ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

ذهن هوشمند

دو روزه هی دارم زنگ می زنم به مامانم و خواهرم تا دستور بعضی غذاها رو بگیرم. مامانم که الحمدلله همه چی رو مشتی و یلخی می ریزه تو قابلمه و بعدم می گیره زیر شیر آب و بعدم می ذاره روی گاز. این از این. البته دستپختش و دست کم نگیریدا. خیلی خوشمزس ولی حساب کتاب نداره این روش خاص خودشه. در نتیجه دست به دامن خواهرم می شم. امروز شوهر خواهرم به شوخی می گه آخه آشپزی بلد نیستی چرا عروسی کردی؟ چرا جوون مردم و بدبخت کردی؟ زمستون معجون این و نخوریا. . .

و اما تو این ماه رمضونی هر روز دارم یه نبوغی از خودم دربکنم. دستور غذاهای پراکندمم که هرکدوم روی این کاغذ پاره و اون دفتر یادداشته جمعشون کردم و توی یه سررسید نوشتم. اگه کمک خواستید در خدمتم.

دیگه اینکه فردا تولد خواهر کوچیکمه. ماهم پولامون و روی هم گذاشتیم و براش یه سیمکارت خریدیم. مسئول خرید هم مامانم شد. اونم یه شماره پرتی خرید که فقط خودش حفظ کرد و البته گفت این رندترینش بود. یعنی اون یکی شماره ها چی بودن که این رندشونه. خواهر کوچیکم خبر داره چی براش خریدیم آخه ما یه عادت بدی که داریم طاقت نمیاریم تاروز تولد طرف صبر کنیم. تا می خریم بهش می گیم چیه اما بهش نمی دیم. می دونم مزش از بین می ره ولی خب از اون خوره ای که به جونمون می افته بهتره. خلاصه خواهر کوچیکم از شمارشم خبر داره. بهش می گم شمارت پرته. می گه عیبی نداره!!! من که نمی خوام حفظ کنم. بقیه باید حفظ کنن. می گم خب اگه بخوایی به کسی شماره بدی چی؟ می گه زنگ می زنم به طرف شمارم می افته!!! آره دیگه هوشش به من رفته. چیکار کنیم. ما هم که حفظ نمی کنیم چون وقتی بهمون زنگ بزنه همونجا ثبتش می کنیم تو گوشی و دیگه خلاص. در نتیجه با این روش شما هم می تونید برید یه شماره پرت بخرید. غصه هم نداشته باشید. پس تکنولوژی به چه دردی می خوره؟!!!   

نظرات 9 + ارسال نظر
abioFarzad چهارشنبه 28 شهریور 1386 ساعت 01:17 ب.ظ http://wWw.StartOfAnEnd.bLogFa.iR

بابا پول داراااااااااااااااا! چه کادوهایی میخرن مردم! تولد من که یادته کی بود؟ D-:

ما اینیم دیگه چه کنیم؟ پولداریه و هزار درد و مرض!!!!

نیلوفر چهارشنبه 28 شهریور 1386 ساعت 02:39 ب.ظ

بابا این فرزاد چقد خسیسه...خوب یه نظرم واسه من بزاره دیگه :(((((
بخونم بیام

آقا جون چرا مشکل دارید یقه من و می گیرید؟ :-( مگه من چیکار کردم؟ آخه این چه مصیبتیه؟ :-( چرا بین این همه آدم من؟ آخه چرا من؟ :-(
حالا زیاد حرص نخور می گم التفاتی فرمایند و نظری از خودشان در بکنن.

هم تولدش مبارک هم یه سر بیای وبلاگ من یه چند تایی لین وبلاگهای آشپزی دارم میتونی برداری

اٍ چه خوب اومدم.

حمید چهارشنبه 28 شهریور 1386 ساعت 09:16 ب.ظ http://karaj400.blogsky.com

سلام
بنظر من بهترین روش آشپزی همون روش معروف(هردمبیلی)
تقریبا همون روش والده گرامیتان که انشااله عمرشان دراز باد
است زیاد به خودت سخت نگیر اگر زمستونم دوست نداشت
بگو(برو خونه مامانت اینا)
راستی پست دیروزم که ایراد داشت اصلاح شد دوست دارم
نظر شما رو برای ادامه مطالبی مانند داستان عقاب بدونم
ادامه داشته باشه یا خیر

برای کسی که قراره دفعه اول غذایی درست کنه این (هردمبیلی)
خیلی سخته.
بله حتما با کمال میل میام.

نیلوفر پنج‌شنبه 29 شهریور 1386 ساعت 10:37 ق.ظ

گلاب گلاب کاشونه...ماشالله...تولد فری جونه...ماشالله...این کادوی نیلو جونه (کدوم کادو واقعا؟)...ماشالله..نیلو جونو ماچش کن یه ماچ آبدارش کن...هییییییییییییییییییییییییه..
از طرف من به فرزانه خیلی خیلی تبریک بگو..از طرف من به فرزانه کادو بده...از طرف من فرزانه رو ببوس...از طرف من بهش بگو اگه به من اس ام اس نده شهید راه خدا میشه...
من چقد این شوهر خواهر شما رو دوس دارم!!! :))))))))))))

باشه بهش می گم در ضمن بیچاره فرزاد اصلا نمی دونست که تو وبلاگ داری که حالا بیاد و سر بزنه و نظر بده ولی بهش گفتم از این به بعد حضور سبز اون و در نظراتت خواهی دید.

شهرزاد جمعه 30 شهریور 1386 ساعت 01:37 ق.ظ

سلام عزیز الان همه ی شماره ها این طورین اکثرا از ۱ تا ۹ توشه!!!
مامان من که هیچ وقت شمارشو حفظ نیست!!
عزیز من اپم خواستی به منم یه سر بزن!!!
قربونت
بوس

سلام شهرزاد جان. معلومه راه اکتشافی ما همچین هو منحصر به فرد نبوده! :-)

فرزانه شنبه 31 شهریور 1386 ساعت 11:01 ق.ظ

ما رو دست کم گرفتی آبجی؟ الکی که اسممون و فرزانه نذاشتن!

برات میپرسم اما دفتر داری اصلا به دردبخور نیست. راستی اگه نظر خصوصی میزاری برام تو کامنتا بنویس که برم چک کنم تازه امروز نظرتو دیدم

خیلی ممنون. منتظرم.

کاوه - روزمرگی شنبه 31 شهریور 1386 ساعت 10:03 ب.ظ http://www.rroozzmmaarreeggii.blogfa.com

سلام دوست عزیز

بگم :مطلبت و خوندم و مثل همیشه جالب بود: خیلی کلیشه ای نمیشه ؟؟

بچه که بودم یه بار مادرم منو فرستاد که برم از همسایه مون بکینگ پودر بگیرم واسه کیک ولی نمیدونم چرا وقتی رفتم در خونه همسایه مون گفتم خاله مامانم گفته پنکک بدین . همسایه مون کلی تعجب کرد و گفت خاله جون میخواین برین مهمونی . ؟ منم گفتم نه خاله قراره برامون مهمون بیاد . خلاصه اون بنده خدا هم علاوه بر پنککش کلیه لوازم ارایشش و اعم از رژ لب و یه جعبه پر که هنوزم نفهمیدم چی بود داد دستم و ما رو روانه کرد . ما هم پنکک به دست رفتیم خونه . دیگه خودت مکالمات بعدی و قیافه مادر منو تصور کن .

ضمنآ اونی که باید ظهور کنه میگن اومده بنده خدا الان اوینه . بهش گفتن برو سابقه بسیج بیار . گفته بابا من تازه ظهور کردم سابقه بسیج از کجام بیارم . !!!!

مستدام و پایدار باشید

خیلی خاطره بامزه ای بود. اتفاقا منم هیچ وقت این بکینگ پودر و یاد نمی گرفتم. خدایی کلمه سختیه . . . :-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد