ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

اولین روز مدرسه

مدرسه ها وا شده       دیریدی دیریدی دید

همهمه برپا شده         دیریدی دیریدی دید

با حضور بچه ها مدرسه زیبا شده . . .

 

فکر نمی کنم این شعر از خاطر هیچ کدوممون رفته باشه. بوی دفترا و کتابای نو، جلد کردنشون، مدادای سوسمار، خودکارای رنگابارنگ، پاکن های سفید که خیلی وقتا عکس یه جونور هم روش بود، روپوش نوی مدرسه، کیف بزرگی که باید کلی کتاب تو خودش جا می داد. خیلی روزای خوبی بود خیلی خوب. اما دیگه دلم نمی خواد برگرده. دیگه حوصله اون استرسا و امتحانا رو ندارم. دیر بخوابی، زود بلند شی که می خوایی چهارتا کلمه بیشتر بخونی. نه واقعا نمی خوام دوباره تکرار شه اما در عوض دلم واسه دانشگاه تنگ شده. خیلی زیاد.

یادمه روز اولی که رفتیم مدرسه مانتو شلوارم طوسی بود. با یکی از دختر عمه هام همسنم. همه کارمون و با هم کردیم. با هم واکسن زدیم. با هم ثبت نام کردیم. توی یه مدرسه رفتیم. انتظار داشتیم توی یه کلاس هم باشیم. اولش یه خورده بازی کردیم. بعد وایسادیم تا کلاس بندیمون بکنن. من افتادم تو کلاس خانم تیماجی. ژاپنی نبودا. فامیلیش اینطوری بود. زهرا هم افتاد کلاس خانم آریج اما هی بلند می شد می اومد تو کلاس ما. معلمش هم هی می اومد دنبالش. واقعا بچه بودیم. اولین دوستی که پیدا کردم دوست که نه همصحبت اسمش معصومه بود ولی زیاد دووم نداشت. بعد با مرضیه حقدوست دوست شدم. دوست که چه عرض کنم صد بار تن من و لرزوند. یه بار مامانم گفت نمی دونم برو از عمت چی بگیر. منم بدو بدو راه افتادم رفتم. یه لباس آستین حلقه ای تنم بود. موهامم با یه نوار صورتی بسته بودم. وسط راه این و دیدم. چادرم سرش بود. تا من و دیده می گه آآآآآآآآآ بهار اگه به خانم نگفتم چرا سرلخت اومدی بیرون. منم که تازه کلاس اولی حالا فکر می کنم به اون بگه می خواد چیکارم بکنه. خلاصه اون روز همینطوری کابوس داشتم تا ببینم این چیکار می کنه. فرداشم دیگه نمی دونم گفت نگفت. معلممون که چیزی به من نگفت و خلاصه به خیر گذشت. یه بارمعلممون جمله سازی داده بود منم تند و کثیف نوشتم چون می خواست پاک کنه. بعد اومدم خونه همشون و پاک کردم که مثلا تمیز بنویسم اما کلمه ها رو یادم رفت. وایی اون روزم خیلی کابوس بود.

واسه دیکته من خیلی تو کلمه «گ» و« ق» مشکل داشتم. اوج مصیبتمم کلمه هایی مثل  گاو بود که نمی دونستم کدوم یکیشون درست تره چون یه چیزی بین اینا تلفظ می شه. یه بار سر دیکته گفت قشنگ منم موندم که خدایا با گ بنویسم یا ق ؟ برای اینکه مطمئن بشم پرسیدم: خانم گشنگ؟ بعد از کلاس به من می گه بگو فردا مادرت بیاد. منم فرداش مامانم و بردم از مامانم می پرسه شما ترکید؟ مامانم میگه بله. خانم تیماجی مامانم و نصیحت می کنه که انقدر تو خونه ترکی صحبت نکنید. با بچتون فارسی حرف بزنید. این خیلی لهجه داره. به قشنگ می گه گشنگ و . . .. حالا نکته اش اینه که ما تو خونه اصلا ترکی حرف نمی زدیم. من به این سن رسیدم هنوز ترکی بلد نیستم. البته ای کاش بلد بودما اما خب دیگه چیکار کنم کسی باهامون ترکی حرف نمی زد تا مجبور شم یاد بگیرم اگرم یه درصد احتمال داشت مامانینا بهمون ترکی یاد بدن با این توصیه خانم تیماجی اونم به هم خورد.

شما هم از روز اول مدرسه هاتون بنویسید. حتما خاطراتتون خوندنیه. یادتون نره ها.           

نظرات 9 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 1 مهر 1386 ساعت 11:50 ق.ظ

چه چیزایی یادتونه
خیلی قشنگ بود

تازه کلی چیز دیگه هم یادمه. حافظه بلند مدتم برعکس این کوتاهست. هرچی از این ور فراموشکارم از اون ور زیادی قویه.

ققنوس یکشنبه 1 مهر 1386 ساعت 02:24 ب.ظ http://wWw.StartOfAnEnd.bLogFa.iR

دست خطط عجب لهجه ای داشته!

آره دیگه چه کنیم.
اسم جدیدت یه جوریه. لطافت قبلی رو نداره. یه خورده ترسناکه. البته ببخشید نظر دادما. قطعا انتخابش بی دلیل نیست.

ققنوس یکشنبه 1 مهر 1386 ساعت 09:40 ب.ظ http://StartOfAnEnd.bLogFa.cOm

ترسناک چرا! ببین!‌همون قبلیم!
البته حرف ؛ق؛ اصولا یه چیزیش میشه! ولی مفهوم مهمه!

فهمیدم اسم و از روی معنیش برداشتی. در مورد «ق» هم موافقم.

نیلوفر دوشنبه 2 مهر 1386 ساعت 03:46 ب.ظ

به به چه خانم گشنگی...چه دختر قلی!!!
ببخشین شما اون گوری قل گرمزه ی منو ندیدی؟ :)))))))))

بدجنس!!!!!!!!

سارا خانم دوشنبه 2 مهر 1386 ساعت 08:46 ب.ظ http://biriaaa.blogsky.com

سلام رفیق
.......روز اول مدرسه
خیلی خاطره دارم ولی ارزش نوشتن نداره
............
خوبی
خوشی
دلم تنگ شده بود
موفق باشی
بوس

سلام سارا جان. ممنونم که اومدی. اتفاقا منم خیلی وقته بهت سر نزدم. امروز حتما میام. بعدشم خاطرات اون روزا حتما شنیدنیه مگه می شه ارزش گفتن نداشته باشه؟؟؟؟؟؟؟؟

زیاد اون روزا رو به خاطر ندارم فکر کنم به خاطرکبر سنه!

نگید تو رو خدا!!!! مگه چند سالتونه؟ هنوز جوونید خیالتون راحت باشه

سکوت چهارشنبه 4 مهر 1386 ساعت 11:30 ق.ظ http://www.silent6.blogfa.com

سلام روز اول مدرسه مامانم با چه بدبختی گذاشتم مدرسه آخه کلی گریه کردم وقتی می خواست تنهام بذاره طفلکی کلی تو کلاس پیشم نشست و بعد به بهانهای رفت بیرون.

یاد باد
آن روزگاران یاد باد

کاشکی تو همون دوران طفولیت می موندیم وبزرگترین قصمون نصف نکردن ساندویچ دوستمون بود.
وبلاگ خوبی دارین.

خیلی ممنون. خاطره شما هم خوب بود. ممنونم که سر زدین.

نیلوفر چهارشنبه 4 مهر 1386 ساعت 12:02 ب.ظ

سال تحصیلی تموم شد...قصد آپ کردن ندارید انشالله؟؟!!‌:)))

ای نیلوفر جان آخه هیچ اتفاقی نیفتاده. چه کنم؟

نیلوفر پنج‌شنبه 5 مهر 1386 ساعت 09:55 ق.ظ

ولی یه اتفاق خوب واسه من افتاده...بعد از ظهر آپ می کنم:)))

خدا رو شکر. منتظرم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد