ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

کی خوشبخت تره

دوم راهنمایی بودم که با این دوستم آشنا شدم. 12 سالمون بود. الان 25 سالمونه. 13 ساله که با هم دوستیم. از همون اول نظرات و سلیقه هامون با هم متفاوت بود. اهداف و آرزوهامون با هم فرق می کرد. اصلا اون توی یه دنیای دیگه بود و من توی یه دنیای دیگه. می دونم که با وجود این همه تفاوت دوستای خوبی برای همدیگه بودن خیلی عجیبه. واسه خودمون هم عجیبه چه برسه به بقیه. وضع زندگیمون مثل همدیگه بود. هر دو از خونواده هایی بودیم که وضع مالی خیلی خوبی داشتیم اما به خاطر ندونم کاری بزرگترا پس رفتیم. این تنها شباهتمون بود. ثروت و مکنت واسه من بی ارزش شد چون با چشمای خودم دیدم که چی بودیم و چی شدیم. بی وفا بودن مال دنیا رو با همه وجودم حس کردم. عذاب آور بود اما آب دیده شدم. خودساخته شدم. با وجود کم سنی و جوونی پخته شدم. ولی این دوستم این جوری نبود. دلش می خواست بازم به اون بالابالا ها برسه. آخر پولدارا باشه. واسه یه قرون دوزار دلش نلرزه. دست کنه تو جیبش و چشم بسته خرج کنه. بزرگتر که شدیم آمد و رفت خواستگارا شروع شد. من ترجیح می دادم با یه کارمند ازدواج کنم. کسی که شغل و درامدش حساب و کتاب داشته باشه. بدونم آخر ماه چقدر دارم و رو همون برنامه ریزی کنم. درامدش حتی اگه کمم باشه عوضش حلاله حلال باشه. مرد زندگی باشه. حالا برعکس هرکی میومد بازاری بود منم رضایت نمی دادم. این دوستم به من می خندید. به شوخی می گفت یه آگهی بده تو روزنامه بگو به یه طلبه که حلال و حروم بفهمه و نون بخورو نمیر دربیاره نیازمندیم. خودش به کمتر از تاجرو کارخونه دار رضایت نمی داد. تنها چیزی که می خواست پولدار بودن طرف بود. می گفتم چه فایده داره پولدار باشه اما آدم نباشه. می گفت پولش بیاد خودش بره سال تا سال نیاد. سه سال زودتر از من ازدواج کرد. اتفاقا کارخونه دار بودن. اونم نه یکی دوتا. دو تا کارخونه بزرگ مواد غذایی. خیلی هم عزیز کرده پدرشوهرش بود. شوهرش هم تو همون کارخونه ها کار می کرد. قرار بود تابستون یه عروسی مفصلی بگیرن که همه کارخونه دارا و بازاریا هم توش باشن. از هیچی واسش کم نذاشتن. چندتا سویس طلا و جواهرو پالتو پوستایی که من تو عمرمم ندیده بودم. براش خوشحال بودم که به آرزوش رسیده. خودش 21 سالش بود و شوهرش 22 . می گفت خوبیش اینه که کم سن و ساله. خودم می دونم چجوری بارش بیارم. هیچ کدوم از اون چیزایی که واسه اون ارزش بود واسه من اهمیت نداشت. فقط واسش آرزوی خوشبختی می کردم. تا این که یه دفعه ورق برگشت. معلوم شد این آقا شدیدا رفیق باز، بچه ننه و متاسفانه عرق خور تشریف دارن. تا مرز جدایی هم رفتن اما بزرگترا واسطه شدن و تعهد گرفتن و خلاصه تموم شد. نزدیک عروسیشون بود که زد و بابای پسره ورشکست شد. کلیم بدهی بالا آورد و طلبکارا افتادن دنبالش. چون جهیزیه دوستم خیلی زیاد بود و تو خونه خودشون جا نمی شد یه خونه گرفتن و وسایل و بردن و اونجا چیدن. اما به جای اینکه خودشون برن تو اون خونه پدرشوهر فراری رفت و اونجا زندگی کرد. از این طرف هم دوست خنگ من باردار شد. اینا هم عروسی نمی گرفتن چرا؟ چون خودشون برای همه کادو برده بودن حالا هم همه باید میومدن و پس می دادن. خلاصه همه آواره بودن. خونواده شوهرش هم که قشنگ اون روشون و نشون دادن. یه جاری هم داشت این دوستم که وضعیتش بدتر از این بود و اتفاقا اون احمق هم باردار شد. این دو تا رفتن سونوگرافی. بچه دوستم پسر بود و مال اون یکی دختر. اون بدبخت و به زور کتک و همه چی وادارش کردن بچش و سقط کنه. اینم چون پسر بود نگه داشتن. دایی دوستم مثلا میاد خوبی کنه. یه وکیل به پدرشوهره معرفی می کنه که هم اون نجات پیدا کنه. هم اینا زودتر برن سر خونه زندگیشون. اما کار این پدرشوهره انقد گره خورده بوده که وکیله تا یه حدی می تونه درستش کنه و باز کلیش می مونه. 25 میلیون هم گرفته بوده. پدرشوهره هم الان زندانه. مادره و برادرا هم به این دوست من و خونوادش میگن شما همتون دزدید. بذار اون از زندان دربیاد تکلیف دخترتونم معلوم می کنیم. الان پسرش دو سالشه. عروسی هم که چه عرض کنم. با خرج مادر دوستم یه مهمونی گرفتن که خونواده شوهرش هم شرکت نکردن و مثلا این دوتا رفتن سر خونه زندگیشون. پسره صبح میره بیرون 12-1 شب مست مست برمی گرده خونه. انقدر که تا  نصف شب بالا میاره و دوباره روز بعد هم همینطور. اینم تا حرف می زنه یه دسته اسکناس میریزه جلوش و دوباره میره. دوستم جرات نمی کنه بچش و بسپاره دست شوهرش. میترسه ببره و خونوادش دیگه نذارن بیاره. و اینم بگم شانس آورده بچه شکل خونواده شوهرشن وگرنه با دادن یه نسبت زشت به دوستم این و هم قبول نمی کردن. طلاهاشم بدون اجازه این همرو فروختن. جرات هم نداره بهشون حرفی بزنه. وحشتناکم بددهنن. به قول دوستم ببخشید این و می گم همه چیشون و حواله میدن به هم. 25 سالشه اما می گه موهای شقیقه هام داره سفید می شه. 3 روزه که هم خودش و هم پسرش سرما خوردن ولی شوهرش حالا حال این هیچی حال بچشم نمی پرسه.

 من سه سال بعد از دوستم ازدواج کردم. حقوق خودم و شوهرم آخر برج میاد دستمون که همشم پای قست میره و نهایتش 100 تومن واسه خودمون می مونه. شوهرم مهربون و عاشق و مرد زندگیه. واسه عروسیمون یه جشن زیبا گرفتیم و شادیمون و با همه تقسیم کردیم. توی یه خونه کوچیک که 40 مترم نیست اما واسه خودمونه زندگی می کنیم. خانواده شوهرم مهربونن و از گل نازکتر به من نمی گن. واسه رسیدن به خواسته هامون باهم تلاش می کنیم و معنی همه اینا یعنی اینکه . . . هر دوتامون به آرزوهامون رسیدیم. حالا دیگه اینکه کی خوشبختتره قضاوتش با شما.

 واسه دوستم دعا کنید.
نظرات 6 + ارسال نظر
اکبر دوشنبه 12 شهریور 1386 ساعت 11:30 ق.ظ http://ancel.blogsky.com

سلام دوست عزیز وبلاگ جالبی داری خسته نباشی اگر با تبادل لینک موافق هستی یک سر به وبلاگ من بزن خوشحال میشم

چشم میام.

شهرزاد دوشنبه 12 شهریور 1386 ساعت 03:47 ب.ظ

سلام بهار عزیزم:
خوبی؟؟؟؟؟؟؟
بدو بیا که اپممممممممممممم!!!
قربونت!!!
فعلا.....

اومدددددددددددددم

قهرمان فراموش شده سه‌شنبه 13 شهریور 1386 ساعت 04:30 ب.ظ http://expiredhero.blogsky.com

ممنون که به فکرمی
ببخش این چند وقت نبودم

منم چیزی نمونده که به سرنوشت تو ودوستت دچار شم
واسم دعا کن

لینکت می کنم
قهرمان فراموش شده

خدا نکنه به سرنوشت اون گرفتار شی. حتما برات دعا می کنم.

نیلوفر سه‌شنبه 13 شهریور 1386 ساعت 08:01 ب.ظ

من خیلی خوب میدونم کی خوشبخته...تو با زمستون که میدونم از گل نازکتر بهت نمیگه...میدونم چقد دوسش داری و امیدوارم که همیشه با عشق زندگی کنین

سلااااام نیلوفر خانم. از این ورا؟! کجایی بابا نمی خوایی برگردی. خوشحالم کردی که به سراغم اومدی. راستی تولدت مبارک.

حمید شنبه 17 شهریور 1386 ساعت 09:50 ق.ظ

معیار های غلط دوست شما برای ازدواج والبته کمی بد شانسی ایشان باعث بدبختی شان شده
یه جا شنیدم (آدم خوش شانس خروس هم براش تخم میزاره)
امیدوارم مشکل دوست شما حل بشه وخوشبختی برای شما روز افزون وپایدار

بله کاملا موافقم و چقدر متاسفم از اینکه حاضر نبود از عقاید غلطش دست برداره. بازم ممنونم. خیلی زیاد

مهیار شنبه 17 شهریور 1386 ساعت 11:06 ق.ظ

برای دوستت دعا میکنم وبرای تو هم آرزوی خوشبختی بیشتر

ممنون. خیلی ناراحت کنندس نه؟
چرا عاقل کند کاری . . .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد