ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.
ناشناس همدل

ناشناس همدل

آرزومند آن مباش که چیزی غیر از آنچه هستی باشی، بکوش در کمال آنچه هستی باشی.

از هر دری سخن

خیلی خوشحالم که بالاخره یک نفر هم سراغی از من گرفت.

دیروز می خواستم نماز بخونم البته اول این توضیح و بدم که برای خوندن نماز تو شرکت باید به اتاقکی که انباریش کردند برم و یک کارتون باز شده زیر پام بذارم و با فلاکت تمام نمازم رو بخونم. خلاصه طبق معمول رفتم و بررسی کردم که سوسکی چیزی نباشه بعد کفشام و در آوردم ووایسادم به نمازخوندن. حالا من یادم رفت که کفشام و اونجا درآوردم و چون نگاهم به مُهر بود فقط از گوشه چشم دارم می بینمشون. هی با خودم می گم خدایا این بادمجونا رو کی اینجا گذاشته؟ یکاره جا قحطیه انداختن وسط انبار!؟ پس چرا اومدم تو ندیدم؟ ... والبته چون حضور قلب داشتم حاضر نبودم نگاهم و از مهر بگیرم. بالاخره نمازه رو تا آخر خوندم و برگشتم نگاه کردم دیدم کفشای خودمه. اولش کلی به خودم خندیدم بعد هم یکی زدم تو کلم که اگه یه لحظه نگاه می کردم دیگه تا آخر نمازم فکرم با این بامجونای سیاه مشغول نمی شد. خدایا توبه

موقع برگشتن به خونه هم باز اعصابم خورد شد. اولا خدا لعنت کنه این شرکت اتوبوسرانی رو با این سرویس دهیش. بعد از کلی که منتظر موندم بالاخره یکی اومد. حالا وضعیت ایستگاه چجوری بود؟ اینجوری اومدم برم سوار شم هر چی وایمیسی نگاه می کنی نصیحت می کنی دستور می دی که خانم برو عقب هیچ فایده نداره. واقعاً این خانمها چرا اینطورین؟ حالا همشون و نمی گما ولی خیلیهاشون اینطورین. منم عصبانی دیگه خلاصه رفتیم بالا اما چه بالا رفتنی؟ یک خانمی نشسته بود روی پله دوم اتوبوس. اومدم بگم خانم بلند شو بذار سوار شیم، دیدم اولا سن و سال داره بعد هم انقدر قیافش نالس که دیگه حرفم و خوردم. دیگه با هر جون کندنی بود سوار شدیم ولی چه فایده رسیدیم استگاه باید پیاده می شدیم که هر کی می خواد بره پایین. این پیرزنه هم می بینه مردم می خوان برن و بیانا باز تکون نمی خوره. همچین خودش و پهن کرده که انگار فقط اون اونجاست. قیافش هم باز هنوز همونجوری بود.یعنی اینجوری آخر یکی صداش دراومد که خانم خب بلند شو بذار مردم پیاده شن بعد دوباره بشین. حالا وای از این بلند شدنش. دقت داشته باشید که این همه مدت هم اتوبوس همینطوری معطل این شاهزاده خانم تو ایستگاه وایساده بود. خلاصش و می خوام بگم. تا وقتی که هر کدوم از ما فقط خودمون و می بینیم این مملکت گل و بلبل بدتر می شه که بهتر نمی شه.

( خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی دهد مگر اینکه خودشان بخواهند. )

نظرات 1 + ارسال نظر
نیلوفر پنج‌شنبه 28 تیر 1386 ساعت 04:22 ب.ظ

سلام بهارم...
اتوبوس!!!!!...نگو که دلم خونه...من پیش دانشگاهی که بودم با اتوبوس میرفتم مدرسه...شایدم یه کتاب به اسم ماجراهای من و اتوبوس نوشتم به یاد اتفاقات اون موقع (نیشششششششششش)
من از این جمله ت که مث این مجله ها میگی سنگ صبورم حالا بگو من چه کنم خیلی خوشم میاد (خندهههههههههه)
به زمستون سلام برسون...
فعلا

سلام نیلوفر جان. ممنون که نظر دادی.
از این خاطره های اتوبوسی زیاد دارم.
این جمله سنگ صبور هم از اون جمله هایی که خیلی ازش بدم میاد اما جنبه طنز داره.
باز هم این طرفا بیا.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد