردم
داشتم با یکی از بچه ها حرف میزدم از غذا غافل شدم و تمام گوشتا ته گرفت من و دوستم قسمتای سوخته ی گوشتو جدا کردیم دوباره پیاز داغ بعدشم سبزی و لوبیا رو اضافه کردیم
خب فک میکنی آخرش چی شد ؟؟؟؟
اون خوشمزه ترین قورمه سبزی شد که تا الان درست کردم والبته تونستیم با بچه ها فقط بهش ناخونک بزنیم و بدیم به کسی که قول غذا رو داده بودم .....
یه مدت بود نیومده بودم
شاد باشی و بی نیاز
یا حق

سلام هستی جان. خوبی؟ خوش اومدی.
منم اغلب دو تا غذا رو می سوزوندم. قیمه و خوراک لوبیا. همیشه حبوبات و گوشتم خالدار بود. همیشه ام عملیات شما رو رو گوشتا پیاده می کردم و آخرشم حسابی خوشمزه می شد.
چمی دونم لابد این سبک آشپزای مدرنه. ولی دیدی چقدر وقت آدم و می گیره.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد