ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

سفرنامه (قسمت دوم)

یکشنبه 28/5/86

       (2)

صبح بیدار شدیم. الحمدلله صبونه هم که نداشتیم. یه شیشه آب داشتیم که با اون شربت پرتقال درست کردیم و بعدم با اون بیسکوییت هایی که تو اتوبوس بهمون داده بودن خوردیم. بعد بلند شدیم آماده شدیم به این نیت که تا شب به این خونه برنگردیم. به خانم علی آقا گفتم که می خواهیم بریم شهر. اسم اون بنده خدا رم شک داشتم هی می رفتم می گفتم( ببخشید) اونم می اومد بیرون. این ببخشید دیگه موند روش اونم با اون آهنگ خاصی که من می گفتم. خلاصه ماشین اومد دنبالمون و ما بچه سوسولای شهری اون روستارو ترک کردیم و رفتیم تو خود نوشهر. سر کوچه بازار روزش پیاده شدیم و با راننده هم ساعت 4 قرار گذاشتیم که بیاد دنبالمون. و اما بازار روز خوشمزه نوشهر اگه بدونید اونجا چه بوهایی بود. یه عالمه آلوچه لواشک انواع ترشکای جورواجور. دیگه دلمون حسابی قیری ویری می رفت. جلو یه مغازه وایسادیم و از یه لواشک شروع کردیم که یه دایره خیلی بزرگ بود. خواهرم هم دوتا برداشت. بعد من یه کیلو آلوچه گرفتم. بعد خواهرم هم یه کیلو آلوچه گرفت. بعد دوباره خواهرم نیم کیلو رب انار گرفت. منم همینطور. بعدش یه شیشه مربای تمشک گرفتم ویه بطری هم آب آلبالو دیگه خواهرم نگرفت و شادمانه از اون مغازه خوشمزه دراومدیم و البته در این میان به زمستون از همه بیشتر خوش گذشت چون دم در ایستاده بود و هی همه چیز و تست می کرد و یکسره زیتون می خورد و به شوخی می گفت منم دوست ندارم اما گذاشتن جلوم مجبورم. بازارو چند بار دور زدیم و دو قلم میوه خریدیم و خواهرم هم ترشی لیته خرید و فلفل و از این جور چیزا. بعد در حالی که هی به پشت سرمون نگاه می کردیم که خدایی نکرده چیزی جا نمونده باشه بازار خوردنیاش و ترک کردیم و رفتیم سراغ مغازه های دیگه. زمستون شدیدا می خواست که حتما برای من یه کلاه بگیره. خواهر کوچیکمم دلش از این کلاه جهان گردا می خواست. بالاخره یه مغازه ای پیدا کردیم و زمستون هم یه کلاه کابویی برای خودش و اون یکی خواهرمم یه کلاه حصیری خریدن و ما هم حیران از اینکه این کلاهها مال ماست آیا چیزای دیگه خریدیم. وایی یه تابلویی خریدم که توش 4 تا پروانه خشک شدس توی یه قاب خیلی خوشگل و شیک. خلاصه دیگه هی خریدیم و خریدیم و خریدیم تا اینکه دیگه واقعا دستامون از وزن بارامون درد گرفت. دیگه فقط کلوچه ها مونده بود. چون مرکز فروشش و پیدا نکردیم باز دوباره رفتیم سراغ اون مغازه خوشمزهه. کلی هم باهامون دوست شده بودن که بیا و ببین. یه عالمه هم تخفیف دادن. دیگه خلاصه شونصدتا کلوچه من گرفتم و شونصدتا هم خواهرم. بعد از اونا آدرس رستوران ایران و که راننده ازش تعریف کرده بود و گرفتیم. اونا هم یه خورده توضیح دادن و دیدن ما نمی گیریم آدرس یه جای دیگه رو دادن که یکیشون قبلا اونجا کار می کرد. تازه بارامون هم گرفتن و گفتن ناهارتون و بخورید بعد بیایید ببرید. ما هم خوش و خرم که به پست چندتا مهربون خوردیم رفتیم سراغ همون رستورانی که اینا گفتن. اما هی گشتیم پیدا نکردیم. سوار یه ماشین شدیم و اونم مارو برد جلوی همون هتله که این رستورانه بغلش بود. ما هم نشستیم جاتون خالی کباب ترش و میرزاقاسمی سفارش دادیم. خداییش هم خیلی خوشمزه بود. مخصوصا کبابش. اما از اونجایی که ما کم غذا هستیم و غذای رستورانها زیاد غذاهامون موند. به زمستون گفتم می دونم خیلی ضایس اما خب برو بپرس یه ظرف یه بار مصرف ندارن ما این غذا هارو بریزیم توش. اونا که نمی دونن ما نمی تونیم شام درست کنیم تازه ما هم که دیگه اینارو نمی بینیم. زمستون هم رفت یه ظرف گرفت و خلاصه خوش و خرم غذای شبمون و هم آماده کردیم و حالا دیگه موند نمازمون. اینجا هم چون هتل رستوران بود یه اتاق بهمون دادن تا نماز بخونیم. هممون خراب معرفت این مهربونا بودیم. اگه بدونید یه اتاق تمیز سه تخته تلویزین پنکه سرویس بهداشتی و از همه مهمتر بدون جک و جونور. دلمون میومد یه ذره رو تختش دراز بکشیم. پشیمون بودیم از این که آخه چرا نیومدیم یه اتاق تو هتل بگیریم. چرا همه جا رو ول کردیم رفتیم اونجا . . . خلاصه نمازامون و یکی یکی خوندیم و اومدیم بیرون. قیمت اتاقش و پرسیدیم گفت شبی 20 تومن. دوباره زدیم تو کلمون که چرا نیومدیم اینجا که لااقل شبا یه خواب راحت داشته باشیم. ساعت شده بود 3. آهسته و پیوسته رفتیم به طرف بازار روز چون قرارمون با راننده ساعت 4 بود. بین راه رستورانی رو که آدرس گرفته بودیم دیدیم و فهمیدیم بله نه اونجایی رفتیم که راننده گفت نه اونجایی که مغازه دارا. تازه بیچاره ها هی گفتن الان زنگ می زنیم سفارشتون و می کنیم. یه پارک قشنگ هم اون وسط بود که رفتیم و چندتا عکس انداختیم. زمستون زیاد خوشحال نبود. می گفت این همه آدم خرج می کنه ولی هیچ چیزی اون کیفیتی رو که باید داشته باشه نداره. پس چجوری می گن میان شمال و هی خوش می گذرونن. هر چی باهاش حرف می زدیم فایده نداشت. تصمیم گرفتیم کاری کنیم که واقعا بهمون خوش بگذره. به بازار روز که رسیدیم پرسیدن از غذا راضی بودید؟ ما هم الکی گفتیم بله خیلی عالی بود. دستتون درد نکنه. بارامونم گرفتیم و رفتیم وایسادیم سر قرار. راننده هم با کمی تاخیر اومد. از اونجا رفتیم (آبشار آب پری) از وسط یه سری جنگل هم رد شدیم که نمی دونم ابتدای پارک جنگلی نور بود یا جنگلای رویان. خلاصه بهشتی بود روی زمین. آبشار آب پری هم با این که زیاد آب نداشت خیلی خوشگل بود. سیبارو زیر آبش شستیم و همونجا خوردیم. کلی هم عکس انداختیم. اصلا دلمون نمیومد برگردیم. ولی هوا داشت تاریک می شد. در نتیجه دوباره ما برگشتیم به اون خونه. سر راه برای فردامون جوجه گرفتیم. تصمیم داشتیم از صبح بریم به سد آویدر. خونه که رسیدیم خوشحال و خندون از این که شام داریم گرمش کردیم و از شامیها هم مونده بود اونارم گرم کردیم و تقریبا غذای لذیذی برای مورچه ها شدیم. کمی هم راجع به اینکه بمونیم یا به اون هتل بریم صحبت کردیم اما  نتیجه رو گذاشتیم برای فردا. خیلی خسته بودیم.

                                                                                                         ادامه دارد

نظرات 2 + ارسال نظر
abioFarzad دوشنبه 5 شهریور 1386 ساعت 09:46 ق.ظ http://startofanend.blogfa.ir

آدم هوس میکنه ول کنه بره شمال!

۳ روز تعطیله. فرصت داری.

[ بدون نام ] سه‌شنبه 6 شهریور 1386 ساعت 01:30 ب.ظ http://karaj400.blogsky.com

سلام
ببخشید اگر دیر برایت نظر گذاشتم اخه دو سه روزه گرفتاریام
زیاد شده بود
خاطرات زیبایت را مطالعه وحذ وافر بردم . یادش بخیر تابستان گذشته درمسیرمان به سمت مشهد ابشار اب پری را هم سیر
کردیم واقعا تشبیه زیبایی کردی (بهشتی روی زمین)...
ممنونم که با توصیف خاطره ات باعث یاداوری روزهای شیرین گذشته ام شدی

سلام. انشالله که رفع گرفتاری شده باشد. از تعریفت هم ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد