ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

روز مرد

نوشتن بعضی از خاطرات جذابیتی برای دیگران ندارد اما همان می تواند یکی از بهترین خاطرات فرد باشد. پیشنهاد می کنم وقتتون رو صرف خوندن این پست نکنید چون این هم از همون دست خاطره هاست که البته من به دلیل وقت کم با تاخیر نوشتمش.

اولین روز مردی که می خواستیم با هم باشیم. دلم می خواست کاری کنم تا به هر دوتامون حسابی خوش بگذره. پنجشنبه رفتم خونه مامانم. قرار بود همه اونجا دور هم جمع شن. عمه هام، مادربزرگم، خواهرم. . .

قبل از اینکه برم اونجا رفتم بازارنزدیکشون و دربه در دنبال شامپویی که همیشه استفاده می کنم گشتم. آخرش هم پیدا نکردم. یک کمربند زیبا برای زمستون خریدم و یک کیلو فالوده برای اینکه ببرم خونه. دیگه داشتم از گرما هلاک می شدم که رسیدم اونجا. پسرخالمم اونجا بود. خیلی پسر خوبیه و منم خیلی دوسش دارم. این روزا داره وارد مرحله عرفان میشه اما احساس می کنم یه جورایی قدماش و اشتباه می ذاره. این کارا یه استاد می خواد یه مرشد که بتونه راهنمای خوبی باشه و صدها سوالی رو که تو ذهن میاد جواب بده. خلاصه تا عصر کم کم بهمون اضافه می شدن. پسرخالم که رفت دیگه مجلس کاملا زنونه شد. تا ساعت 6 گفتیم و خندیدیم بعدش رفتیم زیارتگاه نزدیک خونه. بیشتر برای نوزاد دخترعمم دعا کردیم. متاسفانه عفونت تو مغزش هم رفته. دکترش گفته زنده نمی مونه اگر هم بمونه عقب افتاده میشه. اما برای خدا که کاری نداره. یه نذری عجیب هم که اونجا خوردیم بستنی بود. بعدش دیگه برگشتیم خونه. خلاصه که تا شب دور هم بودیم. ساعت 11 همه رفتن. من و خواهر کوچکترم بیدار بودیم و صحبت می کردیم. صبح هم دیر بیدار شدیم. به زمستون گفته بودم که تا ظهر برمی گردم و همین کار و هم کردم. فقط بین راه همینطور می اومدم و خرید می کردم. دیگه کیفم حسابی خالی شده بود. چند وقت بود که زمستون هوس کیک کرده بود. اول خواستم درست کنم. گفتم لاش موز و گردو میذارم و روش هم خامه و تزئینات. دیدم زد بالای 5000 تومن. حالا من چقدر دارم؟  2150 در نتیجه ابرای بالا سرم و پاک کردم و رفتم قنادی یه کیک کوچولو خریدم که شد 1800 هنوز 350 تومن دیگه داشتم که با اونم 3 تا موز خریدم و وقتی مطمئن شدم که دیگه پول ندارم با خیال راحت رفتم خونه. هی خدا خدا کردم زمستون تو کوچه نباشه. وقتی دیدم نیست دعا کردم تو خونه هم نباشه که خدارو شکر نبود. خونه مامانش و دارن کاغذ دیواری و نقاشی می کنن. اون هم اونجا مشغول بود. کیک و از تو جعبش درآوردم و گذاشتم تو یخچال و جلوش هم چیز میز گذاشتم که معلوم نباشه. همون موقع صدای پای زمستون و شنیدم. دیگه 3 سوته جعبه کیک و انداختم پشت اپن و وایسادم سر جام. بعد که زمستون اومد تو دیگه ماچ و بوسه و کجا بودی و چی کارکردی و کی اومدی و از این حرفا. همش هم مواظب بودم سمت آشپزخونه نره. چند دقیقه ای موند و دوباره رفت خونه مامانش. منم گفتم جمع و جور می کنم بعد میام همینکه رفت سریع شیرموز درست کردم و گذاشتم تو یخچال. از این پفک هندیا هم گرفته بودم که اونارم سرخ کردم. بعدم یه پارچ شربت خنک درست کردم و بردم خونه مامانش. تا عصر اونجا بودم. وقتی برگشتم خونه خودمون دُم آفتاب و به یه جا بستم که غروب نکنه و من نمازم و بخونم. خلاصه که برای شام جوجه کباب آماده کردم میوه هم شستم. بعد دیگه رفتم سراغ خودم. یه لباس خوشمل با یه آرایش خوشملتر. موهامم درست کردم و کیفش و بردم. ساعت 7 غذا رو آماده کردم. زمستون هم اومد. بعد از یک عملیات انتحاری جوجه هارو خودش کباب کرد. منم سفره رو چیدم. یک شام خوشمزه در یک محیط عشقولانه. بعد از شام به عمه و عموش زنگ زد چون قراره فردا برن مکه. سرش و برگردوندم و گفتم این ور و نگاه نکن. کیک و پفک و کادوشو رو میز چیدم و گفتم حالا نگاه کن. بعد هم روزش و تبریک گفتم و کادوش و دادم. 2 تا عکس هم انداختیم. یکی من از اون یکی هم اون از من. دوربینمون اتومات داره اما عین گیجولا بلدش نیستیم. پیگیرش هم نشدیم که یاد بگیریم. همه چیز و تا قبل از شروع شدن یانگوم تموم کردم که دیگه اون و با خیال راحت ببینیم. موقع یانگوم هم از همون شیرموز بستنی های خوشمزه آوردم  و بعد هم تا نیمه شب بیدار بودیم. شب بسیار خوبی بود.      

نظرات 3 + ارسال نظر
ساناز دوشنبه 8 مرداد 1386 ساعت 12:11 ب.ظ http://manmigam.mihanblog.com

سلام.
جالب بود...حداقل از تجربه ات کلی استفاده کردم.
همیشه همینطوریه...واسه کسی که دوستش داریم همه تلاشمون رو می کنیم که خوشحالش کنیم...این مهمه.
امیدوارم همیشه اینقدر با اشتیاق و عاشق براش این روز رو جشن بگیری....

سلام ساناز جان. ممنون که بهم سر زدی و نظر دادی

[ بدون نام ] چهارشنبه 10 مرداد 1386 ساعت 06:13 ب.ظ http://karaj400.blogsky.com

سلام
با خواندن خاطره روز پدر شما حظ فراوان بردم
که گفته اند(وصف الاعیش نصف العیش)
همواره شاد باشید

متشکرم.

خواهربزرگت دوشنبه 15 مرداد 1386 ساعت 01:44 ب.ظ

امیدوارم همیشه همین طور خوش وعاشق باشید

مچکرم. همچنین شما :-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد