ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

سفرنامه

  شنبه ۲۷/۵/۸۶     

         (۱)

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام.

من اومدم. جای شما خالی عجب سفری بود. رفته بودیم نوشهر منزل یکی از دوستان نزدیک عمه مان. البته جایی که ما بودیم یک سوییت جدا بود که همان برای اجاره گذاشته بودند و ما اصلا آنها را نمی دیدیم. چون این سوییت پشت خانه قرار داشت  اونها هم ما رو نمی دیدن. اما به دلیل سفارشات مکرر شوهرعمه ام به اون دوستش خیلی خیلی تحویلمون گرفتن و اصلا هم یک ریال از ما نگرفتن و ما بسی خورسندیم از این جهت چون همه پولش رو جاتون خالی کلی چیز میز خریدیم. بذارید از اولش بگم. . .

من و زمستون به اتفاق دو خواهر کوچکترم راهی سفر شدیم با اتوبوس. من بچه بودم که شمال رفتم. زمستون هم تا حالا نرفته بود در نتیجه هی عین این ندید بدیدها گل و گیاها رو به هم نشون می دادیم و کیف می کردیم. راننده هم تا وقتی تو شهر بودیم خوانندهای مجاز و به بزم ما دعوت می کرد اما همینکه پامون و از تهران گذاشتیم بیرون CD های دیگش و رو کرد. ما هم حالش و بردیم. یه فیلم هم گذاشت به اسم (بی وفا) که ندیده بودیم. بدم نبود. یه جای راه بود نمی دونم کجاش که هی از بالای کوه قطره های آب می ریخت پایین.اونایی که ماشین خودشون بود پیاده شده بودن و زیرش وایسادن. خییییلی قشنگ بود. یعنی همه راهش قشنگ بود اگه بخوام تعریف کنم حوصلتون سر میره. و اما تعریفی که عمه من از خونه دوستشون کرده بود: خونشون خیلی خوبه. قشنگ، سرویس بهداشتی کامل. نزدیک دریا. وسط جنگل. شبا حیوونا میان پشت در. حتما باید در قفل باشه. خودشون همه چی دارن هیچی وسیله نبرین. . .

تصور ما: یه خونه شیک مبله که وقتی پنجرش و باز می کنی  درختای انبوه و چه چه پرنده هارو می شنوی. وقتی هم می خوابی صدای موج دریا.

 و اما واقعیت: یک خونه نمور وسط روستای (ملا کلا ) با کلی جک و جونور ( مورچه – شاپرک – قورباغه درختی) سرویس بهداشتی کوچولو که زیر پله بود. کوچه ها پر از فضله گاو که بوش خفت می کرد.  و خب می تونید ما رو تصور کنید که قیافه هامون چه جوری شد. یه اتاق پذیرایی با یه اتاق خواب بود که حموم و دستشویی هم تو همون اتاق بود و شدیدا بوی نم می داد و ما هم رسما اون اتاق و تعطیل کردیم و درش و بستیم و هممون تو اتاق پذیرایی خوابیدیم. یه ماهی تابه و یه قابلمه و 4 تا قاشق چنگال و یه کتری و یه گاز پیک نیک بهمون دادن. ما هم بسی خوشحال از این همه امکانات. یه قوله رخت خواب هم پیچیده بودن لای یه بقچه بزرگ که انصافا تمیز بودن ولی ما دل چرکین بودیم. تو اتاق خوابش هم یه تخت دوخوابه گذاشته بودن که خب گفتم اونجا رو تعطیلش کردیم. یه یخچال بی رو پیکر هم داشت.

دیشبش شامی درست کرده بودیم، نون هم داشتیم  و خلاصه ناهار خوردیم. خدارو صدهزار مرتبه شکر ظرفهای مسافرتیم و برده بودم اگرنه غذا هم نمی خوردیم.رختخواب که خب هیچ کدوممون رغبت نکردیم بریم سراغش. نفری یه بالش برداشتیم روش و ملافه کشیدیم و رو زمین خوابیدیم تا عصر. (اگر حوصلتون سر رفت ببخشید. این پست و کامل می نویسم تا خودم بعدا که میام سراغش چیزی از یادم نره. دوست نداشتید نخونید) عصرش رفتیم یه جایی همون نزدیکا به اسم (سد آویدر) انقدر قشنگ بود که خدا میدونه. دورتادورش جنگل بود. وسطش یه دریاچه. دوباره وسط دریاچه حالت یه جزیره بود شبیه مال دکتر ارنست. از اونم خوشگلتر. ازش عکس دارم اگه موفق شم هفته دیگه براتون میذارم. نزدیک شب بود زود برگشتیم خونه که گم نشیم. اما با سوسول بازی تمام. جلوی بینیمون و می گرفتیم. اعصابمون خورد بود. از اومدنمون پشیمون بودیم. با اکراه از وسایل استفاده می کردیم. به دلمون نمی چسبید حموم بریم. می خواستم چای بذارم چایی ساز نداشتم. تلویزیون نداشتیم اصلا نمی دونید چی بود. عصرش علی آقا (همون که مهمونش بودیم) گفت امشب اینجا عروسیه شما هم بیایید بریم. ما هم که تا حالا عروسی روستایی ندیدیم از خدا خواسته گفتیم میاییم. شب که از سد برگشتیم سر و صورت و صفا دادیم و همینطوری با مانتو نشستیم تا بیان دنبالمون. ساعت 8 خانمش اومد گفت ما داریم میریم بیرون در و باز گذاشتم خواستید برید بالا تلویزیون ببینید. بعدم رفت. یه ربع بعدش علی آقا اومد و کلید خونشون و داد و حرفای خانمش و گفت. ما هم بالا که نرفتیم. فقط با لب و لوچه آویزون مانتوهامون و درآوردیم و هله هوله خوردیم که شام نخوریم بعدم بگیریم بخوابیم اما کدوم خواب؟ دو تا قورباغه اومده بود تو همون اتاق خوابه که سرویسش توش بود. ما هم زمستون و فرستادیم تو اتاق و در و بستیم تا اونا رو بگیره. خدارو شکر موفق شد. مجبور شدیم همه در و پنجره ها رو ببندیم آخه توری موری نداشتن. کولر هم نداشتیم اما هوا بد نبود. بعد دیگه با همون حال چندش گرفتیم خوابیدیم و تا صبح کابوس دیدیم و هی مورچه ها گازمون گرفتن و هی شاپرکا واسه خورشون می چرخیدن و هی عنکبوتا تار درست می کردن. تصمیم گرفتیم دو روزه برگردیم آخه هی حرص می خوردیم. 

                                                                                               ادامه دارد

نظرات 3 + ارسال نظر
حمید یکشنبه 4 شهریور 1386 ساعت 10:49 ق.ظ http://karaj400.blogsky.com

سلام
زیبا نوشتی به یاد سخنی از پدر افتادم که میگوید:خونه بهشته.
ولی باید هر ازگاهی از بهشت بیرون رفت تا فراموش نکنیم
برزخ و دوزخی هم هست ...
ادامه دارد

سلام. واقعا هم راست گفتی. خیلی ممنون.

فرزانه یکشنبه 4 شهریور 1386 ساعت 04:59 ب.ظ

دختر تو هنوزم دیکته ات ضعیفه؟ خرسند نه خورسند.

پیش میاد. سخت نگیر. :-)

زرین یکشنبه 4 شهریور 1386 ساعت 07:47 ب.ظ http://delhayebarani.blogfa.com

چه خوب می نویسی بهارجان!
از یه جا لذت بردم! اینکه یکی لنگه ی خودم پیدا شد که از جک و جونور بترسه!!
چشمت روز بد نبینه چند وقت پیش شبی پای کامپیوتر می چتیدیدیم و می وبلاگیدم! که یهو چشمم به جمال یه مارمولک به این بزرگی افتا( این جا رو ببین ...دیدی! اهان همین قدر!!!)
بابام هم نبود منم هی جیغ میزدم و بالای صندلی بودم هیچکس هم به روی مبارک نیاورد !!! خلاصه از روی صندلی شیرجه زدم رو تخت تا صبح که رفتم بیرون ولی شب هم هی کابوس سوسک و مارمولک و از همین موجودات چندش می دیدم!!!

کاملا درکت می کنم. حالا باز تو خوابیدی. من تا صبح بیدار می مونم به اون سوسک و مارمولک زل می زنم که یه موقع طرفم نیاد.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد